Sunday, March 30, 2008

یک سال و پنج ماهگی

تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟
با سلام خدمت خاله جونیا و عمو جونیای خوبم

امسال اولین سالی بود که من تحویلش رو دیدم . چرا که پارسال همگی در خواب ناز بودیم . مامانم به دلیل ترکیدن روح و روانش حتی هفت سین هم پهن نکرده بود .
براتون بگم که من خودم امسال برای تحویل سال بیدار بودم. مامان میخواست منو حموم کنه که خوشبختانه آب سرد بود. بعد گفت حداقل پوشکمو عوض کنه که در آوردن شلوار همان و فرار من همان. در نتیجه امسال را بدون شلوار یا دامن یا هرچی شروع کردم. وقتی هم که عید شد مامان منو بغل کرده بود و طبق معمول هرسال اشک میریخت . من هم برای اینکه خودم فهمیدم که عید شده از بغلش فرار کردم و رفتم رو میزایستادم و کنار هفت سین شروع به دست و نانای کردم. تازه وسط های نانای هم هی جیغ میزدم:اوووووه....اووه اوه اوه.
امسال بسیار بچه ی خوبی بودم. وقتی میرفتیم مهمونی دیگه اصلن مامان و بابام رو به جا نمی آوردم .و یک راست تو بغل صاحب خونه یا بقیه مهمونهاشون بودم یا برای خودم با بقیه نی نی ها بازی میکردم. از دید من آدمها یا نی نی هستند یا آگا (آقا). استعداد بی نظیری در چرخ کردن پسته در دهان و تخلیه سریع مخلوط پسته و تف کف دست صاحب خونه از خودم نشون دادم.
چند روزی هم جاتون خالی رفتیم شمال. توی راه هم عین بچه های خوب یا خوابیدم یا بیرون رو نگاه کردم و اصلن بد قلقی نکردم.اونجا هم تا رسیدیم فوری نارنجهای روی درخت رو با انگشتهای کوچولوم نشون دادم و جیغ زدم ت..ت..ت....(توپ). صبح و عصر منو میبردند تو محوطه راه برم من هم تا میدیم دونفر ایستادند فوری میرفتم پیششون و میشدم نفر سوم. و شروع میکردم باهاشون صحبت کردند که: اده...ابو...نی نی..و اگر خیلی ازشون خوشم میومد (که معمولن هم همینطور بود) با دستام اشاره میکردم که بیو بیو بیو (یعنی بیا بیا بیا : منو بغل کن).اینکه همه ی شهرک منو شناخته بودند و تا میدیدندم از دور صدام میکردن و باهام بای بای میکردند . من هم مثل ملکه الیزابت بهشون لبخند میزدم و گاهی دستی تکون میدادم! کنار دریا هم کلی برای خودم گوش ماهی جمع کردم و تو جیبام ریختم.
الان حسابی چشمک زدن رو یاد گرفتم. البته با هر دو چشم هم زمان و بعدش هم با دستم میزنم رو سینم که یعنی قربون خودم برم...موقع خوابیدن حتمن باید صورتم رو به بدن کسی بچسبونم. ور رفتن به دست دیگران رو خیلی دوست دارم. این مرض رو هم از مامانم به ارث بردم. دنبال هرچی میگردم و پیداش نمیکنم دستام رو به طرفین دراز میکنم ، ابروهامو بالا میبرم ، لبامو کش میارم و میگم نیییییی...(نیست).بعد که پیداش میکنم جیغ میکشم و میگم : اینووووو. هر وقت میخوایم از مهمونی بیایم به جای صاحب خونه با مامان بابام بای بای میکنم که اونا برن و من بمونم! به لیست آهنگهای مورد علاقم اون آهنگ پویا که میگه :"ممممن...ممممن...محاله از تو دور بشم" هم اضافه شده. همینطور که مشغول بازی ام هی با خودم میگم: دی دی دی...ممممممن...مممممن...دی دی دی ...
نزدیکهای صبح بیدار میشم و غرغر میکنم تا مامانم منو ببره پیش خودشون . بعد منتظر میمونم تا ازم بپرسه شیر میخوای؟ بعد با چشمای گوجه فرنگی کلمو تند تند تکون میدم و میگم ششششی...(یعنی شیر بده) بعد که سیر شدم شیشه ام رو میگیرم طرفش و صدامو نازک میکنم و میگم: میمی(یعنی پستونکمو بذار دهنم) بعد خر و پف میخوابم! وقتی بچه ای به زور بخواد اسباب بازی رو ازم بگیره بهش اخم میکنم. سرمو تکون میدم و میگم نه نه نه...و غیر ممکنه به حرفش گوش کنم.
خودم عین یک خانم محترم دم آسانسور منتظر میشم و تا در باز شد میرم تو. منتها یکی باید دستو بگیره چون وقتی حرکت میکنه من میترسم و دو زانو مینشینم! تو پارکینگ هم یک پیشی هست که دوست منه تا میام بیرون میرم پشت ماشینا(محل خوابیدن پیشی مزبور)و با دستم اشاره میکنم و درحالیکه پستونکم تو دهنمه میگم پیش پیش پیش ... و کافیه پیشیه نباشه تا تمام راه تو ماشین غر بزنم که پیشی....نی....(پیشی نیست). عاشق مسواک و نخ دندونم. تا وارد دستشویی میشم فوری اشاره به مسواک مامانم میکنم و یکی دو ساعت باهاش مشغول مسواک زدن میشم.
قول میدم از سال دیگه خودم حرف بزنم. مامانم مضحکه ی خاص و عام شد بس که جای من حرف زد!

