Saturday, January 24, 2009

تا حالا از خودتون پرسیدید؟

کتابهای سنگین میخونیم. موسیقی سنتی و کلاسیک گوش میدیم. اخبار روز دنیا رو لحظه به لحظه دنبال میکنیم. تحلیلهای سیاسی و اجتماعی میخونیم. زبان سوم یاد میگیریم. ساز مینوازیم. وبلاگ مینویسیم. نصف خونمون کتابخونس. شعر میگیم. کتاب ترجمه میکنیم. ...

که چی؟

میدونید چی میخوام بگم؟ میخوام بگم هدفمون از اینکارا چیه؟نمیدونیم هدف چیه؟ میخوایم بگیم ما هم بععععله؟ یا اینکه این چیزها باید باعث بشه بهتر فکر کنیم. سریعتر و دقیقتر تصمیم بگیریم. آرامش بیشتری داشته باشیم. و بالاخره مدل زندگیمون با کسی که این کارا رو نمیکنه فرق داشته باشه؟

Wednesday, January 21, 2009

پشت چراغ قرمز

نانا تو صندلیش نشسته و من طبق معمول بعد دو سال هنوز استرس دارم که نکنه یهو گریه کنه ! داره اواز میخونه وکه یهو میگه : اوووو....نی نی رو...گوی(گل)..گوی...گوی بده..نانا گوی بده(به دیانا گل بده)...میبینم یه دختر بچه شش هفت ساله با لباس مدرسه صورتشو چسبونده به شیشه عقب ماشین و داره میخنده و برای نانا شکلک در میاره. تو دستش چند تا دسته نرگسه!

از ترس جیغ میکشم. من که ترمز کرده بودم چطوری زدم به این؟ یک هیبت عجیب غریب سیاه رو شیشه جلو پهن شده! خودمو جمع و جور میکنم . بله خودشو پهن کرده رو شیشه که مثلن شیشه رو پاک کنه. به صورتش که دقیق بشی میبینی بیشتر از سی سال نداره. قصدش فقط اجرای نمایش بود. شیشه کماکان کثیفه و تمیز کردنش حداقل ده دقیقه ای طول میکشه. زل میزنه بهم و میخنده و دندونهای سیاهش رو نمایش میده. میگه خوب تمیز شد نه؟

کلافه شدم. مدام رو صندلیم وول میزنم. یک ساعت و ده دقیقس تو ترافیکم. لاغر و رنگ پریدست. روسریش رو تا حد ممکن جلو کشیده و روپوش رنگ و رو رفته ای تنشه با یک ساک مانند تو یه دستش و یک سری دستمال آشپزخونه تو اون یکی دستش. لبخند زورکیش منو یاد خودم تو جلسه وقتی افاضات رئیس رو میشنوم میندازه. همچین رفتم تو نخش که جلوتر میاد :دخترم هم سن و سال توه. دانشجوه(که اگه هم سن منه احتمالن دانشجوی فوق دکتراست !). اگه دوست داری یه دونه از این دستمالا بخر. به دردت میخوره!

کلاههای بافتنی نقاب دار سرشونه. لای ماشینها دنبال هم میدوند و سر و صدا میکنند. یکی یک بسته فال حافظ تو دستشونه. اونقدر گرم بازیند که چراغ سبز شده و اینا هنوز وسط ماشینها دنبال هم میدوند.

قد کوتاه و تپل مپله. صورت پر از اخمش رو سیاه کرده و سرتا پا قرمز پوشیده و میزنه و میرقصه. به زور از لای ماشینهایی که با حداقل فاصله از هم ایستادند خودش رو رد میکنه و میاد کنار پنجره. شروع میکنه به دنبل دیمبو و شعر خوندن و قر دادن. خانم بخند ببین...ببین...(بیشتر قر میده) بخند دیگه...(نمیدونم به چی باید بخندم!)

