Monday, August 27, 2007

جوادیت

جان من...
جان من.....
جان نیکو........
شما چند درصد جوادید؟

1. شلوار جین با کفش پاشنه بلند
2. سایه چشم ارغوانی
3. نوشتن نامه ی عاشقانه با آبلیمو
4. سرویس چینی گل سرخی
5. خط تالیا
6. جوراب گیپور
7. کیف موبایل
8. وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید
9. گوشی سونی اریکسون k750
10. عباس قادری و جواد یساری
11. رژ لب صورتی با خط لب قهوه ای
12. ناخن بلند انگشت کوچک
13. رانندگی با دمپایی
14. فونت تایمز اند نیو رومن
15. مهدی سهیلی
16. خط کش تی
17. فرش زمینه لاکی
18. مهندسی کشاورزی
19. دامن استرچ
20. گوشواره حلقه ای پلاستیکی
21. فکر میکنید نویسنده ی این بلاگ که من باشم چه شکلی هستم
22. صندل و جوراب
23. تخته طراحی
24. سمند
25. لاک قرمز
26. پاسور بازی با کامپیوتر
27. خط چشم براق
28. نواختن ارگ
29. کفش ورنی
30. گل مصنوعی فسفری
31. جوراب زرشکی
32. شلوار پارچه ای با کفش ورزشی
33. عطر زوزو – کبری – بست
34. ساتن براق
35. کنیتکس
36. خواراندن گوش با کلید
37. لباس زیر عکس دار
38. آدیداس قلابی
39. بنیامین
40. تایتانیک

Saturday, August 25, 2007

مهر- به ضم اول

خود کمک کنی: روزهای خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. احساس تنهایی که همه ی وجودم رو گرفته بود . و اتفاقی که با هیچکس نمیتونستم در میونش بذارم ...
بگذریم...
احساس میکنم اون روزهای سخت داره تموم میشه. و شیرینی نتیجه ی صبری که به خرج دادیم حتمن و حتمن تلخی ، شوری و گسی اون روزها رو از بین میبره.
راستی که باید خودمون به خودمون کمک کنیم. چرا وقتی دوست یا همکار یا هرکدوم از نزدیکانمون مشکلی براش پیش میاد. ما میشیم راهنما، روانشناس، کارشناس حقوقی، مشاور اجتماعی ، ... خودمون رو به آب و آتیش میزنیم و هرکاری که از دستمون برمیاد با صرف هر هزینه ای انجام میدیم. فقط و فقط برای اینکه اوضاع بهتر بشه. رفیقمون درست تصمیم بگیره. راه خطا نره . اشتباه نکنه.
ولی وقتی خودمون درگیر مسئله ای میشیم... وا میریم... یادمون میره ما همون روانشناسه ، همون راهنماهه ، همون مشاور اجتماعیه هستیم. خودمون رو میبازیم و یک نفر دیگه باید بیاد و برامون نقش ناجی رو بازی کنه. دستمون رو بگیره. دلداریمون بده. و راه پیش پامون بذاره. آیا این اندوخته ها فقط باید صرف دیگری بشه؟ خودمون کی میخوایم ازشون بهره ببریم؟
فراموش نکنیم چنانچه ما نباشیم دیگران هم نیستند. و هیچکس هیچکس و هیچکس نمیتونه به اندازه خود آدم بهش کمک کنه.

درون متلاطم بیرون آرام : وقتی درست احساساتت رو بروز ندی میشی مثل من.
دارم میپوکم . دارم خفه میشم. میخوام کلمو بکوبم به دیوار. مامانم تماس میگیره :
خوبی نیکو؟
آره مامان . خیلی . چه هوایی شده! ازآبشار نیاگارا چه خبر؟ (یک چیز بی ربط)
مامان خیالش راحته که من خوبم. ولی من دارم میمیرم!

دارم های های گریه میکنم. یکی از بچه ها زنگ میزنه. تا میگه الو صدای هر هر خنده ی منو میشنوه. یک ساعت کل کل میکنیم و جک و چرت و پرت میگیم و هفت تا پشت خطی رو دست به سر میکنیم. فکر میکنه الان نیکو توپه . خوش به حالش غرق خوشیه. من قطع میکنم و ...!