Monday, March 17, 2008

عیدانه : اهداف سال 87

*شخصی
%کاری
-------
1. * تصمیماتم رو خودم میگیرم. یعنی در این زمینه پیشرو میشم. منتظر نمیمونم کسی پیشنهاد بده من رد یا قبول کنم. (نمیدونم از رعایت احترام دیگرانه. غروره. بی تفاوتیه. نمیدونم بسته به شرایط یکی از اینهاست که درباره ی برنامه ها معمولن عکس العمل نشون میدم و خودم پیشنهاد شروع کاری با کسی رو نمیدم. در صورتیکه معمولن اگر خودم این کار رو بکنم برای هر دو طرف بهتر خواهد بود)2.*% برای هر هفته ام از قبل برنامه بریزم. و جمعه به جمعه پایش کنم ببینم چقدر به برنامه هام رسیدم.

2. % برای کارهام هم خودم تصمیم بگیرم. کارهای اضافی و بی ربط رو قبول نکنم یا در اولویتهای آخر قرار بدم. انرژیم و و وقتم رو برای کارهای مهم و مواردی که بهشون علاقه مندم بذارم.

3. * یک فعالیت ورزشی (ترجیحن شنا) برای خودم جور کنم. حداقل یکبار در هفته. کاملن حس میکنم دچار رخوت و تنبلی بدنی شدم.

4. *آدمها و افکار منفی رو از خودم دور میکنم. آدمهای منفی از دید من کسانی هستند که مرتب در حال ناله و اشتباه کردن هستند. اشتباهاتشون رو تکرار میکنند و ازش پند نمیگیرند. تو خودت رو برای اینجور آدمها بکشی هم همیشه حق رو به خودشون میدن و اون کاری رو که دلشون میخواد میکنند. هرچقدر هم براشون فسفر بسوزونی و راهکار ارائه بدی باز همون اشتباه قبلی رو تکرار میکنند. اینها آدمهای مزاحمی هستند که آفت روح و بدتر از اون وقت آدمند.

5. * وقت بیشتری رو برای دوستام میذارم. سعی میکنم حداقل ماهی یکی دوبار ببینمشون. چه با بانی چه بی بانی.

