Wednesday, May 30, 2007

عمومیت

از هرچی آدم با قد بین 160 تا 180 مو مشکی چشم قهوه ایه بدم میاد. مخصوصن اونهایی که شلوار جین میپوشن با تی شرت (یا روپوش سیاه)!
البته به خدا منظورم اصلن شما نیستیدا!
!!!
پ.ن:
1. تو رو خدا قبل اینکه بیاید منو بزنید به عنوان پست دقت کنید. راستی چند بار شده که رو در رو خصائلمونو شمردند و بهمون توهین کردند بعد با یک جمله ی منظورم شما نیستیدا! یا شوخی کردم. ماست مالیش کردند؟ این رو تو کامنت دونی گذاشته بودم منتقلش کردم به اینجا!
2. دیروز پست هفت ماهگی دینی پابلیش شد نمیدونم چرا رفته قبل این پست. عکسهاشو به زودی میذارم!

Tuesday, May 29, 2007

هفت ماهگی


من دینی هفت ماه دارم!
ای خدا... میبینید من دارم کم کمک بزرگ میشم؟ انگار همین دیروز بود که مامانم از اضطراب اینکه شیر برای امروزم کافیه یا نه شب خوابش نمیبرد...حالا دیگه من سوپ میخورم (شامل برنج-هویچ-سیب زمینی- ماهیچه-پیازو کدو با آب لیمو و روغن زیتون) ، فرنی میخورم. حریره بادوم دوست ندارم. آب سیب و موزو انگور میتونم بخورم. تازه موز رو هم خیلی دوست دارم ولی اینا خسیسی میکنن یه ذره بهم میدن هرچقدر هم به زور از دستشون میکشم نمیشه. وای عاشق بستنی ام. مخصوصن بستنی افتر ناین!!
صبحها هم ساعت 6 بیدار میشم آخه میترسم مامانم خواب بمونه و دیرش بشه . میدونید فکر کنم این اخلاق بی حالی بعد از خواب رو از مامان بابام به ارث بردم. وقتی بیدار میشم صدام در نمیاد و فقط با دستام بازی میکنم بعد اگه تا 10 دقیقه کسی نیاد سراغم یواش یواش آواز میخونم که بفهمند من بیدارم. حسابی هم بلدم دس دسی بکنم. تازه نانای هم میکنم. امروز مامانم که اومد سراغم دید پاهام از نرده های تخت آویزونه بیرون به عبارت دقیقتر نود درجه چرخیده بودم. آهنگهای مورد علاقه ام یکی خیلی زیاد کامران هومنه که اگه تو خواب هم باشم بیدار میشم و باهاش نانای میکنم. یکی هم طلوع من معین و اون آهنگ شاهرخه که توش نی نی ها رو نشون میده سر اینا هم هرجا باشم ساکت میشم و دقیق گوش میدم! عاشق مارک لباس و عروسک و هرچی بگید هستم . تا یک چیزی بهم میدن فوری میگردم مارکش رو پیدا میکنم و مدتها باهاش سرگرم میشم. یکبار تو مهمونی مارک تی شرت مامانمو کشیدم بیرون یکبار هم که تو تختم بودم با صدای ملچ مولوچ مارک دور تختیمو خوردم! وقتی هم که نخوام غذا بخورم همچین لثه های بی دندونمو به هم کیپ میکنم که به هیچ وجه نمیشه بازش کرد. لیوان رو هم خیلی دوست دارم . عاشق کاغذ و کتابم. یک کتاب داشتم که یه روز که مامانم اومد سراغم دید دارم یه چیزی میجوم و بعد دید نصف کتابم نیست!!!

حالا بهم کتاب حموم میده بخونم ولی خودم بعضی وقتها یواشکی کاتالوگها رو کش میرم و میخونمشون! از کلاه هم اصلن خوشم نمیاد فوری چنگ میزنم و با نق نق از سرم میکشمش. تازگی هم یاد گرفتم همه چیز رو پرت میکنم اون دور دورها اگرهم پرت نشد با پاهام اونقدر لگد میزنم تا ازم دور بشه بعد دولا میشم و کش میام که برش دارم و بعضی وقتها هم ولو میشم و گریه میکنم. تازه بلدم الکی هم گریه کنم. تا مامانم از کنارم رد میشه دستامو به طرفش دراز میکنم و الکی گریه میکنم که یعنی خیلی حالم بده منو بغل کن.

راستی چند وقت پیش که رفتیم خرید من سوار سبد خرید شدم اولش ترسیدم و دستامو عین طوطی قلاب سبد کردم ولی بعد دیدم خطر نداره و یک دستمو ول کردم و برای خودم سرلاک برداشتم! تازه یک ماهه با بابام میرم حموم. خیلی خوبه کلی با هم میخندیم و آب بازی میکنیم. آخرش هم کثیف میام بیرون خوب بابام که بلد نیست منو بشوره فقط بلده باهام آب بازی کنه. خیلی هم دوست دارم بایستم و تاتی تاتی کنم. ولی هنوز خیلی کوچیکم بلد نیستم! ولی میتونم دستمو بگیرم به لبه تخت و یک کوچولو وایستم.

