Tuesday, May 20, 2008

! به من بگو کجایی

از نیکو به کلیه واحد ها:
آرایه: میدونی حس میکنم خیلی قویتر از اونی هستی که نشون میدی. امیدوارم یک روزی زندگی با ما راه بیاد. ولی تا اون روز ما باید باهاش راه بیایم. قوه تخیلت حرف نداره دخملم!
------------------------
آریا: وقتی پستهاتو میخونم ....خجالت میکشم از خودم. راست میگم یکبار هم قبلن گفته بودم. معمولن شعرهات به دلم مینشینه و همیشه برای تو و آویشن آرزوی سعادت میکنم. کاش این دوران طلایی طولانی تر میشد براتون.
------------------------
احسانه: یعنی میدونم که از اینهمه درگیری خسته نمیشی و لذت میبری. نفهمیدم آخرش تو در رانندگی پیشرفت کردی یا نه! هنوز به قول احمد آدمها رو به شکل موانع ده امتیازی میبینی؟ مشتاق دیدار خانم!
-----------------------
احمد: گمونم اگه کمی وارد طنزپردازی بشی بد نباشه. میدونم مایشو داری. برداشتهای ضد و نقیضی از پستهات میکنم. راستش هنوز زیاد دستم نیومده!
-----------------------
خاتون: انرژی که پستهات به من میده...اوووه باهات حساب میکنم. هر پست پونصد تو.من. خاتونکم امیدوارم همیشه در این دوران طلایی غوطه بخوریو بدون که در گذشته کار ارزشمندی کردی که پاداشش آشنایی با جان جانان بوده!
----------------------
رضا: همیشه غایب. احتمالن دست شما جای دیگه بنده دیگه؟! (نیکو پلیس میشود). بی اندازه از بی غل و غشی شخصیتت لذت میبرم . آخر عکس صباتو نذاشتی تو بلاگ. نکنه توهم مثل من که به گذاشتن آهنگ آلرژی دارم به گذاشتن عکس حساسی؟
----------------------
سارا: دخملم معلومه تو کجایی؟ صد سالی یکبار یک کامنتی میذاری. اون موقعها حداقل چهار تا آف عمومی میذاشتی میفهمیدیم زنده ای. الان هم که اونقدر تلفات زیاد شده که باز جای شکرش باقیه تو یک کورسویی میزنی!
----------------------
شبنم: هستی...نیستی...پیش بینی نمیکنم که با این روال ادامه بدی. گمونم هنو پیدا نکردی چی و چطور میخوای بگی نه؟ مطمئنم به زودی قالب نوشته هاتو تغییر میدی1 پونصد شرط میبندم!
----------------------
شیما: شیمای مهربون. تکه ی ننو.شته های منو تکمیل میکنی همیشه. داستانهای تو رو میخونم و تحسین میکنم. همین. چطور ادامه ی فکرمو میخونی؟
----------------------
فریدا: یکی از شخصیتهایی که همیشه برام جالبی. جالب شاید کلمه مناسبی نباشه نمیدونم. ماجراهات جذابه و معمولن اون وسطها چیزی وجود داره که میگه اینا پوسته ی نوشتمه توش دقت کن موضوع چیز دیگه ایه!
---------------------
مادموازل آرزو: فراز ...نشیب... پیچ...خم...سرعت صد و هشتاد...ترمز دستی...آسمون پر رعد و برق...آریزی اینقدر این دکمه ی آن و آف رو تند تند نزن جان خودم موتور مغزت میپوکه ها. نه؟ قبول کن من اینکارو کردم که اینطوری شدم دیگه! خطم قطعه. گرفتم.
-----------------------
مهناز: حس میکنم اونجا نشستی داری همه رو از پنجره نگاه میکنی و بای بای میکنی. مهناز هنوز وقت نکردم درست و حسابی درباره اون موضوع فکر کنم ولی باور کن یادم نرفته. پیشنهاد خیلی خوبی بود.
-----------------------
نازمنگولا: معلومه کجایید شما؟
----------------------