6. * برای خرید خونه برنامه ریزی و تقسیم کار میکنم. مسئولیت خرید رو تقسیم میکنیم.

7. * بیشتر آشپزی میکنم. غذا های جدیدتری یاد میگیرم.

8. * دینی رو بیشتر گردش میبرم. حداقل هفته ای دو بار.

9. % کرم بلاگ خوانی و پرسه زدن در نت رو میکشم. ساعتی در روز رو که سرم خلوت تره اختصاص به اینکار میدم . نه هر وقت دلم خواست.

10. % با مسائل سرکار جدی تر برخورد میکنم. با همکارام با دیسیبلین بیشتری رفتار میکنم.

11. * به سلامتی خودم بیشتر اهمیت میدم.

12. % اقدام جدی میکنم برای اخذ حقوق بیشتر و شاید سمت بالاتر.(البته فعلن سمت زیاد برام مهم نیست حقوق واجب تره)

13. * بیشتر تر کتاب میخونم.

14. * رسیدم خونه کمی استراحت میکنم تا بتونم دیرتر بخوابم. البته امیدوارم با بند 7 ایجاد تناقض نکنه.

15. % دوره های آموزشی که دوست دارم رو میگذرونم. چه با هزینه شرکت چه خودم.

16. * خرده ریزه برای خونه بیشتر میخرم. شواهد نشون داده که این چیزای ریزه میزه(مثل شمع و گل طبیعی و چیزای دکوری) دربهبود روحیه آدم خیلی موثره.

17. * سعی میکنم بیشتر پس انداز کنم. وضعیت مالیم رو ر و سامون میدم و از این هردنبیلی بیرون میارمش.

18. * برای آرایشگاه رفتن. پرداخت های بانکی. خرید. دکتر رفتن. آقای کارگر برنامه زمانبندی تهیه میکنم.

19. * دقیقن 8 کیلو وزن کم کنم.

20. % فعالیتهای کاریم رو ثبت کنم.(نذارم کسی کارا یمنو به اسم خودش تموم کنه. به راحتی فایلها و مستنداتی که روزها برای تهیشون وقت گذاشتم رو به این واون ندم که ادعا کنند خودشون تهیش کردند و مواردی از این قبیل)
--------
چیو جا انداختم به نظرتون؟

Tuesday, March 11, 2008

از نوعی دیگر

نیکو تصور کن :

" تو خونه تنهایی. نصفه شبه. یک صدایی میشنوی و میبینی یک سایه رو دیواره. میری ببینی چیه که با یک مرد گنده (البته اون گفت قوی هیکل) روبرو میشی . فوری یک چاقوی تیز میزاره زیر گلوت و میگه یا باید تسلیم بشی یا میکشمت. تردیدی نیست که اگر صدات دربیاد کشته میشی. دسترسی به هیچکس و هیچ چیز هم نداری."

تو چکار میکنی؟

اول نمیدونم چرا بی اختیار یاد فاطی افتادم تو فیلم قیصر.
-------------------------------------------------------------------
یادمه تا بیست سال پیش وقتی دختری دوست پسر داشت از دید عموم مردم دختر خوبی به حساب نمیومد.
یادمه اگر پسری با دوست دخترش ازدواج میکرد مردم میگفتند حتمن دسته گلی به آب داده که مجبور شده دختره رو بگیره.
یادمه مادرها دنبال دخترهای آفتاب مهتاب ندیده برای پسرهاشون بودند.

نمیدونم در چند سال اخیر چه اتفاقی افتاده که داشتن دوست پسر امری طبیعی شده.
که مادری حال و حوصله ی خواستگاری رفتن برای پسرش رو نداره و آرزوشه که خودش یکی رو پیدا کنه.
که داشتن ...قبل از ازدواج امری پسندیده و لازم به حساب میاد.

