Monday, April 27, 2009

من و اون - از لحاظ آلوچه

حالا هی نگید چرا! خوب راستش رو بخواید خیلی از کسایی که من تا حالا دیدم اینطوری بودند. من فهمیدم و اعتراف کردم. اونا یا هنوز نفهمیدن یا اعتراف نمیکنند!
منظورم گیر دادنه! حالا هی بگید چرا این کتاب فنگ شویی تموم نمیشه یه چیز دیگه شروع بشه!!! خوب چون گیر جدیدی پیدا کردم! یعنی اینکه الان به مدت یک هفتس که تا وقت گیر میارم میرم تو کار علیزاده! نه یک ساز دیگه نه یک نوازنده دیگه! بازم یعنی چی؟ یعنی میرم هرچی سی دی ازش دارم میارم عین خل ها زل میزنم بهش!! اگرم مانع صدایی داشته باشم بی صدا نگاه میکنم. اگر مانع تصویری هم داشته باشم به عکسش زل میزنم! حالا شانس آوردن به قول بانی طرف بی ریخته و قد و بالایی نداره. ولی خدایی نفس ماجرا این نیست! اینه که تو گیر بدی و ول نکنی! حتی به قیمت اینکه در اثر پلک نزدن طولانی اشک از چشمت جاری بشه.جالب اینه که تصویر بی صدا رو قبول دارم ولی صدای بی تصویر رو نه!!! به قول بانی خدا به راه راست هدایتم کنه!

Tuesday, April 21, 2009

یاد باد آن روزگاران یاد باد

میدونستم اتفاق می افته ولی نه اینقدر زود...نه از این راه...همیشه همینطوره. دقیقن وقتی که انتظارش رو نداری پیش میاد.

جالبه... پیش میاد و تو مجبور میشی برگردی و یه نگاهی به خودت بندازی...ببینی هنوز همونی؟ بهتر شدی؟ بدتر شدی؟ واقعن طوری زندگی میکنی که میخواستی یا لااقل ادعاش رو داشتی یا فکر میکردی لایقته؟ همه چی خوبه؟

نمیدونم!!! نه دیگه آدم اون روزها نیستم.از این نظر مطمئنم. خیلی ساده بودم ...خیلی...نمیدونم بهتره یا بدتره ولی بیشتر همرنگ مردم شدم. زندگیم؟ کارم؟ گیج شدم. برگشتم و به خودم نگاه کردم. دوست داشتم زندگیم اینطوری باشه؟ اصلن دوست داشتم چطوری باشه؟

آدمهایی که به اندازه یک عمر از هم دور بودند، وقتی به هم میرسند اونقدر حرف برای گفتن دارن که فقط بنشینند به هم نگاه کنند و لبخند بزنند!

Sunday, April 19, 2009

کاش هرگز آشنایی ها نبود

من امروز فقط نشستم و فکر کردم که چقدر دنیا کوچیکه.
فقط فکر کردم که واقعن جهنم و بهشت در این دنیا هم هست!
یعنی قطعن تو آدمهایی که الان فکر میکنی ترکشون کردی و غیر ممکنه ببینیشون...یعنی چرت فکر کردی...
یعنی امیدوارم آدم بتونه طوری باشه که بعد شونصد سال وقتی یکی رو دید پیشش خجالت نکشه و مجبور نباشه بابت اون موقعها ازش عذر بخواد!
یا اینکه اون آدمهای شونصد سال پیش وقتی دیدنش از دستش در برند یا خودشون رو بزنند به نمیشناسمت!

Monday, April 13, 2009

بازی قانونی

یوسف عزیز به بازی قوانین دعوتم کرده. راستش ذهنم درگیر این مسئله شد. یعنی از اون بازی ها نبود که بگم آخ جون و عوض هفت مورد بخوام نود مورد بنویسم. راستی ما چقدر به قوانین احترام میذاریم. اصلن چقدر میشناسیمشون!

