Monday, January 28, 2008

سیب زمینی

صبر و تحمل و خویشتن داری که بعضی وقتها به کار میبرم برای خودم جای تعجب داره. البته برای دیگران هم چنان تعجبی داره که گاهن فکر میکنند یا دارم فیلم بازی میکنم. یا موضوع چیز دیگه ایه. یا یک کاری کردم که مجبورم در قبالش اینطوری باج بدم.

اینکه تازگیها خیلی دیگران رو درک میکنم.

طرف از جای دیگه ای عصبانیه بعد میاد جلوی من کلی داد و بیداد میکنه و فحش میده و جنگولک بازی در میاره. بعد من عین مربای شفتالو همینطوری نگاهش میکنم بیچاره حق داره. بالاخره باید یه جا خودشو تخلیه کنه دیگه. اکشال نداره.

در ماجرایی نه سر پیازم نه ته پیاز یک کلمه به طرفین میگم کمکی خواستید من هستم. آنچنان درگیر میشم که جیگرم در میاد. در نهایت همه میرن سر خونه زندگیشون و چنین وانمود میکنند که مقصر اصلی من بودم. میگم اکشالی نداره هدف این بوده که مساله اونا حل بشه. بذار اینطوری فکر کنند.

صدمه ی وحشتناکی به من وارد کرده. اعصاب و روانم رو حسابی داغون کرده. میگم اکشال نداره. الان نیازمند یاری سبز منه. خیلی راحت گوشی رو برمیدارم و حالش رو میپرسم و بگو بخند میکنم. انگار نه انگار.

میگم نکنه شبیه سیب زمینی شدم ؟

Tuesday, January 22, 2008

le petit prince

چی می‌خواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستاره‌هام؟ نه اين که من تو يکی از آن‌ها می‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی برايت مثل اين خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد يک جوری تسلا پيدا می‌کند ديگر) از آشنايی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست هميشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفريح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی... دوستانت از اين‌که می‌بينند تو به آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند آن وقت تو به‌شان می‌گويی: «آره، ستاره‌ها هميشه مرا خنده می‌اندازند!» و آن‌وقت آن‌ها يقين‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. جان! می‌بينی چه کَلَکی به‌ات زده‌ام...
و باز زد زير خنده.
-به آن می‌ماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمی‌گذارم.
...............................................................................
تقدیم به شراره عزیزم ؛ به خاطر اینهمه سیاه و قرمز که ولش نمیکنه!

Monday, January 21, 2008

فریاد

یه چیزهایی هست که نباید دربارشون حرف بزنیم. من و تو درگیرشیم. یه چیزایی هست در اعماق ذهنمون باید نگهشون داریم. یه چیزایی هست که باعث خفه شدنمون میشه. همیشه جلوی چشممون رژه میرن و با لبخند موذیانه و کثیفشون آزارمون میدن ولی نباید چیزی دربارشون بگیم. از بچگی یادمون میدن که حتی دربارشون فکر هم نکنیم چه برسه حرف بزنیم که سرمون بالای داره! خفقان ذهنی!
علت بعضی از این طغیانها و عصیانهای نیکو چه تو خونه چه محل کار چه هرجای دیگه همینها هستند. دلش میخواد بره یه جا راحت حرفشو بزنه . مغزشو تخلیه کنه . از این چیزای پلید که راه گلوشو میبندن راحت بشه. آزاد بشه. بعضی موقعها که آرزو میکنه تنها بره یه جای دور برای همینه . بعضی موقعها که عین بچه های 2 ساله بهانه میگیره و جار و جنجال و گریه زاری راه میندازه برای همینه . بعضی وقتها که میزنه همه چیزو داغون میکنه برای همینه. حداقل 20 ساله درگیر این موجودات پسته که نمیتونه درموردشون حرف بزنه. نباید حرف بزنه. همیشه باید وانمود کنه همه چیز خوبه یا نه زیاد هم بد نیست ولی بعضی مواقع کارد به استخوانش میرسه. نمیتونه بگه دردش چیه . که دردش درد مشترک خیلی هاست . ولی باید خفقان بگیره. باید خفه بشه تا زمانی که بمیره. و اونا هنوز هستن و با اون لبخند کثیفشون نسلهای بعد رو شکنجه میدن شاید به نوعی دیگه.
----------------
پ.ن:
1.این پست رو پارسال نوشتم تو بلاگ اسکای. امروز میبینم اوضاع نه تنها بهتر که بدتر شده. لعنت به این خفقان.لعنت به این سکوت. لعنت به این فیلتر.نمیدونم چرا به این خفقان عادت نمیکنم!
2.دیشب خواب اکبر گنجی رو میدیم. خواب میدیدم عاشق یک دختر شده. من دختره رو میشناختم. بغلش کرده بودم و دلداریش میدادم (گنجی رو). چه گریه ای میکرد!
3. دینی دیشب راه افتاد!
4. آخه یکی نیست بگه " تو روحتون وسط سیاه زمستون رنگ کاریتون چیه؟" سرم داره میترکه! اه!
5. تنوع میخوام.

