Sunday, December 20, 2009

چهار

اینکه چقدر کوچیک بودم رو یادم نیست.اینقدر یادمه که قدم به کمر مامان بزرگ هم نمیرسید. با یک دستش دست منو گرفته بود و با یه دست دیگش یه ملاقه با دسته خیلی دراز...هی اصرار میکردم ملاقه رو بده به من...راضی نمیشد..بلندی دسته ملاقه شاید دو برابر قد من بود. خاله زهرا آش شله قلمکار نذر داشت. رسیدیم خونه خاله.خاله ریزه میزه بود و احتمالن از من اونروزا لاغرتر! مامان بزرگ منو نشوند کنار دستش و من هی از بشقابی که چادر مامان بزرگ نصفشو پوشونده بود حلوا میخوردم! خاله میگفت برای سیمین آش نذر کرده..اول برای پیدا شدنش ، بعد برای شوهر کردنش ، حالا هم برای اینکه شوهرش کمتر زندگی رو به کامش زهر کنه.

شوهر اول خاله آدم عوضی بوده. یه روزم خاله دلشو میزنه و طلاقش میده و سیمین رو ازش میگیره و میره! خاله استطاعت مالی نداشته که بچه رو نگه داره. بعد چند سال که دوباره شوهر میکنه میره سراغ سیمین که شوهر اول میگه همون سالها بچه رو گذاشته پرورشگاه.

خاله در به در دنبال سیمین میگرده و بعد چند سال یه سیمین پیدا میکنه بی شباهت به خودش و شوهر اولش...ولی خاله میپذیره که این بچه خودشه.

سیمین زشت و بد هیکل بود. 10-12 سال تو پرورشگاه زندگی کرده بود و همینها کافی بود که هیچ خواستگاری نداشته باشه. ولی بالاخره سیمین هم شوهر کرد.شوهر سیمین قد بلند و هیکلی و به شدت دهاتی و شکاک بود.
این دفعه با مامان و مامان بزرگ وخاله رفتیم خونه سیمین. تو خونه روسری سرش بود.از شدت گریه یا کتک مفصلی که خورده بودند چشمها و صورت خودش و بچه هاش سرخ سرخ بود. یواشکی زدم به مامان و پرسیدم اینا چرا لباساشونو تو خونه پهن کردند؟ سیمین با زجه گفت این بچه هم از زندگی من وا مونده!!! قرار شد مامان بزرگ با شوهره حرف بزنه!
دیگه نه خاله رو دیدم نه سیمین رو! ولی هنوز با شنیدن کلمه نذری یاد اون ملاقه دسته درازمیفتم وهر شوهر شکاکی منو یاد صورت ورم کرده سیمین و بچه هاش میندازه!

Saturday, December 12, 2009

بای بای

رئیس یه مشت حرف میزنه و من فقط از پنجره اتاقش بیرون رو نگاه میکنم و فکر میکنم چه آدم خوبی بودم که این مدت تحملش کردم. کاغذها رو به سمتم دراز میکنه . یه نیم نگاهی بهش میکنم و میگم من از هفته آینده نمیام شرکت واین توقع زیادیه که تو این هفته اینهمه کار انجام بدم!
بر خلاف همیشه تو صورتم نگاه میکنه و این دفعه میبینم که دهنش از تعجب باز مونده! لبخندی میزنم ، به خودش و کاغذهای تو دستش پشت میکنم و از در میام بیرون!

همسر محترم میگه حالا ببین میتونی تو این یک هفته یک کاری بکنی رئیس بفرسته از اطلاعات بیان ببرنت!!:)

Sunday, November 29, 2009

تجربه اجباری

جلسات اولیه شرکت داره برگزار میشه و من از اینکه میبینم باز مجبورم خودم نباشم بدم میاد. مسئولیتی رو پذیرفتم که تناسبش با تجربه و تحصیلات و مهارتهام مثل تناسب اسب و نون خامه ایه. من هم برای اینکه کس دیگه ای نبود قبول کردم. بعد از دست خودم لجم گرفت! الان عین کسی شدم که در به در کار میزده بعد از روی ناچاری وانمود کرده کاری رو بلده که تناسب فوق الذکر رو باهاش داره. حالا برای پوشش دادن مسئولیتش مجبوره از خودش مایه بذاره! مجبوره به این و اون رو بندازه! مجبوره کتابهای بی ربط بخونه! بعد چون بقیه اعضا آشناهای قدیمی اند و از میزان خرکاریش خبر دارن یه روز که یه چیز معمولی ارائه میده میفهمند میتونسته بهتر کار کنه. بعد چپ چپ نگاهش میکنند ، بعد میگن این برای تو ساده ست ، بعد میخوان بیشتر تر کار کنه ، یه چیزی میخوان ناب و بکر و دندان شکن ، بعد اون میبینه نه تنها از چاله در نیومده که به چاه هم افتاده!
------
پ.ن : تازگی برام تغییر فاز اونقدر سخت شده....که وحشتناک شده! از وسط تغییر چارت به چارت ماتریسی پاشی بری حراج منگو وسط یه مشت زن و دختر قرطی بعد بری کلاس در محیطی تازه با آدمهایی عجیب و ناشناس بعد بری پیش شبه مشاور و سعی کنی همچین ریلکس باشی که بتونی عذاب آورترین مسائلت رو با کلیه جزئیاتش (هرچند تو توش دخیل نباشی) در عرض ده دقیقه بگی. بعد هم بشی ....اوه...حس میکنم این روزا چه نا امیدم!

Sunday, November 22, 2009

چاه

1. بهش نگاه میکنم و میخندم ..یک حس بدی هی بهم میگه احمق چرا ادامه میدادی...من باز میخندم..حس بد بهم میگه دیگه بسه پاشو برو (اینجا یه فحش میده) من ایستادم و باز میخندم...حس بد داره عصبانی میشه با دستای ذهنم در دهنشو میگیرم ،میمونم و بازم میخندم!

2. یه خانم دکتر حداقل پنجاه ساله اخموه! میگه چیزیت نیست ویروسه! میگم ده روزه ..از امروز دیگه گوش چپم نمیشنوه! میگه فقط باید استراحت کنی تا خوب بشی! میخندم! بیشتر اخم میکنه. میگه به چی میخندی؟ میخوام بگم میشه استراحت رو برام تعریف کنه! میترسم ازش. چیزی نمیگم. تشکر میکنم و میام بیرون!

3. دستهاش کپلی و بامزست و مثل دست بقیه یه سه چهار درجه ای از دستای من گرمتره! مچم رو محکم میگیره و فشار میده..میگه اینطوری...شلش کن! بازم میخندم ولی عین اون موجودات تو "سرندی پیتی" گوله گوله اشک میریزم! وا میره! میگه چت شد؟؟!! میگم هیچی! نمیدونه بچه رو تا دو سالگی توکریر حمل کردن مفصل مچم رو مرخص کرده!

4. به دیوارهای تازه رنگ شده که روشون مربعای بزرگ سیاه سیاه وجود داره نگاه میکنم و سعی میکنم حدس بزنم زیر این سیاهی ها چی نوشته شده بوده! فکر میکنم کی با چی کی اومده با چه احساسی و جراتی اینا رو نوشته! یاد فیلمهای دهه فجر دوران دبستان میفتم! یه پسر عینکی که باباش فراش مدرسه هست یا رفتگر و پسره شاگرد اول کلاسه و مدیر مدرسشون کرواتی و شش تیغه است و....راننده میگه خانم پول خرد بده این چیه؟!!!!

5. خودنویسو پر میکنم و میذارمش رو کاغذ کاهیش ..فکر میکنم چی بنویسم بهتره...هزار بیت جلو چشمم رژه میره...بهترینشونو پیدا نمیکنم...نمیدونم چقدر گذشته...جوهر پس داده به انگشتام...کاغذ داره سیاه و سیاهتر میشه...مثل فرصتهای من...

Monday, November 9, 2009

دیروز - امروز - فردا

مقدمه جهت تنویر موقعیت : خوب جالبه شما سی سال تو یه شهر زندگی کنید (دقیقن سی و یک سال و هفت ماه تمام) بعد یک سری نقاط شهر براتون نقاط رویایی باشه! نه اینکه خاطره ای از اون نقطه داشته باشید بلکه اتفاقن به کل خاطره ای از اون نقطه نداشته باشید! نمیدونم درک میکنید چی میگم یا نه ولی هنوز برای من تو این سن و سال رفتن به بعضی نقاط تهران به مفهوم بزرگ شدنه!
اینا رو گفتم که بگم داشتم میرفتم چهار راه استانبول ! که برم یه جایی پشت دیوار سفارت انگلیس! آدرس این بود! انگار مثلن من صد سال تو سفارت کار میکردم میدونم سفارت انگلیس کجاست که برم پشت دیوارش و تازه محل مورد نظر رو پیداکنم ! باید از قرنی به سمت پایین میرفتم و باید سوار اتوبوس میشدم!

دیروز: تو اتوبوس نشسته بودم که دیدم یه دختر شونزده هفده ساله با مامانش سوار شد! شباهت عجیبی به من تو اون سن و سال داشت! (احتمالن یا با مامانش داشت میرفت آزمایشگاه! یا دکتر ! نمیدونم چرا این مامان اینقدر ما رو میبرد آزمایش رومون انجام بشه!)به شدت رنگ پریده، عینکی ، روپوش مدرسه و مغنعه ، کوله پشتی ، بند کفشها باز (مرض دوران نوجوانیم بود!) ، دستها تو جیب روپوش و یک نگاه گیج که معلوم بود نمیدونه داره میره کجا .مطمئن بودم که اگه مامانش اونجا ولش میکرد درجا گم میشد و نمیدونست شمال کدوم طرفه جنوب کدوم طرف! بعد باید دربست میگرفت و آدرس خونشون رو میداد و تا خونه دلش شور میزد که پولی که همراهشه برای کرایه ماشین کافیه یا نه! و اگه نه ، تو کشو پول هست که به راننده تاکسی بده یا نه! (البته هنوزم اونقدر ناشیانه – بدون اینکه کرایه رو به قول معرف طی کنم- ماشین میگیرم که همین دلشوره رو دارم!) یک آن دلم خواست به جای دختره باشم!

امروز : از سرکار دودر کرده بودم و داشتم میرفتم به کشف سفارت انگلیس! 5 شب بود که خواب درست و حسابی نکرده بودم و دلمو خوش کرده بودم که نانا امروز میره مهمونی و من میتونم یه دو ساعتی بخوابم! تو فکر عود بودم که اصولن آدم با چه قد و قواره ای میتونه بزندش! به مغازه های چرم فروشی پایین میدون فردوسی نگاه میکردم و دلم یه کیف پول رنگی میخواست! فکر میکردم برم خونه تمرین کنم ... اون عکس نانا رو منتقل کنم رو کاغذ.. لحافی که دیشب روش بالا آورده رو بدم خشک شویی ، چند تا جوهر رنگی بخرم ، لباسشویی بزنم و لباسای سه دفعه قبل رو اتو کنم ، در حین اتو کشیدن بیست و وقتی همه خوابیم رو ببینم! بعد دنگ دنگ سرم یادم میاورد قراره نانا بره مهمونی که من بخوابم!

فردا: سه چهار تا خانم حول و حوش پنجاه ساله که با هم دوست بودند سوار شدند..از اینایی که آمیخته تجدد و تسنن(!) هستند! روپوشهای کرپ مشکی ولی کوتاه! شلوارهای جین ولی گشاد! کیفهای مشکی با کفشهای ورزشی! روسریهای ساتن! موهای بلوند! میخواستن برن بازار، اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودند ولی هنوز نمیدونستند! چهار نفری با هم حرف میزدند ، بعد به هم جواب میدادند(حیرت میکنه آدم از این گفت و شنود هم زمان) ! سه تا جا خالی بود و همشون ایستادند تا یه جا دیگه خالی بشه و بنشینند! و وقتی فهمیدند اشتباه سوار شدند کلی خندیدند چون امروز این سومین اتوبوسی بود که اشتباه سوار میشدند! معلوم بود مشکل کم خوابی ندارندو نگران سرما خوردن بچشون نیستند وکسی رو دودر نکردند و تمرینشون عقب نیفتاده و یک کوه لباس اتو نکرده ندارند و شاید همه وقتشون به ساز زدن و نقاشی و خوشنویسی میگذره!!! یک آن دلم خواست جاشون باشم!