چادر سیاهش رو پشت گردنش گره زده.یک" احتمالن" بچه بسته به کمرش(نمیدونم یک توده پارچس که یک کلاه هم سرشه وکوچکترین حرکتی نمیکنه) جلوی دهنش رو پوشونده و خطهای عمیق دور چشم و ابروهای یک درمیون سفیدش میگه که این" احتمالن" بچه نباید مال خودش باشه. یک کاسه طلایی دستشه که وسطش یک دست در حال بای بای کردنه. جلو میاد و یک چیزایی میگه که اصلن از پشت اون پارچه که به دهنش بسته نمیشه فهمید چی میگه. سر انگشتهای دستش حنایی رنگه!

یک زن جوون لاغر که فقط دماغش از لای چادرش بیرون زده و یک مرد جوون لاغرتر که عینک سیاه زده و شال سبز دور گردنشه.اونقدر دم پنجره ماشین جلویی معطل میشن که نمیتونن بیان شرح حالشون رو برای من تعریف کنند. احتمالن تازه کارند.

یک مرد جوون قد کوتاه. صورت آفتاب خورده . کت برق افتاده سرمه ای. صورت آفتاب سوخته. شلوار کوتاه.کفش مردونه پاره ولی واکس خورده! یک ویولن دستشه و حین راه رفتن و خندیدن به جماعت داخل ماشینها داره سلطان قلبها رو مینوازه! و سعی داره هرچه سریعتر خودش رو به راننده لکسوز سمت راست ما که داره بهش اشاره میکنه برسونه!
---------------------

یعنی اگه بخوام همه ی مواردی که میبینیم تو شهر رو بنویسم خیلی طولانی میشه. شما معمولن چکار میکنید؟ میخرید؟ باهاشون حرف میزنید تا چراغ سبز بشه بعد گاز میدید میرید؟ خودتونو میزنید به کری و کوری؟ فوری در ماشین رو قفل میکنید و با دست اشاره میکنید که نه نه نمیخواید؟ داد و بیداد میکنید که آی ...شیشه رو تازه تمیز کرده بودم دستمال کثیفتو بهش نکش؟ پول میدید بدون اینکه چیزی بخرید؟ میگید برو بابا معتاد مسخره من پولمو به تو نمیدم؟ پیشنهادات مخوف میدید؟ چه میکنید؟

Monday, January 19, 2009

کابوس بیستم تیر

دخترم نرو جلو . میگیرنتون.

پررو تر از این حرفا بودم. سر فلکه نرسیده بودم که بچه ها رودر حال فرار دیدم گارد ضد شورش دنبالشون بود. با کلاه و جلیقه و باطوم. نمیدونم یعنی یک جوون بی سلاح اینقدر میتونه خطرناک باشه؟ خودم رو به دیوار چسبوندم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.چشمم به حمید بود که گرفتنش و زندنش و پیرهنش رو پاره کردند و در عرض کمتر از نیم دقیقه خون از سر و تنش میریخت و شلوارش جرواجر شده بود و خودش رو زمین پهن شده بود و یکی موهای کلشو چنگ زده بود و رو زمین میکشیدش. اون طرف یه حمید دیگه. اونور تر یکی دیگه ...یکی دیگه...

سکوت بود و فقط صدای جیغ ممتد یک نفر تو گوشم بود. خودم!

یادم نیست کی و کی و چطوری منو جمع کرد برد تو دانشگاه.

Saturday, January 17, 2009

پایش اهداف سال 87

شخصی
%کاری
1. * تصمیماتم رو خودم میگیرم. یعنی در این زمینه پیشرو میشم. منتظر نمیمونم کسی پیشنهاد بده من رد یا قبول کنم. (نمیدونم از رعایت احترام دیگرانه. غروره. بی تفاوتیه. نمیدونم بسته به شرایط یکی از اینهاست که درباره ی برنامه ها معمولن عکس العمل نشون میدم و خودم پیشنهاد شروع کاری با کسی رو نمیدم. در صورتیکه معمولن اگر خودم این کار رو بکنم برای هر دو طرف بهتر خواهد بود)
نتیجه تا کنون: خیلی بهتر شده. نمیتونم بگم به طور صد در صد اجرا شد. ولی از اون روال هم خارج شدم.

2.*% برای هر هفته ام از قبل برنامه بریزم. و جمعه به جمعه پایش کنم ببینم چقدر به برنامه هام رسیدم.
نتیجه تا کنون: هر هفته اینکار رو نکردم. ولی هفته هایی که برنامه ریزی کردم به بهترین وجه ممکن بیشتر کار کردم و کمتر خسته شدم.سعی میکنم هر هفته اینکار رو بکنم.