Monday, May 28, 2007

گزارش

بی جنبگی : در راستای مبارزه با غم و غصه و نک و نال تصمیم گرفتم به موسیقی های شادتری گوش بدم. نمیدونم چرا تازگی ماشینها اینقدر با سرعت از کنارم رد میشن . نمیدونم چرا اینقدر سریع میرن کنار. نمیدونم چرا هی سپر عقبشون به سپر جلوی ماشین من نزدیک میشه. نمیدونم چرا راه 25 دقیقه ای رو یک ربعه میام!
من همینم همینجوری : مطمئن نیستم رئیس اینجا رو میخونه یا نه. پستهام از حال و هوای روزانه ام سرچشمه میگیره و این دلیلیه که احتمال میدم جملاتش از رفتار منه نه از خوندن بلاگم! خدایی تصور کنید اینجا رو بخونه. بیچاره با خوندن اصول مدیریت چه حالی شده ... اگر بعد از تمدید گواهینامه این دوره من از کار بیکار شدم بدونید که اینجا رو میخونده... سلام رئیس من خیلی خوبم به خدا!
پاستیل : یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم پاستیله.مخصوصن از اون خرسیا. از صبح تا حالا فکر کنم یک دویست گرمی خورده باشم! گمونم خرسها دارن تو شکمم تظاهرات میکنن تو دلم آشوب به پا شده.
ادعا : خدایی خیلی بده آدم ادعا کنه چیزیه که نیست. مثلن من ...مقدسم و تا ماهی یکبار مجلس ...تو خونم نندازم ماهم ماه نمیشه بعد میام تو بلاگم ادعا میکنم یک روشنفکر فرهیخته ام و چنین و چنان. خوب خیلی از ماها تو بلاگمون بهتر از بیرونیم (یکیش خود من) ! ولی دیگه تفاوت از کجا تا کجا؟
هدیه : دلم میخواد برای مامانم یک انگشتر که خیلی وقته تو نخشه رو بخرم خوب راستش یک کمی گرونه خریدنش برای منم زیاد ساده نیست. ولی یک مشکل بزرگتر دارم. نمیخوام با کسی شریک بشم. بعد اگه من اونو بخرم این وسط بابام ضایع میشه با اون کادوش! بعد هم که میدونید چی میشه!
همسر شفیق : دیشب بانی بیچاره که تازه از ماموریت اومده بود خرید کرد بعد شام درست کرد بعد هم زیخت و پاشها رو جمع کرد. من هم دینی رو میخوابوندم و تا بلند میشدم برم گریه میکرد. بعد که بانی اومد بخوابه دیدم هی یه چیزایی میگه ولی خوب من هدفون تو گوشم بود نمیشنیدم چی میگه. بعد ده دقیقه دیدم میزنه بهم. میگم چیه؟ میگه فکر کردم غش کردی چرا جواب نمیدی؟ میگم چی میگفتی ؟ میگه داشتم غر میزدم. میگم من داشتم آهنگ گوش میکردم. حیف که اینجا شکلک انفجار نداره . خیلی بانی اون شکلی شده بود.

Saturday, May 26, 2007

مادرانه

داشتم پرواز میکردم... نه زیاد راحت...نه زیاد سبک... ولی پرواز میکردم.
یک دفعه دیدم یک چیزی از پام آویزون شده. سنگین و سنگین تر شدم. نگاهش کردم. نتونستم از خودم جداش کنم. بغلش کردم . به سینه ام چسبوندمش. لطیف-نازک-بی پناه و گرمی بخش بود.
سنگین و سنگین تر میشد.داشتم سقوط میکردم. پایین و پایینتر اومدم.
کسی کمکم نکرد.
تسلیم نشدم. بال زدم بال زدم... محکم و محکمتر درآغوش گرفتمش.
بالاخره یاد میگیرم چطوری دوباره پرواز کنم تا اون بالاها.
این دفعه با تو!

Wednesday, May 23, 2007

مسئله این است

1.صبح اول وقت (ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه: این بهترین رکوردمه) نیکو با لب خندون. آرایش ملایم. بوی عطر الور. شیک و مرتب وارد میشه. با منشی خوش و بشی میکنه و میره دم میز رئیس و میگه : سلام آقای مهندس...صبحتون به خیر حالتون خوبه؟رئیس در حالیکه چشمش تا کیبورد یک بند انگشت فاصله داره تکونی به لبش میده.که معلوم نیست خمیازه کشیده؟ بی صدا گلاب به روتون آروغ زده؟ آه کشیده؟ یا جواب سلام داده. نیکو عصبانی میشه و میره تو دکش وآرزو میکنه این دکه در داشت تا درشو محکم بکوبونه به هم! بعد یادش میاد جواب بررسی اهدافش از امورقراردادها نیومده.چی از این بهتر؟ گوشی رو بر میداره و خودشو آماده میکنه که تلافی رئیسو سر مدیر قراردادها در بیاره. درحالیکه آرزو میکنه ایکاش سبیل داشت تا میتونست اونو بجوه شروع میکنه لبشو گازگازی کردن. بعد شونصد تا زنگ یادش میفته هنوز ساعت هشته و مدیر مربوطه درحالت خوش بینانه ساعت نه و نیم ده تشریف میاره. کس دیگه ای هم نیست. آهان منشی مربوطه. از پشت میزش با صدای خفه میگه خانو...هنوز حرفش تموم نشده که میبینه منشی با چشم گریون میاد طرفش و میگه که مامانش بیمارستان روانی بستری شده و... خوب نیکو رو که میشناسین اونقدرها هم وحشی نیست. تصمیم میگیره بره حساب رئیس رو بذاره کف دستش و حالش رو بگیره. چند تا کلمه ی قلمبه سلمبه از استاندارد در میاره و باز میره سر میز رئیس . این دفعه با بدجنسی خاصی کلمه ی مهندس رو حذف میکنه و میگه آقای...که رئیس حرفش رو قطع میکنه و شروع میکنه از موضوع آپ دیروز نیکو حرف زدن. نیکو تعجب میکنه. رئیس زرنگی میکنه و چند تا از تکه کلمه های نیکو روهم به کار میبره. نیکو بهت زده به رئیس نگاه میکنه و مسخ شده برمیگرده تو دکه اش و تا عصر با خودش فکر میکنه: لو رفتن یا لو نرفتن مسئله این است!