نازنین: ای خدا گمونم این نیما دیگه داره کار میده دستت. مدیون منی اگه عروسی دعوتم نکنی. بعد من عین اون تکه فیلم سنتوری که لاتا ریختن تو عروسی یارو همه رو لت و پار کردند وارد صحنه میشم!
----------------------
نلی: تو قرار بود یک خبر از خودت بدی. چی شد؟
-----------------------
پارمیدا: البته مامان پارمیدا. بابت این چند روز ممنونم. راهنماییات خیلی به دردم خورد. خدا رو شکر میکنم که هنوز بانوانی وجود دارند که کم نمیارن!!
-----------------------
پروانه: مامااااااان...فیلتری....دیروز با فیلتر شکن امدم فیله شکسته شد ولی کامنت دونی باز نشد. آی لجم میگیره آپ کنی من نتونم بخونم..ای لجم میگیره. عکس دیزی سرا رو برات بگیرم؟
----------------------
پریا: تازگی مرموز شدی خواهر. حواست هست؟
-------------------------
گلدونه: صبح خود را با بلاگ گلدونه آغاز کنید!
--------------------------
اقلیما: ببین یعنی فکر مرخصی رفتن هر کسی رو میکردم غیر تو. جون تو باورم نمیشد. بهت پیامک دادم خواهر ولی گفت نرسیده دستت. الانم که خط خودم قطعه. زنده ای یعنی؟ این چه کاری بود؟
---------------------------
الهام: الی...دوستت داریم.الی...دوستت داریم. بابا امان از این کار تو. یعنی من موندم اینا چطوری باید بگن خانم الی ما به شما محتاجیم؟ باور کن صبحها صداشونو میشنوم!
-----------------------
شراره: چی بگم شرار؟ حیف شد حداقل آرشیو رو میذاشتی بخونیم!
----------------------
شهربانو: میخواهم آذری بیاموزم. یعنی میشه یک نفر اینهمه خاطرهخ آموزنده داشته باشه. عالیه.
------------------------
فهیم: شما هم ایضن. بازم میگم فهیم یا تو خیلی ساده ای.... یا من خیلی ساده ام....یا...همین. یا نداره! یعنی آدم تا کی میتونه همه کار رو عالی انجام بده؟ همیشه؟ یعنی میشه؟
-----------------------
مشتی ماشالا: میدونی مشتی جان آدمها خیلی با اون تصوری که ازشون داری مکتفاوتند. درباره تو من اینو به وضوح دریافتم!
----------------------
نگاهی نو: دوست دارم بیشتر بنویسی هرچند عکسها هم خیلی خوبند. من یک روز تو را اد خواهم کرد. خدایا حافظه منو قوی کن.
-----------------------
حاج باران: بعضی نخها هستند که هرچی نازکتر میشن محکمتر میشن. همیشه با باز کردن بلاگت این احساس بهم دست میده.
------------------------
خانم خونه: نوشته هاتو دوست دارم ولی گاهن ممکنه به خاطرشون منفجرم کنی خواهر. یا از شدت طولانی بودن. یا بامزه گی.
-----------------------
مرجان: یعنی الان بهتر؟ از اون سید خدا چه خبر؟؟ای خدا!!!!
-----------------------
آبینه: خوبه. ادامه بده. جون تو این روشی که تو در پیش گرفتی جواب میده!
------------------------
وحید: خستگی آدم در میره. البته معمولن!
-------------------------
سولماز: کم پیدا نا پیدایی ها! کجایی ها! آدم قوز فیش میشه در هم بر هم شدی ها؟!
-------------------------
جوجو: اووووه...بابا مهندس... بابا کارخونه...بابا مدیر تولید... چیزی بگو... حرفی بزن...
-------------------------------------------------

ما یک مدت نیستیم. داریم میریم مسافرت. بچه های خوبی باشید به گاز و برق و آب و تلفن دست نزنید تا من بیام.
میدونم دلم برای تک تکتون تنگ خواهد شد. جاتونو خالی میکنم.