3. % برای کارهام هم خودم تصمیم بگیرم. کارهای اضافی و بی ربط رو قبول نکنم یا در اولویتهای آخر قرار بدم. انرژیم و و وقتم رو برای کارهای مهم و مواردی که بهشون علاقه مندم بذارم.
نتیجه تا کنون: در مورد قبول نکردن موفق نشدم ولی اولویت بندی رو رعایت کردم تقریبن. در بخش اهمیت موفقتر بودم تا بخش علاقه مندی!

4. * یک فعالیت ورزشی (ترجیحن شنا) برای خودم جور کنم. حداقل یکبار در هفته. کاملن حس میکنم دچار رخوت و تنبلی بدنی شدم.
نتیجه تا کنون: تابستون خوب بود. برنامه شنا خوب اجرا شد حتی گاهی تا سه روز در هفته. ولی زمستون....

5. *آدمها و افکار منفی رو از خودم دور میکنم. آدمهای منفی از دید من کسانی هستند که مرتب در حال ناله و اشتباه کردن هستند. اشتباهاتشون رو تکرار میکنند و ازش پند نمیگیرند. تو خودت رو برای اینجور آدمها بکشی هم همیشه حق رو به خودشون میدن و اون کاری رو که دلشون میخواد میکنند. هرچقدر هم براشون فسفر بسوزونی و راهکار ارائه بدی باز همون اشتباه قبلی رو تکرار میکنند. اینها آدمهای مزاحمی هستند که آفت روح و بدتر از اون وقت آدمند.
نتیجه تا کنون: یکی دو ماهی هست که پیشرفت چشمگیری کردم. خصوصن در مورد افکار منفی. وقتی افکار منفی دور میشن ناخودآگاه آدمهای منفی هم کمتر میشن.

6. * وقت بیشتری رو برای دوستام میذارم. سعی میکنم حداقل ماهی یکی دوبار ببینمشون. چه با بانی چه بی بانی.
نتیجه تا کنون: افتضاح. نشد!

7. * برای خرید خونه برنامه ریزی و تقسیم کار میکنم. مسئولیت خرید رو تقسیم میکنیم.
نتیجه تا کنون: به اون ترتیب که من میخواستم نشد. ولی کمی بهتر از قبل شد. باید تصمیم اساسی بگیریم.اینطوری هرکی فکر میکنه خودش داره به تنهایی خرید خونه رو انجام میده. همیشه هم یه جای کار میلنگه.

8. * بیشتر آشپزی میکنم. غذا های جدیدتری یاد میگیرم.
نتیجه تا کنون: خوب بوده. یعنی راضی کننده.

9. * دینی رو بیشتر گردش میبرم. حداقل هفته ای دو بار.
نتیجه تا کنون: افتضاح. مخصوصن الان که هوا سرده.

10. % کرم بلاگ خوانی و پرسه زدن در نت رو میکشم. ساعتی در روز رو که سرم خلوت تره اختصاص به اینکار میدم . نه هر وقت دلم خواست.
نتیجه تا کنون: بهتر شدم. کرم کشته نشد ولی ضعیفتر شده!

11. % با مسائل سرکار جدی تر برخورد میکنم. با همکارام با دیسیبلین بیشتری رفتار میکنم.
نتیجه تا کنون: ای...پنجاه.پنجاه. اونطور که میخواستم نشد راستش.

12. * به سلامتی خودم بیشتر اهمیت میدم.
نتیجه تا کنون: میدونید یک جریان سینوسی داره. یهو گیر میدم به خودم. یهو هم فراموش میکنم. ولی یکی دو مورد عقب افتاده درست شد. باید با جدیت بیشتری برخورد کنم.

13. % اقدام جدی میکنم برای اخذ حقوق بیشتر و شاید سمت بالاتر.(البته فعلن سمت زیاد برام مهم نیست حقوق واجب تره)
نتیجه تا کنون: موفق شدم. سمت رو نه ولی حقوق رو آره.(البته در گوشتون بگم که من اقدم نکردم. خودشون اقدام کردند!)