Wednesday, January 16, 2008

بانی غیرتی

بانی:......
نیکو:......
-----------------------------------------
1-
یعنی تو میخوای تو این سرما با این لباس بیای؟
بله مگه چشه.
ببین..سردت میشه. سرما میخوری. میمیری.
نه. تو خونه که سرد نیست. بیرون هم که پالتو تنمه.
وای...چقدر لاغر نشونت میده.
چه بهتر.
اوه اوه تو چقدر چاقی... با این لباس معلوم میشه.
بالاخره چاقم یا لاغر؟
میدونی راستش اصلن رنگش بهت نمیاد.
اتفاقن رنگ لباس تو هم بهت نمیاد.
خوب من مردم اشکال نداره.
خوب منم زنم اشکال نداره.
من جات بودم اینو نمیپوشیدم. عین اتیوپی ها شدی. اصلن خیلی زشت شدی. کلن تو خیلی زشتی!
!!! من زشتم؟؟عمت زشته!
عمه ی من زشته؟
....

2-
میشه تو ترافیک اینقدر از تو آینه عقب رو نگاه نکنی؟
نه نمیشه.
برای خودت میگم . اینطوری ماشین پشتی فکر میکنه یک وزغ پشت فرمون نشسته!
بانی میزنم لهت میکنما. من وزغم؟
آره اونطوری که از تو اینه نگاه میکنی چشمات مثل وزغ میشه.
چشم تو که همینطوری هم عین وزغه.
همین چشم وزغ کلی خاطرخواه داره.
چه خوب پیاده شو برو پیش یکی از خاطرخواهات من میخوام راحت از آینه عقبو نگاه کنم.
اصلن تو داری چیو نگاه میکنی.
اون پسره که تو ماشین عقبیه. چقدر هم خوش تیپه. راحت شدی؟
(حالا تو ماشین عقبی یک خانم حداقل چهل ساله نشسته)
....

3-
اوه. این پسره رو ببین اونور داره میرقصه. چه قدی داره.
وای....چقدر زشته. چه عینک مسخره ای زده. وای دماغش چه گندس. چقدر هم بد میرقصه.
وا..بیچاره...
من خسته شدم بیا بریم بنشینیم.
تو برو من میخوام برقصم.
نه نمیرم. یا با هم میریم یا منم نمیرم.
خوب پس برقص.
نمیخوام...
بانی زشته چرا اینطوری میکنی. یا برقص یا برو بنشین.
یا تو هم بیا یا من همینجا وا می ایستم!
....

4-
میدونی کیو دیدم. فرهاد یادته؟ مکانیک 75 بودا!
نه کی؟
همون که موهاش لخت بود.
هان...من میدونم تو از موی لخت خوشت میاد. برای همین از فرهاد خوشت میومد.
من کی از فرهاد خوشم میومد؟ میزنمتا!
از اون روز حرف زدن درباره ی موی لخت جلوی بانی ممنوع شد. چون فوری به یک چیزی گیر میده.