باخودم فکر کردم با این روند زندگی که من برای خودم درست کردم خدایی تا بیست سال دیگه اصلن دوستی برام میمونه که باهاش سوار اتوبوس بشم و برم بازار!!!!!!

Saturday, November 7, 2009

طبقه بندی بی خیالی

به قول سرکار مادر شوهر :"من نمیفهمم (یعنی اون نمیفهمه) تو (یعنی من) با این روحیه ات برای چی میری این جور جاها!!! "حالا یعنی چی؟ حال و حوصله نداشتم بپرم وسط تجزیه تحلیلش که اونم دلش با مردمه ولی حس میکنه چی و چی و چی (اینجاها فقط لب زدنش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم) و بعد باز نصیحت همیشگی که دیانا کوچیکه و فلانه و....ای بابا....سرم داشت از بی خوابی دو شبه میترکید. چهارشنبه شب کلن در کابوس گذشت و پنج شنبه شب به لطف صدای سرفه دیانا از شر کابوس رها میشدم!

کسانی که در همراه مردم معترض نمیشوند اینان:
1. دسته محافظه کارها: یعنی اونایی که میخوان وضع موجود حفظ بشه. نه اینکه از اوضاع راضی باشند، بلکه از تغییر میترسند. این گروه معتقدند که هیچ بدی نرفته جاش خوب بیاد .
2. دسته ترسوها: خوب محافظه کار همیشه ترسو نیست! و برعکس! ترسو میخواد اوضاع عوض بشه ولی نگرانه کتک بخوره ، میترسه زندانی بشه ، از اینکه کارش رو از دست بده چون تو تظاهرات بوده میترسه. میترسه فردا روزی عکسش در حال شعار دادن رو تو پروندش ببینه!
3. دسته خود جدا بینها: یک عده هستند که علی رغم اینکه از وضعیت موجود شاکی اند ولی همیشه خودشونو اون بالاها میبینند. این عده کلن خودشون رو یک فرا ایرانی فرا فرهیخته فرا متمدن فرا روشنفکر میدونند.اینها همیشه ایرادهای کار رو میبینند و فکر میکنند بقیه (دوراز جون شما)خرند و نمیفهمند و دچار احساسات شده اند و مورد سوء استفاده اند و راهش این نیست و وقتی هم ازشون بپرسید پس راهش چیه یک سری دری وری و راه حلهای علمی تخیلی تحویلت میدن...
4. دسته بی تفاوتها: این عده راحت میگن به ماچه! ما یه لقمه نونی در بیاریم ، به بچه هامون برسیم ، مدرکمونو بگیریم ، قسطامونو بدیم ، به ما چه کی کیو کشته...کی زندانی شده..ما که رای ندادیم ، شما برید ببینیند رایتون کجاست!!!
5. دسته نامطلعین: اینا هم اونایی اند که دسترسی به اطلاعات درست درمون ندارند. فکر کنید نه ماهواره داشته باشین نه دسترسی به اینترنت نه با کسی رفت و آمد آنچنانی داشته باشین...خوب.حرجی نیست!
6. دسته درگیرها: از 5 صبح تا 12 شب سه شیفت کار کردن تمام وقت و نیمه وقت و ربع وقت کلن مخ آدمو تعطیل میکنه چه برسه به این کارا...
7. دسته نون به نرخ روزهای حزب باد مزخرف عوضی .......

به اینجا که رسیدم دیدم دارم بلند بلند فکر میکنم ، مردم رو به این چند دسته تقسیم کردم و توضیح دادم و فتوا صادر فرمودم و نشستم کنار! حضار با دهانهای نیمه باز و چشمهای گرد شده بهم نگاه میکردند و فی الوقع گمونم هرکدوم خودشونو تو یک دسته شایدم چند دسته قرارداده بودند! بعد در صدد دفاع براومدند و بعد یکیشون خیلی بی رودرواسی گفت :"تو خودت (منو میگفت) هم ترسویی، هم محافظه کار ،هم درگیر، هم خود جدا بین(رو این حسابی تاکید کرد) هم...".بعد همون جمع کمتر از پونزده نفری دو دسته شدند و یک دسته موافق یک دسته مخالف بعد افتادند به جون هم به داد و بیداد روشنفکرانه با لبخندهای زیرکانه وسرتکان دادن وفحش دادن با حفظ احترام و یاد آوری سی سال پیش و پزهای الکی و گاهی واقعی و در نهایت شام حاضر شد و همگی به خوبی و خوشی رفتند سر میز!!! و من موندم با سر دردناک و بچه سرفه کن و بن بست فکری و چشمهای خواب زده! و هفته ای که در پیش بود!

Tuesday, November 3, 2009

غمهامان سنگین است ، دلهامان خونین است ، از سر تا پامان خون میبارد

واقعن نمیدونم شاید روزهای اول برای این بود که خشمگین بودیم از بی احترامی و ناجوانمردی که در حقمون شده بود ، از چیزی که کاشته بودیم جاش چیز دیگه در اومده بود! از ظلم سی ساله ای که بهمون شده بود و الان به نقطه جوش رسیده بودیم یا نه شاید میخواستیم صدامون رو به همه دنیا برسونیم! صدامونو شنیدن ، تصاویر کتک خوردن و حتی کشته شدنمون رو دیدند! تقریبن 5 ماه میگذره! آیا کسی کاری برای ما انجام داد؟ هدف خوبی بود و به دنیا نشون دادیم مردم ایران دولت ایران نیست! ولی خوب اینو نشون دادیم تموم شد! الان برای چی جونمو رو میذاریم کف دستمون میریم تو خیابون داد میزنیم؟

بغضی در گلوی ماست که یا باید عامل ایجاد بغض برطرف بشه تا بغض از بین بره، یا در ساده ترین حالت : گریه کنیم که حداقل خفه نشیم!
در واقع ما در تظاهرات شرکت میکنیم تا گریه کنیم! که جنبش رو زنده نگه داریم! که به هم بگیم هنوز با هم هستیم. که نشون بدیم هنوز به شرایط موجود عادت نکردیم! و نشون بدیم که خسته نشدیم!
راستش منکه امیدی به تغییر حداقل در سالهای اخیر ندارم!

پ.ن :میدونید توی تجمعات این روزها چیزی که واقعن ملموس بود برام پراکنده شدن بعد از تجمعه! میدونید به نظر من برای یک برنامه رسمی باید ساعت شروع و پایان مشخص باشه! زیاد موندن تو خیابون منجر به پراکنده شدن و در نتیجه درگیری میشه...ای بابا...به نظر من ساعت پایان تجمعات و هرچی باید مشخص باشه تا احتمال درگیری و دستگیری و از این قبیل چیزها کم بشه! منکه با برنامه تحصن فردا کاملن مخالفم! و به شما هم توصیه میکنم(البته با قلبی آرام و ضمیری مطمئن!) که اینکار رو نکنید...البته اگه از اون دسته آدمهای شجاع بی کله اید دیگه خود دانید.

Saturday, October 31, 2009

هول

این روزها از جلو لباس فروشیهای با ویترین لباسهای پاییزه و زمستونی رد میشم و فکر میکنم کسانی که با آرامش تو مغازه هستند و خرید میکنند چقدر خوش به حالشونه!

Tuesday, October 27, 2009

استهلاک

نمیدونم تا حالا عالم بی هوشی رو تجربه کردید یا نه. اولین بار برای به دنیا اومدن نانا بی هوش شدم. حال خیلی باحالیه ولی خوب بعدش با آنچنان دردی به هوش اومدم که کلن به قول معروف"هرچی خورده بودم از سرم پرید!" بعدش هم پارسال همین موقعها باز راهی اتاق عمل و به دنبالش تجربه عالم بی هوشی شدم! بی هوشی عالم خیلی باحالیه! میدونید انگار یک آن تو زندگیت یکی دکمه استاپ رو میزنه و تو رو به یک استراحت بی رویای کوتاه میبره! تو این سرگردونی و خستگی متناوب امروز فهمیدم چی دلم میخواد! عالم بی هوشی رو!

Sunday, October 25, 2009

!تعاشق

سید مهناز سوته دل یه پستی گذاشته بود درباره یک عشق قدیمی و البته ناکام! که ما از سر شکم سیری اومدیم یه کامنتی گذاشتیم! و خدایی جدی به این موضوع فکر نکردیم!
البته الان که فکر کردم دیدم خوب دیدگاه آدمها با هم فرق داره و بازم البته من تو دور و بریهای خودم کمتر کسی رو دیدم که از این عشقهای به قول معروف نافرجام و ناکام رو تجربه نکرده باشه!

هم کلاسیم مهتاب که یادتونه! این خانم مهتاب عاشق یکی از پسرهای با کمالات و جمالات دانشکده شده بود که از هر نظر فکرشو بکنید یه دو سه سرگردنی از مهتاب ما بالاتر بود! ما هم تو تهران و شهرستون هرچی برای مهتاب کفش پاشنه شونصد متری پیدا میکردیم، میدادیم بپوشه قدش به این آقای خوش تیپ نمیرسید ، به همین دلیل و دلایل دیگه هر دو سه هفته ای شاید یه نیم نگاهی به مهتاب مینداخت و ایشون (مهتاب) به هوای همون نیم نگاه بعد هر کلاس دست مارو میکشید میبرد دانشکده ساخت و تولید اون سر شهر!!! بگذریم...الان مهتاب ازدواج کرده و بچه هم داره ! ولی چندی پیش پای تلفن بهم میگفت : همیشه فکر میکنم اگه من با طناز(نام مستعار طرف) ازدواج کرده بودم چقدر خوشبخت تر بودم! (البته چون مهتاب نمیتونست ببینه من کلمو کوبوندم به دیفال و فکر کردم این دختره چقدر ابلهه که هنوز بعد صد سال نمیخواد قبول کنه که طرف اصلن محل این هم نمیذاشته!) ولی حقیقت اینه که مهتاب هم مثل بقیه آدمها کمبودهاش در زندگی واقعی رو در رویاهاش با یک عشق ناکام میافت!(!)

چند سال پیش با یک خانم و آقایی آشنا شدم که بعد مدتی عاشق معشوقی روابطشون تیرتپر شده بود و آقاهه ادعا میکرد که کلن از اول عاشق خانومه نبوده و از این ماجراها.... برام خیلی جالب بود بعد چندین و چند ماه خین و خین ریزی یه روز خانومه بهم گفت که میخواد اون روزهای زیبا و طلایی عشق و عاشقی رو همونجوری تو ذهنش حفظ کنه و به لجن این اتفاقات ماههای اخیر آلودشون نکنه!!! یعنی این یکی از جالبترین و اتفاقن ارزشمندترین چیزهایی بود که میدیدم!

این به اون قرار پست قبل ربط نداره. ولی این چند وقت به تبع یافتن دوستان شونصد سال پیش یک سری قرار مدارها با آدمهای ده پونزده سال پیش داشتم! فکرش رو بکنید کسانی رو که از طیف هفده هجده تا بیست و دو سه سالگی ندیده بودم باز میدیدم. سنی که اوج احساسات آدمها در این سنه و به دنبالش عشق و عاشقی ها ، و درباره جمع ما خوشبختانه (ازدید اندوختن تجربه) و بدبختانه (از دید رنجی که بردیم )عشقهای نا فرجام کم نبودند! جالب بود...خیلی جالب...آقا و خانوم ایکسها که هردو ازدواج کرده بودند با دیدن هم دست و پاشونو گم میکردند و با اینکه با خین و خین ریزی از هم جدا شده بودند و خوشبختانه در اکثر موارد با عشق ازدواج کرده بودند (مرفهین بی درد!!) و سعی میکردند خودشون رو ریلکس و معمولی نشون بدن....ولی باز تو چشماشون یه چیزایی دیگه میدیدین! دستاشون میلرزید و نگاهشون رو از هم میدزدیدند و....

ولی نظر نهایی من اینه که این احساسات به لجن کشیده نمیشن. عشق یک فرا احساسه (!). یعنی احساسی متعالی که من فکر نمیکنم بشه به گند کشیدش. حتی اگه به وصل ختم نشه! (که البته نظریه ای هم هست که میگه عشقی که به وصل ختم بشه به گند کشیده میشه! (که بازم البته من با اونم مخالفم!( انگارکلن من مخالفم!)) شما اگه بعد صد سال هم معشوق رو ببینید بازم ضربان قلبتون میره بالا و رنگ عوض میکنید و نفستون بند میاد! فکر کنم مغزتون عکس العمل آنی (که عادتش بوده رو) نشون میده چون بعدش که فکر کنید میبینید که نه....انگار دیگه عاشق طرف نیستید!