نمیدونم این تغییرات بدون پشتوانه فرهنگی. بدون ایجاد زمینه اجتماعی مناسب. بدون توجیه منطقی طرفین امر. چطور و چطور و چطور اون هم اینقدر سریع اتفاق میفته؟

خانواده ای رو میشناسم که همسر دختر بزرگشون تا زمان عقد فقط گردی صورت عروس رو دیده بود و الان دختر کوچکشون با دوست پسرش تو اتاق میره و در رو پشت سرش قفل میکنه.
دوستانی دارم که وقتی مدرسه میرفتیم اجازه سینما اومدن با همکلاسیهاشون رو نداشتند و الان خواهر و برادراشون در هجده سالگی با دوستاشون مسافرت میرن.

من هم یکی از افراد این جامعه ام. به دنبال شکسته شدن این حریمها...این تفکرات سنتی ...این باورهای به ظاهر غلط...آیا هیچ تلاشی برای نشان دادن راه درست...نقطه ی اپتیمم...روش صحیح... به افراد با باورهای جدید ، انجام میشه؟
-------------------------------------------------------------------
دوم فکر کردم :
ممکنه اگر زنی به جهت عدم تسلیم جونش رو از دست بده اسطوره ی پاکی بشه یا اسطوره ی حماقت ؟
ممکنه اگر زنی فکر کنه زندگیش ارزشمند تر از این حرفهاست مظهر هرزه گی و لا ابالی گری بشه یا حق انتخاب زندگیش محترم شمرده بشه؟

Monday, March 10, 2008

فلاکت دنباله دار

تا حالا شده احساس فلاکت بکنید؟
امشب از اون شبهاست که من به عنوان یک نیکو احساس فلاکت میکنم. حالا بپرسید جریان چیه؟
فردا جلسه ی بازنگری مدیریته(جون من حالتون از این جمله به هم نمیخوره. فکر کنم یک پست در میون ازش نوشته ام) حالا. بالاخره فردا ساعت سه جلسس و امشب من چونان کودکی نا آرام(کودکی چند سال بزرگتر از دینی رو تجسم کنید) دارم به خودم میپیچم و نمیدونم چه مرگمه.
فردا کیا تو جلسن؟ هیچکس ، همون یک مشت مدیر مخ آمیبی معروف که مرتب تو روشون مسخرشون میکنم و اونا هم مجبورن منو تحمل کنند.
موضوع جلسه؟ هیچی خودم گزارش ورودی رو نوشتم در نتیجه مو به موش و روشهای دو دره کردن قسمتهای مختلفشو بلتم. امروز هم به یکی یکی مخ آمیبی ها یاد دادم که وقتی چیزی پرسیدم چطوری دو در کنند.در نتیجه فردا کسی در هچل نخواهد افتاد.
آیا از حضور مدیر عامل نگرانم؟ به هیچ وجه چرا که ایشون اونقدر مناعت طبع دارند که هر روز صبح منو از بلاگ این و اون میکشند بیرون و با سلامی تا کمر جلوم خم میشن.
پس چه مرگمه؟
خدایی نمیدونم.

