Sunday, December 23, 2007

خاله جونیا عمو جونیا سلام
شما صدای دینی یک سال و یک ماه و بیست روزه رو میشنوید.
چنانکه کسی فکر میکنه من راه افتادم باید بگم که سخت در اشتباهه. هنوز دستم رو به در و دیوار و میز میگیرم و راه میرم. البته بعضی وقتها برای جلب توجه هم که شده دستهامو ول میکنم و برای خودم دست میزنم و در اون زمان کافیه کسی به من توجه نکنه تا با اخم و جیغ بهش حالی کنم که باید منو تشویق کنه.

با اجازتون شش تا دندون دارم چهار تا بالا و دو تا پایین که دندونهای بالا هر کدوم به بزرگی دندون آدم بزرگ و به فاصله ی نیم سانتی هم در اومدند.
هر چیزی رو که میخوام با انگشت فسقلیم بهش اشاره میکنم و با تکون دادن سر به به سمت پایین با دوره تناوب نود بار در دقیقه و صدای هوم هوم میگم که اونو بدید به من. و کافیه وسایل مختلفی روی میز باشه اونوقته که سلیقمو گم میکنم و هرچی بهم میدند رو با دستم میزنم کنار و به یکی دیگه اشاره میکنم.

بلدم بگم : ششششیه؟(یعنی چیه؟). بابا. ماما. دد. به به. آب. ت (توپ). هاپو. بع بع. مممم(میو)

هنرنمایی های این چند وقتم هم به شرحه زیر:

اولن که برای تولدم گرفتم خوابیدم و چون دیر شده بود باباجونم منو بیدار کرد که بریم و من سخت عصبانی شدم و برای تلافی انگشتمو کردم تو چشم خودم و سه ساعت زار زدم و بعدش هم از مهمونها با اخم و لب و لوچه آویزون استقبال کردم.

یه روز بابا جونم صبح که مامانم نبود منو برد دم پنجره و یک کلاغ بهم نشون داد و کلی صدای کلاغ رو باهام تمرین کرد و بالاخره یه صدایی مشابهش از خودم در آوردم. بعد عصر که بابام اومد خونه تا منو دید گفت: دینی کلاغه میگه....منم فوری گفتم: ببببع... ببببع...!

یک شب هم که برق قطع شده بود گوشی مامانم رو گرفتم و به طرز ناجوانمردانه ای تا میتونستم توش تف کردم و گوشی بیچاره به وادی رحمت شتافت.

شب بعدش که گوشی بابامو گرفتم که باز تفیش کنم بابام داد زد آی....داری چکار میکنی که فوری به توپم اشاره کردم و گفتم ت...ت...ت...و بابام حواسش پرت شد و منم مشغول کار خودم شدم.

واکس یکسالگیم رو هم مامانی و بابام بردند زدند و این دفعه مامان خانومم تشریف نیاورد! البته اونقدر بچه ی خوبی بودم که یک کوچولو گریه کردم و بعدش هم یادم رفت که باید تب کنم.

گوشی تلفن رو بین شونه و گوشم نگه میدارم و قیافه ی متفکری به خودم میگیرم و با اخم هوم هوم میکنم. آخه من با اشخاص مهمی مراوده دارم.

بچه های کوچولو رو خیلی دوست دارم و به زور اسباب بازیاشونو ازشون میگیرم. و گریشونو در میارم.
تازه دو سه هفته پیش هم با مامانی و پدر جونم سه تایی رفتیم شمال. سه چهار روزی موندیم و اونجا حسابی حالشونو جا آوردم البته مامانم ساعتی صد دفعه زنگ میزد ولی من علاقه ای به صحبت کردن باهاش نداشتم. و بعد از اون هم رسمن یک بچه ی شیر خشکی شدم!

اصلن از جوراب خوشم نمیاد و تا بیکار میشم فوری جورابامو در میارم. بعد تا بهم میگن جورابت کو همچین با تعجب به پاهام و جورابای در اومده نگاه میکنم که نگید. بعد هم فوری جورابمو پیدا میکنم و به زور میخحوام بکنمش پام. ولی خوب بلد نیستم که اون موقع هست که جیغ و دادم بلند میشه.