Saturday, May 17, 2008

یکسال و هفت ماهگی تقریبن

خاله جونیا عمو جونیا سلام
حال و احوالتون خوبه؟ من اومدم فوری براتون چند تا عکس بذارم و برم. چون خیلی کار دارم. تصمیم گرفتم برم مهد کودک. چون مامانیم مریض شده و مامی(همون ماما با خنده شدیدن بدجنسی) نمیتونه خوب به من برسه. ضمنن مامانم اینا هم مجبورن به دلیل بعد مسافت خونمون تا خونشون بیان با مامی زندگی کنند تا منو نگه داره! و مامانم دراثر بازم بعد مسافت خونه مامی تا محل کارش و فجایعی که بعد از کار میبینه داره جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
کلمات جدید من: بیا (مساوی است با بگیر – بده – بیا بریم – بغلم کن – بیا اینجا – بده بخورم – و...)- دایی – علی – ال(به ضم اول یعنی گل) – ابیز(به فتح اول یعنی حافظ) – بیش (یعنی بنشینم) – بایین(پایین و بالا هم!) – اش (به فتح اول یعنی کفش)- مویی (ضم اول یعنی ماهی) –
تا میبینم یکی خوابیده انگشتمو میذارم رو دماغمو میگم هیشششش بعد دستمو میذارم رو لپم و سرمو لج میکنم یعنی خوابیده.
تا فوتبال نشون میده جیغ میزنم تو...تو...(توپ)
هر وقت تلویزیون آخوند نشون میده(علی الخصوص شخص اول مملکت) لبامو جمع میکنم و با لوسی میگم ناناااا...نانااا...(یعنی کانال رو عوض کنید بذارید رو آهنگ)
دیگه نمیذارم پوشکمو عوض کنن. فوری مانند دورندگان دو سرعت فرار میکنم و کسی به گرد پام نمیرسه.
دستای عروسکمو میگیرم ومیگم تا...تا...اب (به فتح اول) یعنی تاب تاب عباسی...
دیگه دلم نمیخواد تو صندلیم تو ماشین بنشینم و هربار با اون انگشتای فسقلی به صندلی اشاره میکنم که منو اونجا بنشونید و بعد آنچنان زاری و مویه راه میندازم که دل سنگم آب میشه. امان از این مامان سنگ دلم که توجه نمیکنه.
کرم پامو برداشتم و صفحه تلویزیون. میز کامپیوتر. و بدتر از همه پاها تا رون. دستها تا بازو و تمام صورت به انضمام سوراخ گوشها و گردنم رو تا میتونستم پر کرم کردم!
من دارم میرم مسافرت . وقتی برگشتم براتون کلی عکس میذارم.
مراقب خودتون باشید و از زندگی لذت ببرید.

Monday, May 12, 2008

اند بد شانسی

فکرشو بکنید سپر ماشینتو رو چسبوندید به گلگیر ماشین جلویی پاتون رو کلاجه و دارید همینطوری هی گازمیدید و دستتون رو هم از روی بوق بر نمیدارید. راننده جلویی هم فقط پشت کلش معلومه و نه بهتون راه میده نه تند تر میره! قیافتون رو هم کردید عین برج زهر مار و هی از آینه بغلو نگاه میکنید. در همین هین گوشیتون زنگ میزنه و میبینید دوست بانیه (حالا دوست شوهر یا زنتونه که براش خدای شخصیتید)
سلام نیکو جان!
سلام علی جان خوبی؟
آره ببینم تو الان تو سربالایی کامرانیه نیستی؟
هان؟ بله چرا هستم.
صدای خنده!
میبینی علی از صندلی کنار راننده ماشین جلویی برمیگرده و باهات بای بای میکنه! راننده هم امیر داداششه که همین هفته پیش از فرنگستون اومده و خودت کلی در نقد رانندگی و فرهنگ آن در ایران براش داد سخن دادی.