از سر درد دارم میمیرم. میخوام خونه که رسیدم فقط بیفتم بخوابم. در رو که باز میکنم میبینم بانی با لباس بیرون جلوم سبز شد.
اااااااااا...نیکو! یادم رفت بهت بگم امشب داییم مهمونی داده باید بریم اونجا.
اخم و تخم و دعوا فایده ای نداره. چیزی نمیگم و آماده میشیم و میریم. مجبورم یک ربع یکبار برم صورتم رو بشورم. سرم حقیقتن داره میترکه. ولی با برو بچ مهمونی رو برگذار میکنم!

ذهنم مثل یک چمدونه که وسط خیابون درش باز شده محتویاتش ریخته بیرون. تند تند همه چیز رو جمع کردی و چپوندی توش. رئیس میاد بالای سرم و درباره ی مقایسه سیستم 18000و اچ اس ای ازم نظر میخواد. ای خدا... یک آن همه چیز باید راست و ریست بشه و فقط اطلاعات مربوطه بریزه بیرون.

خیلی دلم میخواد خودم باشم. بگم نه. بگم خوب نیستم. گریه کنم. بگم نمیام. بگم نمیخوام. بگم وقت ندارم. بگم ... ولی نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد یکی دیگه باشم!

بودن و نبودن : احسانه مطلب قشنگی از دکتر شریعتی نوشته بود. حقیقتن انسانهایی وجود دارند که وقتی بین ما نیستند باز هم موثرند. توی اون روزهای سردرگمی بعد از یک شوک ناگهانی و دیوانه کننده تنها و تنها حضور بی حضور اون بود که بهم کمک کرد. بهم یادآوری کرد که انسان بزرگوارتر و محکم تر از این مسائل و اتفاقاته. و اینکه چنانکه میخوایم به هدف برسیم باید خیلی چیزها رو تحمل کنیم ، تحمل ، تحمل و تحمل ...


دلیل کم نویسی :این جا خونه ی تنهایی هام بود. مینوشتم راحت میشدم. این چند روز دیدم اینجا هم دارم با ماسک وارد میشم. پس ننوشتم!

Tuesday, August 21, 2007

چهار

آمدم تا عاشقانه ، در کنار تو بمانم ، تا برای تو بمیرم ، مهربان من !
آمدم ای نازنینم ، تا به جبران گذشته ، سر ز پایت برنگیرم ، همزبان من !
آمدم تا آنکه باشم ، تکیه گاه خستگیهات ، ای گل نیلوفر من !
تا سحرگاهان بپیچد ، عطر گرم بازوانت ، در حریم بستر من ، همزبان من !
در دو چشم من نگاه کن ، تو منو از من رها کن ، با محبت آشنا کن !
ترک آن اندیشه ها کن ! مهربانی را بنا کن ! این من و ما را رها کن ! نازنینم !
تو من از نو بنا کن !