تا دلتون بخواد رقاصم. قر کمر. رقص پا. نانای با دست. رقص نشسته. خوابیده . ایستاده. هرجوری بخواین بلدم.
علاقه ی زیادی به انگشت در چشم هخود و دیگران کردن دارم. کافیه کلمه ی چشم از دهن کسی در بیاد یا حتی توی یک آهنگ بشنوم چشمت...تا فوری انگشتمو بکنم تو چشمم. البته مامانی بهم گفته که میزنه رو دستم اگه این کاروبکنم به خاطر همین یواشکی انگشتمو نزدیک چشمم میارم بعد خحودم میزنم رو دستم و میگم د...د....

این بود اخبار این چند وقت.

زندگی خیلی قشنگه قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید.
بوس.بوس تا بعد.

Wednesday, December 19, 2007

اولین جریمه زندگی

ببینید اصلن نمیشه گفت من در تهران زندگی میکنم و یک راننده ی پاک و مقدسم و کوچکترین خلافی نمیکنم. بالاخره هر کدوم از ما خیلی هم که مقرراتی باشیم یک سبقت ممنوعی ، حرکت بدون راهنمایی ، سرعت غیر مجازی چیزی داریم. اتفاقن اکثرمون هم فکر میکنیم دیگران دارند اشتباه میکنند و راننده مقرراتی تر از ما وجود نداره. بنده خودم به شخصه حوصله ی صبر کردن پشت ماشین یک آقای هفتاد ساله با سرعت چهل کیلومتر در ساعت رو ندارم. یا معمولن صبحها در لاین اول اتوبان با سرعت صد کیلومتر حرکت میکنم.بدترینش اینه که یک روز در میون مجبورم دو سه تا کوچه تو طرح ترافیک بیام و همون بغلا یک جایی پارک کنم و این فرایند سه ساله که محقق میشه. از شانس گندیده ام ، امروز سر تقاطع مزبور جناب آقای پلیس رو دیدم که منتظرم ایستاده .خلاصه رفتم از خیابون بعدی پیچیدم و به قول خودم لالای لای اومدم اومدم تا رسیدم به هفت تیر که دیدم ای دل غافل یک آقای پلیس هم اونجا در انتظارم ایستاده. حالا هرچی سعی میکردم قیافمو مظلوم نشون بدم و بگم که من همین الان از ملات آباد اومدم و نمیدونم اصلن طرح ترافیک چی هست و گناه دارم و نادونم ، نشد که نشد. در عوض مثل یک شهروند نمونه با لبخند کامل به پلیس مربوطه سلام عرض کردم. بماند که کلن کارت ماشین ندارم و بماند که بعد از اینکه از پارک کردن تو یک کوچه ی تنگ منصرف شدم کمربندم رو هم نبسته بودم.

شرح مکالمات نیکو و آقا پلیسه رو میتونید بخونید:

نیکو: سلام جناب سروان .صبحتون به خیر.
پلیس مربوطه با اخم کامل: سلام خواهر. گواهینامه و کارت ماشین لطفن!
نیکو : بفرمایید (یک اسکناس 5000تومنی!) اوا! ببخشید بفرمایید! (حالا تو گواهینامه من از روز اول فامیلیمو نصفه نوشتند و من دارم این مسئله رو تند تند برای پلیس توضیح میدم انگار اون میدونه من فامیلیم چیه!)
پلیس مربوطه با لبخند جلو میره و نمیدونم چی گواهینامه ی منو با شماره ی ماشین چک میکنه.
نیکو( این بار قهقهه زنان از این عمل پلیس) : من میخواستم(قاه قاه)... یعنی نشد(قاه قاه)... جا پارک نبود. بعد خیابون هم که میدونید یک طرفه هست(قاه قاه)...
پلیس مربوطه با اخم دو چندان: شما دارید کجا میرید؟
نیکو با تعجب : خوب. ساعت هشته قربان. بنده دارم میرم سرکارم.
پلیس مربوطه : شغل شریف؟
نیکو با تعجب تر : فلان(حالا یعنی شما نمیدونید من چه کاره ام)
پلیس مربوطه : شما علم و صنعت درس خوندید؟
نیکو : نه خیر قربان بنده در شهرستون تحصیلات کردم!
پلیس مربوطه با خنده کلشو میاره تو ماشین :....(این جملات پلیس به زبون مردم شهریه که بنده درش تحصیل کرده شدم)
نیکو سرشو عقب میکشه : ببخشید ...من متوجه نمیشم. یعنی بلد نیستم.
پلیس مربوطه با اوقات تلخ : پس چهار سال اونجا چکار میکردی؟ اصلیتت کجاییه؟
نیکودر حالیکه کلافه شده و داره اون روش میاد بالا : قربان بنده تهرانیم . زبان هم زبان مادریه که فارسیه.
پلیس مربوطه با شیطنت : یعنی حتی یک کلمه هم بلد نیستی؟
نیکو با حسرت به ماشینهای بی طرحی که دارن از دست پلیس مربوطه در میرن نگاه میکنه : چرا یک کلمه بلدم. قربان این ماشینها همه طرح دارند که دارند میرن؟
پلیس مربوطه : نه خیر جلوتر همکارام هستند. خوب در آمدت ماهی چقدره خانوم مهندس!
نیکو با تاسف : ...تومن. من دیرم شده میشه برم؟
پلیس مربوطه : اوه. چه کم ! نه خیر اول باید جریمه ات کنم.
نیکو: خوب بفرمایید .
پلیس مربوطه: حالا چقدر بنویسم؟
نیکو که حسابی کفرش در اومده : هرچقدر دلتون میخواد.
پلیس مربوطه: چهار تومن خوبه؟
نیکو آرومتر میشه و باز لبخند میزنه : بله خوبه.
پلیس مربوطه: آهان....نمیشه دیگه...اگه زبون ما رو یاد گرفته بودی یه چیزی... جریمه ی طرح سیزده تومنه.
نیکو با جیغ بنفش: من ....دیرم....شده....میشه زودتر جریممو بدین برم.
پلیس مربوطه با اخم و تخم و نگاه شرر بار: خواهر کلی وقت منو گرفتید بفرما اینم جریمت. سر تقاطع دور بزن .برو بیرون طرح .(بعد سه متر دستشو میاره تو ماشین و مدارک رو پرت میکنه رو صندلی)

البته من حرف پلیس رو گوش نکردم و تا در شرکت اومدم. ولی خدایی از صبح احساس بدی دارم. یعنی اگه الان بلد بودم به یک زبون محلی حرف بزنم جریمه نشده بودم؟ کلی هم یاد پروانه ی هیچستان کردم. خوبه که نه از امتیاز رانندگیمون کم میشه نه از اعتبارمون. تازه خیلی ها رو دیدم که به تعداد تصادفات و جریمه هاشون میبالند. خلاصه بگم که از امروز ما هم رسمن به جرگه ی خلافکاران پیوستیم!