توی پارک با بچت نشستی و برای اینکه غذاشو بخوره هی براش قصه میگی:
(با صدای کلفت و خش دار)گرگه گفت: آی کدو قلقله زن تو ندیدی پیرزن؟
(با صدای نازک جیغ جیغی)قلم بده قلم بده من کدوی قلقلیم!
بعد بچه میگه نانا نانا (یعنی شعر بخون)
(بازم با صدای جیغ جیغی) ماهی خوب و ناز من تو آ ب شنا میکنه واسم...
بعد بچه دست دستی میکنه و تو هم یادت میره که اصولن پارک یک محیط عمومیه و شروع میکنی دست دستی و نانای با بچه که یهو یه صدایی میگه: سلام خانم نیکو! دنیا دور سرت میچرخه! اه! آخه وکیل شرکت تو پارک چکار میکنه!!!!
--------------
پ.ن:
3. مرگ بر منطق!
4. مرگ بر صراحت!
5. مرگ بر حاضرجوابی!
6. مرگ بر زود دخترخاله شدن!
7. مرگ بر پستی که صبح علی الطلوع حالت را بگیرد!
8. مرگ بر هرآنچه در توست و نمیخواهی اش و هرآنچه در تو نیست و میخواهی اش!(جمله از خودمان است!)

Saturday, May 10, 2008

حاشیه

دقیقن دو هفته وقت دارم تا به حجم وسیعی از کارهای عقب مونده و جلو مونده و کنار مونده و غیره سرو سامون بدم. لیست کارهایی که باید انجام بشه رو دارم تهیه میکنم. تقریبن چهل درصدشون به من مربوط نمیشه و جور دیگرانه که من میکشم.
امروز صبح که اومدم با توجه به اندک وقتی که مونده گفتم بذار چشممو باز کنم و مثل برنامم عمل کنم. میدونید که معمولن یک برنامه توپ تهیه میکنیم و به ده درصدش هم عمل نمیکنیم. خلاصه بعد یکساعت تاخیری که عاملش ترافیک ناجوانمردانه صبح بود (نمیدونم گرون شدن برنج به ترافیک هم ربط داره؟) به میزم نرسیده بودم که توسط رئیس احضار شدم. دقیقن بیست و پنج دقیقه منو سرپا نگه داشت و برام داستان کارگاه رفتنش رو تعریف کرد و در نهایت لیست اسامی نفرات HSE کارگاه که خدا وکیلی مخم سوت کشید. میخواستم با لیست بزنم توی سرش. فکرش رو بکنید کل کارگاه بیست نفر نیستند هنوز ولی دو ماهه هشت نفر با عناوین مدیر،جانشین مدیر، جانشین جانشین مدیر، جانشین جانشین جانشین...ایمنی دارند اونجا کار میکنند مثلن. خلاصه گفتم چه خبره رئیس جان؟ با دهن باز نگاهم کرد و گفت: ها....آره منم فکر کردم زیادن!!هیچی. تا نشستم رو صندلیم زنگ زده که فردا هماهنگ کنید بریم شرکت...درباره استعلام قیمتشون حرف بزنیم. میگم رئیس جان اونا باید بیان نه ما بریم. میگه نه بعد فکر میکنند قطعن انتخاب شدن! حالا بیا بفهمون که چه فرقی میکنه! بی خیال شدم. تا اومدم نگاهی به برنامم بندازم ده تا گزارش گذاشت رو میزم که اگه میشه ایها رو یک نگاه بنداز ببین درستند. دیدم گزارش ارزیابی ریسک کارگاهه. آقا همچین لجم در اومده بود که نگو! رفتم یک سری اطلاعات از سایت شرکت دربیارم نزدیک بود دست به خودکشی بزنم. یعنی خدایی دلم میخواد آدرس سایتو بذارم اینجا تا شما هم دست به خودکشی بزنید. هیچی دو سه برگ کاغذ برداشتم طرح اولیه یک سایت ابتدایی رو روش کشیدم بدم رئیس که به اسم خودش بده به مدیر آی تی. هنوز از اون کار فارغ نشدم که دیدم گزارشهای کنترل پروژه رو گذاشت رو میزم با یک اسم دیگه. میگم رئیس جان اگه من قراره اینا رو بررسی کنم پس اون شونصد نفر تو دفتر فنی و کنترل پروژه چه کاره اند. میخنده و میره.
خدایی میدونم تا عصر برام چهل تا آش دیگه پخته. همنطوری ساعتها و روزها میره و من موندم و یک برنامه که شصت درصدش مسئولیت مسلم منه. الان میبینم که شدم ساپورت کننده واحدهای مختلف. کارهای خودم تلنبار شده و باید هول هولکی وسط کارهای متفرقه به کارهای اصلی برسم.
یادمه. یکی از مفاد برنامه سال 87 خلاص شدن از شر کارهای جانبی بود. تا حالا به این شدت درک نکرده بودم که در کارهای متفرقه غرق شده ام. خلاصی از دستشون خیلی سخته. یعنی امیدی ندارم .