سال دومی بودم! ترم 4 بعد از عید بود که با مهتاب داشتیم میرفتیم خوابگاه . روبروی در دانشکده یه نیمکت بود معروف به نیمکت فنی که پسرا بعد کلاس در دو ردیف مینشستند روش (حدس بزنید چطوری!) و دخترهای انگشت شمار و بدترکیب (دور از جون خودمون!) فنی رو دید میزدند! من و مهتاب هم طبق معمول داشتیم میزدیم تو سر و کله هم که برای نهار چی بخوریم و من تازه از شر یکی از پسرهای هم ترمی گیر خلاص شده بودم و داشتم برای خودم حال دروکردم که یکی از بچه مثبتهای سال آخری اومد جلومون و گفت ببخشید خانم نیکو شما این ترم مبانی کامپیوتر دارید! آخه من کامپیوتر افتادم سر کلاس شما هم نمیتونم بیام میشه جزوتونو بدید من ازش کپی بگیرم ؟ آقا ما هم یه جزوه کامل داشتیم اونم کامپیوتر بود. گفتم باشه فردا برات میارم. این پسره برعکس من از اون بچه درس خونها و فعالها بود که تو همه سمینارا مقاله و پرزنتیشن داشت و دوست همه استادای دانشکده بود. من و مهتاب هم از اونا که تو همه سمینارها مینشستیم منتظر تا یکی تپق بزنه ما سالن رو بذاریم رو کلمون از خنده. یکبار هم نزدیک بود سر پرزنتیشن همین آقا دوستش مارو از سالن کنفرانس بیرون کنه چون اونقدر به آقاهه خندیدیم تا حواسش حسابی پرت شد و یادش رفت چی داشته میگفته. خلاصه ما هم یادمون نبود فرداش کلاس نداریم و آقاهه اومده بود دیده بود ما نیستیم. یکی دو هفته گذشت و یه روز تو راهرو دانشکده اومد جلو که :" نیکو تو چرا سر کلاس پدیده های انتقال نمیری ؟" آقا منو میگی! گفتم : "وا ! شما چکار داری! تا من اصلن این درسو بر نداشتم." نگو بدبخت هفته ای دوبار میره در کلاس منتظر جزوه کامپیوتر وای میسته ! هی هی هی ! باز گفت من بعد این کلاس منتظرتم میخوام یه چیزی بهت بگم! بعد کلاس اومد بهم یه خبرنامه انجمن داد و شماره تلفنش و اینکه عصر تماس بگیرم که کار واجبی باهام داره. منم که بچه مثبت گفتم چشم ! ولی نمیدونم چرا اونروز عصر نشد! باز دو سه روز بعد اومد که مگه من نگفتم تماس بگیر کار واجب دارم بابا ... و تماس نیکو همان و گرفتاری همان...
اولین قرارمون کافی شاپ شرایتون بود که گفت : نیکو معلم ... دبیرستانت کی بود؟ گفتم اسمش یادم نیست ولی یه خانوم جیغ جیغو بود که یه بار به خاطر اینکه زیاد خندیده بودم منو میخواست از کلاس بیرون کنه. گفت آهان ! اسمش...نبود. گفتم اه .آره تو از کجا میدونی؟ گفت آخه مامان منه !!!!!!! نگو مامانه تا اسم منو شنیده شناختتم!!! تو رو خدا شانسو میبینید ؟
اولین کادویی که بهم داد یه کتاب اورجنال تخصصی بود که از نمایشگاه خریده بود. منم که چقدر به رشتم علاقه مند بودم تا بخوام درموردش کتاب انگلیسی بخونم!
اولین باری که دستمو گرفت تو پارک جمشیدیه بود! چه دستای گرمی! و من دستم عین مرده قبرستون تو چله تابستون یخ زده بود !
اولین باری که...نه نمیگم بدآموزی داشته بید!
بعد از یکسال و نیم با مامانش اینا اومدن خونمون که خانواده هامون هم با هم آشنا بشن و بعد از تقریبن یکسال بالاخره عقد کردیم! و دوسال بعدش عروسی و روبوسی!
قصه از اردیبهشت 78 شروع شد ! امسال چهارمین سالگرد ازدواجمونه. مبارکمون باشه!!
---------------------
پ.ن:
میدونید که این پست رونوشت پست پارسال در همین موقع هست. نزنید بابا. گرفتارم. درست میشم.
قلبون همگی!

Saturday, August 18, 2007

سقوط

- دراز کشیده بودم و تلاش میکردم بخوابم. صدای جیغ و دادشون نمیذاشت. نمیدونند که این کانال کولر مشترک ، در واقع کانال انتقال اطلاعات خونشونه. خانومه و گریه میکرد : بیا بزن... مگه تا حالا کم زدی؟ بچه ی 6 ماهه رو تو شکمم کشتی! راهی بیمارستانم کردی...طاقت نیاوردم . اومدم بیرون و کنار بانی که تفسیر ورزشی میدید نشستم. پرسیدم : به نظرت اقای ... چه جور آدمیه؟ گفت: متین تر و مهربون تر از اون وجود نداره...میدونی این مدت چقدر در حق مامانم محبت کرده. آره میدونستم. حتی وقتی منو میبینه به زور همه ی وسایلم رو میگیره و در پارکینگ رو برام باز میکنه... باورم نمیشد.(آقای بازاری معتبر. دیپلمه. 65 ساله)