2. نیکو که سه روزه حموم نکرده خودشو تو آینه آسانسور نگاه میکنه . موهای ژولی پولیش از مغنعه ریخته بیرون ولی حالشو نداره درستشون کنه. چشمها هر کدوم به قاعده ی یک گوجه فرنگی. لبو لوچه ی آویزون.با یک اخم منهدم شده .خودش رو میکشه پشت دکه اش و به زور با منشی احوال پرسی میکنه که چشمش میخوره به رئیس. رئیس نیشش تا بناگوش باز میشه با شعف فریاد میکشه: سلام خانم مهندس نیکو! حالتون چطوره. دختر کوچولو چطوره؟ آقای مهندس چطورن؟ عمه ی همسایه ی مامانتون چطوره؟ دیشب خوب خوابیدین؟ چه صبح زیبایی!! نیکو شاخ در میاره. تا میاد جنب بخوره رئیس پریده تو دکه و کلی از ماجراهای جلسات گذشته و کارهای در دست انجام و برنامه های آتی سخن میگه و اعتراف میکنه چقدر مشاورین از هوش و خلاقیت و مدیریت و اخلاق و منش و پتانسیل نیکو تعریف کردند و فلان و بهمان. نزدیک ظهرصدای گرفته ی رئیس از پشت تلفن نیکو رو میخواد. نیکو با لب خندون درحالیکه سعی میکنه موهای ژولی پولی رو سرو سامون بده میره پیش رئیس هنوز ننشسته که باز رئیس میره سر موضوعی که دیروز آپ شده و باز هم چند تا تکه کلام از نیکو. هنوز نیکو کاملن بهت زده نشده که سر رئیس پایین و پایینتر میره و در یک بند انگشتی کیبورد متوقف میشه صدای مشکوکی از خودش ساطع میکنه که به معنای پایان مذاکراته. باز هم نیکو مسخ شده برمیگرده تو دکه اش و تا عصر با خودش فکر میکنه: لو رفتن یا لو نرفتن مسئله این است!

Tuesday, May 22, 2007

یه آدم تازه میخوام

اگه پستهایی رو که از صبح نوشتم سیو کرده بودم 10 تایی شده بود. بازم الاغ کدخدا شدم. هزارتا کار دارم هی میام اینجا چرخ میزنم و هی پست مینویسم و میبینم اونی که میخوام نیست. حوصله ی نک و ناله ندارم هرچند دلم پره! طنزم هم نمیاد هرچی نوشتم مزخرف شد. موقع از دینی نوشتن هم نیست.
دلم میخواد با یکی حرف بزنم. دلم میخواد با یکی برم کافی شاپ ثالث و فقط حرف بزنم. حوصله ندارم نصیحتم کنه. دلم میخواد یک ادم باحال باشه یک کمی چرت و پرت بگیم و بخندیم.
کدومتون حالشو دارید بیاین.
گفته باشم فقط کافی شاپ ثالث. ساعت 4 عصر به بعد. شاید فردا.
************************************************************
اینو میدونستی؟:
مردهاي فرانسوي هم زن دارن هم معشوقه اما زنشونو بيشتر دوست دارن،
مردهاي آمريکايي هم زن دارن هم معشوقه اما معشوقشون رو بيشتر دوست دارن؛
مردهاي ايراني هم زن دارن هم معشوقه اما مامانشون رو بيشتر دوست دارن

Sunday, May 20, 2007

مشکلات نیکو گونه


همیشه این ها رو با هم قاطی میکنم
· میرزای شیرازی و امیر کبیر و قائم مقام فراهانی
· میرداماد و سهروردی
· مدرس و شیخ فضل الله نوری و آیت الله کاشانی و نجات اللهی
· اقبال لاهوری و کلیم کاشانی و شیخ محمد خیابانی
· فتحی شقاقی و خالد استانبولی
· بنی صدر و بختیار
· شریعتی و بازرگان
· نواب صفوی و بن لادن
· صادق هدایت و جلال آل احمد
· مایکل بولتون و التون جان
· طیب و شعبون بی مخ
· عزت الله انتظامی و رضا کیانیان
· سیمین بهبهانی و سیمین دانشور
· پری زنگنه و سوسن و سیما بینا
· خالقی و قنبری (تازه یکبار یک گندی زدم که نگید. تو جلسه گفتم مسئول این کار آقای خندقی بودند(ترکیب خالقی و قنبری) بعد پرسیدند آقای خندقی کیه؟ گفتم خندقی؟ چطور مگه؟ (آخه آقای خندقی نامی رو هم میشناسم.) حالا از اونها اصرار از من انکار)
· با یکی از بچه ها سر خیابون قائم مقام قرار داشتم. منم به خیال خودم رفتم بعد سه ساعت انتظار و دک و دعوای تلفنی دیدم اشتباهی رفتم سر میرزای شیرازی وایستادم!