14. * بیشتر تر کتاب میخونم.
نتیجه تا کنون: رضایت بخشه.

15. * رسیدم خونه کمی استراحت میکنم تا بتونم دیرتر بخوابم. البته امیدوارم با بند 7 ایجاد تناقض نکنه.
نتیجه تا کنون: غیر ممکنه. نانا نمیذاره. هی میاد بالا سرم میگه بیا بادی(بازی) بیا دیده(بیا دیگه)

16. % دوره های آموزشی که دوست دارم رو میگذرونم. چه با هزینه شرکت چه خودم.
نتیجه تا کنون: افتضاح. نه حتی یک دوره!

17. * خرده ریزه برای خونه بیشتر میخرم. شواهد نشون داده که این چیزای ریزه میزه(مثل شمع و گل طبیعی و چیزای دکوری) دربهبود روحیه آدم خیلی موثره.
نتیجه تا کنون: شد ! ولی تناقض عجیبی با بند 18 داره!

18. * سعی میکنم بیشتر پس انداز کنم. وضعیت مالیم رو ر و سامون میدم و از این هردنبیلی بیرون میارمش.
نتیجه تا کنون: افتضاح. هرسال دریغ از پارسال! کسی هست بتونه بهم در این زمینه کمک کنه. یا یک منبع مطالعه بهم معرفی کنه؟؟؟؟

19. * برای آرایشگاه رفتن. پرداخت های بانکی. خرید. دکتر رفتن. آقای کارگر برنامه زمانبندی تهیه میکنم.
نتیجه تا کنون: آرایشگاه : وضع بهتر شده! پرداخت بانک: مثل قبل. هردوماه یکبار خطم قطع میشه تا برم بپردازونمش! دکتر: ای بد نیست.آقای کارگر: بی برنامه میاد بازم!

20. * دقیقن 8 کیلو وزن کم کنم.
نتیجه تا کنون: باید بگم غیر اثر بخش. نه اینه کم نکردما. ولی باز فوری جبرانش کردم. البته در نظر داشته باشید که هنوز دو ماه مونده!!

21. % فعالیتهای کاریم رو ثبت کنم.(نذارم کسی کارا یمنو به اسم خودش تموم کنه. به راحتی فایلها و مستنداتی که روزها برای تهیشون وقت گذاشتم رو به این واون ندم که ادعا کنند خودشون تهیش کردند و مواردی از این قبیل)
نتیجه تا کنون: افتضاح. نرود میخ آهنین در سنگ. ولی سعی میکنم. قول میدم!

