Saturday, August 22, 2009

...ربنا

سفره افطار از نیم ساعت قبل چیده شده بود. بوی سبزی خوردن تازه.آش رشته و شله زرد تمام خونه رو پر کرده بود. تا صدای ربنا بلند شد مادربزرگ که کنار سفره نشسته بود و زیر لب دعا میخوند شروع به ریختن چایی ها کرد و ما بچه ها شروع به ناخنک زدن به خوراکی های تو سفره .

خیلی باحاله نه؟ امروز اولین روز ماه رمضونه و من خاطره خوش و باحال و یا کلن خاطره قابل تعریفی از ماه رمضون دوره بچگی ندارم. کلن تو خونه ما مراسم با شکوهی در این زمینه برگزار نمیشد. شاید دلیلش این بود که اون موقع کسی روزه نمیگرفت. ولی چند وقت پیش با گروهی آشنا شدم که علیرغم روز نگرفتن مراسم افطار باحالی برگزار میکردند. و واقعن در جمعشون با اینکه کسی به راستی از سحر گرسنه نمونده بود معنویتی حس میشد و حضور قلبی ! فکر کنم ایده خوبی باشه. تو ذهن ما که از این خاطرات نیست بذار حداقل تو ذهن بچه هامون باشه!

ولی واقعن نمیدونم آیا افطار امسال بی "ربنا " برگزار خواهد شد؟