5-
سردی نگاهو بشکن فاصله سزای ما نیست
واه واه واه این پسره چقدر زشته
هیچ هم زشت نیست خیلی هم خوشگله. مخصوصن ابروهاش خیلی باحاله.
اصلن من از این آهنگ خوشم نمیاد. اصلن ببین چه ارانژمان بدی داره. واه واه صداش چه بده.
خیلی هم قشنگه تو پیر شدی از این چیزا خوشت نمیاد.
نه. تو جواد شدی...اصلن تو از اولش هم بی سلیقه بودی.
همونه تو رو انتخاب کردم دیگه بس که بی سلیقه ام.
بهتر از من پیدا نمیکردی.
چرا این پسره بهتر از توه.
اصلن من میخوام اخبار گوش کنم.
یک ساعت بعد بانی در حالی جلوی آینه دستگیر میشه که موهاشو مدل همین پسره داده بالا و ابروهاشو با دست به هم نزدیک کرده و داره میخونه:
سردی نگاهو بشکن...
--------------------------------------------------
من موندم به این میگن غیرت؟ حساسیت؟ حسادت؟ مردانگی؟
خیلی از خانومها رو دیدم که از اینکه شوهراشون این گیرها رو بهشون میدن کلی قند تو دلشون آب میشه.
خیلی خوب. زنها هم همینند و حسودند و اصلن اندشن. من الان دارم درباره ی این مدل حساسیتهای مردونه مینویسم. جون من گیر ندید.
بانی خیلی خوبه. خدایی حساسیتهاش معمولن نهایتش همینهاییه که نوشتم و معمولن هم با مسخره بازی و اینا تموم میشه. البته من هم به قولی بال به بالش نمیدم که موضوع جدی بشه. ولی میدونم که این حساسیتهای اگه جدی بشن واقعن زندگی آدمو داغون میکنن!

بانی روشنفکر رو هم بعدن میذارم.

Monday, January 14, 2008

!بی معرفتا، من نه زنم که زن منم

دیروز با عنوان نخود هر آش(فهیم درک میکنه من چی میگم) بازدیدی از یکی از تونلهای مترو داشتم. من بعلاوه پانزده نفر از مدیران شرکت.


خانم نیکو شما با ماشین ما بیاین...
نه....جون شما نمیشه باید با ماشین ما بیان...
مگه از رو لش من رد بشید باید با ماشین ما بیاد...
(در نهایت اینکه آقای مدیرعامل در ماشینشو باز کرد و طی یک عملیات ناجوانمردانه دماغ همه رو سوزوند.)
در جلسه ی معارفه نیکو با آب و تاب فراوان معرفی شد که شرکت بدون ایشون هیچه و پیچه.
...(اوقات خوشی که نیکو در دفتر رئیس کارگاه گذروند و بسی تحویل گرفته شد)
زمان بازدید از تونل فرا رسید.
خانم نیکو خواهش میکنم شما بفرمایید
من؟؟؟؟من بیام تو تونل؟؟؟
بله ...خیلی جالبه...خطری نداره...بفرمایید...
نیکو رو با کلاه ایمنی و چکمه ی لاستیکی که حداقل پنج شماره براش بزرگه تصور کنید(اونایی که منو دیدن برای اونایی که ندیدند تعریف کنند تا خدای نکرده کسی ناکام نمونه).
خانم نیکو شما بفرمایید جلو برید.(ورودی تونل سرازیری پوشیده ازبرف و یخ با شیب حداقل پنجاه درجه) نیکو با اون چکمه های مسخره خودش رو کنترل میکنه و با بدبختی هرچه تمامتر خودش رو با مهارت سالم به داخل تونل میرسونه.

به اینجا که میرسه به جز رئیس کارگاه مربوطه کلیه ی مدیران محترم شرکت نیکو رو فراموش میکنند و هرکی به کار خودش میرسه و یک نفر نیست بپسره آخه این نیکوی بدبخت بیچاره چطوری داره تو این گل تا ساق پا و این دود و دم و این سرو صدا از لای بیل و بولدوزر و تریلی و لودر دنبال ما میدوه یا چطوری داره از زیر ریزش ناگهانی سقف در میره یا چطوری....