Tuesday, January 13, 2009

بانی روشنفکر

به بهانه جایزه ای که داور اسکار امسال به اینجانب هدیه کرد رفتم دیدم یه قولی دادم بهش عمل نکردم.
الوعده وفا! عواقبش پای خودتون! :)
----------------
----------------
آقاهه:اوووه...سلام دخترم...مااااااچ...موووووچ...بغللللللللللللللل....و نگه داشتن تو به قول نانا "ببل" تا جایی که خفه بشی!
نیکو:اه من خیلی از این آقای ... بدم میاد؟
بانی:وا چرا اتفاقن خیلی مرد با شخصیت و مودبیه!
نیکو:بله خیلی ولی با اون سبیلهای مسخرش حال آدمو به هم میزنه . با اون ماچ و موچ و بغلش! اه
بانی:حالا تو اینهمه آدمو ماچ میکنی اونم روش!
نیکو:عجب آدمی هستیا کی آدمو مثل آقای ...سه ساعت بغل میکنه ول نمیکنه؟ منکه هیچ ازش خوشم نمیاد.
بانی:ول کن بابا! ادای این خواهران مقدس رو در نیار! بیچاره منظوری نداره!
-----------------------
آقاهه:وای وای وای...چه نی نی خوشگلیه! خانم چند وقتشه؟
نیکو:بله؟ بله دوسالشه.
آقاهه:پس چرا بغلش کردید؟ بدیدش به من شما خسته میشید!
نیکو:آخه اینجا عطر تست میکنند این بچه هم قدش کوتاهه اذیت میشه.
آقای فوق الذکر طی یک عملیات ژانگولری عملن من و نانا رو با هم بغل میکنه!
آقاهه:تورو خدا بدید من بغلش کنم.
نیکو:نه آخه شما هم خیلی عطر زدید.
آقاهه:وااااااای....از بوش خوشتون میاد؟ (آقای فوق الذکر گردنش رو همچین میاره جلوی صورت نیکو که مثلن بو کنه)
نانا آقاهه رو هل میده میگه بویو...بویو...
در تمام این مدت بانی چونان مربای شفتالو داره یک قدم اونورتر برای خوش عطر تست میکنه.
---------------------------------
بانی:نیکو من فردا شب به علی گفتم بیاد اینجا!
نیکو:بابا عجب آدمی هستی مگه فردا کلاس نداری؟
بانی:آره تو که هستی من هم ساعت ده اینا میرسم!
حالا فکر کنید کلن اولین باریه دارید علی نامی رو میبینید یعنی دلم میخواست کلمو بکوبم به دیفال!
-----------------------------------
آقاهه:نیکو ببین مزه ی سسی که درست کردم خوب شده.
نیکو:آره خوب حتمن شده(این آقا متخصص ترکیب مواد مختلف و ساختن سسهای خوشمزس) بده ببینم.
آقاهه:نه بیا جلو باید از دست خودم بچشی.
نیکو:نه قاشق رو بده به خودم!
آقاهه:نمیشه ! لوس نشو! مثل بچه ای که بخوان بهش غذا بدن میذاره دنبال نیکو.
در همین حین بانی وارد میشه از یخچال آب برمیداره و میره بیرون. انگار اصلن کسی تو آشپزخونه نیست!
----------------------------------
به خدا بعضی وقتا از این کاراش لجم میگیره!!
البته معمولن دچار تناقض میشم یعنی نمیدونم رو مود روشنفکریه یا تعصب! البته قبول کنید این بچه های بزرگ خودشون هم نمیدونند میخوان چکار کنند!
میدونم الان آقایون میان میگن معلوم نیست در مقابل شما باید چکار کرد. روشنفکر باشیم میگید بی غیرته نباشیم میگید شکاک و گیره!:))

Monday, January 5, 2009

خین و خین ریزی

میدونید یه روزهایی وجود داره که توش تو دوست داری اون بالا ها باشی.یعنی مثلن رئیست رو آدم حساب نمیکنی(البته به روش نمیاری همینطوری تو دلت آدم حسابش نمیکنی) یا مثلن فلان دوستت که رفته زیر تریلی هجده چرخ و فقط حافظش داره ثبت میکنه که میاد دیدنش ،خودش و ماجراش رو کلهم فراموش میکنی. یا بازم مثلن چه میدونم ساعت نه جلسه داری ساعت نه و ده دقیقه هنوز پشت فرمون داری آواز میخونی. خلاصه این از نشانه های روزیه که داری تو آسمونا سیر میکنی. در چنین روزی وقتی ساعت سه کارو دودر کردی و رفتی خونه تصمیم میگیری بلوط بخوری هنوز لباسات(منظورم انواع و اقسام روپوش و شلوار و جوراب و کفش و مغنعه و یه لنگه دستکش و غیره است) تنته که میری یک چاقو میاری وبه شکل ناجوانمردانه حمله میکنی به بلوط در اولین ضربه بلوط جاخالی میده و چاقو یک راست میخوره تو قلب انگشت وسطت. به شکل احمقانه ای به مدت نیم دقیقه بی حرکت زل میزنی به انگشتت و صحنه اتفاق افتاده رو به صورت اسلوموشن نود بار تو ذهنت تکرار میکنی تا بالاخره میفهمی تمام لباسهای ذکر شده غرق خون شده و تو مثل یک جانی بالفطره با چاقو بالای سر انگشت خونفشانت ایستادی. از رو نمیری خوب کی مقصر بوده؟ بلوط نامرد که جاخالی داده. یه دستمال میپیچی به انگشت خونفشان و میری قیچی میاری و حسابی بلوط رو خفت میکنی و دل و جگرش رو در میاری! دستماله خیس شده محل نمیذاری. باز گند به لباست کشیده میشه. حالا خون دماغ هم اضافه شده. ولی اینها هیچکدوم تو رو از اون بالا نمیکشه پایین که هیچ به بلوط خوردن هم ادامه میدی. تازه میفهمی انگشت درد هم داره. محل نمیذاری یه بسته بندی سر هم بندیش میکنی و راه میفتی به سمت دوساعت در هفته برای خودت. تصمیم داری صرفه جویی کنی و با تاکسی بری . به در نرسیدی که میبینی بسته بندی خیس شده از خون تلپ افتاد رو زمین ! چسبش وا رفته! باز بر میگردی. باز می افته. مجبوری بگیری بشینی و یه خاک اساسی به سرت کنی. تا فرایند ذکر شده محقق بشه وقت گذشته و صرفه جویی بی صرفه جویی. اوضاع انگشت بهتر شده. میری مینشینی ولی با اولین تماس انگشت با دسته پانسمانت قرمز و قرمز تر میشه. باز از رو نمیری دو ساعت ادامه میدی. شب تا صبح از درد انگشت مسخره به خودت میپیچی. صبح میری صورتتو بشوری میبنی کف دستشویی پره خون شده!!!!!!