- یکی از بدبختیام اینه که صبح مسیرم از جلوی در اداره سرپرستیه. معمولن اول صبح با تعدادی آدم که سراپا غرق مشکلات روحی و جسمی و اجتماعیند برخورد میکنم. دوتایی جلوتر از من راه میرفتند وقتی متوجه حرفهاشون شدم که خانومه با صدای ملایمش التماس میکرد " آرومتر حرف بزن آبرومون رفت." مثل یک حیوون وحشی نعره کشید و به سمتش حمله کرد. یک قدم بیشتر از من فاصله نداشتند. زن رو به دیوار کوبید و باران مشت و لگد...آنچنان وا رفته بودم که کوچکترین حرکتی نمیتونستم بکنم. گرفتندش. زن سر خورد و روی زمین نشست و چادرش رو روی صورتش کشید....( آقای 30 ساله. لاغر اندام. پشت کفهشا خوابیده)

- پسر کوچولوی توپولی بود اومد نزدیک قفسه خوراکی ها و کیکی برداشت. پیرمرد کچل بد اخمی همراهش بود آنچنان از پشت توی سر پسر زد که سرش به لبه ی قفسه خورد و کف سوپر از خون قرمز و شفاف بینیش رنگی شد.(آقای 70 ساله.چاق. لهجه دهاتی)

- اومد سرکار. میدونستم دو هفته هست که با هم قهرند. تا ساعت ده صبح صورتش به یک سمت دیگه بود. تند تند حرف میزد و نمیخواست هیچ بحثی طولانی بشه. بچه ها که از اتاق بیرون رفتند به سمتم برگشت. چشم راستش خون زده و زیر چشم کبود بود. وحشت زده پرسیدم چی شده. با همون لبخند نازش گفت. هیچی با شوهرم شوخی میکردم بالش از دستش در رفت خورد تو چشم من. نمیدونم چی تو صورتم دید که بلافاصله بغضش ترکید ....(آقای فوق لیسانس برق. معاون اجرایی. 32 ساله)

- صورت سبزه و چشمهای شیطونش قسمتی از دنیا ی منه . کوچولوییه بامزه و نمکی . صدای شیرینش وقتی شعر میخونه منو یاد بچگی خودم میندازه. وقتی فهمیدم اون هم تو خونه از باباش کتک میخوره دنیا دور سرم چرخید. نمیدونم به چه گناهی وبا چه کیفیتی و نمیخوام بدونم. (آقای مهندس. روشنفکر. 33ساله)

- نیکو !خبر جدید دارم!
- خیره ایشالا!
-مینا جداشده!
- هاااااااااااااااااااااااااان! مگه میشه ؟ چرا؟
- شوهرش دست بزن داشته.
!!!!!!!!!!!!(آقای دکتر. استاد دانشگاه. 35 ساله)

و اینچنین اند مردانی معدود! از سرزمین من!

Monday, August 13, 2007

بی خوابی

تو زندگی هر کدوم از ما لحظات و موقعیتهایی پیش میاد که هرگز فکرش رو نکرده ایم. همیشه فکر میکنیم که مرگ مال همسایس! این مسئله برای فلانی پیش اومده چون درست برنامه ریزی نکرده. چون فلان جا باگ داشته. چون تصمیم گیری غلطی کرده. اگه من بودم چنین میکردم و چنان میکردم.
ولی بالاخره روزی از این دسته اتفاقات برای من و تو هم میفته. موقعیتهایی که برات تعیین میشه و تو نقشی در قبول یا عدم قبولشون نداری. پیش اومده. همین. نه مقصری. نه تلاشی کردی. نه کوتاهی کردی.
من و تو چه میکنیم؟
موقعیتمون روفراموش میکنیم و باری به هر جهت میشیم؟
مبارزه میکنیم و سعی میکنیم نتیجه رو خودمون تعیین کنیم؟
کلن مسئله رو از ذهنمون پاک میکنیم؟
اگر نتیجه ی مطلوب حاصل نشد چه میکنیم؟
اگر دو زدیم سی در اومد چی؟

بدتر و بدتر و بدتر از همه اینه که سرت رو بکنی توی برف و فکر کنی هیچکس نمیبیندت!