Monday, May 5, 2008

چندگانه

1. این روزها صبحها با خودم درگیرم: یک گروه پسر بچه ده دوازده ساله میبینم که با ماشین آخرین مدل به مدرسه رسونده میشن. بهترین لباسها و وسایل همراهشونه و نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهشون. یک سری پسر بچه ده دوازده ساله میبینم که با رنگ چهره زرد و لباسهای رنگ و رو رفته و خیلی بزرگ یا خیلی کوچک به تنشون کنار پیاده رو منتظر کار کردن به عنوان کارگر ساده ایستاده اند. یعنی وقتی گروه دوم تو خونه گروه اول مشغول به کار میشن نمیگن چرا؟


2. در ارتباط با دیگران خصوصن ارتباط صمیمانه مسئله ای هست که برام خیلی مهمه. برام مهمه که طرف مقابلم از در چه راستایی بهم نگاه میکنه. از نگاههای از بالا و از پایین متنفرم. به نظرم آفت یک ارتباط دوستانه همین تقابل دید زاویه داره. کسانی که از بالا بهم نگاه میکنند به نظرم آدمهای ضعیفی میان که میخوان خودشون رو فراتر از اونی که هستند نشون بدند. کسانی که از پایین نگاهم میکنند علاوه بر اینکه به شدت معذبم میکنند یک حس مزاحمت دست و پا گیر درم ایجاد میکنند که میخوام هرچه زودتر از دستشون راحت بشم. دلم میخواد در ارتباطات نزدیکم چشم تو چشم طرف مقابلم باشم.

3. منم میخوام مثل اینجا یک رای گیری راه بندازم درباره بهترین بلاگ در محدوده ای که خودمون(همین من و شماها )هستیم راه بندازم که از دید خودمون بهترین بلاگی که در چند ماه اخیر خوندیم رو معرفی کنیم . نظرتون چیه؟ فکر کنم با مزه بشه نه؟ دعوا نشه!