صبح نشسته بودم داشتم به انگشت کلاه به سرم نگاه میکردم. دیدم بعضی وقتا همچین دندون به جگر میذارم که بعد از ختم ماجرا خودم متحیر میمونم که این من بودم؟ هنوز از دست گل بلوط ناجوانمرد داره خون میچکه. و هنوز از دست گلهایی که بقیه به آب دادند و من دندون به جگر گذاشتم ایضن!

پ.ن:میدونید آدم صبح میاد این صفحه رو باز میکنه بعد هوس میکنه یه چیزی بنویسه. بعد دلش میخواد این چیزا رو بنویسه بعد که نوشت میگه که چی؟ چرا باید بقیه از زخمهای خون چکان من خبر داشته باشند؟ بذار همه به قول یکی از دوستان فکر کنند تو"خیلی توپ و شاد و موفق و بی خیالی" ! ولی خوب من نبودم دستم بود. باور کنید انگشت خون چکانم بود!اگه سر پست به تهش نمیچسبه شرمنده! باز هم تقصیر همون بود!

پ.ن: وقتی قراره خودت باشی حتی دو ساعت در هفته. خوب دیگه خودتی. ممکن تو اون دوساعت حوصله نداشته باشی نه حرف بزنی نه بخندی. ممکنه عین دو ساعت رو زل بزنی به صفحه ی کتابت و حتی سرت رو نچرخونی. ممکنه اونقدر حرف نزنی که معلمت یه خورده سبیلاشو بجوه و بعد بگه یه چیزی بگو ببینم داری میفهمی چی بهت میگم یا نه! و تو همچین افتاده باشی رو دنده ی قوز که به به جای جواب دادن لبخند بزنی!

پ.ن: صبح در حین رانندگی با انگشت خون چکان فکر میکردم فردا روزی که نانا بزرگ شد از من پرسید عاشورا کی بوده جریانش چی بوده امام حسین چی شده. من. به عنوان یک مادر فرهیخته! باید چی جوابشو بدم؟ یعنی چی بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب. یعنی خدایی چی بگم که هم دل خودم راضی باشه هم عقلم هم احساسم هم بچه رو دچار دوگانگی خانه و اجتماع نکرده باشم و هم...خدایی تا حالا بهش فکر کردین؟