(البته استثنا هم وجود داره ، ولی خوب استثنا استثناست! )

Monday, October 19, 2009

زن سنگی

لاک پشت ، جوجه تیغی ، شاید حلزون ، نمیدونم گاهی (که دوست ندارم بگم کی هاست ولی خودم کاملن میدونم) عین این موجودات میشم. یعنی تابلو! یعنی طرف داره خودش رو جر واجر میکنه بعد من عین بت نشستم جنب نمیخورم که هیچ ، یک کلام هم حرف نمیزنم، اصلن کلن کانهو مومیایی! گاهی که دقت میکنم میبینم حتی پلک هم کم میزنم! حالا اینو اینجا داشته باشید.

اولین دیدار بعد از هشت سال : با کلی من بمیرم تو بمیری تو این وانفسای بی وقتی یه قرار جور کردیم که از یازده نفری به دو نفری تقلیل یافت! خوب اولش آدم یه خورده احساس عدم انطباق میکنه که دوتایی پاشه بره کافی شاپ ولی بعدش دیدیم نه بابا تریپ روشن فکریه و خلاصه عین دو انسان متمدن اونقدر گفتیم خندیدیم که دچار پهلو درد شدیم و در نهایت این دیدار به یک عکس دو نفره بسیار صمیمانه ختم شد!

بعد دو روز پشت پرده ماجرا رو شد که به نفر سوم کلن خبر داده نشده بوده ،نفر چهارم گفته بوده فلان روز جلسه داره ، نفر پنجم و ششم مسافرت بودند و اصرار داشتند که قرار برای هفته دیگه باشه ، (بدتر از همه)طرف از تو خونه نفر هفتم به شکل مخفیانه با من تماس گرفته و گفته کلن از نفر هفتم خبر نداره ، نفر هشتم و نهم طوری دعوت شده اند که یعنی نیایید بهتره! نفر دهم هم که اظهر من الشمس بوده نیومدنش! یعنی عملن نفر دوم (با انگیزه ای نا معلوم) ، نه نفر بقیه رو دو در کرده و به نوعی یک قرار دو نفره برای خودش جور کرده!!

دومین دیدار بعد از یک ماه : نه نفری دور هم جمع شده بودیم و من باز سنگ شده بودم! نه حرف میزدم ، نه میخندیدم ، نه تکون میخوردم ، حتی حس میکردم تنفسم هم آرومتر شده!

البته این وسط نفر دوم نمیدونست ته توی قضیه نا خواسته برای من در اومده و خودم به روی نفرات سوم تا نهم نیاوردم که طرف عملن دو درشون کرده! یعنی این وسط فقط خودم میدونستم که چه مرگمه! و بد مرگیم هم بود...

کادو نفر دوم رو میز جاموند!

Sunday, October 18, 2009

آسکاریسانه

این رئیس یه عادت احمقانه داره که زنگ میزنه به آدم بعد میگه مثلن نیم ساعت دیگه با فلانی جلسه داریم . شما هم تشریف بیارید. بعد تو نه میدونی جلسه درباره چی هست نه میدونی فلان و اینا (یعنی هیچی درباره موضوع نمیدونی) بعد که میرین میشینید بعد سلاملیکم خوش اومدین و این چیزا. رئیس زل میزنه به آدم بعد یواشکی میگه شما شروع بفرمایید!!!! بعد اون موقع هست که آدم ...گیجه میگیره مجبوره شر و ور ببافه ...حالا امروز که رفتیم جلسه باز همین کارو کرد منم خودمو زدم به کری و کوری! هی اشاره کرد من هی لبخند زدم دیوار پشت سرشو نگاه کردم! هی وز وز کرد من با مدیر فنی چاخ سلامتی کردم! خلاصه خودش به هر جون کردنی بود شروع کرد...منم هی لبخند موزیانه زدم!

بعدش همینطوری خوش و خرم اومدم بالا به امید اینکه پست دو صفحه ای آلوچه رو بذارم اینجا دیدم کامپیوترم خاموشه! نگو شبکه رو دارم ریستارت میکنند و نگو منشی فایلمو سیو کرده ولی معلوم نیست کجا و نگو (زبونم لال) یهو رو فضای عمومی سیو کرده باشه و یکی هم ورش داشته باشه!!!!

آقا وقتی میگن چوب خدا صدا نداره نگید الکی میگن!

Monday, October 12, 2009

....این زندگی

زندگی مثل یک مسابقه دو شده!داریم با نهایت توان میدویم تا نه شاید از بقیه جلو بزنیم که از بقیه عقب نمونیم! حتی اگر عقب نموندنمون به قیمت اعصاب و روانمون تموم بشه و اگه برنده شدنمون منجر به آرامش و افتخارمون نشه!

Saturday, October 10, 2009

اکنون که قلم در دست دارم

اکنون که قلم در دست دارم
نمیدونم شاید امروز همون فردایی باشه که دیروز هی میگفتم از فردا...برنامه تا امروز صبح که خوب پیشرفت ولی الان سه ساعته که :
منم و یک سری تلفن ضروری به خانه هنرمندان و سه چهارتا مادر که مثلن هماهنگ کنم بچه ها رو ببریم نمایش عروسکی!
منم و وسوسه خوردن این کیک و شکلاتهایی که رو میزمه و مقاومتی که باید از امروز به خرج بدم!!! باورم نمیشد این عکس منه! چرا با اونی که تو آینه دیدم فرق داشت پس!
منم و یک دستورالعمل کالیبراسیون که باید تا عصر نوشته و تایید و تصویب بشه !
منم و مامانم و نانا که مامان ساعت 4.5 حرکت میکنه و من یک ربع به چهار باید خودمو از اینجا برسونم اون سر شهر تا نانا رو بردارم و راضیش کنم کمتر بازی کنه تا برسیم بریم قنادی و بعدش مامانم رو قبل سفر ببینیم!
منم و یک سری نامه که از باز کردنشون وحشت دارم! وقتی انشائ دوتا آدم اینقدر با هم فرق داره نمیدونم چرا یکی باید نامه اون یکی رو ادیت کنه!
منم و یه بابای سرماخورده که احتمالن قصد داره این هفته که مامان نیست ما رو خون به جیگر کنه!
منم و یک گلو درد مسخره از اون مدلیا که هرچند وقت یکبار باید عین شیرفرهاد بگی اههههمم...تا بتونی حرف بزنی!
منم و یه رئیس ناآگاه (...) و یک کارمند (... )ترکه یک شبه قصد داره ره صد ساله بره!
منم و تلفنی که هی زررر میزنه نمیزاره به کارم برسم!
منم و یک سری خودکار که نمینویسند و یک اتود که نوک توش گیر کرده و یک منشی که رفته مرخصی!!!
منم و یک سری وبلاگ با پستهای طولانی!!!!
منم و یک آبدارچی که هی برام چایی میاره که نمیخوام و هی من باید به یه دختره که به موبایلش زنگ زده و "الزامن" میخواد بهشون یه کپسول آتشنشانی بفروشه بفهمونم که بابا نمیخوان!!
منم و یک گزارش طولانی ممیزی که باید بنویسمش ولی نمیشه!
منم و دوستی که واقعن باید به اوضاع ارتباطمون رسیدگی بشه! اونم امروز!
منم و یک لیست خرید خفن!!!
منم و تصمیمی بر تمرین برای آرامش اعصاب خودم و استاد عصبانی و بدبختم!
منم و یک انگشت بی حلقه و یه شوهر دوپهلو که از صبح ده بار بهم یادآوری کرده حلقمو جا گذاشتم!
منم و حفظ آرامش برای کمتر عصبانی شدن ، برای کمتر داد زدن ، برای کمتر حرص خوردن و برای بیشتر لذت برن!
من میتوانم!


Tuesday, September 29, 2009

شتر معروف

یه روز صبح که پاشدی تو آینه خودتو نگاه کردی میبینی یه شکل دیگه شدی!! هرچی آرایش میکنی...هرچی موهاتو شونه میکنی...هرچی لباساتو عوض میکنی ...باز میبینی مثل همیشه نیستی...یه تغییری کردی...فکر میکنی شاید دیشب کم خوابیدی...فرداش باز پا میشی و خودتو میبینی..ای بابا... بازم که یه جوری هستی... ها! شاید شام زیاد خوردی مال اونه.. .باز فرداش میبینی درست نشدی! این دفعه مطمئنی که نه شام زیاد خوردی و نه کم خوابیدی! فرداش و فرداش باز میاد و تو باز یه جوری هستی ، تا اینکه به این قیافه عادت میکنی!
آره خوب...پیر شدی!!!
-----------------------
با اینکه میدونند کمترین تنبیه اخراجه ، باز هم دست از مبارزه بر نمیدارند! دیروز دانشگاه تهران نشانه دیگری بود از شجاعت جوانان! من نمیدونم اونایی که سرشون رو انداختند پایین و دارن به قول خودشون زندگیشون رو میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...بعد یعنی واقعن با دیدن و شنیدن این خبرا چه احساسی دارن؟

Monday, September 28, 2009

آی عشق...آی عشق...چهره ی آبیت پیدا نیست

دخترک پاشو گذاشت تو کلاس و استاد که به خاطر هر اشتباه کوچولو جوراب تک تکون رو بادبان میکرد لبخند زد ، کمی سبیلهاشو جوید و نگاهش دنبال دخترک از این اتاق به اون اتاق رفت اونقدر حواسش پرت بود که بتونیم زیر زیرکی بهش بخندیم!
گفتم آی عشق...آی عشق!

با جدیت نگاهمون میکرد و برای هر اشارمون حداقل سه صفحه مستندات میخواست و به سلابه میکشیدمون.به اسمی که روی تلفن در حال زنگ زدنش بود نگاه کرد لبخندی زد، عذر خواهی کرد و رفت یه گوشه و با لحن مهربون بی سابقه ای گفت: سلام خانومم...نهار نمیمونم..میام خونه"
گفتم: آی عشق...آی عشق!

کسی که به خانوم چادریش اجازه نمیداد رو صندلی جلو کنارش بنشینه ، اان دختر با موهای جینگولانس و تیپ مد روز کنارش مینشینه و با هم آواز میخوند! دخترشه! تعجب کردم .
گفتم : آی عشق ...آی عشق!

بهمون نزدیک شد که به دخترک خوشگل هم گروهیم نشون بده از کدوم روش میتونه بهتر دستگیره رو بچرخونه و کنترل رو در دست بگیره. دستاش به وضوح میلرزید. به هم نگاهی کردیم و خندیدیم من از لذت مچ گیری که کرده بودم. اون از شرم لو رفتنش.
گفتم : آی عشق..آی عشق..

Wednesday, September 23, 2009

!بازی -عادتهای نا متعارف

عادتهای نا متعارف من به دعوت الهام سبزینه:
1. هرچی مسئله پیش اومده مهمتر و اساسی تر باشه بهتر خودم رو جمع و جور میکنم و دربارش با خونسردی بیشتری فکر میکنم...و برعکس هرچی اتفاق پیش پا افتاده تر و مسخره تر باشه زودتر جوش میارم و کنترلمو از دست میدم!
2. وقتی موضوعی ناراحت یا عصبانیم میکنه میخندم! البته این معمولن مواقعی رخ میده که میخوام خودم رو کنترل کنم وعکس العملی نشون ندم!
3. وقتی میخوام کاری با دقتت انجام بدم باید دورو برم مرتب باشه. مثلن من اینجا دارم گزارشم رو ادیت میکنم کارتی که زیر میز همکارم افتاده تمرکز منو به هم میزنه!
4. لجبازی و یکدندگی...یعنی اگه میخواین من قطعن کاری رو انجام ندم بهم دستور بدید و حتمن دربارش اصرار کنید...مدام پیگیرش بشید...هی زنگ یزنید یادآوری کنید...هی بگید اگه اینکارو انجام ندی فلان میکنم بیسار میکنم ...و در نهایت برای اطمینان بیشتر میتونید خط و نشون هم بکشید! قطعن دست به کار نمیزنم!
5. دقیقه نود شلوغترین دقیقه برای منه! با اینکه از یک ماه قبل میدونم تولد هرکی کیه! وقتی دارم میرم دیدنش کادوشو میخرم. نه اینکه تو فکرش نباشما...ولی هی فکر میکنم اگه اینو بگیرم ممکنه بعدن چیز بهتری گیر بیارم. از شش ماه قبل میدونم کی ممیزی داریم ها...روز آخر هزار تا کار دارم که باید نهایی بشه!