Saturday, December 15, 2007

گلیو بلاستو مولتی فرم

بذارید بگم...آره دقیقن تا همین سه سال پیش از مرگ نمیترسیدم. به نظرم یک چیز خیلی طبیعی بود. خوب بالاخره هر کسی یک روز عمرش تموم میشه و میمیره. بعدش هم که روحش جدا میشه و جسمش هم نابود میشه. من هم که نه وظیفه ی حساسی دارم نه کار خیلی بدی کردم که بخوام از جدا شدن از این زندگی هراس داشته باشم یا از رفتن به دنیای دیگه(در صورت وجودش) بیم. خلاصه همینطوری باحال و خوش بین بودم تا اینکه داییم فوت کرد.(از تسلیتتون ممنونم) اون هم به طرز وحشتناکی که حال یادآوریشو ندارم وگرنه براتون تعریف میکردم. خلاصه زمان به خاکسپاری دایی جان ناگهان آنچنان ترسی بر من مستولی شد که بیا و ببین. حالا به جای اینکه برای از دست دادن داییم گریه کنم های های به حال خودم گریه میکردم که ناگریز از مرگم.
جون من فکرشو بکنید من بمیرم.
اول از همه کی از دینی مراقبت میکنه؟ حتمن اولش یک مشت فردین جمع میشن و میگن اول.اول. بعد که به عمل رسید مامان من میمونه و مامان بانی. بعد از اونجایی که لابد بانی میره با مامانش زندگی کنه(خوب دیگه من نیستم که عامل جدایی مادرو فرزند بشم) لابد اینطور بهتر میبینه که دینی رو هم با خودش ببره. ولی از اونجایی که مامان بانی اهل فعالیت زیاد و این چیزا نیست و بچه های خودش رو هم یکی دیگه بزرگ کرده بعد مدتی به طور ناخودآگاه دینی دلش برای مامان من تنگ میشه و میاد اونجا زندگی کنه. بعدش هم که بانی تنها میشه و فامیلش زورش میکنن که تو جوونی و حیفی و اینا و مجبور میشه(دقت کنید که مجبور میشه دلش نمیخواد ها) که تجدید فراش کنه. بعد خوب میره یکی رومیگیره دیگه. بعد دیگه کم کم دینی رو فراموش میکنه و عین این فیلم هندیا آخر فیلم دینی میفهمه بابا هم داشته.
دوم از همه دلم خیلی به حال مامانم میسوزه. فکرش رو بکنید تا زنده بودم مدام بهش غر میزدم که چرا اینطوری چرا اونطوری. تا میومد برام دو کلوم درد دل و غیبت کنه فوری روشنفکریم میگرفت و نمیذاشتم حرفش رو بزنه و مدام بهش میگفتم خاله زنک. با هم که بیرون میرفتیم مدام بهانه میگرفتم که زود باش و چونه نزن و الکی قیمت نکن و اینو نخر و اونو بخر و ... حالا هم که مردم و داغ فرزند بر دلش گذاشتم که بیچاره تا عمر داره باید بسوزه تازه بدتر از همه یه وروجک هم رو دستش مونده که چون خاری هر روز باید بر چشمش بره و خاطرات منو براش یادآوری کنه.
سوم از همه دلم برای بانی میسوزه. خوب بالاخره منو دوستم داشت که تن به عمل بی خردانه ازدواج باهام داد دیگه. درسته که اون هم از شر غرغرها و نق نقهای من راحت میشه. درسته که از اینکه هر شب بیرون شام بخوریم یا شام نداشته باشیم یا اگر هم داشته باشیم تا سه روز منت سرش باشه راحت میشه. ولی خوب بیچاره حتمن دلش برای من تنگ میشه نه؟ کی باهاش هی کل کل کنه؟ کی تو خونه دنبالش کنه که بزندش؟ کی شب همه ی پتو رو بکشه رو خودش تا اون سرما بخوره؟ کی هی بهش اس ام اس بزنه و براش مسخره بازی در بیاره؟ کی وقتی ناراحته کلی دلداریش بده بعد وقتی خوشحال شد فوری حالگیری کنه؟ کی سر برنامه نود انواع و اقسام دردها و غصه ها رو بگیره و نذاره با خیال راحت برنامه ی دلخواهشو ببینه. آخه خل و چل تر از من از کجا میتونه پیدا کنه. تازه یک بچه هم که مونده رو دستش.
بعدش دلم برای بقیه ی خانواده ام میسوزه. خوب بالاخره کسی بودم برای خودم. بچه ی مهربون و خوبی بودم. میتونستم یک ساعت و نیم پای تلفن به حرفاشون گوش بدم و به هر جک بی مزه شون قاه قاه بخندم. درسته که سالی یکبار شایدم دوسالی یکبار دعوتشون میکردم خونمون ولی خوب کیفیت مهمه نه کمیت وقتی میومدن خودم رو هلاک میکردم براشون. آخی لابد خیلی دلشون برام تنگ میشه.
بعد از همه هم دلم به حال دوستان و همکارام میسوزه. هرجند خیلی نامردند و منو زود فراموش میکنند ولی خوب بالاخره روزهای خوبی با هم داشتیم تازه خوبه آدم تو جوونی بمیره مردم بیشتر دلشون میسوزه . کارام که همه ردیفند هرکی بیاد سرجام میگه خدا بیامرزدش چه کارمند خوبی بوده. چه فایلهای منظمی. چه برنامه ریزی دقیقی(خواهش میکنم) ولی خدایی باید حداقل اندازه یک آمیب مخ داشته باشه تا دستش بیاد کی به کیه. الان به ذهنم رسید یک روش اجرای انجام اقدامات بعد از مرگ مسئول تضمین کیفیت بنویسم! این هم از همکارام و دوستام.
حالا میمونه این سرای مجازی. مرگ که خبر نمیکنه ، پسورد اینجا رو هم که کسی جز خودم نداره. حالا اومدیم و فردا من افتادم شما همتون مردید کی میاد اینجا خبر بده که من مردم؟ خوب تلفن خونمون رو هم که کسی نداره. موبایلمم که حتمن قبل از مردن خاموش میکنم شما هم که چه میدونید من کجا کار میکنم. خدایی من مردم از کجا میفهمید؟ البته از چیزی نمیترسما فقط از اینکه جنازه ی بلاگم اینجا پشت درهای بسته بمونه و بپوسه ....درهمین راستا تصمیم دارم پسورد بلاگ رو به مزایده بذارم!
-----------------
پ.ن فوری:
آقا عنوان این پست یعنی تومور مغزی بدخیم آره. ولی اینو از تو سریال خانه ی سبز یادگرفتم اونجا که آقا رضای صباحی تو کله اش گلیو بلاستو مولتی فرم پیدا شده بود و نزدیک بود بمیره "مرگ سبز". بابا من زنده و سالمم (حداقل خودم اینطوری فکر میکنم!) .میام میزنمتونا!