Wednesday, August 8, 2007

مصافحه

معمولن در برخورد اول با همدیگه دست میدیم از روی همین دست دادن به خیلی از روحیات شخص مقابلمون پی میبریم. این نتیجه ی سالیان سال (29 سال و چهار ماه) مصافحه ی منه:
آدمهایی که وقتی باهاشون دست میدی:

دستشون عین دست مجسمه ست. انگشتهای سیخ و کف دست خمیده. شما نمیدونید کی باید دستشونو ول کنید و میترسید با رها کردن، دستشون بیفته زمین و بشکنه. این آدمها معمولن خشک و انعطاف ناپذیرند. حرف حرف خودشونه. شما برید بالا، بیاید پایین. تو خاک و خل غلت بزنید، باز هم ماست از دیدشون سیاهه. روش مقابله باهاشون لبخند و هرکه به راه خویش مشغوله.

یک چیزی فراتر از لبخند به لبشونه ودستتون رو همچین فشار میدن که آه از نهادتون در میاد. همیشه برعکس اونچه شما در نظرتونه رفتار میکنند. شوخ و شنگند و ده تا جک دست اول تو چنته دارند. معمولن اهل وفا و مفا نیستند. خوشگذروند و باهاشون خوش میگذره. آدمهای موثری هستند. روش برخورد باهاشون به قصد تفریح و رهایی از تفکرات آزار دهندس. نمیشه ازشون انتظار همدردی یا راهنمایی داشت.

دستشون مثل دست مرده سرده ، از فاصله ی دور باهاتون دست میدند و سریع دستتون رو رها میکنند. آدمهای بدقلق و منزوی هستند. میتونند ساعتها بنشینند و حتی لبخند نزنن. معمولن معلوم نیست دارن کجا رو نگاه میکنند و تهی از هرنوع احساسند. بهتون توصیه میکنم بی خیالشون بشید هرچند بی آزارتر از اونچه به نظر میرسه هستند.

پوست دستشون خشک و زبره انگشتهاشون رو سریع دور دستتون حلقه میکنند و عین ویبراتور تکونتون میدن .به مدت یک دقیقه اینکار رو ادامه میدن سپس دستتون رو با زاویه ی شیب مثبت نود درجه با سمت بالا پرت میکنند. اینها آدمهای دستپاچه و کم طاقتی هستند . هرچی میخوان فوریه. اهل مدیریتند و در عین حال به نظراتتون اهمیت میدن. ولی تند و سریعند . صبر در قاموسشون نیست. باید پا به پاشون بدوید وگرنه جا بمونید حتی برنمیگردند نگاهتون کنند. معمولن خیلی دوست داشتنی هستند.

دستهای تپل و نرمی دارند. دستشون گرمه و تا وقتی شما دستشون رو ول نکنید همچنان نگهتون میدارند. اینها فوق العاده آدمهای خوش مشربی هستند. مهربونند. صبورند. معمولن آینده نگر نیستند. میتونید 40 سال باهاشون دوست باشید و ازشون یک کلمه شکایت نشنوید. اهل حالند وممکنه تو عمرشون یک جلد کتاب هم نخونده باشند ولی به اندازه دهخدا اطلاعات داشته باشند. دوستهای خوبی هستند .

مهم نیست چطوری دست میدند ولی اون یکی دستشون رو میذارند پشتتون. این آدمها معمولن خودشون رو از دیگران داناتر و بزرگتر میدونند. حامی های خوبی هستند.