هیچوقت نتونستم عین آدمیزاد بگم
سیلوستر استالونه
سگ (نمیدونم چرا میگم سک شما ها میتونید بگید!)
اکل مریته
فلوچارت(این دیگه ابزار کارمه هی میگم فولوچارت)
سردمداران (هی میگم سردمدرداران)
ماسماسک

اگه من جای شما بودم حتمن پست علی کاریز رو تو بلاگ حاج واشنگتن میخوندم. بدجوری شرح حاله.
اگه تو کامنت دونی جواب میدم به دلیل زیاد کردن آمار کامنتها نیست یعنی چی؟ اصلن دلم میخواد! کامنت دونی اختیاری!

Saturday, May 19, 2007

شما حدس بزنید

1-خیلی موقعها تو خونه بهش فکر میکنم . دیگه نوشته هاشو نمیخونم. یا نمینویسه که بعید میدونم یا هیچکدوم ما ازش خبر نداریم. یک گوشه ی دیگه این دنیای مجازیه. با خیلی از مشکلاتش آشنا بودم. خیلی از درد دلهاش مشترک بود خیلی از شیطنتهاش هم. مهربون و صمیمی و در عین شری آسیب پذیر و مظلوم. دلم براش تنگ شده. هنوز هم تو فکرشم.سارا این جین کوک
2- پستهای طولانی و سنگین. حرف دل. با انرژی (گاهن انرژی منفی). کمی مغرور. همیشه مهربون. اخلاق تند نابود کننده. باهاش مخالفت کنی میاد میزنه دک و داغونت میکنه. میتونی بهش اعتماد کنی. ضمنن تکیه گاه خوبیه! بی اختیار منو به خودش جذب میکنه. پروانه هیچستان
3- خوب. نود درصد موارد باید نوشته هاشو حداقل دوبار بخونم تا بفهمم چی نوشته. نازک نارنجی. ولی تا بخوای ساده. تا بخوای یک رنگ. دوست دارم ننوشته هاشو بخونم. مهربون و صمیمی. چیزی که همیشه رعایت میکنه ادبه! هرگز بی وفایی نمیکنه. برعکس من هرگز ایمیلتو بی جواب نمیذاره. کوشا. مهربون و دوست داشتنی. با اینکه پر از ابهامه اگه روزی ننویسه دلم میگیره. بالتازار
4- شر و شیطون . کلک و ناقلا! تو و بیرونش یکیه. بعضی وقتها از رک بودنش میترسم. خدای من هر چی تو ذهنشه تو بلاگشه. کار راه بنداز. قابل اعتماد و دوست داشتنی. پرحرف. مهرررربون. آیدا
5- یک غم عجیبی تو نوشته هاشه. یک بی نظمی وحشتناک تو فکرشه. خیلی خیلی وفاداره. خیلی صمیمی و مهربونه. تا حالا نشده سوالی رو برام بی جواب بذاره. شدیدن کار راه بندازه. تشابهات زیادی باهاش دارم. اونم یک کمی تنده. شدیدن احساس نزدیکی باهاش میکنم. شاید یکی از کسانی باشه که دلم میخواد ببینمش! الهام
6- نگرانشم نگرانشم نگرانشم. صادق ترین آدمیه که تو این محیط دیدم. بی کلک. بی سانسور. بی سیاست. لطیف و با احساس. جمله جمله ی پستاش خوندنیه. براش خوشحالم و دلواپس. یک کمی حواس پرت. شدیدن دوست داشتنی! رضا 53
7- هر وقت کانتکت بشم بهش سر میزنم. بعضی نوشته هاش که زبون خودشه رو دوست دارم و بعضی دیگه که به نظرم تقلیده و یا فرو رفتن در قالبی که خودش نیست. اووف حالمو میگیره. این هم به شدت آسیب پذیره. فوق العاده با جنبه س. خیلی خیلی مهربونه. بعضی وقتها آنچنان لج منو در میاره که اگه دم دستم باشه یکی یکی موهای کلشو میکنم. ولی دوستش دارم. حاج واشنگتن
8- دو قالب متفاوت. هنوز هم برام سخته باور کنم یک نفرند! مهربون و همراه. یک کمی مدیر! صمیمی و رک! لین
9- شر و شیطون. خوش قلم. دغدغه های ذهنی کاملن متفاوت از هم. حساس . با جنبه. باحال. با تصمیم گیریهای کاملن احساسی. بانمک! حاج باران
آقا جان من! برنده همین خانم سارا یک خواننده ی همیشگیه. سارا خانوم لطفن بیا یک آدرس یا صندوق پستی به من ایمیل کن!

Tuesday, May 15, 2007

1پاریس

مطمئنن اگه الان پری مهربون بیاد ازم بپرسه دوست داری کجا زندگی کنی میگم پاریس! شهری که علاوه بر همه ی جوانب مثبت شهرهای اروپا جنب و حوش خاصی توشه.


اینجا میدون و خیابون اپراست. هتل ما اطراف این خیابون بود. وقتی از ایستگاه مترو بالا اومدیم از زیبایی این خیابون و ساختمانهای اطرافش دهنمون باز مونده بود. فروشگاه معروف لافایت تو خیابون ضلع شمال این میدونه. ما که تواین فروشگاه در اثر دیدن تی شرتهای 500 یورویی و کیفهای 2500 یورویی چشممان چهار تا شد. جالب اینکه دم در فروشگاه اعراب مسلمان رو میدیدی با کیسه های لافایت که داشت از فرط خرید میترکید. ای پول نفت....ماکه فقط تونستیم از شیرینی فروشی زیر فروشگاه 4-5 تا شیرینی بخریم. البته از بقالیش (یه چیزی تو مایه های شهرونو خودمونJ ) هم نون و آب خریدیم!
خوبی هتل این بود که خیلی به جاهای که میخواستیم بببینیم نزدیک بود.