Saturday, January 3, 2009

زنان خسته

صبح علی الطلوع بچه ی خواب رو بغل میکنه و با تاکسی و اتوبوس خودشو رو از اون سر شهر میرسونه تو آلودگی و کثافت این ور شهر. بچه رو میذاره مهد در شرکت. تا ساعت شش سر کاره و گاهی بیشتر. اگه بیشتر بمونه باید بره بچه رو از مهد بیاره سر کار و گریه بچه و غر غر همکارها رو تحمل بکنه. بعد باز باید بغلش کنه و بره خوه. سر راه خرید کنه. بره خونه بپزه. بشوره. اتو کنه بسابه. به بچه برسه تا بخوابه.
شوهرش یک ساعت دیرتر از اون کارش شروع میشه. بچه رو مهد نمیاره چون دیرش میشه!(نمیدونم چرا این خانم که یک ساعت زودتر میاد سرکار دیرش نمیشه ولی شوهرش نمیتونه نیم ساعت زودتر بیدار بشه) زودتر نمیتونه بیاد بچه رو از مهد بگیره چون نمیدونه تو خونه باید با بچه چکار کنه و تجربه نشون داده که هربار بچه با باباش تنها بوده یه بلایی سرش اومده. تو کارهای خونه کمک نمیکنه چون هرکسی رو برای کاری آفریده اند. خرید نمیکنه چون بلد نیست و همه گند و خرابای بازار رو جمع میکنه میاره.
(خانم و آقای دیپلمه. سی و یکی دو ساله)

شوهرش صبحها اون رو میذاره سرکار بچه رو هم میبره خونه مامان خانمه که آرتروز شدید گردن و کمر داره. عصر میره خونه مامانش تا شوهر بیاد دنبالش. سر راه با هم خرید میرند. میاد خونه میشوره میپذه اتو میکنه میسابه بچه رو نگه میداره.مهمون داری هم میکنه.
شوهر دانشجوی دکتراست یک روز در هفته درس میده و کلاسهاش هم تموم شده و رو تزش کار میکنه. عملن شش روز هفته تو خونه بیکاره. بچه رو نگه نمیداره چون درس داره! تنها خرید نمیره چون درس داره. هیچ کاری تو خونه نمیکنه چون درس داره.
(خانم مدیر آقای استاد دانشگاه.سی و چها رپنج ساله)

ده ساعت در روز کار میکنند. وقتی میان خونه زن باید بپذه بشوره بسابه جمع کنه. مرد یا مینشینه یا میخوابه! چون سرکار بوده و خسته است. یک جا کار میکنند.هربار بهش زنگ میزنم یا تو سبزی فروشی و میوه فروشه و قصابیه یا داره اینایی که خریده رو میشوره و میپذه و ... (خانم و آقای مدیر سی و سه چهار ساله)

درسته. زن خوبه فعالیت خارج از خونه داشته باشه. کار کنه . در اجتماع باشه. درامد داشته باشه.و... یک دست صدا نداره. ولی چرا موقع شستن و پختن و کار خونه کردن یک دست صدا داره؟ چرا زنی که کار بیرون میکنه باید علاوه بر اون کارای خونه و زندگی و شوهر داری و مهمون داری و بچه داری رو هم مثل بقیه انجام بده و اگر شوهرش همکاری میکنه کمک کرده و وظیفاش نبوده ولی همین زن وقتی میخوان چه میدونم ماشین بخرند باید بیاد همه پس اندازش رو بده و اگر چیزی به اسم اون خریده شد شانس داشته و شوهرش مرد خوبی بوده؟ واگر نه حق اعتراض نداره. خوب مرده!
--------------------
پ.ن سگی:
من فردا ممیزی دو تا استاندارد مزخرف دارم. الان جای اینکه گزارش مانور خیالیمو بنویسم دارم پست مینویسم. چون دلم میخواد اصلن کی گفته من باید گزارش مانور بنویسم؟ مگه من مسئولشم؟ من خسته ام از وقتی این پست مزخرف رو هم گذاشتم خسته تر شدم. یعنی میدونید تو یه برزخم. میگم بالاخره من مثل این دوستای بالاییمم یا نه اگه آره که خوب خاک تو سرم اگرم که نه که پس چرا من اینقدر خسته ام؟ آقا به من چه . نه ماهه دارم میگم به من چه. الان هفته آخری عین سگ کار کردم و عین سگ پاچه همه رو گرفتم . و هفته دیگه باز هم عین سگ پشیمون میشم. چون باز مدیرعامل برای رئیس پنجاه روز پاداش مینویسه بعدش زنگ میزنه منو میخواد دفترش لباشو سه متر از هم کش میاره میگه مرسی بابت همه چیز. یعنی به من میاد باد هوا بخورم؟ یا بهم میاد عارف روحانی باشم و در راه رضای خدا کار بکنم؟ یا به من میاد آره این آخری انگار بیشتر از همه بهم میاد. همونه.تابلوام نه؟