به نظر من قدم اول شناختن و فی الواقع درک قانونه. یعنی تو بدونی که بابا جان وقتی آمبولانس پشت سرت داره آژیر میکشه باید چکار کنی! دوم اینکه قانون رو بپذیری. و البته اینکه قانون مربوطه باید یک معیار عقلانی داشته باشه برای پذیرش. و بعد اینکه قانون رو رعایت کنی! حالا اینکه ما قوانین رو رعایت نمیکنیم به نظر من درصد بالاییش به موارد یک و دو برمیگرده! یعنی یا اطلاعات کافی نداریم یا قانون رو نپذیرفتیم! مثلن من نمیدونم که محدوده طرح ترافیک چیه! یا اینکه من نپذیرم که بر اساس قوانین ج.ا باید با پوشش تعریف شده در مجامع عمومی تردد کنم! ولی خوب گاهی هم قانون رو میدونیم و پذیرفتیم ولی رعایت نمیکنیم !!! و گاهی هم فکر میکنیم که خیلی باحالیم که بی قانونی میکنیم!

حالا اینکه قانون و عرف و قوانین شخصی و اجتماعی که هرکس برای خوش داره و ...از هم جدان هم یه بحثه! راستش من همه رو یکی کردم. یعنی مواردی که رعایتشون میکنمه که شاید الزامن قانون نباشن!

1. آنچه بر خود میپسندی بر دیگران نیز بپسند و آنچه بر خود نمیپسندی فلان. یعنی رعایت این مسئله یک جور بیماری شده برای من سر هر جریانی فوری من خودم رو جای دیگری میذارم و میگم اگه من بودم میپذیرفتم؟

2. درست لباس پوشیدن. (خیلی کم پیش اومده چیزی بپوشم که مناسب جمع نباشه)

3. تو ذوق دیگران نزدن.(میدونم اونهایی که بارها به من گفته اند خیلی رک حرفت رو میزنی الان ممکنه تعجب کنند ولی به بند بعد توجه کنند!)

4. اظهار نظر صادقانه.

5. عدم قطع ارتباطات دوستانه. شاید جز یکی دو مورد واقعن خاص در کل زندگی سی و یک ساله ام با کسی قطع ارتباط نکرده باشم.

6. مسئولیت پذیری. که گاهی رعایت این مسئله موجب سوء استفاده بعضیا میشه.

7. خوش حسابی.

اینها مواردی بود که من سعی در رعایتشون میکنم یعنی مثلن وقتی نوشتم خوش حسابی به این معنی نیست که قطعن آدم خوش حسابی هستم! ولی سعی میکنم باشم!

ضمنن باز هم هرکی کامنت بذاره به بازی دعوته!

Wednesday, April 8, 2009

از اون لحاظ

1. دلم میخواد همین کارا رو بکنم بعد وقتی سرم رو بالا میکنم ساعتو نگاه کنم ببینم ساعت یازده ظهره ! بعد برم نانا رو بردارم برم خونه!
2. دلم میخواد یه دونه از اینایی که اسمش یادم نیست داشته باشم(منظور از اون تورهاست که تو کارتونها به دوتا درخت میبندند توش میخوابند) بعد نهار برم دو ساعت تمام بخوابم.بعدش که بیدار شدم ببینم ساعت دو دقیقه به ساعت یازده تشریح شده در بند یکه!
3. دلم میخواد با تاپ بیام سرکار.
4. دلم میخواد برم لگو هرچی دلم میخواد بردارم پولش رو هم ندم!
5. دلم میخواد رئیس نداشته باشم.
6. دلم میخواد ساعت یازده تشریح شده در بند یک برم کافی شاپ تنها بشینم قهوه بخورم با یک عالمه شکر!
7. دلم میخواد با ماشین بیام تا در شرکت. اصلن دلم میخواد ماشین رو بیارم تو پارکینگ شرکت.
8. دلم میخواد یک کاسه گنده آش رشته رو هرت بکشم بخورم.
9. دلم میخواد وقتی میخوام برم کاربید تنگستن(wc) از جلوی اتاق مشاور حقوقی رد نشم.
10. دلم میخواد به جای اینکه دیوارای بیرونی شرکت شیشه های باشه دیوارای درونی شیشه ای بود(البته به جر دیوار کاربید تنگستن)
11. دلم میخواد هرکاری دلم میخواد بکنم.....
خوش نشسته ای در خیال من
خوش به حال من
خوش به حال من

Tuesday, April 7, 2009

من آمده ام

دست و دلم به نوشتن نمیره. یعنی دلم میره ولی دستم نمیره. گفتم در این روز عزیز اینو بنویسم شاید طلسم بلاگم بشکنه!