4. کوکب عزیزم یک سبد یاس و بلبل و سنبل تقدیم تو باد – همسرت ابوطالب
زیور مهربانم. همیشه دوستت دارم – همسرت خرم
سلمه جان تولدت مبارک – ایوب
صفدر علی عزیزم مهربانیت امید زندگی مناست. همسرت انیس
جان خودم این اسمها رو از خودم در نیاوردم از ایران امروز اون قسمت تقدیر و تشکر و فلانش خوندم...یعنی هنوز کسی از این اسامی برای بچش میذاره؟؟؟
========
پ.ن:
الف. در مورد پست چهره: بابا من دوبار به بانی اشاره کردم تازه یکبارش که تلویحی بود. چهره ی دوست داشتنی از دید خودم رو گفتم. ولی خوشحالم فکر کردید که بانی اینقدر خوشگله! چون همه میگن که ما دو تا خیلی شبیه به هم هستیم! (البته مامانم همیشه این مسئله رو انکار میکنه). جدن شاید چهره بانی به استاندارد من منطبق نباشه ولی مورد آخر رو داره. شواهد عینی رو اول در بلاگستان نوشته بودم. بعدش پشیمون شدم!
ب. در مورد پست دینی: اونی که پشت دینیه تو عکس اول بانیه! یعنی منو میکشه اگه بفهمه این عکس خوش تیپشو گذاشتم اینجا!