Wednesday, September 16, 2009

شاید جمعه ی خونینی دیگر

کسانی که در راهپیمایی این جمعه شرکت میکنند ماییم...من و تو...دختر و پسر خانواده هایی که هستیشون رو برای به ثمر رسیدنمون گذاشتند... همسر کسانی که چشم امید به آیندشون ماییم ...و شاید مادران و پدران کودکانی که تکیه گاهشون جز ما کسی نیست...دوستان عزیزی برای هم فکرانمون و همکارهای خوبی برای جاهایی که مورد همکاری ما هستند...چه حیفه که هر کدوم از ما دچار سرنوشت عزیزان از دست رفته بشیم...چه چشمهایی نگران ماست برای اعتراض به حقوق پایمال شدمون چه راه پر هراسی داریم...

برادر...ای برادر...گر که میخوانی مرا بنشین ...برادر وار...

تفنگت را زمین بگذار....تفنگت را زمین بگذار...

Tuesday, September 15, 2009

این مردها

-خانم سعید تو دانمارک مراجعه کرده دانشگاه بعد کلی هم استقبال کردند و قراره ادامه تحصیل بده!
(به روی خودم نمیارم.)
-میگم خوبه منم پاشم برم "لیموژ" ببینم میشه پذیرش بگیرم یا نه؟!
(باز به روی خودم نمیارم!)
موقع برگشتن باز پیش رو میگیره: نگفتی نظرت چیه؟!
یهو منفجر میشم : آخه مسخره نیست؟ اونجا یارو تا هویچ رو با اینترنت سفارش میده بعد ما عین ...پاشیم بریم تا دانشگاه اونجا بگیم امدیم ثبت نام؟ دانشگاههای خودمونم اینطوری نیست! بعدش هم ما جای بهتر آشنایی داریم که خودش میتونه برامون پذیرش بفرسته و بریم پیش خودشون و زبانشونم بهتر بلدیم جنابعالی شش ساله قراره براشون مدارکت رو بفرستی که هنوز دنبالش هم نرفتی. بعد عین خلا پاشیم بریم تو یه ده کوره که نه من زبانشونو میفهمم نه بچه که بگیم چی؟!!! بی هیچ مکاتبه ای..خبری...چیزی..بعدم تو که خودت بهتر سعید چاخانو میشناسی!! .....
- آی...هیچکدومتون به من اعتماد ندارین....انگار من بی سوادم که این حرفا رو به من میزنی...من خودم میدونم دارم چکار میکنم...همیشه تو ذوق آدم میزنین....
امان از دست این مردها!!!

Sunday, September 6, 2009

زبان آتش

شنیدن کی بود مانند دیدن!




-------------------------
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

-----------------------------------

درود براساتید این سرزمین !

Saturday, August 29, 2009

شهر قصه

خرس: سلام عليكم آبجي خانوم .بفرمائيد .حال شما چطوره ؟
خاله: سلام و درد پدرم .خاك به گورم … خاك به سرم .چه حرفا ؟چلاق بشي ايشااله !نزاکتم خوب چيزيه نه واله!
خرس: آبجي خانوم ببخشيد اگر جسارتي شد .بنده فقط عرض ادب نمودم .
خاله: خوب آخه خرس گنده ،آبجي خانوم نشد اسم !
خرس: پس چي بگم سيا چشم ؟
خاله: چه پر رو !
خرس: سفيدرو … سيه مو ؟
همه: سفيد بخت … سيه دل !
خاله; يه اسم خوب و خوشگل .يه اسم بگو که اسم باشه .جادو کنه طلسم باشه .به رنگ گندميم بياد .به چشم بادوميم بياد.بهار بشه نسيم بياد .
خرس: نگونگو دلم رفت !اين دل غافلم رفت !
خاله: نيگام بكن چه ماهم .با چشماي سياهم .دهن دارم …
ديگران …: يه غنچه !
خاله: ابرو دارم …
ديگران …: کمونچه !
خاله: قدم ببين …
ديگران …: بلنده !
خاله: گيسم ببين …
ديگران: … کمنده !
خرس: توکه منو شيدا کردي .خوبه منو پيدا کردي .تو که منو رسوا کردي .قفل دلم واکردي .

...

..."شهر قصه" حکایت دردناک آدمی است که نادانی ها ، خرافات ، عادتها ، سنتها و نظامهای تحمیل شده ، زندگی اش را محدود کرده اند... (بیژن مفید)

و از اون جالبتر اینه که آدم در شهر قصه ، به شهر قصه گوش بده!

Wednesday, August 26, 2009

بشر بودن یا نبودن

در آشفته بازار این روزها چیزی که بیشتر از همه حرص منو در میاره "حقوق بشر"ه . این روزا که تو یه کشوری مردم رو میکشن و بعد بیست سی روز جنازه "یخ زده"شونو تحویل میدن و تهدید میکنند که اگه شیون و گریه کنید به همون سرنوشت یخ زده"گی دچار میشین. وقتی متفکرین و تئورسین ها رو با پیش بینی ارتکاب به جرم دو ماه دو ماه میندازن تو انفرادی و با اعمال انواع شکنجه های روحی و روانی ازشون اعترافات به نفع خود میگیرند. وقتی تو تجمعات سکوت که حتی یک نفر صداش درنمیاد مستقیم به قلب و مغز مردم شکلیک میکنند. وقتی چهل نفر چهل نفر بی نام و نشان جسد انسانها رو خاک میکنند. وقتی هزار کار دیگه میکنند که حتی تصورش آدم رو دچار کابوس و روانپریشی میکنه. تو یاد "سازمان بین المللی حقوق بشر" می افتی و حالت از تمام دنیا به هم میخوره. آیا به این میگن عدم دخالت در مسائل داخلی یک کشور؟!!

در این رابطه "تاریخ تفتیش عقاید " رو میتونید بخونید ، البته نخوندید هم نخوندید! میتونید خودتون حوادث این روزها رو یادداشت کنید نسل اندر نسل منتقلش کنید تا چند صد سال دیگه ، با همین عنوان ، نوادگانتون منتشرش کنند و پولی به جیب بزنند و فاتحه ای نثار روحتون کنند.

ما تازه رسیدیم به قرون وسطی!

Tuesday, August 25, 2009

همسایه ها- داستان یک شهر

قطعن حال و هوای هر کدوم از ما از محیط اطرافمون تاثیر میپذیره. یعنی به نظر من آدمی که از نظر روانی مشکل نداره (یا حداقل مشکلاتش کمه) در این دو ماه اخیر یک پروسه ی فشار...افسردگی...خشم...اعصاب خوردی...غم ....رو با کم و زیاد پشت سر گذاشته. قطعن چنین آدمی تو این روزا حال و حوصله ی دیدن امریکن پای و خوندن رومئو ژولیت رو نداشته .
در دو ماه اخیر دو کتاب از احمد محمود : همسایه ها و داستان یک شهر بهترین رمانهایی بود که خوندم. همسایه ها داستان پسری به نام خالده که در یک خونه با شش هفت اتاق دور یک حیاط زندگی میکنه و در هر اتاق خانواده هایی هستند و ارتباط خالد با این خانواده ها حال و هوای اجتماعی از دهه 20 رو برای آدم مجسم میکنه و ارتباطش با جریانی از حزب توده و ملی شدن صنعت نفت حال و هوای سیاسی اون دهه رو در نهایت کتاب با کودتای 28 مرداد تموم میشه. در داستان یک شهر شخصیت اصلی داستان همون خالد همسایه هاست که تبعید شده و اتفاقات و جریانات به زیبایی در حال(اتفاقات دوره تبعید) و گذشته(ماجراهای زندان بعد کودتا و اعدام افسران توده ای ارتش شاهنشاهی) بیان میشه. اگرچه متن و سبک و سیاق همسایه ها طوریه که از اون به بهترین رمان فارسی اون دهه اشاره شده ولی از دید من که عاشق جریانات موش و گربه بازیم ظرافتی که در جریان داستان یک شهر بود اون رو به رمانی بی نظیر تبدیل کرده بود. هرچند کلن من نوشته های احمد محمود رو دوست دارم. از مدار صفر درجه تا شهر سوخته و درخت انجیر معابد (که البته به نظرم زیادی طولانی بود) .

در هر صورت اگر حال و وقتشو دارین این دوتا رمان زیبای فارسی رو از دست ندید.
اومدم لینک دانلود کتابارو بذارم. دیدم باز نمیشن. فایل همسایه ها رو دارم.خواستین ایمیل بدین بفرستم براتون.

Saturday, August 22, 2009

...ربنا

سفره افطار از نیم ساعت قبل چیده شده بود. بوی سبزی خوردن تازه.آش رشته و شله زرد تمام خونه رو پر کرده بود. تا صدای ربنا بلند شد مادربزرگ که کنار سفره نشسته بود و زیر لب دعا میخوند شروع به ریختن چایی ها کرد و ما بچه ها شروع به ناخنک زدن به خوراکی های تو سفره .

خیلی باحاله نه؟ امروز اولین روز ماه رمضونه و من خاطره خوش و باحال و یا کلن خاطره قابل تعریفی از ماه رمضون دوره بچگی ندارم. کلن تو خونه ما مراسم با شکوهی در این زمینه برگزار نمیشد. شاید دلیلش این بود که اون موقع کسی روزه نمیگرفت. ولی چند وقت پیش با گروهی آشنا شدم که علیرغم روز نگرفتن مراسم افطار باحالی برگزار میکردند. و واقعن در جمعشون با اینکه کسی به راستی از سحر گرسنه نمونده بود معنویتی حس میشد و حضور قلبی ! فکر کنم ایده خوبی باشه. تو ذهن ما که از این خاطرات نیست بذار حداقل تو ذهن بچه هامون باشه!

ولی واقعن نمیدونم آیا افطار امسال بی "ربنا " برگزار خواهد شد؟


Tuesday, August 18, 2009

سوسپانسیون

همینطوری...محض کرم!کرم ضدآفتاب منظورمه

Monday, April 27, 2009

من و اون - از لحاظ آلوچه

حالا هی نگید چرا! خوب راستش رو بخواید خیلی از کسایی که من تا حالا دیدم اینطوری بودند. من فهمیدم و اعتراف کردم. اونا یا هنوز نفهمیدن یا اعتراف نمیکنند!
منظورم گیر دادنه! حالا هی بگید چرا این کتاب فنگ شویی تموم نمیشه یه چیز دیگه شروع بشه!!! خوب چون گیر جدیدی پیدا کردم! یعنی اینکه الان به مدت یک هفتس که تا وقت گیر میارم میرم تو کار علیزاده! نه یک ساز دیگه نه یک نوازنده دیگه! بازم یعنی چی؟ یعنی میرم هرچی سی دی ازش دارم میارم عین خل ها زل میزنم بهش!! اگرم مانع صدایی داشته باشم بی صدا نگاه میکنم. اگر مانع تصویری هم داشته باشم به عکسش زل میزنم! حالا شانس آوردن به قول بانی طرف بی ریخته و قد و بالایی نداره. ولی خدایی نفس ماجرا این نیست! اینه که تو گیر بدی و ول نکنی! حتی به قیمت اینکه در اثر پلک نزدن طولانی اشک از چشمت جاری بشه.جالب اینه که تصویر بی صدا رو قبول دارم ولی صدای بی تصویر رو نه!!! به قول بانی خدا به راه راست هدایتم کنه!

Tuesday, April 21, 2009

یاد باد آن روزگاران یاد باد

میدونستم اتفاق می افته ولی نه اینقدر زود...نه از این راه...همیشه همینطوره. دقیقن وقتی که انتظارش رو نداری پیش میاد.

جالبه... پیش میاد و تو مجبور میشی برگردی و یه نگاهی به خودت بندازی...ببینی هنوز همونی؟ بهتر شدی؟ بدتر شدی؟ واقعن طوری زندگی میکنی که میخواستی یا لااقل ادعاش رو داشتی یا فکر میکردی لایقته؟ همه چی خوبه؟

نمیدونم!!! نه دیگه آدم اون روزها نیستم.از این نظر مطمئنم. خیلی ساده بودم ...خیلی...نمیدونم بهتره یا بدتره ولی بیشتر همرنگ مردم شدم. زندگیم؟ کارم؟ گیج شدم. برگشتم و به خودم نگاه کردم. دوست داشتم زندگیم اینطوری باشه؟ اصلن دوست داشتم چطوری باشه؟

آدمهایی که به اندازه یک عمر از هم دور بودند، وقتی به هم میرسند اونقدر حرف برای گفتن دارن که فقط بنشینند به هم نگاه کنند و لبخند بزنند!