مدیرعامل: آه... این خانم نیکو کجا رفت؟
بله مهندس من اینجام!
خوب. چه خوب...بفرمایید برید بالا.
بله؟؟؟؟؟من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه شما بفرمایید.
نه جون من نمیشه.اول شما باید برید.
ارتفاع: حداقل چهار متر- نردبان از نوع چوبی کار دستی کارگران تونل- شیب شصت درجه(دقت داشته باشید که در این شیب شما نمیتونید دستتون رو به لبه های نردبون بگیرید و باید بدون دست تشریف ببرید بالا)
من نمیدونم چطوری از اون نردبون مسخره رفتم بالا. فقط میدونم بالا که رسیدم فهمیدم مدتیه نفس نکشیدم و اونقدر اشک تو چشمم جمع شده بود که دیگه جایی رو نمیدیدم.


هاهاها ..خانم نیکو ....جون من موبالیتون رو بدید یک عکس ازتون بندازم.
نه خیر نمیخوام خیلی ممنون
نه نمیشه باید بندازم خیلی بامزه شدید.


فرار دسته جمعی مدیران شرکت از روی آرموتور. نیکوی بدبخت درحالیکه دهنش از تعجب باز مونده و قسمت خالی چکمه هاش نمیذارن تخمین دقیقی از محلی که پاشو باید بذاره تا خدای نکرده یهو وسط اون سوراخهای مسخره فرو نره ، داشته باشه ترجیح میده تو دلش چند تا فحش نثارشون کنه و راهشو بگیره و برگرده.

امیدوارم بلایی که دیروز سر من اومد سر هیچ تنابنده ای نیاد. من آدم لوس و بی دست و پایی نیستم ولی باور کنید داشتم از ترس و عصبانیت میترکیدم. بدترین قسمتش برگشتن تک و تنها توی تونل بود. باور کنید وقتی یکی از این کارگرای افغانی رو از دور میدیم میخواستنم بپرم تو بغلش. و پایین اومدن از اون نردبون مسخره.
حالا تا ساعت یازده شب یکی یک زنگ میزدند که ای وای خانم نیکو...ما فکر کردیم فلانی پیش شماست ببخشید تورو خدا. یعنی دلم میخواست همچین بزنم تو سرشون...

Sunday, January 13, 2008

بازگشت گودزیلا

باسلام
درست از روزی که پست دینی رو گذاشتم اینترنت شرکت قطع شد و گرفتار سیستم آنتی ویروس و چک و مدیرعامل و مالی و پشتیبانی و بخش آی تی و هزار درد بی درمون دیگه شدیم. حالا این وسط من بدبخت باید یک سری مکاتبات با فرنگستون انجام میدادم و اینترنت هم نداشتیم. من هم هرروز صبح یکی از مشغله هام این شده بود که عین اون خرگوشه که هرروز میرفت آهنگری میگفت:" آقا هویج دارید." زنگ بزنم به آقای هیجان که آقا اینترنت چی شد. خلاصه که چشمتون روز بد نبینه که نیکوتون این مدت چه دردسرهایی که تحمل نکرد. تا دیگه حسابی ول شدم و دستم از این دنیا کوتاه.
حالا صبح اومدم دیدم هووووووووووورا اینترنت دار شدیم. اومدم رو لینکها این دفعه عین بچه هایی که چند جور شیرینی بهشون تعارف میکنید دستشون رو هوا میچرخه و نمیدونن کدوم رو بر دارند.فلش موسم رو لینکها میچرخید و نمیدونستم چکار کنم. گفتم بیام یک ابراز ارادت و سلام علیکمی بکنم و از دوستانی که این مدت طاقت آوردن و دوری منو تحمل کردند یا با اس ام اس و تماس و کامنت روح منو شاد کردند بسپاسم و بعدش بیام سر بزنم ببینم چه کردید شما.
به زودی عین آدم (آدم که چه عرض کنم نیکو) میام آپ میکنم.
قلبونتون
بوس.بوس