در جنوب غربی این خیابون شانزه لیزه قرار داره(البته با حدود چهل و پنج دقیقه پیاده روی) . خوب در حالت خوش بینانه آدمو یاد خیابون ولیعصر خودمون میندازه.
یک خیابون خیلی عریض که معروفترین مارک های دنیا رو میتونی توش پیدا کنی.


این هم شبه شانزه لیزه س. یک چیزی که خیلی مده نشستن مردم جلوی در کافه ها تو پیاده رو هست. پیاده روی عریض شانزه لیزه جون میده برای این کار!

این خیابون میدون کنکورد رو به تریومف وصل میکنه. یک منار بی قواره اونطور که من فهمیدم توسط ناپلئون از مصر آورده شده.

در زیر تریومف قبر یک سرباز گمنامه که همیشه روش پره دست گله از طرف مردم!
اگه خواستید با خیال راحت پاریس رو بگردید میتونید ازاین اتوبوسهای مخصوص توریستها استفاده کنید: اتوبوسهای دو طبقه که طبقه ی دومشون بدون سقفه. به مدت دو روز نفری 25 یورو. در هر ایستگاهی که بخواین پیاده میشید و دوباره در هر ایستگاهی که خواستید سوارمیشید. نرخ کرایه تاکسی خیلی وحشتناکه. مترو هم که زیر زمینه. در نتیجه این بهترین راه بود.

این هم موزه ی انولید هست. اینجا بعد از انقلاب ساخته شده. چون درباری های فرانسوی علاقه خاصی به نشستن و گپ زدن داشتند ناپلئون اینجا رو براشون ساخته که راحت بنشینند و سرشون گرم بشه! اسمش رو هم که میبینید: invalides

برج ایفل در جنوب تریمف قرار داره. این هم یک اسکلت فلزی بی قواره هست.
میتونید سوار آسانسورش بشید و از اون بالا پاریس رو ببینید. البته هرچی بالاتر بخوای بری پول بیشتری باید بدی! از خیابون جنوبی تریمف که بیای یک سری پله در غرب ایفل وجود داره و ایفل در گودی قرار داره. منظره ی خیلی جالبیه. توصیه ی من اینه که ایفل رو در شب ببینید وگرنه زیاد خوشتون نمیاد ازش. در ضلع شرقی ایفل هم فضای سبز درست و حسابی هست که شبها مردم میان اونجا و راحت تو چمنها مینشینند و خوراکی میخورند. هر چند دقیقه یک بار هم چراغهای چشمک زن ایفل روشن میشه و مردم جیغ میکشن و دست میزنند! (البته این کارها تو ایران دهاتی بازیه نه؟)

این هم کلیسای نوتردام هست. تقریبن در مرکز پاریس و در جنوب شرقی موزه ی لووره. نمای خارجی حیرت انگیزی داره . داخلش هم پره از مجسمه های جالب که هرکدوم بیانگر گوشه ای از تاریخ و اساطیر مسیحیته!

حقیقتن پاریس شهر گرونیه . ما یک ساندویچ نون و پنیر و یک ساندویچ تن ماهی هر کدوم به قاعده ی یک کف دست خوردیم به مبلغ 23 یورو. و بعد از اون فقط غذای آماده خوردیم از سوپر مارکت. ضمنن بهتون توصیه میکنم هرگز گوشت با پخب مدیوم نخورید چون بر عکس ایران خام خامه و هرگز نمیتونید بخوریدش!
ادامه دارد...

Sunday, May 13, 2007

سیبیل پارتی

بازم الی منو بازی دعوت کرده.مرسی.مرسی. البته میدونید بعد از صد سال عکسهای پاریس رو زدم که پست پاریس رو بذارم. ولی خوب دعوت شدم دیگه...شرمنده

بهترین لحظه ی عمر : راستش الان که فکر میکنم میبینم بهترین لحظات عمر من وقتیه که پیش دینی و بانی هستم. نگران چیزی نیستم و احساس آرامش عجیبی میکنم. دیروز بعد از ظهر که از شرکت برگشتم یکی از این لحظات بود
بدترین لحظه ی عمر: بی تردید بدترین لحظه ی عمر من وقتی بود که خبر تصادف و مرگ بابای بانی رو شنیدم. وای هیچوقت اینقدر احساس ناراحتی و بدبختی و استیصال نکرده بودم

بهترین اتفاقی که ممکنه برام بیفته اینه که با همه ی کسانی که دوستشون دارم به یک کشور امن و آروم که حقوق انسانی درش رعایت میشه مهاجرت کنم
بدترین اتفاقی هم که ممکنه برام بیفته اینه که خدای نکرده خدای نکرده زبونم لال مامانمو از دست بدم. این نگرانی و وحشت همیشه با منه. نمیدونم چرا

عزیزترین فرد زندگی من حقیقتن بانیه. میدونید دینی و مامانم رو هم بی اندازه دوست دارم ولی بانی چیز دیگه ایه. ناراحتی هرکسی رو میتونم تحمل کنم به جز اون. علت اینکه در اثر فوت باباش اینهمه به من فشار اومد این بود که من از دو جهت خون دل میخوردم. دیگه نبودن اون انسان شریف و غصه دار شدن بانی
منفورترین فرد زندگیم خوب میدونید یک سری افراد هستند که آدم همینطوری ازشون بدش میاد مثلن از رفتارشون از تیپ و قیافشون یا از بی ادب بودنشون. ولی اثر چندانی تو زندگی آدم ندارند ولی بعضیها واقعن اثر منفی رو زندگی و آینده آدم میذارن. درحال حاضر منفورترین انسان زندگی من الفنون هست. یک نفر دیگه هم هست که اصلن نمیتونم بهتون بگم

این دفعه آقایون دعوتن به ترتیب الفبا :
بالتازار- حاج باران – حاج واشنگتن – دکتر مانولو – رضا 53

مهمون افتخاری منم که زده بلاگشو داغون کرده کسی نیست جز مشتی ماشالا که قراره اگه اینجا رو میخونه تو کامنت دونی جواب بده
به این میگن یک سیبیل پارتی اساسی
*******************************************************
نیکو ببین چه کردی...فونتتو پیدا کردی
مرسی الی . قلبونت. بوس.