Sunday, April 19, 2009

کاش هرگز آشنایی ها نبود

من امروز فقط نشستم و فکر کردم که چقدر دنیا کوچیکه.
فقط فکر کردم که واقعن جهنم و بهشت در این دنیا هم هست!
یعنی قطعن تو آدمهایی که الان فکر میکنی ترکشون کردی و غیر ممکنه ببینیشون...یعنی چرت فکر کردی...
یعنی امیدوارم آدم بتونه طوری باشه که بعد شونصد سال وقتی یکی رو دید پیشش خجالت نکشه و مجبور نباشه بابت اون موقعها ازش عذر بخواد!
یا اینکه اون آدمهای شونصد سال پیش وقتی دیدنش از دستش در برند یا خودشون رو بزنند به نمیشناسمت!

Monday, April 13, 2009

بازی قانونی

یوسف عزیز به بازی قوانین دعوتم کرده. راستش ذهنم درگیر این مسئله شد. یعنی از اون بازی ها نبود که بگم آخ جون و عوض هفت مورد بخوام نود مورد بنویسم. راستی ما چقدر به قوانین احترام میذاریم. اصلن چقدر میشناسیمشون!

به نظر من قدم اول شناختن و فی الواقع درک قانونه. یعنی تو بدونی که بابا جان وقتی آمبولانس پشت سرت داره آژیر میکشه باید چکار کنی! دوم اینکه قانون رو بپذیری. و البته اینکه قانون مربوطه باید یک معیار عقلانی داشته باشه برای پذیرش. و بعد اینکه قانون رو رعایت کنی! حالا اینکه ما قوانین رو رعایت نمیکنیم به نظر من درصد بالاییش به موارد یک و دو برمیگرده! یعنی یا اطلاعات کافی نداریم یا قانون رو نپذیرفتیم! مثلن من نمیدونم که محدوده طرح ترافیک چیه! یا اینکه من نپذیرم که بر اساس قوانین ج.ا باید با پوشش تعریف شده در مجامع عمومی تردد کنم! ولی خوب گاهی هم قانون رو میدونیم و پذیرفتیم ولی رعایت نمیکنیم !!! و گاهی هم فکر میکنیم که خیلی باحالیم که بی قانونی میکنیم!

حالا اینکه قانون و عرف و قوانین شخصی و اجتماعی که هرکس برای خوش داره و ...از هم جدان هم یه بحثه! راستش من همه رو یکی کردم. یعنی مواردی که رعایتشون میکنمه که شاید الزامن قانون نباشن!

1. آنچه بر خود میپسندی بر دیگران نیز بپسند و آنچه بر خود نمیپسندی فلان. یعنی رعایت این مسئله یک جور بیماری شده برای من سر هر جریانی فوری من خودم رو جای دیگری میذارم و میگم اگه من بودم میپذیرفتم؟

2. درست لباس پوشیدن. (خیلی کم پیش اومده چیزی بپوشم که مناسب جمع نباشه)

3. تو ذوق دیگران نزدن.(میدونم اونهایی که بارها به من گفته اند خیلی رک حرفت رو میزنی الان ممکنه تعجب کنند ولی به بند بعد توجه کنند!)

4. اظهار نظر صادقانه.

5. عدم قطع ارتباطات دوستانه. شاید جز یکی دو مورد واقعن خاص در کل زندگی سی و یک ساله ام با کسی قطع ارتباط نکرده باشم.

6. مسئولیت پذیری. که گاهی رعایت این مسئله موجب سوء استفاده بعضیا میشه.

7. خوش حسابی.

اینها مواردی بود که من سعی در رعایتشون میکنم یعنی مثلن وقتی نوشتم خوش حسابی به این معنی نیست که قطعن آدم خوش حسابی هستم! ولی سعی میکنم باشم!

ضمنن باز هم هرکی کامنت بذاره به بازی دعوته!

Wednesday, April 8, 2009

از اون لحاظ

1. دلم میخواد همین کارا رو بکنم بعد وقتی سرم رو بالا میکنم ساعتو نگاه کنم ببینم ساعت یازده ظهره ! بعد برم نانا رو بردارم برم خونه!
2. دلم میخواد یه دونه از اینایی که اسمش یادم نیست داشته باشم(منظور از اون تورهاست که تو کارتونها به دوتا درخت میبندند توش میخوابند) بعد نهار برم دو ساعت تمام بخوابم.بعدش که بیدار شدم ببینم ساعت دو دقیقه به ساعت یازده تشریح شده در بند یکه!
3. دلم میخواد با تاپ بیام سرکار.
4. دلم میخواد برم لگو هرچی دلم میخواد بردارم پولش رو هم ندم!
5. دلم میخواد رئیس نداشته باشم.
6. دلم میخواد ساعت یازده تشریح شده در بند یک برم کافی شاپ تنها بشینم قهوه بخورم با یک عالمه شکر!
7. دلم میخواد با ماشین بیام تا در شرکت. اصلن دلم میخواد ماشین رو بیارم تو پارکینگ شرکت.
8. دلم میخواد یک کاسه گنده آش رشته رو هرت بکشم بخورم.
9. دلم میخواد وقتی میخوام برم کاربید تنگستن(wc) از جلوی اتاق مشاور حقوقی رد نشم.
10. دلم میخواد به جای اینکه دیوارای بیرونی شرکت شیشه های باشه دیوارای درونی شیشه ای بود(البته به جر دیوار کاربید تنگستن)
11. دلم میخواد هرکاری دلم میخواد بکنم.....
خوش نشسته ای در خیال من
خوش به حال من
خوش به حال من

Tuesday, April 7, 2009

من آمده ام

دست و دلم به نوشتن نمیره. یعنی دلم میره ولی دستم نمیره. گفتم در این روز عزیز اینو بنویسم شاید طلسم بلاگم بشکنه!

Wednesday, March 18, 2009

نو روز 88 مبارک

آقا کی گفته ما مرده ایم؟ما زنده ایم و در نزد پروردگار خود روزی میخوریم. فقط گاهی جناب پروردگار پاشونو میذارن رو سیم اینترنت و بر نمیدارن.

سال نو بر همه شما عزیزان مبارک.

با آرزوی به ترینها برای تک تک شما.

Monday, March 2, 2009

هدیه

میدونید همیشه برام خریدن هدیه خیلی سخت بوده. اولا (از زمانی که اعلام استقلال کردم) کلن نمیدونستم چه میخوام بخرم. بعدش فهمیدم که اول باید ببینم چقدر بودجه "میخوام" و گاهن "باید" اختصاص بدم به این کار (چون از هرکی میپرسیدم چی بخرم میگفت چقدر میخوای بدی؟) خلاصه اینکه همیشه در آخرین لحظه هدیه ام رو میخرم و البته یه دلیل دیگه هم داره که اصلن تحمل نگهداشتن هدیه رو ندارم و بعد خرید فوری باید بدمش به طرف مقابل اگر طرف مقابلش هم در دسترس باشه که دیگه بدتر. باورتون میشه یکبار برای تولد مامانم سه بار کادو خریدم آخرش هم روز تولدش چیزی بهش ندادم؟ چون هر سه بار بعد خرید دویدم دادمش بهش!!!
همیشه خرید کردن برای آقایون برام یه معضل بوده. یعنی واقعن نمیشه با یک قیمت مناسب براشون هدیه مناسبی خرید. هرچی به نظرت خوبه گرونه و هرچی قیمتش مناسبه خودش مناسب نیست. برای یک دختر بیست ساله با بیست هزار تومن هزار تا موقعیت خرید داری ولی برای یک پسر بیست ساله با بیست تومن...خدایا چی میشه خرید؟
مدل بسته بندی هدایا برام خیلی مهمه. معمولن سعی میکنم در حد توانم بسته بندی جالب داشته باشه هدایام. و البته گاهی بسته بندی جالبتر از خود هدیه میشه.
معمولن برای کسانی که زیاد باهاشون صمیمی نیستم و سلیقشون رو نمیدونم یه سری چیز رو نمیخرم. مثل کتاب یا عطر. مخصوصن عطر چون باز کتاب رو میشه به کس دیگه ای هدیه بدی ولی عطری که پلمبش باز شده و ازش خوشت نیومده رو میخوای چکار کنی جز اینکه یادگاری نگه داری؟

از هدیه گرفتن همیشه و در همه حال و در هر موقعیتی و به هر نحوی خوشم میومده. گاهی هدایا رو قبول نمیکردم(البته این مربوط به دوران خود و دیگر آزاریه) ولی همین که کسی برام هدیه تهیه کرده بود یه دنیا خوشحالم میکرد.
در برابر هدیه گرفتن معمولن عکس العمل مسخره ای دارم. اینکه قبل از اینکه ببینم هدیه ام چیه میپرم تو بغل طرف و ماچ و موچش میکنم و هی ابراز خرسندی و تشکر میکنم. ولی گاهی هم باید مودب و موقر باشی و فقط لبخند بزنی و سرتو تکون بدی و تشکر کنی ولی خوب تو دلت که میتونی عروسی به پا کنی!
نهایتن اینکه به نظر من هدیه دادن و هدیه گرفتن یکی از بهترین چیزای دنیاست.
------------------------------
پ.ن کاملن بی ربط : ضرب المثلی هست که میگه: " دبل پی رو هرچی بیشتر هم بزنی بیشتر بوی بدش در میاد. " ولی خوب بعضیا دوست دارن دیگه!جز سکوت چه میشه کرد!

Saturday, February 28, 2009

همه ی هم کلاسی های من

فکر نمیکنم هرگز و در هیچ شرایطی جوی که بر کلاس و بین هم کلاسی های ما حاکم بود در جای دیگه ای بشه تجربه کرد. البته شاید این برداشت من از اون محیطه و شاید از دید عده ای محیط توپ و باحال و منسجم بوده!!!! خرخونی های یواشکی. زیرآب زنی های بی دلیل . حسادتهای بی ریشه. و چشم دیدن هم رو نداشتن از خصوصیات بارز بچه های کلاس ما بود. البته الان که درباره این موضوع خوب فکر میکنم میبینم که شاید این عکس العمل همه ی ما علی الخصوص در برابر تربیت سکسی غلط(منظورم نحوه ارتباط و برخورد با جنس مخالفه. واقعن این خلا رو من به عینه در هم نسلی های خودم مشاهده کردم. اینکه واقعن یک دختر و پسر در زمانی که من وارد دانشگاه شدم نمیدونستند چطور میتونند با هم ،هم کلاسی و دوست باشند و هیچ ارتباط عشقی بینشون وجود نداشته باشه! یعنی اگه خانم ایکس دو سه بار با آقای ایگرگ دوتایی حین حرف زدن مشاهده میشدند به این معنی بود که ارتباط عشقی بینشون وجود داره و بعضیا که سرشون برای این چیزا درد نمیکرد کلن بی خیال حتی حرف زدن با هم کلاسی هاشون میشدند و بعضی دیگه هم از این مسئله نهایت سوء استفاده رو میکردند). در مقابل گیرهایی که تو دانشگاه بهمون میدادند(یادمه یکی از دخترهای کلاس بانی اینها رو به علت کشیدن خط چشم میخواستند از دانشگاه اخراج کنند و با تعهد اخلاقی کتبی مندرج در پرونده راضی شدند ادامه تحصیل بده.) دوری از خانواده (از جمع سی و شش نفره ما فقط پنج نفر اهل همون شهر بودند). تربیت غلط (من نمیدونم ارتباط بد و نا درستی که بین بچه های کلاس ما(هم جنسها) وجود داشت رو به جز تربیت غلط پای چی باید بذارم!) و... بوده.

نهایتن اینکه جو بدی بود. چهل در صد روزهایی که من در اون چهار سال و در اون شهرستون گذروندم خاکستری بودند و دوست ندارم هیچکدومشون برگردند. ولی از اونجایی که آدمی معمولن چیزای خوب یادش میمونه بابت اون شصت درصد روزهای شیرین دوران دانشجویی دوران با نمکی برام بود.