از صبح که پاشدم یه مرگیم بود. عین احمقها ماشین نمره زوج رو تا پایینتر از تخت طاووس آوردم چون گمون میکردم شنبس. با پررویی تمام به همه ی پلیسها زل زدم که لابد بدبختها فکر کردند من مجوز دارم که اینقدر با اعتماد به نفس بهشون لبخند میزنم. تازه ساعت یازده تو دستشویی یادم افتاده که امروز یکشنبس نه شنبه!
اومدم شرکت با پیمانکار چاپ و تکثیر دعوایی کردم خونین و کاملن هم تقصیر من بود چرا که مدرک اصلی چونان آب دهان مرده کمرنگ بود.
آقای هیجان یک ربع تمام باهام حرف میزد و من داشتم چت میکردم(آقای هیجان مسئول آی تی شرکته و در شرکت ما نصب مسنجر گناه کبیرس چه برسه به چت کردن) آخرش پرسید خانم نیکو نظر شما چیه؟ عین مربای شفتالو نگاهش کردم و خندیدم و گفتم شرمنده...چی میگفتید؟
با کمال پررویی تمام فکسهای کارگاه ایکس و ایگرگ رو بدون پاراف و اظهار نظر گذاشتم رو میز رئیس و فرار کردم.
از ساعت یازده اونقدر به خودم گیر دادم تا همون یک ذره حالی هم که داشتم گرفته شد و رفت.
بعد از ظهر هم احساس میکردم کلم شده اندازه خونه. بانی فرار رو بر قرار ترجیح داد و رفت ماموریت. دینی بلافاصله گرفت خوابید. حالا من موندم و کهنه دلقی کاتش درآن توان زد. اینترنت خونه هر دو دقیقه یکبار قطع میشه نمیشه با بنی بشری چت کرد. (بنی بشرهای مذکور راحت باشند من دیگه خونه مسنجر ندارم)
.....
اینا رو دیشب نوشتم . امروز صبح هم دقیقن یک ساعت و نیم تو راه بودم. گوشیمو خونه جا گذاشتم. کل اسلایدهای گزارشم با یک فونت نقطه خط باز میشه. و واقعن خدا بهم رحم کنه.
اینا از عوارض آخر ساله؟ میدونم چرت نوشتم تمرکز ندارم اومدم تخلیه روانی انجام بدم!

Tuesday, March 4, 2008

کتاف بازی

بنا به دعوت جناب حاج باران بنده 5 مورد از لیست کتابهایی که نصفه رهاشون کردم رو مینویسم. ولی راستش نمیدونم نوشتنش ممکنه چه سودی به حال چه کسی داشته باشه.چون ممکنه کتابهای خوبی باشند و من به عللی جذبشون نشده باشند. ممکنه وقت نکرده باشم بخونمشون. حالا...ما میگیم چشم لابد یک حکمتی توش بوده :


1.چنین گفت زرتشت.نوشته نیچه.
(یعنی خدایی من شرمنده اخلاق فیلسوفانتون هستم. باور کنید برای من هر پاراگرافش حداقل نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشه تا بفهممش. البته گاهی هم تلاش بیهودس و نمیفهمم. در عین اینکه فکر میکنی سادس...وای خدایا خیلی عمیقه. یکی از آرزوهامه که عین آدم بنشینم بخونمش)


2. شیعه در تاریخ ایران .نوشته سید رضا نیازمند.
(نمیدونید بانی بیچاره با چه بدبختی این کتاب رو گیر آورد. من هم به عنوان یک انسان روشنفکر سعی کردم بخونمش. ولی خوب جسته و گریخته شد. نمیدونم چرا تا بازش میکنم هزار تا کار فراموش شده یادم میفته)


3. کوری. نوشته خوزه ساراماگو.
(نصف بیشتر کتاب رو خوندم. بعد نمیدونم چه بلایی سرم اومد که دیگه اصلن و اصلن حتی نمیتونم بازش کنم.بعد هم یک شب به شکل ناجوانمردانه دو صفحه آخرش رو خوندم ببینم بالاخره چی میشه!)


4. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد.نوشته اوریانا فالاچی
(راستش این از اولش هم منو جذب نکرد. ولی اونقدر تعریفش رو شنیده بودم که با هر زور و بدبختی بود یک سومش رو خوندم.ولی بعد دیدم اصصصصصصصلن نمیتونم ادامه بدم.باز هم ناجوانمردانه آخرش رو خوندم ببینم چی میشه)


5. 53 نفر. نوشته بزرگ علوی
(نه .واقعن اهل خوندن کتابهای این مدلی نیستم.شرمنده ام)

---------------------------------------

و اما 5 کتاب از لیست کتابهایی که از خوندنشون واقعن لذت بردم و بازم دوست دارم بخونمشون :


1. تولدی دیگر.نوشته شجاع الدی شفا.
(ببینید این کتاب کمی تا قسمتی بوداره. آره. ولی من توصیه میکنم کاملن بی طرف بخونیدش. نه سعی کنید بپذیرید حرفهاشو نه موضع گیری کنید. باور کنید خیلی جالبه)