Wednesday, May 9, 2007

جوابیه

دیروز در راستای مبارزه با تشدید دیوانگی خونه تشریف داشتم. آی که چه کیفی کردم. جاتون خالی کلی با دینی باز کردم و دوتایی کلی گرفتیم خوابیدیم
دلم میخواد اینجا جواب بدم به کامنتهای پست قبل
بالتازار: واقعن که. بابا اینها حق مسلم ماست! به نظر غربیها هم کودکانه نمیاد ابلهانه میاد. مثل اینکه یکی به ما بگه آرزو دارم خمیازه بکشم. خوب ما چی فکر میکنیم؟ میگیم خوب بکش! کی جلوتو گرفته. باید در بطن این جامعه بود تا مشکلاتو درک کرد. مثل خیلی از ایرانی هایی که خارج از کشورند و میگن تقصیر از خود مردمه که حکومت بهشون زور میگه! ضمنن باید بگی چرا قهر کرده بودیا! بانی منو نمیاره اونجا چرا که بلیط گیرش نیومده و باید با اتوبوس تشریف ببره
به خدا مردمی که اینقدر مهربونن لیاقتشون این زندگی نیست. وقتی میلت رو خوندم اشک در چشمانم حلقه زد!( احساساتی میشویم!) خدایی نمیدونم چی بگم. ممنونم! ممنونم!ممنونم
الهام: بابام جان ندارمش اینجا یک مشت فونت عوضی هست که عین همن! تاهما از کجا بیارم
نازنین: راست میگی . محدودیتهام با اومدن دینی بیشتر شده. مسئولیتم هم بیشتر شده. بدتر از همه از اینکه بانی داره مثل قبل به کارهاش میرسه و محدودیتها و مسئولیتها مال منه لجم رو درمیاره! ای چه بدم من
حاج واشنگتن: بابا توهم که هرچند وقت یکبار بیا به همه بگو این بهترین پست عمرشون بوده!:) ببین وضعمون خیلی خراب شده خدایی. ای لعنت به این خودسانسوری ! ای لعنت برش!ای لعنت
نلی: ای خدا میشه یک روز همچین صبحی رو دسته جمعی تجربه کنیم؟ خدا: بچه بدو برو سرکارت اینقدر گنده تر از دهنت حرف نزن. اون دنیا از یک مو آویزونت میکنم ها
سارا: ممنونم عسیسم. نه تنها یکی از آرزوهامو برآورده کردی که خیلی از چیزهایی که میخواستم تشریح کنم ولی حالشو نداشتم تو بیان کردی. مرسی عسیسم. قلبون یو
آیدا: ای مرفه بی درد! الان دست به کار میشم برات فورواردش میکنم. آیدا ! مرسی که تو هم داری کاری میکنی که به یکی از میخوام ها برسم. ای بابا جمع بلاگی بدون هاهاها هم مگه میشه
ماندانا : قبول نداری اینا آرزو نیست. پرتوقعی نیست. اینا یه چیزی مثل خمیازه کشیدنه که به بالتازار گفتم. بابا پرس شدیم زیر این فشار.من توقع زیادی از زندگی ندارم که مثل اسب دنبال هویچ دنبالش بدوم. من حق مسلممو میخوام همین
حاج باران: ببین دنیا به کجا رسیده من از حاج باران بهتر تشریح میکنم! آخ آخ آخ منم همینطور
لین: آخرش رو شوخی کردی دیگه؟ بابا شرایط فراهم بشه من قول میدم از خوشی و خونسردی حوصلم سر نره. راست یمیدونی سرخر یعنی چی؟ یعنی اینکه روت نمیشه به طرف بگی نیا! اونم میگه من مزاحم نمیشم میخوام فقط یک دلیلی برا اومدن داشته باشم
آرمیتا:ای بابا ! من بدم میاد مغنعه روپوش بپوشم . از ترافیک بدم میاد. از آدم ریشو بدم میاد.از...اینها روزمره ها هستند نه چالشهای گه گاه! خودسانسوری نمیذاره. نمیذاره دیگه چه کنم
*************************************************************************
آیا کسی از شما خبری از مرحوم مغفور مشتی ماشالا داره؟