الغرض..چندی پیش عده ای نه چندان کم از هم کلاسی هامواز طریق اینترنت یافتم. خدا رو شکر همشون یا ایران نبودند یا دکتر شده بودند یا هر دو! ولی همه اینها یک طرف پیامهای محبت آمیز همین همکلاسی های عزیز، ایمیلهای بسیار بسیار صمیمیشون ، ارسال عکس گل و بلبل و...منو عملن گیج کرد. نمیدونم تاثیر محیط اینقدر زیاده یا محیط مجازی باعث میشه با کسی که چهار سال عملن باهاش زندگی کردی و تو رو یه جوردیگه دیده و شناخته رفتاری غیر اونچه ازت دیده و انتظار داره داشته باشی.

من ارتباطم رو با همین هم کلاسی هایی که دقیقن اون روزها از دستشون کلافه میشدم ادامه میدم. هنوز در اولین گامهای ارتباطیم و من بوی بد دور زدنها و کارهای مسخره ان روزها رو استشمام میکنم. ولی شاید من هم دیگه آدم اون روزها نباشم!

Sunday, February 22, 2009

جنون ادواری

میدونید گاهی میشه که آدم میفته به جون خودش. یعنی خودش نمیدونه چشه ولی مرتب نق میزنه. مدام یه پتک تو مخش میکوبه که اینطوری خوب نیست. یه جور دیگه بهتره. حالا هی میخوای به روی خودت نیاری. هی سرت رو گرم میکنی به یه چیز دیگه. ولی خوب نمیشه دیگه داره میکوبه. بدیش اینه که واقعن کاریش نمیشه کرد. بدتر از اون اینه که به خودت میگی نکنه اینا همشون "نشانه" است؟ نکنه "حس ششمه" که داره بهم هشدار میده. ماشالا در چند سال اخیر هم اونقدر حس بی اعتمادی به دیگران درت روز به روز تقویت شده که عینک بدبینی رو به چشمت نزدیک تر میکنی و هر حرکت متداولی رو به عنوان یک سر نخ به حساب میاری. البته خوشبختانه این حس نسبت به کلیه اطرافیانت وجود داره و همش در مورد یک نفر نیست که بهش فشار بیاد. همینطوری مداااام همه رو میجوری. این رفت اون اومد این خورد اون نخورد اون یکی اینو گفت.... البته بعضیاش هم زیاد بی ربط نیستا: مثلن به دوست صمیمیتون اس ام اس میزنید فردا بیا بریم استخر. جواب میده نمیشه چون دارم امشب میرم خاااارج!!!! یا مثلن میرید تو فیس بوک میبینید جناب بانی خان شما رو اد نکرده!!!! یا مامانتون وسط این سیاه زمستون نانا رو دو در کرده رفته مسافرت!!!! یا رئیس شما رو جای خودش میفرسته بازدید بعد میخواد گزارشش رو خودتون تایپ کنید!!!!! حالا شما هم که دچار اون حس به جون خود افتادن شدید..... فکر میکنید : یعنی چی؟چرا از من خداحافظی نکر؟چرا هفته قبل که دیدمش نگفت بهم؟ نکنه ایدز گرفته داره میره برای درمان .نکنه کلن داره دو در میکنه و بر نمیگرده... این بانی چرا منو اد نکرده؟ یهنی برای من ارزش قائل نیست؟ یعنی چرا..و...و...یادش بوده منو نه؟ یعنی تو ادرس بوکش علامت تیک میل منو حذف کرده؟آخه چرا؟.... نکنه مامان دیگه نمیخواد نانا رو نگه داره.؟ نکنه چیزی شده بهش برخورده؟ نکنه..نکنه...این رئیس میخواد منو نابود کنه؟ فکر میکنه من تایپیستشم؟ فکر میکنه من احمقم کارای اونو انجام بدم؟ خر گیر آورده؟ ....خلاصه که بد دردیه!!
پ.ن:
1. پیشنهادات پست قبل در دست بررسی است!
2.عنوان پستها به هم ربط نداره!!:)

Wednesday, February 18, 2009

در آستانه دیوانگی

اقا به جون خودم به بهترین پیشنهاد یک جایزه تعلق خواهد گرفت.

نپرسین درباره چی کی کجا. یه ایده-توصیه-سفارش-پیشنهاد-... به من بدید. هرچی دوست دارید.

Sunday, February 15, 2009

قند مکرر

به نظر من تو زندگی هر آدمی یه چند نفری هستند که آدم همینطوری الکی دوستشون داره. میدونید یه جورایی روشون تعصب همراه با علاقه (یا برعکس) داره. البته بعضی ها هم هستند که به شکل عمومی یا نیمه عمومی مورد توجه مثلن یک ملتند! مثل کی...ها...مثلن حضرت علی بین ایرانیا این محبوبیت رو داره به شکلی که حتی آدمهایی که هیچ ادعای مسلمونی ندارند ته قلبشون یک علاقه همراه با تعصب روی امام اول شیعیان دارند.
بعضی ها یه خورده خاص ترند. خوب مثل شجریان. درصد زیادی از مردم ما حتی فی الواقع عده ای که موسیقی سنتی رو نمیشناسند و یا صدای شجریان رو از دیگری تمیز نمیدند، یک علاقه همراه با تعصب دارند روش.

چند شب پیش وقتی اولین بار از بی بی سی شنیدم که خاتمی اعلام کاندید شدن برای این دوره انتخابات رو کرده نمیدونم چرا قند تو دلم آب شد. یعنی یک حالتی که مثلن پسر خاله ی آدم معماری دانشگاه تهران قبول بشه. یا مثلن دوست صمیمی آدم مصاحبه قبول بشه. (این یعنی جنبه ی احساساتی قضیه) و از اونجایی که بنده اصلن و ابدن سواد سیاسی ندارم(شما بخونید علاقه ای به سیاست ندارمJ نمیتونم(شما بخونید نمیخوام) اینجا براتون تحلیل سیاسی ارائه بدم. ولی یه چیزی رو میدونم. شاید خاتمی تو اون هشت سال نتونست برامون معجزه کنه، شاید واقعن میشد یه کاری حداقل برای بهداشت و آموزشمون بکنه و اتفاقی نیفتاد،شاید کلی وعده بهمون داد و عملی نشد، ولی هرکی این واقعیت رو که خاتمی وجهه این مملکت (!) رو تو دنیا بهتر کرد انکار کنه خدایی چیزه!
من خوشحالم و از همین تریبون اعلام میکنم "خاتمی دوستت داریم!"

Saturday, February 14, 2009

Saturday, February 7, 2009

برف

اول اینکه لینک کتابهای صوتی رو دیدید؟

بعدش:

بالاخره موفق شدم! هامون رو میگم. هرچند در اثر تغییر دکوراسیون مجدد جامو از دست داده بودم. ولی خیلی چسبید. آقا بیاید یه قرار بزاریم همه دور هم هامون ببینیم!(اینم از اون پیشنهادها بود ها!!)

هروقت یه چند وقتی خبری از من نداشتید بدونید یا مردم یا نت قطعه یا مردم! این دفعه نت قطع بود ولی شاید دفعه دیگه مرده باشم!(نگرانم بشید!)

تو زندگی تحمل دو چیز واقعن برام سخته فی الواقع نمیتونم تحملشون کنم. اول بوی پیازه بعدش بی ادبی! نمیدونم چرا بعضیا وقتی ناراحت و عصبانی اند به خودشون اجازه میدند بی ادب باشند و بهت توهین کنند و...بعدش که دوره مگسیت شون تموم شد میان میگن ببخشید عصبانی بودم! یعنی توقع دارند تو چی بگی؟

فکرش رو بکنید وسط جلسه مدیر مربوطه داره تحلیل ارائه میده یهو صدای اذان میاد و یهو همه پا میشن میرن نماز!

تا حالا رفتید بازار رضا؟ اونی که تو بازاره.اگه رفتید که هیچی ولی اگه نرفتید نرید. از من گفتن! تنها تکه ی جذابش همون رو زمین تو پاساژ ولو شدن و ساندویچ خوردنه که آدمو یاد نوردبوق(؟!) میندازه!

بیاین به چیزای خوب فکر کنیم. مثلن دلمه ی برگ. لکسوز سفید.بچه ی حرف گوش کن. حراج واقعی. پیرهن آستین پفی(فکر کنم نسلش ور افتاده هرکی دید فوری به من خبر بده. اندازه بچه دو ساله) پاستیل خرسی. فرش ابریشم. ایکیا. گوشی جدید. باربی. و بقیه چیزایی که دوست دارید و بر نخیل اند!

Saturday, January 24, 2009

تا حالا از خودتون پرسیدید؟

کتابهای سنگین میخونیم. موسیقی سنتی و کلاسیک گوش میدیم. اخبار روز دنیا رو لحظه به لحظه دنبال میکنیم. تحلیلهای سیاسی و اجتماعی میخونیم. زبان سوم یاد میگیریم. ساز مینوازیم. وبلاگ مینویسیم. نصف خونمون کتابخونس. شعر میگیم. کتاب ترجمه میکنیم. ...

که چی؟

میدونید چی میخوام بگم؟ میخوام بگم هدفمون از اینکارا چیه؟نمیدونیم هدف چیه؟ میخوایم بگیم ما هم بععععله؟ یا اینکه این چیزها باید باعث بشه بهتر فکر کنیم. سریعتر و دقیقتر تصمیم بگیریم. آرامش بیشتری داشته باشیم. و بالاخره مدل زندگیمون با کسی که این کارا رو نمیکنه فرق داشته باشه؟

Wednesday, January 21, 2009

پشت چراغ قرمز

نانا تو صندلیش نشسته و من طبق معمول بعد دو سال هنوز استرس دارم که نکنه یهو گریه کنه ! داره اواز میخونه وکه یهو میگه : اوووو....نی نی رو...گوی(گل)..گوی...گوی بده..نانا گوی بده(به دیانا گل بده)...میبینم یه دختر بچه شش هفت ساله با لباس مدرسه صورتشو چسبونده به شیشه عقب ماشین و داره میخنده و برای نانا شکلک در میاره. تو دستش چند تا دسته نرگسه!

از ترس جیغ میکشم. من که ترمز کرده بودم چطوری زدم به این؟ یک هیبت عجیب غریب سیاه رو شیشه جلو پهن شده! خودمو جمع و جور میکنم . بله خودشو پهن کرده رو شیشه که مثلن شیشه رو پاک کنه. به صورتش که دقیق بشی میبینی بیشتر از سی سال نداره. قصدش فقط اجرای نمایش بود. شیشه کماکان کثیفه و تمیز کردنش حداقل ده دقیقه ای طول میکشه. زل میزنه بهم و میخنده و دندونهای سیاهش رو نمایش میده. میگه خوب تمیز شد نه؟

کلافه شدم. مدام رو صندلیم وول میزنم. یک ساعت و ده دقیقس تو ترافیکم. لاغر و رنگ پریدست. روسریش رو تا حد ممکن جلو کشیده و روپوش رنگ و رو رفته ای تنشه با یک ساک مانند تو یه دستش و یک سری دستمال آشپزخونه تو اون یکی دستش. لبخند زورکیش منو یاد خودم تو جلسه وقتی افاضات رئیس رو میشنوم میندازه. همچین رفتم تو نخش که جلوتر میاد :دخترم هم سن و سال توه. دانشجوه(که اگه هم سن منه احتمالن دانشجوی فوق دکتراست !). اگه دوست داری یه دونه از این دستمالا بخر. به دردت میخوره!

کلاههای بافتنی نقاب دار سرشونه. لای ماشینها دنبال هم میدوند و سر و صدا میکنند. یکی یک بسته فال حافظ تو دستشونه. اونقدر گرم بازیند که چراغ سبز شده و اینا هنوز وسط ماشینها دنبال هم میدوند.

قد کوتاه و تپل مپله. صورت پر از اخمش رو سیاه کرده و سرتا پا قرمز پوشیده و میزنه و میرقصه. به زور از لای ماشینهایی که با حداقل فاصله از هم ایستادند خودش رو رد میکنه و میاد کنار پنجره. شروع میکنه به دنبل دیمبو و شعر خوندن و قر دادن. خانم بخند ببین...ببین...(بیشتر قر میده) بخند دیگه...(نمیدونم به چی باید بخندم!)