دستشون خیلی خیلی گرمه. میشه گفت داغه. دستتون رو که گرفتند دیگه ول نمیکنند. از این دست به اون دست میدنش و باهاتون صحبت میکنند. گهگاه دستتون رو فشار میدن و تا میاید دستتون رو بکشید محکم نگهش میدارند. اینها آدمهای دقیقی هستند. آدم شناسند. بعضی وقتها کرمو هستند. ولی تیزهوشند. مطمئن باشید مدتها طول میکشه تا به کنه قلبشون پی ببرید . معمولن عاشق پیشه اند.

و اما مصافحه ی مطلوب از دید نیکو:
به فاصله ی یک قدم از طرف مقابلتون قرار بگیرید(لازم نیست بپرید تو بغلش یا مثل الفنون از یک کیلومتری دستتونو دراز کنید) . آرنجتون رو به پهلوتون نچسبونید . انگشتاتون رو دور دست طرف حلقه کنید و به گرمی دستشو کمی(کمی) فشار بدید و بعد کمی (کمی) دستشو نگه دارید و بعد انگشتاتونو باز کنید (یهو دستشو ول نکنید ). اگه منظور خاصی ندارید دست آقایون رو زیاد تو دستتون نگه ندارید. نه اینجا انگلیسه نه الان قرن شونزدهم پس خواهشن دست خانومها رو نبوسید. به طور منقطع دست ندید اونطوری که مچ طرف رو میگیرند و در نهایت سر ناخنش رو رها میکنند. اگه دستتون خیس یا کثیفه خواهشن با ساعد و آرنج و جاهای دیگه دست ندید و موقع دست دادن به چشمها(حداقل صورت) طرف مقابلتون نگاه کنید...
بقیش با خودتون.

Monday, August 6, 2007

در آستانه

به اندیشیدن خطر مکن - روزگار غریبی ست نازنین
معمولن حوصله ی خرید از جاهای به این شلوغی رو ندارم. با بانی ایستادیم یک گوشه و بچه ها رفتند برای خرید. یواشکی به پهلوم زد و گفت اینو ببین. یک زن جوون و یک جفت پسر دوقلوی 4-5 ساله. هیچکدوم ابرو نداشتند. یعنی ابروها تراشیده شده بود. زن معلوم الحال بود. موهای بچه ها فرفری و کرم رنگ شده بود. از ریشه های بیرون زده فهمیدم. دستشون رو میکشید و از این مغازه به اون مغازه میبرد. دو تا آدم قلچماق سه برابر هیکل من دنبالشون راه افتادندو زن معطل نکرد. از مغازه که بیرون اومد با یکیشون گرم صحبت شد. دیگری دست بچه ها رو گرفت و 5 نفری راهی شدند. از تصور آنچه پیش میومد ... نمیدونم...نمیدونم...

و توان غمناک تحمل تنهائي – تنهائي – تنهائي - تنهائي‌ي عريان.
چیزی که همیشه و در هر شرایطی درم وجود داشت آرامش بود. و برای آروم کردن دیگرانی که دوستشون داشتم ازش بهره میبردم. مدتیه احساس میکنم از دستش دادم. شبها تا 2-3 صبح بیدارم. مشکل خاصی وجود نداره که بگم برطرف میشه یا بهش عادت میکنم و درست میشه. بیدارم و فکر میکنم. از شدت خستگی به خودم میپیچم ولی ذهنم درگیره. تمرکزم رو از دست دادم . هرکاری رو باید حداقل دوبار انجام بدم. ذهنم آشفتس. چکارش کنم...

هرچند که غلغله‌ي آن سوي در زاده‌ي توهم توست نه انبوهي‌ي مهمانان
با اینکه با آنچه در تصورم بود تفاوتهای زیادی داشتند. با اینکه در مقابلشون مثل کسی بودم که از پنجره به محیط نگاه میکنه. با اینکه مدتهای مدید درگیر اجرا یا عدم اجراش بودم. دوستشون داشتم . از صمیم قلب. با تفاوتهاشون. صمیمتشون رو. سادگیشون رو. گرماشون رو. متفاوت بودنشون رو. حتی تعجب و من نبودنشون رو! و تبعاتش ... نمیدونم شاید آشفتگی ذهنم از اونه ...