Tuesday, December 11, 2007

محیط مجازی

از اسفند هشتاد و چهار اینکار رو شروع کردم و مثل بقیه ی کارها از دید خودم سریع توش پیشرفت کردم(خواهش میکنم). قبلش سه چهار جای دیگه مینوشتم ولی نه با این فرمت و نه با این دامنه ی ارتباطات. کم کم عادت کردم به اینجا. به نوعی خونه ی دلم شد. به نوعی محل تخلیه ایده ها و نظراتم شد. و به نوعی محلی شد که با علاقه واردش میشدم و روزی چندین و چند نکته ازش یاد میگرفتم. در یک روز ساعتها مشغول خوندن و نوشتن میشدم. فرصتم محدودتر شده بود. و به قولی زبر و زرنگتر شده بودم چون میدونستم وقت کمتری دارم. آدمهای مجازی برام دوستای صمیمی شده بودند که تو خونه ازشون حرف میزدم و بهشون فکر میکردم. احساس نزدیکی عجیبی بهشون میکردم. نظری که براشون میذاشتم از صمیم قلب بود و هیچوقت منظور خاصی رو دنبال نمیکرد. حتی در هجوم وحشتناک کاری غیرممکن بود که صفحات رو باز نکنم و حداقل از محتوای نوشته ها با خبر نشم. این محیط برای من تفریحگاه خوبی بود که همه رو با خودم صادق و مهربون میدیدم. خوب حقیقت این بود که انتظار نداشتم نویسندگان بلاگ همونهایی باشند که در واقعیت زندگی هستند. شاید من هم اینجا از خودم چیزی ارائه میدم که دوست دارم باشم نه چیزی که واقعن هستم (میگم شاید!). توی این محیط هم از کسی توقع شرطی نداشتم. هرگز در باند بازی و گرو گرو کشی شرکت نکردم. هرگز پلیس بازی در نیاوردم. هرگز آلوده ی مغلطه نشدم. سعی کردم خوب باشم. سعی کردم چیزی باشم که محیط بیرون گاهن اجازه ی بودنش رو از من سلب میکرد. از خوشحالی دوستان مجازیم خوشحال میشدم. اگر اتفاق ناخوشایند یا خدای نکرده بدی براشون میفتاد براشون ناراحت میشدم. اگر وبلاگشون رو میبستند به در و دیوار میزدم تا پیداشون کنم و ببینم چی شده. شاید خیلی چیزها رو ننوشتم ولی هرگز هم دروغ ننوشتم. و شاید خیلی چیزهایی رو که نباید هم نوشتم. بعضن میبینم دوستان مجازیم مواردی رو از زندگی من میدونند که یادم نمیاد کی دربارش نوشتم. در این محیط از هیچ سیاست خصمانه یا غیر دوستانه ای استفاده نکردم. آنچه که دوست داشتم باشم ، بودم. خیلی موارد هم آنقدر صریح حرفم رو زدم که ناخودآگاه بعضی دوستانم رو گمراه کردم و برداشت اشتباهی از نوشته ام کردند و باز اونقدر به من نزدیک بودند که بیان و نظرشون رو بگن و من توجیهشون کنم. هرچی به ذهنم میرسید مینوشتم. غلطهای املایی و انشایی و...گویای این واقعیت بود که گاهن مستقیم در فضای نوشتاریم مینوشتم. مدل نوشتنم عوض نشده ولی دیدگاهم کمی تغییر کرده. میبینم بعضی از دوستانم از زاویه ی دیگه ای پستهام رو میخونند تجزیه تحلیل و برداشتی میکنند که اصلن منظور من نبوده. این حس بدی رو به من منتقل میکنه. میدونید چیدن پازل در این محیط مجازی مثل این میمونه که چندین و چند پازل مشابه که بعضی تکه هاش هم گم شده رو با هم مخلوط کرده باشی و بخوای ازش به یک پازل کامل برسی. نمیشه...نمیشه... نه در مورد نیکو.. نه در مورد هیچکس دیگه.
دنیای مجازی قشنگه. جذابه. و میتونه محیطی برای یاد دادن و یاد گرفتن باشه. ولی وقتی زیاد جدی بگیریش توقعت ازش زیاد میشه. فکر میکنی با حذفش تو هم از بین میری. فکر میکنی دو روز که نباشی حتمن اتفاقی میفته.
من به دید تفریح به اینجا نگاه میکنم. به دید محیطی برای همفکری نه الزامن یادگیری. محیطی برای آشنایی نه الزامن ادامه ی ارتباط. محیطی برای حرف زدن نه الزامن رازدل گفتن. محیطی که درش نباید از کسی توقع داشته باشی و نباید اجازه بدی کسی ازت متوقع بشه و در نهایت محیطی که وقتی زیاد برات جدی بشه ممکنه بهت صدمات جبران ناپذیر بزنه.