2. هبوط در کویر. نوشته علی شریعتی.
(نمیدونم چرا جملات این کتاب مخصوصن قسمت هبوط ، اینطور منو آروم و خوشحال میکنه. واقعن لذت میبرم از خوندنش.بارها و بارها حدود صد صفحه از برگزیده های خودم در این کتاب رو خوندم. هنوز هم لذت میبرم از خوندنش.شاید کسی افکار شریعتی رو نپسنده ولی نمیشه منکر زیبایی قلمش شد.)


3. کیمیاگر.نوشته پائولوکوئیلو.
(راستش این هم از اون کتابهای ساده ولی متحول کننده بود. باشه سرقت ادبیه. از اونجایی که ما ایرانیا همه چیز رو قبلن داشتیم بهترش رو هم داشتیم این هم روش. ولی متن جذابی داره. ضمنن حرف نویی هم داشت. حداقل برای من اینطور بود)


4. خسی در میقات. نوشته جلال آل احمد.
(از این دست سفر نامه ها خوشم میاد. از قلم این نویسنده هم خوشم میاد. در ضمن با مقایسه وضعیت عربستان در زمان نگارش این کتاب و اکنون یک احساس خودخوری و حسرت و نمیدونم یه چیزی تو این مایه ها درم به وجود میاد...خودآزاریه دیگه)


5.شازده کوچولو. نوشته آنتوان دوسن تگزوپری.
(ببینید این کتاب همدم منه. از بچگی تا حالا. باور کنید هربار میخونمش یه چیز جدید درش پیدا میکنم. یعنی نمیدونم بگم چقدر دوستش دارم.)

----------------------------------------------

آقا این قسمت دعوت هم سخت ترین جای این بازیهاست. من هرکی رو بخوام دعوت کنم یا شونصد سال پیش دعوت شده یا بلاگشو بسته رفته به سمت خورشید. بازم هرکی کامنت بذاره دعوته.
ضمنن چیزیم نیست سرم شلوغه هی میخوام آپ کنم. کرمه دیگه...خدا شفام بده!

Monday, March 3, 2008

پاستیل در سالی که گذشت

سال 86 رو نگاه میکنم. توش نور افکنهای خیره کننده ای میبینم که تمام سال رو روشن کرده حتی سال دیگه رو هم روشن کرده. برای به دست آوردن بعضیهاشون ضربه های سختی خوردم ولی همین ضربه ها منو قوی کردند.