Monday, May 7, 2007

خرچنگ

هوا خوبه هنوز کامل روشن نشده. دوچرخه رو برمیدارم و میزنم بیرون. فقط دو سه تا دختر جوون دارن کنار خیابون نرمش میکنن و صدای اونا با صدای پرنده ها قاطی میشه. با سرعت رکاب میزنم. تندتر و تندتر. خوشبختانه نه ماشینی وجود داره نه دست اندازی ! اووووه...چه کیفی میده
برمیگردم خونه صبحانه حاضره. خودم رو با کیک وخامه خفه میکنم. حالا میرم یک چرت میخوابم! بیدار که شدم میرم خرید. میخوام اون کاپشن شلوار آدیداسه رو که مدتیه تو نخشم بخرم. به به نه ترافیکی... نه دود و دمی...نه جیغ و دادی...نه آدم بدریخت بداخلاقی...چه خوشبختم امروز! راحت میرم تو پارکینگ مرکز خرید بدون اینکه آقای پارکینگی دوباره شماره پلاک رو ازم بپرسه.چه خوب و خلوت! نه تنها لباس مورد علاقه ام بلکه یک عالمه مدلهای جدید هم حراج شده ! تا میتونم برای خودم و بقیه (حتی شما که دارید اینا رو میخونید)خرید میکنم. حالا میرم استخر...اوه چه خلوت و خوبه. تازه مجبور نیستم دمپایی بپوشم. میرم تو سونای خشک و میگیرم مبخوابم اصلن هم از خفه شدن نمیترسم. میام بیرون. برای نهار با یکی از بچه ها که مدتهاست میخوام ببینمش قرار دارم. به به...چه رستوران تمیزی. نه گارسون کنه ای داره، نه یک مشت سیب زمینی خمیر شده به اسم اردور به خوردت میدن. تازه رفیقم هم 1 ساعت دیر نمیاد. دو ساعتی مینشینیم و میگیم میخندیم. با هم میریم کتاب فروشی و یک خروار کتاب میخریم. برمیگردم خونه بدون اینکه دوستم موی دماغم بشه که یا منو ببر به خونتون یا بیا خونه ی ما . موسیقی که دوست دارم رو میزارم و بدون ترس از اینکه ساعت 3 بعد از ظهره و الان همسایه ها اذیت میشن صداشو بلند میکنم. دراز میکشم و کتابمو میخونم. عصر هم با یک سری از بچه ها قرار دارم. آهان بچه های بلاگستانن! آی بخندیم...آی بخندیم. هیچکدوم نه غمی دارن نه ترسی نه نگرانی! کافی شاپ طولانی میشه و به رستوران میرسه بعدش هم به دیسکو و بزن برقص. البته بدون خلاف . با انرژی تخلیه میام خونه و راحت و بی دغدغه میگیرم میخوابم. ای خدا من چه خوشم

نمیدونم این یک روز آرمانی من بود. حداقل آرزوهام توش بود. متاسفانه به مرحله ای رسوندنم که آرزوی نداشتن یک سری چیزها برام از داشتن یک سری چیزهای دیگه مهمتر شده
میخوام صبح هروقت خواستم بیدار بشم. محبور نباشم زود پاشم برم سرکار یا به زور بخوابم که جبران روزهای کم خوابیمو بکنم
میخوام هرچی دوست دارم بپوشم بیام بیرون. از این روپوش و مغنعه ی مسخره متنفرم
میخوام بدون ترس از قوانین اداری و بدون کم شدن حقوقم هروقت خواستم بیام سرکار واگر نه اصلن نیام.
میخوام منشیمون اینهمه مشکل نداشته باشه و قیافش افسرده نباشه
میخوام رئیسم آدم زبل و باهوشی باشه
میخوام همه ی آقایون ریشهاشونو بزنن.خوش تیپ باشن. و لبخند بزنن
میخوام راننده داشته باشم. ترافیک ودود و دم و سرو صدا و دعوا و جیغ و داد و بوق و...نباشه
میخوام یکی دیگه به جای من بره بانک
میخوام کامنتهای پستهام حداقل 10 خط باشه
میخوام نهار برم رستوران عصرها کافی شاپ
میخوام عصرها دینی رو با کالسکه ببرم گردش. بدون ترس از آلودگی و پشه و حساسیت و چاله چوله
میخوام 10 کیلو وزن کم کنم بدون ترس از مریض شدن
میخوام مامان بانی بره خارج یک مدت خیالم از بابتش راحت باشه
میخوام شبها دیر بخوابم
میخوام یک عالمه کتاب بخونم
میخوام بتونم ستون طنز نبوی تو روز رو بخونم
میخوام خونمون بزرگتر باشه
میخوام آدامسمو با صذای بلند بترکونم
میخوام هروقت نخواستم حرف نزنم.
میخوام برای بانی فارنهایت صد میلی بخرم بدون اینکه خسیسیم بیاد
میخوام برم مسافرت بدون سرخر- ای بی ادب
میخوام این فونت کوفتی رو عوض کنم
میخوام اینقدر خودسانسوری نکنم هرچی دلم میخواد اینجا بنویسم
...

Saturday, May 5, 2007

برزخ



شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

Wednesday, May 2, 2007

اصول مدیریت 2

:حین شرکت در جلسات
...چای خود را هورت نکشید. اگه میکشید بعدش نگید اه
خودکار رو تو گوشتون نکنید اگه کردید به کشفیاتتون نگاه نکنید
اگه با کسی اتفاق نظر نداشتید و کارتون به جر و بحث کشید برای اینکه از دلش در بیارید پا نشید برید بغلش کنید
تو رو خدا وسط حرف همدیگه نپرید. بابا یکم گوش کنید ببینید دیگران چی میگن . هی حرف خودتونو تکرار نکنید
برای جلوگیری از اظهار نظر درباره ی آسمون وقتی همه دارن از زمین حرف میزنند قبل از حضور در جلسه به دستور جلسه یک نگاهی بندازید
قبل از به کار بردن لغات انگلیسی تلفظ صحیح اونها رو یاد بگیرید. احتمال یک در یک میلیون کسی پیدا میشه که دو کلوم خارجی بلده و ضمنن سرتقه و هی میزنه تو پوزتون
وقتی سه ساعته دستاتون زیر میزه و زل زدید اون پایین هر ابلهی میتونه حدس بزنه که دارید اس ام اس بازی میکنید
عین بزمجه هرچی مدیرعامل میگه نگید به به و چه چه
مدیریت زمان یاد بگیرید. داستان حسین کرد شبستری تعریف نکنید
هی با پاتون به پای بغل دستیتون میزنید که چی؟
عین شیر فرهاد هی سینتونو صاف نکنید به عبارتی هی اخ و تف نکنید
عین یک ابله به تمام معنا شماره موبایل هم رو نگیرید