Wednesday, August 1, 2007

نه ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
اول بهتون بگم که اگه فکر کردین من دندون درآوردم کاملن در اشتباهید. اصلن میخوام بدونم فلسفه ی این دندون درآوردن چیه که بعدش مجبور بشید هی مسواک بزنید و هی دندون پزشکی برید و مدام هم درد تحمل کنید؟ بگذریم. هیجان انگیزترین کاری که میکنم اینه که دستم رو میگیرم به لبه ی تختم و می ایستم. بعدش پاهام خسته میشه ولی از اونجایی که بلد نیستم بنشینم یک عالمه جیغ و داد میکنم که یکی بیاد منو بنشونه. به خوبی میگم ماما! البته فقط در مواقع اضطراری بلدم بگم! بلدم تق تق سق بزنم و بعدش نانای کنم. حسابی هم روروک سواری میکنم. دنده جلو دنده عقب سنگچین پارک دوبل! هرچی بخواین!
تازگی ها وقتی از خواب بیدار میشم یک صدای بمی پیدا میکنم که نگید. هی هم دادمیزنم و میگم هوم هوم...خلاصه مامانم از این بابت خوشحاله که صدام مثل صدای مورچه نشده . ولی قول نمیدم ممکنه در آینده تغییر عقیده بدم. هنوز هم عاشق آب بازیم تازه خوبیش اینه که هر روز با بابام میریم حموم(البته منظور هر روزیه که بابا خونه باشه) بعد حسابی دوتایی آب بازی میکنیم. و بهترش اینه که آخرش یادمون میره بهتر بوده خودمون رو هم بشوریم!
راستی شما میدونید حباب چیه؟ خوب یکی دیگه از تفریحات من و بابام اینه که ساکت بنشینیم و مامانم برامون حباب درست کنه و ما بترکونیمشون. البته چون من کوچیکم و نمیتونم راه برم از بابام کم میارم ولی اون خیلی خوب حبابا رو میترکونه و صد البته وسطاش چیزای دیگه مثل میوه خوری و مجسمه و گلدون و اینا رو هم میترکونه!
اصلن صندلی غذامو دوست ندارم وای میزش رو که نگو... چیه ؟ دلم میخواد روی کاناپه بنشینم و لم بدم. البته بیشتر ترجیح میدم تو بغل باشم یا پای کامپیوتر. تازگی هم یاد گرفتم کیبورد کجا قایم میشه. تا میام تو بغل پامو میکنم زیر میز و کیبورد رو پیدا میکنم و حسابی از خجالتش در میام.
وقتی خیلی دلبر میشم همینطوری که نشستم کنار مامانم سرم رو میذارم روی پاش بعد هر چند دقیقه یکبار برمیگردم نگاهش میکنم و بهش لبخند میزنم!
تازه الو کردن هم بلدم. گوشی موبایل- گوشی تلفن-کنترل تلویزیون و ضبط و...- عروسکهای سخنگو- حتی بعضی وقتها که چیزی گیرم نمیاد با داروگ(غورباقه عزیزم) الو میکنم. بعضی وقتها هم به جای اینکه گوشی رو بذارم در گوشم میذارمش دم چشمم و یک چشمی به همه نگاه میکنم و الو میکنم. و کافیه توهین بزرگی چون گرفتن گوشی از دست من صورت بگیره...
راستی تو اینم ماه دهنم هم یک کمی برفک زد که خوشبختانه طی یک فقره کولی بازی از سمت مامان و روانه شدن سریع من به دکتر برفک ها نمایان نشده منهدم شدند.
صبحا که از خواب پا میشم هرکی کنارم باشه اول انگشتم رو میکنم تو دماغش بعد دهنش بعد چشمش دوباره دهنش وهمینطور ادامه میدم. چشم روهم خوب بلدم . چشم و چال هرچی عروسک و آدم بوده با انگشتای کوچولوم از جا درآوردم.
خوب من برم یک کمی غر غر کنم. شاید یکی منو بغل کنه. کاری ندارین؟ بوس.بوس
راستی تو اون عکسه تازه از سفر قندهار برگشته بودم!