چادر سیاهش رو پشت گردنش گره زده.یک" احتمالن" بچه بسته به کمرش(نمیدونم یک توده پارچس که یک کلاه هم سرشه وکوچکترین حرکتی نمیکنه) جلوی دهنش رو پوشونده و خطهای عمیق دور چشم و ابروهای یک درمیون سفیدش میگه که این" احتمالن" بچه نباید مال خودش باشه. یک کاسه طلایی دستشه که وسطش یک دست در حال بای بای کردنه. جلو میاد و یک چیزایی میگه که اصلن از پشت اون پارچه که به دهنش بسته نمیشه فهمید چی میگه. سر انگشتهای دستش حنایی رنگه!

یک زن جوون لاغر که فقط دماغش از لای چادرش بیرون زده و یک مرد جوون لاغرتر که عینک سیاه زده و شال سبز دور گردنشه.اونقدر دم پنجره ماشین جلویی معطل میشن که نمیتونن بیان شرح حالشون رو برای من تعریف کنند. احتمالن تازه کارند.

یک مرد جوون قد کوتاه. صورت آفتاب خورده . کت برق افتاده سرمه ای. صورت آفتاب سوخته. شلوار کوتاه.کفش مردونه پاره ولی واکس خورده! یک ویولن دستشه و حین راه رفتن و خندیدن به جماعت داخل ماشینها داره سلطان قلبها رو مینوازه! و سعی داره هرچه سریعتر خودش رو به راننده لکسوز سمت راست ما که داره بهش اشاره میکنه برسونه!
---------------------

یعنی اگه بخوام همه ی مواردی که میبینیم تو شهر رو بنویسم خیلی طولانی میشه. شما معمولن چکار میکنید؟ میخرید؟ باهاشون حرف میزنید تا چراغ سبز بشه بعد گاز میدید میرید؟ خودتونو میزنید به کری و کوری؟ فوری در ماشین رو قفل میکنید و با دست اشاره میکنید که نه نه نمیخواید؟ داد و بیداد میکنید که آی ...شیشه رو تازه تمیز کرده بودم دستمال کثیفتو بهش نکش؟ پول میدید بدون اینکه چیزی بخرید؟ میگید برو بابا معتاد مسخره من پولمو به تو نمیدم؟ پیشنهادات مخوف میدید؟ چه میکنید؟

Monday, January 19, 2009

کابوس بیستم تیر

دخترم نرو جلو . میگیرنتون.

پررو تر از این حرفا بودم. سر فلکه نرسیده بودم که بچه ها رودر حال فرار دیدم گارد ضد شورش دنبالشون بود. با کلاه و جلیقه و باطوم. نمیدونم یعنی یک جوون بی سلاح اینقدر میتونه خطرناک باشه؟ خودم رو به دیوار چسبوندم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.چشمم به حمید بود که گرفتنش و زندنش و پیرهنش رو پاره کردند و در عرض کمتر از نیم دقیقه خون از سر و تنش میریخت و شلوارش جرواجر شده بود و خودش رو زمین پهن شده بود و یکی موهای کلشو چنگ زده بود و رو زمین میکشیدش. اون طرف یه حمید دیگه. اونور تر یکی دیگه ...یکی دیگه...

سکوت بود و فقط صدای جیغ ممتد یک نفر تو گوشم بود. خودم!

یادم نیست کی و کی و چطوری منو جمع کرد برد تو دانشگاه.

Saturday, January 17, 2009

پایش اهداف سال 87

شخصی
%کاری
1. * تصمیماتم رو خودم میگیرم. یعنی در این زمینه پیشرو میشم. منتظر نمیمونم کسی پیشنهاد بده من رد یا قبول کنم. (نمیدونم از رعایت احترام دیگرانه. غروره. بی تفاوتیه. نمیدونم بسته به شرایط یکی از اینهاست که درباره ی برنامه ها معمولن عکس العمل نشون میدم و خودم پیشنهاد شروع کاری با کسی رو نمیدم. در صورتیکه معمولن اگر خودم این کار رو بکنم برای هر دو طرف بهتر خواهد بود)
نتیجه تا کنون: خیلی بهتر شده. نمیتونم بگم به طور صد در صد اجرا شد. ولی از اون روال هم خارج شدم.

2.*% برای هر هفته ام از قبل برنامه بریزم. و جمعه به جمعه پایش کنم ببینم چقدر به برنامه هام رسیدم.
نتیجه تا کنون: هر هفته اینکار رو نکردم. ولی هفته هایی که برنامه ریزی کردم به بهترین وجه ممکن بیشتر کار کردم و کمتر خسته شدم.سعی میکنم هر هفته اینکار رو بکنم.

3. % برای کارهام هم خودم تصمیم بگیرم. کارهای اضافی و بی ربط رو قبول نکنم یا در اولویتهای آخر قرار بدم. انرژیم و و وقتم رو برای کارهای مهم و مواردی که بهشون علاقه مندم بذارم.
نتیجه تا کنون: در مورد قبول نکردن موفق نشدم ولی اولویت بندی رو رعایت کردم تقریبن. در بخش اهمیت موفقتر بودم تا بخش علاقه مندی!

4. * یک فعالیت ورزشی (ترجیحن شنا) برای خودم جور کنم. حداقل یکبار در هفته. کاملن حس میکنم دچار رخوت و تنبلی بدنی شدم.
نتیجه تا کنون: تابستون خوب بود. برنامه شنا خوب اجرا شد حتی گاهی تا سه روز در هفته. ولی زمستون....

5. *آدمها و افکار منفی رو از خودم دور میکنم. آدمهای منفی از دید من کسانی هستند که مرتب در حال ناله و اشتباه کردن هستند. اشتباهاتشون رو تکرار میکنند و ازش پند نمیگیرند. تو خودت رو برای اینجور آدمها بکشی هم همیشه حق رو به خودشون میدن و اون کاری رو که دلشون میخواد میکنند. هرچقدر هم براشون فسفر بسوزونی و راهکار ارائه بدی باز همون اشتباه قبلی رو تکرار میکنند. اینها آدمهای مزاحمی هستند که آفت روح و بدتر از اون وقت آدمند.
نتیجه تا کنون: یکی دو ماهی هست که پیشرفت چشمگیری کردم. خصوصن در مورد افکار منفی. وقتی افکار منفی دور میشن ناخودآگاه آدمهای منفی هم کمتر میشن.

6. * وقت بیشتری رو برای دوستام میذارم. سعی میکنم حداقل ماهی یکی دوبار ببینمشون. چه با بانی چه بی بانی.
نتیجه تا کنون: افتضاح. نشد!

7. * برای خرید خونه برنامه ریزی و تقسیم کار میکنم. مسئولیت خرید رو تقسیم میکنیم.
نتیجه تا کنون: به اون ترتیب که من میخواستم نشد. ولی کمی بهتر از قبل شد. باید تصمیم اساسی بگیریم.اینطوری هرکی فکر میکنه خودش داره به تنهایی خرید خونه رو انجام میده. همیشه هم یه جای کار میلنگه.

8. * بیشتر آشپزی میکنم. غذا های جدیدتری یاد میگیرم.
نتیجه تا کنون: خوب بوده. یعنی راضی کننده.

9. * دینی رو بیشتر گردش میبرم. حداقل هفته ای دو بار.
نتیجه تا کنون: افتضاح. مخصوصن الان که هوا سرده.

10. % کرم بلاگ خوانی و پرسه زدن در نت رو میکشم. ساعتی در روز رو که سرم خلوت تره اختصاص به اینکار میدم . نه هر وقت دلم خواست.
نتیجه تا کنون: بهتر شدم. کرم کشته نشد ولی ضعیفتر شده!

11. % با مسائل سرکار جدی تر برخورد میکنم. با همکارام با دیسیبلین بیشتری رفتار میکنم.
نتیجه تا کنون: ای...پنجاه.پنجاه. اونطور که میخواستم نشد راستش.

12. * به سلامتی خودم بیشتر اهمیت میدم.
نتیجه تا کنون: میدونید یک جریان سینوسی داره. یهو گیر میدم به خودم. یهو هم فراموش میکنم. ولی یکی دو مورد عقب افتاده درست شد. باید با جدیت بیشتری برخورد کنم.

13. % اقدام جدی میکنم برای اخذ حقوق بیشتر و شاید سمت بالاتر.(البته فعلن سمت زیاد برام مهم نیست حقوق واجب تره)
نتیجه تا کنون: موفق شدم. سمت رو نه ولی حقوق رو آره.(البته در گوشتون بگم که من اقدم نکردم. خودشون اقدام کردند!)

14. * بیشتر تر کتاب میخونم.
نتیجه تا کنون: رضایت بخشه.

15. * رسیدم خونه کمی استراحت میکنم تا بتونم دیرتر بخوابم. البته امیدوارم با بند 7 ایجاد تناقض نکنه.
نتیجه تا کنون: غیر ممکنه. نانا نمیذاره. هی میاد بالا سرم میگه بیا بادی(بازی) بیا دیده(بیا دیگه)

16. % دوره های آموزشی که دوست دارم رو میگذرونم. چه با هزینه شرکت چه خودم.
نتیجه تا کنون: افتضاح. نه حتی یک دوره!

17. * خرده ریزه برای خونه بیشتر میخرم. شواهد نشون داده که این چیزای ریزه میزه(مثل شمع و گل طبیعی و چیزای دکوری) دربهبود روحیه آدم خیلی موثره.
نتیجه تا کنون: شد ! ولی تناقض عجیبی با بند 18 داره!

18. * سعی میکنم بیشتر پس انداز کنم. وضعیت مالیم رو ر و سامون میدم و از این هردنبیلی بیرون میارمش.
نتیجه تا کنون: افتضاح. هرسال دریغ از پارسال! کسی هست بتونه بهم در این زمینه کمک کنه. یا یک منبع مطالعه بهم معرفی کنه؟؟؟؟

19. * برای آرایشگاه رفتن. پرداخت های بانکی. خرید. دکتر رفتن. آقای کارگر برنامه زمانبندی تهیه میکنم.
نتیجه تا کنون: آرایشگاه : وضع بهتر شده! پرداخت بانک: مثل قبل. هردوماه یکبار خطم قطع میشه تا برم بپردازونمش! دکتر: ای بد نیست.آقای کارگر: بی برنامه میاد بازم!

20. * دقیقن 8 کیلو وزن کم کنم.
نتیجه تا کنون: باید بگم غیر اثر بخش. نه اینه کم نکردما. ولی باز فوری جبرانش کردم. البته در نظر داشته باشید که هنوز دو ماه مونده!!

21. % فعالیتهای کاریم رو ثبت کنم.(نذارم کسی کارا یمنو به اسم خودش تموم کنه. به راحتی فایلها و مستنداتی که روزها برای تهیشون وقت گذاشتم رو به این واون ندم که ادعا کنند خودشون تهیش کردند و مواردی از این قبیل)
نتیجه تا کنون: افتضاح. نرود میخ آهنین در سنگ. ولی سعی میکنم. قول میدم!

