Wednesday, January 21, 2009

پشت چراغ قرمز

نانا تو صندلیش نشسته و من طبق معمول بعد دو سال هنوز استرس دارم که نکنه یهو گریه کنه ! داره اواز میخونه وکه یهو میگه : اوووو....نی نی رو...گوی(گل)..گوی...گوی بده..نانا گوی بده(به دیانا گل بده)...میبینم یه دختر بچه شش هفت ساله با لباس مدرسه صورتشو چسبونده به شیشه عقب ماشین و داره میخنده و برای نانا شکلک در میاره. تو دستش چند تا دسته نرگسه!

از ترس جیغ میکشم. من که ترمز کرده بودم چطوری زدم به این؟ یک هیبت عجیب غریب سیاه رو شیشه جلو پهن شده! خودمو جمع و جور میکنم . بله خودشو پهن کرده رو شیشه که مثلن شیشه رو پاک کنه. به صورتش که دقیق بشی میبینی بیشتر از سی سال نداره. قصدش فقط اجرای نمایش بود. شیشه کماکان کثیفه و تمیز کردنش حداقل ده دقیقه ای طول میکشه. زل میزنه بهم و میخنده و دندونهای سیاهش رو نمایش میده. میگه خوب تمیز شد نه؟

کلافه شدم. مدام رو صندلیم وول میزنم. یک ساعت و ده دقیقس تو ترافیکم. لاغر و رنگ پریدست. روسریش رو تا حد ممکن جلو کشیده و روپوش رنگ و رو رفته ای تنشه با یک ساک مانند تو یه دستش و یک سری دستمال آشپزخونه تو اون یکی دستش. لبخند زورکیش منو یاد خودم تو جلسه وقتی افاضات رئیس رو میشنوم میندازه. همچین رفتم تو نخش که جلوتر میاد :دخترم هم سن و سال توه. دانشجوه(که اگه هم سن منه احتمالن دانشجوی فوق دکتراست !). اگه دوست داری یه دونه از این دستمالا بخر. به دردت میخوره!

کلاههای بافتنی نقاب دار سرشونه. لای ماشینها دنبال هم میدوند و سر و صدا میکنند. یکی یک بسته فال حافظ تو دستشونه. اونقدر گرم بازیند که چراغ سبز شده و اینا هنوز وسط ماشینها دنبال هم میدوند.

قد کوتاه و تپل مپله. صورت پر از اخمش رو سیاه کرده و سرتا پا قرمز پوشیده و میزنه و میرقصه. به زور از لای ماشینهایی که با حداقل فاصله از هم ایستادند خودش رو رد میکنه و میاد کنار پنجره. شروع میکنه به دنبل دیمبو و شعر خوندن و قر دادن. خانم بخند ببین...ببین...(بیشتر قر میده) بخند دیگه...(نمیدونم به چی باید بخندم!)

چادر سیاهش رو پشت گردنش گره زده.یک" احتمالن" بچه بسته به کمرش(نمیدونم یک توده پارچس که یک کلاه هم سرشه وکوچکترین حرکتی نمیکنه) جلوی دهنش رو پوشونده و خطهای عمیق دور چشم و ابروهای یک درمیون سفیدش میگه که این" احتمالن" بچه نباید مال خودش باشه. یک کاسه طلایی دستشه که وسطش یک دست در حال بای بای کردنه. جلو میاد و یک چیزایی میگه که اصلن از پشت اون پارچه که به دهنش بسته نمیشه فهمید چی میگه. سر انگشتهای دستش حنایی رنگه!

یک زن جوون لاغر که فقط دماغش از لای چادرش بیرون زده و یک مرد جوون لاغرتر که عینک سیاه زده و شال سبز دور گردنشه.اونقدر دم پنجره ماشین جلویی معطل میشن که نمیتونن بیان شرح حالشون رو برای من تعریف کنند. احتمالن تازه کارند.

یک مرد جوون قد کوتاه. صورت آفتاب خورده . کت برق افتاده سرمه ای. صورت آفتاب سوخته. شلوار کوتاه.کفش مردونه پاره ولی واکس خورده! یک ویولن دستشه و حین راه رفتن و خندیدن به جماعت داخل ماشینها داره سلطان قلبها رو مینوازه! و سعی داره هرچه سریعتر خودش رو به راننده لکسوز سمت راست ما که داره بهش اشاره میکنه برسونه!
---------------------

یعنی اگه بخوام همه ی مواردی که میبینیم تو شهر رو بنویسم خیلی طولانی میشه. شما معمولن چکار میکنید؟ میخرید؟ باهاشون حرف میزنید تا چراغ سبز بشه بعد گاز میدید میرید؟ خودتونو میزنید به کری و کوری؟ فوری در ماشین رو قفل میکنید و با دست اشاره میکنید که نه نه نمیخواید؟ داد و بیداد میکنید که آی ...شیشه رو تازه تمیز کرده بودم دستمال کثیفتو بهش نکش؟ پول میدید بدون اینکه چیزی بخرید؟ میگید برو بابا معتاد مسخره من پولمو به تو نمیدم؟ پیشنهادات مخوف میدید؟ چه میکنید؟