Sunday, December 20, 2009

چهار

اینکه چقدر کوچیک بودم رو یادم نیست.اینقدر یادمه که قدم به کمر مامان بزرگ هم نمیرسید. با یک دستش دست منو گرفته بود و با یه دست دیگش یه ملاقه با دسته خیلی دراز...هی اصرار میکردم ملاقه رو بده به من...راضی نمیشد..بلندی دسته ملاقه شاید دو برابر قد من بود. خاله زهرا آش شله قلمکار نذر داشت. رسیدیم خونه خاله.خاله ریزه میزه بود و احتمالن از من اونروزا لاغرتر! مامان بزرگ منو نشوند کنار دستش و من هی از بشقابی که چادر مامان بزرگ نصفشو پوشونده بود حلوا میخوردم! خاله میگفت برای سیمین آش نذر کرده..اول برای پیدا شدنش ، بعد برای شوهر کردنش ، حالا هم برای اینکه شوهرش کمتر زندگی رو به کامش زهر کنه.

شوهر اول خاله آدم عوضی بوده. یه روزم خاله دلشو میزنه و طلاقش میده و سیمین رو ازش میگیره و میره! خاله استطاعت مالی نداشته که بچه رو نگه داره. بعد چند سال که دوباره شوهر میکنه میره سراغ سیمین که شوهر اول میگه همون سالها بچه رو گذاشته پرورشگاه.

خاله در به در دنبال سیمین میگرده و بعد چند سال یه سیمین پیدا میکنه بی شباهت به خودش و شوهر اولش...ولی خاله میپذیره که این بچه خودشه.

سیمین زشت و بد هیکل بود. 10-12 سال تو پرورشگاه زندگی کرده بود و همینها کافی بود که هیچ خواستگاری نداشته باشه. ولی بالاخره سیمین هم شوهر کرد.شوهر سیمین قد بلند و هیکلی و به شدت دهاتی و شکاک بود.
این دفعه با مامان و مامان بزرگ وخاله رفتیم خونه سیمین. تو خونه روسری سرش بود.از شدت گریه یا کتک مفصلی که خورده بودند چشمها و صورت خودش و بچه هاش سرخ سرخ بود. یواشکی زدم به مامان و پرسیدم اینا چرا لباساشونو تو خونه پهن کردند؟ سیمین با زجه گفت این بچه هم از زندگی من وا مونده!!! قرار شد مامان بزرگ با شوهره حرف بزنه!
دیگه نه خاله رو دیدم نه سیمین رو! ولی هنوز با شنیدن کلمه نذری یاد اون ملاقه دسته درازمیفتم وهر شوهر شکاکی منو یاد صورت ورم کرده سیمین و بچه هاش میندازه!