1. یک اخلاق گندی داشتم که فکر میکردم هیچکس نمیتونه برای من رازداری کنه. بالاخره تونستم دردم رو با کسی به اشتراک بذارم. و اون به بهترین شکلی که در اون شرایط ممکن نبود به ذهنم برسه راهنماییم کرد.
2. یک اخلاق گند دیگه داشتم که نمیتونستم به هیچکس اعتماد کنم. البته هنوز هم کمابیش همونم ولی خیلی بهتر شدم. دارم اعتماد میکنم.
3. یک اخلاق گندتری هم داشتم اون هم غروری بود که وقتی یقمو میگرفت حاضر بودم بمیرم ولی نشکنمش.فهمیدم گاهی باید زیر پا بذارمش.
4. امسال سال تجربه ها بود به خدا. اندازه پنج سال شاید هم بیشتر تجربه آموختم.
5. حس میکنم به ادمها نزدیکتر شدم. مدتها بود فکر میکردم چقدر از همه دورم. یا چقدر همه از من دورند.
6. نگاهم به زندگی بهتر شده. مثبت تر شدم . قبلن هرچی رو میدیدم به جوانب منفیش فکر میکردم.
7. زبونم نسبت به پارسال درازتر شده.
8. کمی با سیاست تر شدم.
9. خیلی راحت تر میتونم بدیها رو ببخشم. راحت تر میتونم از اشتباهات چشم پوشی کنم. راحت تر میتون بقیه رو دوست داشته باشم. حتی راحت تر از پارسال!
10. نسبت به خانوادم احساس مسئولیت بیشتری پیدا کردم. بالاخره فهمیدم که احساس مسئولیت کافی نیست به انجام رسوندن این مسئولیت لازمه.
11. فهمیدم که باید از اکنون لذت برد.با این پیش فرض نگرانیم نسبت به آینده کمتر شده.
12. نمیدونم این خوبه یا بد. امسال خیلی به مشکلات خندیدم و چون ماشالا تعدادشون هم کم نبود الان زیر چشمم دو تا چین عمیق خورده. ولی روش خوبی بود.
13. یک عادت بدی داشتم اون هم اینکه تا تقی به توقی میخورد اشکم سرازیر میشد. دیگه اونطوری نیستم. حداقل جلوی دیگران میتونم خودمو کنترل کنم.
14. دوستهای خوبی پیدا کردم. در همین دنیای مجازی ، با دیدن بچه ها درهای بزرگی به دنیای واقعی که بعضی جوانبش از دید من مخفی مونده بود به روم باز شد.
15. یک سری تواناییهای جدید در خودم یافتم ( اصرار نکنید که نمیگمشون). یک سری تواناییها رو هم که میدونستم دارم رو فراموش کرده بودم که به یاد آوردمشون.
16. پول.زیبایی.شهرت.سمت.تیپ.هیکل.قرو قمیش. نازو ادا. هیچکدومشون اندازه ی یک ذره معرفت و یکدلی و صمیمیت نمیارزه.
17. حقیقت زندگی ما افرادی هستند که باهاشون زندگی میکنیم. کار و دوست و همکار و...همه فرعند. قدر بستگان درجه یک و دو و حتی سه مون رو بدونیم.

صبحهای قشنگ بهار امسال ، عصرهای طولانی و گرم تابستونش، بعد از ظهرهای دلگیر پاییزش و شبهای طولانی زمستونش به من ثابت کرد که انسان . یعنی من و تو . چیزی رو که میخواد میتونه بدست بیاره. هرچی که باشه. چه مادی چه معنوی. بزرگترین درسی که امسال به من داد همین بود.