:اگه محض رضای خدا یک خانوم تو جلسه هست
هی نگید آقایون فلان آقایون بیسار
حین نشستن کنارش افراط و تفریط نکنید. یا توی بغل آدم طرفن یا عین جزامیها به شعاع 2 متر اطرافش نمینشینند
وقتی داره صحبت میکنه به دیوار زل نزنید. بابا آدم با این چیزها به گناه نمیفته
اجازه بدید اول اون از در بره بیرون عین نی نی کوچولوها هم رو هل ندید
اگه احتمال میدید هنگام صحبت باهاش تته پته میکنید یا بنفش میشید همون بهتر که لالمونی بگیرید
...کمی روشنفکر باشید هر لبخندی به معنای خاصی نیست! ضمنن پوزخند و لبخند با هم فرق داره

Tuesday, May 1, 2007

شش ماهگی





من امروز 6 ماهه شدم
بیچاره مامانم نصف عمر شد اونقدر که انتظار شش ماهگی منو کشید تا برام غذای کمکی رو شروع کنه. دیگه از ذوقش 5 شنیه یعنی 5 روز زودتر بهم فرنی آرد برنج داد. اونم چی فقط یک قاشق مرباخوری! آخه بابا اینکه تو همون دهنم موند و اصلن به معدم نرسید که!!! کم کم زیادش کرده که میتونم صبح و ظهر و عصر و شب 2 قاشق ازش بخورم. خیلی هم دوستش دارم ولی دلم میخواد خودم غذا بخورم و زود یا قاشق رو از دست مامانم میقاپم و تا ته میکنم تو حلقم یا فوری کلمو میکنم تو کاسه! عین پیشی ها
تازه زبون درازی هم بلدم بکنم
وقتی هم که بابامو میبینم براش غش میکنم. آخه خیلی دوستش دارم. دیشب که بابام از ماموریت اومد یواشکی در گوشم گفت من اول به عشق تو و بعدش چاقاله بادومهایی که تو یخچاله اومدم خونه. ولی مامانم شنید و میخواست بابامو با همون حوله حموم که تنش بود از خونه بندازه بیرون! خوب ما خیلی هم رو دوست داریم چکار کنیم
به زور خودمو بلند میکنم که بنشینم! ولی باید یکی کمکم کنه. اینطوری دنیا قشنگتره نه
هنوز هم حموم رو دوست دارم مخصوصن وان رو. پاهامو با تعجب نگاه میکنم و با عروسکهای وانم بازی میکنم. راستی راهی وجود نداره که آدم سرش رو نشوره؟ این قسمتشو دوست ندارم چون مجبور میشم چشمامو ببندم بعد دیگه عروسکهامو نمیبینم بعد در حالیکه اون ستاره نارنجیمو بغل کردم جیغ میزنم و گریه میکنم
دیشب هم برای اولین بار دس دسی کردم. البته خیلی ناشیانه و هر 10 بار یکبار دستهام میخورد به هم! تازه دو روز ییش هم برای اولین بار وقتی مامانم اومد دنبالم از بغل مامانی دستامو به طرفش دراز کردم که برم تو بغلش
خیلی حرفها هم بلد شدم. مثلن یهو میگم ماما یا دد...به بابام هم تند تند میگم گاگا گاگا ...سر شام هم حتمن باید منو بغل کنن ببرن سر میز وگرنه کلی جیغ و داد میکنم. لیوان رو هم خیلی دوست دارم
راستی من دارم روزی یکبار شیر خشک میخورم تقریبن 100 سی سی
تا ذوق میکنم هم تند تند لگد میزنم. البته پتو رو هم دوست ندارم شبا تا مامانم دور میشه پاهامو تا گردنم میارم بالا و با یک حرکت پتومو میندازم اونور. میدونید که من از سه ماهگی تو اتاق خودم خوابیدم. ولی هنوز شبها 2بار هوس مامانمو میکنم و نق میزنم که بیاد منو بغل کنه و اگه یک لحظه تاخیر کنه جیغ میکشم
راستی بالاخره منو بردند سونو گرافی . یک گریه ای کردم که دل سنگ کباب شد برام...حالا گریه ی من تموم شده مال مامانم هنوز ادامه داره هرچی هم بهش میخندیدم فایده نداشت. ولی خوشبختانه مشکل لگن نداشتم
وای باز باید برم واکسن بزنم .به قول مامانم لعنت به هرچی آامپوله. آخه نمیشه واکسن بچه ها خوراکی باشه
این مامانه طی یک عملیات ابلهانه دیشب عکسهای منو از تو اون موبایل قراضش پاک کرده. ولی قول داد زود زور بیاد عکسهامو بذاره اینجا. راستی به زودی براتون یک سورپریز دارم
بوس گنده برای همتون
دیانا یا همون دینی خودتون