Saturday, May 3, 2008

یکسال و شش ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
صدای یک دینی یکسال و نیمه رو میشنوید. من الان حسابی بزرگ شدم ماشالا. ولی باریک و بلند شدم! هربار مامانم منو میبره دکتر میگه قدم خیلی خوبه ولی وزنم...هر هر...(یعنی معمولی رو به کمه!)
اونقدر خوب حرف میزنم که نگید. تازه آواز هم میخونم : ددودو...دودو..ددو دووو.دودو...همش دلم میخواد برم دد...هرکیو ببینم که داره میره دد فوری میپرم تو بغلش و اصلن هم برام مهم نیست که میشناسمش یا نه. بعد هم فوری با مامانم بای بای کرده حسابی ضایعش میکنم. هر وقت با کالسکه بیرون میریم من با همه ی ماشینهایی که رد میشن بای بای میکنم و مردم از تو ماشینهاشون برام ابراز احساسات میکنند.
از اونجا که عادت کردم صبحها بابام رو ببینم پنج شنبه ها که بابا میره و مامان هست ، وقتی بیدار میشم با صدای بم و ترسناک و چشای پف کرده با مامانم نگاه میکنم بعد میگم: بابا...بعد دوباره خودمو همون شکلی میکنم میگم نی.....بعد میگم مامممما...بعد دوباره میفتم میخوابم!
وقتی قراره جایی بریم زودتر از همه میرم درم در و هی داد میزنم بیییییم...(یعنی بریم) و اشاره میکنم به جا کفشی که کبششش(کفش منو پام کنید) بعد که در باز شد میپرم بیرون و چون از صدای خودم کیف میکنم کلی تو راه پله داد میزنم و آواز اده بوده میخونم. بعد هم اگه بریم پارکینگ زیر زمین تا در آسانسور باز میشه میدوم بیرون سمت خونه ی سرایدار و داد میزنم ابییییییییییییب...ابییییییییییب....(حبیب:اسم آقای سرایداره) آخه من خیلی ابیب رو دوست دارم. خودم با حس برترم هرچی سرایدار و کارگر و باغبان و...هست میبینم میفهمم هم جنس ابیبه و با دیدنشون داد میزنم: ابییییییییب!
هر وقت منو میبرن پارک از دور که بچه ها رو میبینم داد میزنم تاب تاب...تاب تاب... بعد میدوم تو زمین بازی و یک نی نی اندازه خودم گیر میارم و نازش میکنم. البته خیلی بدم میاد نی نی ها منو بغل کنند یا طبق معمول دست به موهام بزنند. از سرسره بلند خوشم میاد ولی نمیذارن من سوارش بشم. میرم دم سرسره می ایستم و تا بچه ها سر میخورند من قاه قاه میخندم و آستینم رو میکنم تو دهنم. مامانم البته فکر میکنه من برخلاف ظاهرم بجه اجتماعی نیستم که در مقابل نی نی ها مجبور به آستین خوردن میشم.
وقتی خیلی از کسی خوشم بیاد به لقب ماما..(مامان ) ملقبش میکنم. وقتی هم که تو اتاقم مشغول بازی ام هرچند وقت یکبار میام بیرون یا از همونجا داد میزنم ماماا!!! ببینم مامانم سرجاشه یا فرار کرده! البته مامان بابام داره نهایت تلاشش رو میکنه که من بهش بگم مامی.. ولی من با نهایت مسخرگی نگاهش میکنم بعد با تمام وجود داد مینم ماماااا!!!
دیروز برای اولین بار با تلاش زیاد موفق شدم شلوارم رو بپوشم! البته قبلن هم این کار رو میکردم ولی آستین پیراهن رو میکردم تو پام و راه میفتادم. یا جورابای بابام رو تا رونم میکشیدم بالا .ولی این دفعه واقعن لباس پوشیدم.
هر چیز دسته داری که پیدا کنم میندازمش تو دست و بعد با همه بای بای میکنم که یعنی من کیفمو برداشتم و دارم میرم.
هی الکی میگم آب آب ...بعد لیوان آب رو به زور میگیرم و میبرم یه گوشه یواشکی آب بازی میکنم. و تا میبنم کسی متوجهم شده لیوان رو میبرم سمت دهنم که یعنی من دارم آب میخورم.
چند روز پیش بابام جعبه پیتزاش رو برگردوند و همشو ریخت رو زمین و رفت. بعد من تا دیدم اومدم دست مامانمو کشیدم بردم آشپزخونه بعد در حالیکه دستامو گذاشته بودم پشتم و سرمو تکون میدادم و میگفتم نچ نچ...(کلن هرچی بریزه رو زمین من نچ نچ میکنم. بعد جارو رو نشون میدم ومیگم ووو..ووو...)
دیشب منو بردند تولد. این نی نی که تولدش بود شش ماه از من کوچکتره ولی اندازه منه و تپل تر البته. بعد هروقت منو میبینه میزنتم. منم یک روز عکس این نی نی رو از رو میز برداشتم بردم تو اتاقم بعد حسابی عکسش رو د کردم (زدم).کلی تو تولد نانای کردم و هربار هم که با نانای از جلوی بابا بزرگ نی نی رد میشم پاشو لگد میکردم بعد برمیگشتم بهش میخندیدم، بعد از زیر یک مبل یک زیر پایه ای پیدا کردم و یادم افتاد نمازم رو نخوندم. در نتیجه وسط نانای کنندگان محترم ایستادم و مشغول نماز خوندن شدم! این نی نی هم یک زرافه داشت که نمیدادش من باهاش بازی کنم. منم یواشکی زرافه رو برداشتم بعد که حسابی باهاش بازی کردم هی میدویدم جلوی نی نی و زرافه رو میگرفتم جلوی چشماش و بعد در میرفتم. بعد نی نی چاقالو که نمیتونه راه بره کلی جیغ میزد و من کلی ذوق میکردم.
فقط کافیه چیزی به سرم یا دستم یا هرجام بخوره تا حسابی دش نکنم دست بر نمیدارم. یکبار هم از روی صندلی میز کامپیوتر افتادم و در حالیکه جیغ بنفش میکشیدم و نفسم به زور در میومد هی میگفتم د..د...یعنی مامانم فوری زمین و میز و صندلی و هرچی اونجا هست رو د کنه.
یه چیزی در گوشی بهتون بگم : این مامانم چند روزی بود که مالیخولیا گرفته بود بعد هی چند بار اومد اینجا رو بپوکونه ، حتی تا مرحله ای که ازش پرسید آیا مطمئنید میخواید بلاگتونو بترکونید هم پیش رفت ولی همون موقع من با لبخند اومدم جلوی چشمش و گفتم مامااا...بعد نتونست و سرشو انداخت پایین و گفت نه! البته ولش کنید حتی اگه اون هم ننویسه من خودم براتون مینویسم.

مراقب خودتون باشید.
از زندگی لذت ببرید که لحظه ای که رفت دیگه بر نمیگرده.
بوس گنده.