Saturday, March 1, 2008

شکلات تلخ در سالی که گذشت

پس نوشت :خواندن این مطلب به افراد زیر 12 سال. بانوان باردار. بیماران قلبی. افراد با سابقه بیماری روانی. کارمندان دولت. افراد با درآمد ماهیانه کمتر از پانصد هزار تومان. عشاق. فراغ (نقطه مقابل عشاق). اقایان کم مو. خانمهای چاق. دختران مجرد. پسران مشمول نظام وظیفه و در نهایت بلاگرهای افسرده توصیه نمیگردد.
نمیدونم چی بگم وقتی فیلم سال 86 رو نگاه میکنم بی اختیار لجم میگیره. حرص میخورم و دلم میخواد کلمو بکوبونم به دیفال.استرس و ضربه هایی که امسال تحمل کردم خدایی در مراحلی کمی تا قسمتی مستاصلم کرد.اون قسمتهایی که حس میکردم فردینم. اون لحظاتی که عین یک ابله به تمام معنا خودم رو شکنجه میدادم. اون تکه هایی که برای اثبات حرفم بال بال میزدم و ...از آنچه در سال 86 به من گذشت چیزی نمینویسم که تکرار موارد تنش زا اون هم در آخر سال با این فشار کاری و ... زیاد جالب نیست. ولی امسال یاد گرفتم که :
1. میشه آدم بود. در هر شرایطی. حتی لحظه ای که داری منفجر میشی. لحظه ای که نمیتونی خودتو رو صندلیت بنشونی و انگار یکی یقه ات رو میگیره رو بلندت میکنه و دوباره ولت میکنه. لحظه ای که به زندگی پیرزن هفتاد ساله با واکر حسرت میخوری. لحظه هایی که با تمام وجودت میخوای فریاد بکشی و لحظه هایی که مجبوری در عین اینکه داری خفه میشی و میخوای طرف مقابلت رو بکشی به آرومی رو صندلیت لم بدی و بهش لبخند بزنی. در همه ی این لحظات در اون نقطه ی اوج و ترکیدن یک لحظه میشه به خودت نهیب بزنی که تو آدمی.
2. هیچکس هیچکس و هیچکس مهمتر و عزیزتر از خود آدم نیست. تو الهه ی صبر و ایثار نیستی. تو آدمی پس نیازهای خودت هم باید برآورده بشه. تا تو آروم و سرحال و شاد و موفق نباشی نمیتونی این حسها رو به دیگران منتقل کنی.
3. مواردی پیش میاد که باید توشون احساسات رو کنار گذاشت. به عبارتی باید سنگدل بود.
4. لج بازی کار بدیه. مخصوصن لج بازی با خود اینو بفهم نیکو جون!
5. گاهی درمانی برای دردی وجود نداره. باید باهاش بسازی. به عبارتی بسوزی و بسازی. حاصل جمع سوختن و ساختنت هم ثابته پس بهتر بیشتر با مساله بسازی تا کمتر بسوزی!
6. بعضی افراد ارزش فداکاری ندارند. تو خودت رو براشون بکشی هم فرقی براشون نمیکنه. سریع باید این آدمها رو شناخت و زیاد بهشون بها نداد.
7. نباید زیاد سر خودمون رو شلوغ کنیم به عبارتی یک ده آباد به از صد شهر خرابه. دور و بر خودمون رو با کارها و آدمها و مسائل ریز و درشت پر کنیم از کارها و ادمها و مسائل اصلی و واجب میمونیم.
8. عقل سالم در بدن سالم. خوراک مناسب. ورزش. چک کردن سلامتی از واجبات عینیه!
9. با مشکلات دیگران زیاد بازی نباید کرد. چون کم کم مشکل خود آدم میشه.
10. چقدر خدا بزرگه. چقدر صبوره. چقدر طاقت داره که همه چیز رو درباره ی ما آدمها میدونه ونمیزنه داغونمون کنه. به شخصه بهم ثابت شد که دیدن یک مسئله از زوایای دیگه که زیاد هم هنجار نیست ممکنه چقدر به ضرر آدم تموم بشه. به قولی بی خیری خوش خبری!
11. آدمها میتونند بدجنس باشند و به نفع خودشون با ظاهر دلسوزی تو رو له کنند. میتونند ابله باشند و به نفع هیچکس تو رو له کنند. میتونند اونقدر بدبخت باشند که برای نابودکردن تو خودشون رو به لجن بکشند. میتونند اونقدر کثیف باشند که ... آدمها میتونند خیلی بد باشند. برای همین هم خدا به تو و من عقل داده که بشناسیمشون و بازیچه دستشون نشیم. خوب؟
12. بهتره بی چشم داشت محبت کنیم . ممکنه سه سال زندگیت رو صرف حل مشکل دوستت کنی بعد در بحرانی ترین لحظه زندگیت وقتی فقط میخوای به درد دلت گوش کنه بهت بگه من تازه از دردسر خلاص شدم بیا بریم بستنی بخوریم!!
حالا:
الف : شما چه شکلاتهای تلخی تو سال هشتاد و شش چشیدید؟
ب:بعضی وقتها که احساس میکنم نارو خوردم. بهضی وقتها که به بدیها فکر میکنم بعضی وقتها که کارم خیلی زیاد میشه بعضی وقتها که یادم میاد...یادم میاد...یادم میاد...دلم میخواد سال 86 رو یکی از بدترین سالهای زندگیم معرفی کنم. ولی میدونم شما هم مثل نیکوتون پاستیل دوست دارید. پس:
پست بعدی: پاستیل در سالی که گذشت.