Saturday, December 8, 2007

کار بی مزد


1.میخواستم بگم یک برنامه ای بذارید با هم بریم جاسک برای آموزش بچه های کارگاه.(منظور اینه که با هم بریم من درس بدم آقا بخوابه بعد بره تو جلسه بگه رفت جاسک آموزش دادم)
2.با گرفتن مشاور برای استقرار OHSASموافقت نشده . چون تو کارگاه خارگ الزام کارفرما داریم برای اجرا نظر من اینه که با هم روش اجرایی ها رو در بیاریم و بریم کارگاه اجرا کنیم.( یعنی برو به ده تا شرکت دوست و آشنا رو بنداز و روش اجرایی الگو بگیر بعد جیگرت دربیاد و تطابق بده با کار خودمون و برای خودمون نمونشو بنویس بعد برو کارگاه سرویس شو تا مستقر بشه. حداقل هزینه پیشنهادی توسط مشاور هشت میلیون و نیم بوده و اینا فکر میکنن من وظیفمه این کارو مجانی انجام بدم . تازه به نام رئیس)
3.با توجه به عوض شدن مدیر عامل پیشنهاد من اینه که برای همه ی مدیران شرکت دوره ی ممیزی داخلی بذاریم . شما خودتون درس بدید.( استعلام گرفتم هزینه ی تدریس یک روزه ی این دوره با هر مدرس در پیتی حداقل روزی صد و پنجاه تومنه که اینطوری دارن مفتی تمومش میکنن و وانمود میکنن من وظیفمه)
4.از دوستان و آشناهاتون سراغ بگیرید ببینید میتونن چند تا پستر تبلیغاتی مدیریت کیفیت برای ما تهیه کنند(یعنی مجانی دیگه. منت این دوست و اون آشنا سر من باشه که اینا نمیخوان یک قرون خرج کنند. ضمنن انگار من منشی ام که برم دنبال این کارها)
5.یک قرار بذارید بریم کرج انبار شرکت رو بازرسی کنیم ببینیم چی به درد میخوره چی به درد نمیخوره. بعد مزایده راه بندازیم اجناس رو بفروشیم..(ای خدا. من موندم آخه من چکاره بیدم)
6.من با شرکت...قرار گذاشتم بریم تو استقرار سیستم بهشون کمک کنیم.(بابا جون من . مگه من بیکارم یا حمال مفت شما؟)
...
چند روز پیش بانی سر این موضوع یک دعوای اساسی باهام کرد. میگه زبونت فقط برای منه. به نظرش من یک آدم ترسوی بدبختم که نمیتونم به رئیس بگم نه و این کارها وظیفه ی من نیست. البته شاید هم بلد نیستم کارم رو انجام بدم و مجبورم اینطوری باج بدم. شاید هم فکر میکنم واقعن فردینم البته فردین رو با شعبون بی مخ اشتباهی گرفتم. و هزار تا حرف دیگه برای اینکه منو تحریک کنه که این کارها رو قبول نکنم.
ولی چه کنم. برای فرار از روده درازی و اصرارو هندونه زیر بغل گذاشتن ها هم که شده فوری میگم باشه.و بعد مینشینم و عین یک ابله واقعی حرص میخورم.