Tuesday, January 13, 2009

بانی روشنفکر

به بهانه جایزه ای که داور اسکار امسال به اینجانب هدیه کرد رفتم دیدم یه قولی دادم بهش عمل نکردم.
الوعده وفا! عواقبش پای خودتون! :)
----------------
----------------
آقاهه:اوووه...سلام دخترم...مااااااچ...موووووچ...بغللللللللللللللل....و نگه داشتن تو به قول نانا "ببل" تا جایی که خفه بشی!
نیکو:اه من خیلی از این آقای ... بدم میاد؟
بانی:وا چرا اتفاقن خیلی مرد با شخصیت و مودبیه!
نیکو:بله خیلی ولی با اون سبیلهای مسخرش حال آدمو به هم میزنه . با اون ماچ و موچ و بغلش! اه
بانی:حالا تو اینهمه آدمو ماچ میکنی اونم روش!
نیکو:عجب آدمی هستیا کی آدمو مثل آقای ...سه ساعت بغل میکنه ول نمیکنه؟ منکه هیچ ازش خوشم نمیاد.
بانی:ول کن بابا! ادای این خواهران مقدس رو در نیار! بیچاره منظوری نداره!
-----------------------
آقاهه:وای وای وای...چه نی نی خوشگلیه! خانم چند وقتشه؟
نیکو:بله؟ بله دوسالشه.
آقاهه:پس چرا بغلش کردید؟ بدیدش به من شما خسته میشید!
نیکو:آخه اینجا عطر تست میکنند این بچه هم قدش کوتاهه اذیت میشه.
آقای فوق الذکر طی یک عملیات ژانگولری عملن من و نانا رو با هم بغل میکنه!
آقاهه:تورو خدا بدید من بغلش کنم.
نیکو:نه آخه شما هم خیلی عطر زدید.
آقاهه:وااااااای....از بوش خوشتون میاد؟ (آقای فوق الذکر گردنش رو همچین میاره جلوی صورت نیکو که مثلن بو کنه)
نانا آقاهه رو هل میده میگه بویو...بویو...
در تمام این مدت بانی چونان مربای شفتالو داره یک قدم اونورتر برای خوش عطر تست میکنه.
---------------------------------
بانی:نیکو من فردا شب به علی گفتم بیاد اینجا!
نیکو:بابا عجب آدمی هستی مگه فردا کلاس نداری؟
بانی:آره تو که هستی من هم ساعت ده اینا میرسم!
حالا فکر کنید کلن اولین باریه دارید علی نامی رو میبینید یعنی دلم میخواست کلمو بکوبم به دیفال!
-----------------------------------
آقاهه:نیکو ببین مزه ی سسی که درست کردم خوب شده.
نیکو:آره خوب حتمن شده(این آقا متخصص ترکیب مواد مختلف و ساختن سسهای خوشمزس) بده ببینم.
آقاهه:نه بیا جلو باید از دست خودم بچشی.
نیکو:نه قاشق رو بده به خودم!
آقاهه:نمیشه ! لوس نشو! مثل بچه ای که بخوان بهش غذا بدن میذاره دنبال نیکو.
در همین حین بانی وارد میشه از یخچال آب برمیداره و میره بیرون. انگار اصلن کسی تو آشپزخونه نیست!
----------------------------------
به خدا بعضی وقتا از این کاراش لجم میگیره!!
البته معمولن دچار تناقض میشم یعنی نمیدونم رو مود روشنفکریه یا تعصب! البته قبول کنید این بچه های بزرگ خودشون هم نمیدونند میخوان چکار کنند!
میدونم الان آقایون میان میگن معلوم نیست در مقابل شما باید چکار کرد. روشنفکر باشیم میگید بی غیرته نباشیم میگید شکاک و گیره!:))

Monday, January 5, 2009

خین و خین ریزی

میدونید یه روزهایی وجود داره که توش تو دوست داری اون بالا ها باشی.یعنی مثلن رئیست رو آدم حساب نمیکنی(البته به روش نمیاری همینطوری تو دلت آدم حسابش نمیکنی) یا مثلن فلان دوستت که رفته زیر تریلی هجده چرخ و فقط حافظش داره ثبت میکنه که میاد دیدنش ،خودش و ماجراش رو کلهم فراموش میکنی. یا بازم مثلن چه میدونم ساعت نه جلسه داری ساعت نه و ده دقیقه هنوز پشت فرمون داری آواز میخونی. خلاصه این از نشانه های روزیه که داری تو آسمونا سیر میکنی. در چنین روزی وقتی ساعت سه کارو دودر کردی و رفتی خونه تصمیم میگیری بلوط بخوری هنوز لباسات(منظورم انواع و اقسام روپوش و شلوار و جوراب و کفش و مغنعه و یه لنگه دستکش و غیره است) تنته که میری یک چاقو میاری وبه شکل ناجوانمردانه حمله میکنی به بلوط در اولین ضربه بلوط جاخالی میده و چاقو یک راست میخوره تو قلب انگشت وسطت. به شکل احمقانه ای به مدت نیم دقیقه بی حرکت زل میزنی به انگشتت و صحنه اتفاق افتاده رو به صورت اسلوموشن نود بار تو ذهنت تکرار میکنی تا بالاخره میفهمی تمام لباسهای ذکر شده غرق خون شده و تو مثل یک جانی بالفطره با چاقو بالای سر انگشت خونفشانت ایستادی. از رو نمیری خوب کی مقصر بوده؟ بلوط نامرد که جاخالی داده. یه دستمال میپیچی به انگشت خونفشان و میری قیچی میاری و حسابی بلوط رو خفت میکنی و دل و جگرش رو در میاری! دستماله خیس شده محل نمیذاری. باز گند به لباست کشیده میشه. حالا خون دماغ هم اضافه شده. ولی اینها هیچکدوم تو رو از اون بالا نمیکشه پایین که هیچ به بلوط خوردن هم ادامه میدی. تازه میفهمی انگشت درد هم داره. محل نمیذاری یه بسته بندی سر هم بندیش میکنی و راه میفتی به سمت دوساعت در هفته برای خودت. تصمیم داری صرفه جویی کنی و با تاکسی بری . به در نرسیدی که میبینی بسته بندی خیس شده از خون تلپ افتاد رو زمین ! چسبش وا رفته! باز بر میگردی. باز می افته. مجبوری بگیری بشینی و یه خاک اساسی به سرت کنی. تا فرایند ذکر شده محقق بشه وقت گذشته و صرفه جویی بی صرفه جویی. اوضاع انگشت بهتر شده. میری مینشینی ولی با اولین تماس انگشت با دسته پانسمانت قرمز و قرمز تر میشه. باز از رو نمیری دو ساعت ادامه میدی. شب تا صبح از درد انگشت مسخره به خودت میپیچی. صبح میری صورتتو بشوری میبنی کف دستشویی پره خون شده!!!!!!

صبح نشسته بودم داشتم به انگشت کلاه به سرم نگاه میکردم. دیدم بعضی وقتا همچین دندون به جگر میذارم که بعد از ختم ماجرا خودم متحیر میمونم که این من بودم؟ هنوز از دست گل بلوط ناجوانمرد داره خون میچکه. و هنوز از دست گلهایی که بقیه به آب دادند و من دندون به جگر گذاشتم ایضن!

پ.ن:میدونید آدم صبح میاد این صفحه رو باز میکنه بعد هوس میکنه یه چیزی بنویسه. بعد دلش میخواد این چیزا رو بنویسه بعد که نوشت میگه که چی؟ چرا باید بقیه از زخمهای خون چکان من خبر داشته باشند؟ بذار همه به قول یکی از دوستان فکر کنند تو"خیلی توپ و شاد و موفق و بی خیالی" ! ولی خوب من نبودم دستم بود. باور کنید انگشت خون چکانم بود!اگه سر پست به تهش نمیچسبه شرمنده! باز هم تقصیر همون بود!

پ.ن: وقتی قراره خودت باشی حتی دو ساعت در هفته. خوب دیگه خودتی. ممکن تو اون دوساعت حوصله نداشته باشی نه حرف بزنی نه بخندی. ممکنه عین دو ساعت رو زل بزنی به صفحه ی کتابت و حتی سرت رو نچرخونی. ممکنه اونقدر حرف نزنی که معلمت یه خورده سبیلاشو بجوه و بعد بگه یه چیزی بگو ببینم داری میفهمی چی بهت میگم یا نه! و تو همچین افتاده باشی رو دنده ی قوز که به به جای جواب دادن لبخند بزنی!

پ.ن: صبح در حین رانندگی با انگشت خون چکان فکر میکردم فردا روزی که نانا بزرگ شد از من پرسید عاشورا کی بوده جریانش چی بوده امام حسین چی شده. من. به عنوان یک مادر فرهیخته! باید چی جوابشو بدم؟ یعنی چی بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب. یعنی خدایی چی بگم که هم دل خودم راضی باشه هم عقلم هم احساسم هم بچه رو دچار دوگانگی خانه و اجتماع نکرده باشم و هم...خدایی تا حالا بهش فکر کردین؟

Saturday, January 3, 2009

زنان خسته

صبح علی الطلوع بچه ی خواب رو بغل میکنه و با تاکسی و اتوبوس خودشو رو از اون سر شهر میرسونه تو آلودگی و کثافت این ور شهر. بچه رو میذاره مهد در شرکت. تا ساعت شش سر کاره و گاهی بیشتر. اگه بیشتر بمونه باید بره بچه رو از مهد بیاره سر کار و گریه بچه و غر غر همکارها رو تحمل بکنه. بعد باز باید بغلش کنه و بره خوه. سر راه خرید کنه. بره خونه بپزه. بشوره. اتو کنه بسابه. به بچه برسه تا بخوابه.
شوهرش یک ساعت دیرتر از اون کارش شروع میشه. بچه رو مهد نمیاره چون دیرش میشه!(نمیدونم چرا این خانم که یک ساعت زودتر میاد سرکار دیرش نمیشه ولی شوهرش نمیتونه نیم ساعت زودتر بیدار بشه) زودتر نمیتونه بیاد بچه رو از مهد بگیره چون نمیدونه تو خونه باید با بچه چکار کنه و تجربه نشون داده که هربار بچه با باباش تنها بوده یه بلایی سرش اومده. تو کارهای خونه کمک نمیکنه چون هرکسی رو برای کاری آفریده اند. خرید نمیکنه چون بلد نیست و همه گند و خرابای بازار رو جمع میکنه میاره.
(خانم و آقای دیپلمه. سی و یکی دو ساله)

شوهرش صبحها اون رو میذاره سرکار بچه رو هم میبره خونه مامان خانمه که آرتروز شدید گردن و کمر داره. عصر میره خونه مامانش تا شوهر بیاد دنبالش. سر راه با هم خرید میرند. میاد خونه میشوره میپذه اتو میکنه میسابه بچه رو نگه میداره.مهمون داری هم میکنه.
شوهر دانشجوی دکتراست یک روز در هفته درس میده و کلاسهاش هم تموم شده و رو تزش کار میکنه. عملن شش روز هفته تو خونه بیکاره. بچه رو نگه نمیداره چون درس داره! تنها خرید نمیره چون درس داره. هیچ کاری تو خونه نمیکنه چون درس داره.
(خانم مدیر آقای استاد دانشگاه.سی و چها رپنج ساله)

ده ساعت در روز کار میکنند. وقتی میان خونه زن باید بپذه بشوره بسابه جمع کنه. مرد یا مینشینه یا میخوابه! چون سرکار بوده و خسته است. یک جا کار میکنند.هربار بهش زنگ میزنم یا تو سبزی فروشی و میوه فروشه و قصابیه یا داره اینایی که خریده رو میشوره و میپذه و ... (خانم و آقای مدیر سی و سه چهار ساله)

درسته. زن خوبه فعالیت خارج از خونه داشته باشه. کار کنه . در اجتماع باشه. درامد داشته باشه.و... یک دست صدا نداره. ولی چرا موقع شستن و پختن و کار خونه کردن یک دست صدا داره؟ چرا زنی که کار بیرون میکنه باید علاوه بر اون کارای خونه و زندگی و شوهر داری و مهمون داری و بچه داری رو هم مثل بقیه انجام بده و اگر شوهرش همکاری میکنه کمک کرده و وظیفاش نبوده ولی همین زن وقتی میخوان چه میدونم ماشین بخرند باید بیاد همه پس اندازش رو بده و اگر چیزی به اسم اون خریده شد شانس داشته و شوهرش مرد خوبی بوده؟ واگر نه حق اعتراض نداره. خوب مرده!
--------------------
پ.ن سگی:
من فردا ممیزی دو تا استاندارد مزخرف دارم. الان جای اینکه گزارش مانور خیالیمو بنویسم دارم پست مینویسم. چون دلم میخواد اصلن کی گفته من باید گزارش مانور بنویسم؟ مگه من مسئولشم؟ من خسته ام از وقتی این پست مزخرف رو هم گذاشتم خسته تر شدم. یعنی میدونید تو یه برزخم. میگم بالاخره من مثل این دوستای بالاییمم یا نه اگه آره که خوب خاک تو سرم اگرم که نه که پس چرا من اینقدر خسته ام؟ آقا به من چه . نه ماهه دارم میگم به من چه. الان هفته آخری عین سگ کار کردم و عین سگ پاچه همه رو گرفتم . و هفته دیگه باز هم عین سگ پشیمون میشم. چون باز مدیرعامل برای رئیس پنجاه روز پاداش مینویسه بعدش زنگ میزنه منو میخواد دفترش لباشو سه متر از هم کش میاره میگه مرسی بابت همه چیز. یعنی به من میاد باد هوا بخورم؟ یا بهم میاد عارف روحانی باشم و در راه رضای خدا کار بکنم؟ یا به من میاد آره این آخری انگار بیشتر از همه بهم میاد. همونه.تابلوام نه؟