Tuesday, September 29, 2009

شتر معروف

یه روز صبح که پاشدی تو آینه خودتو نگاه کردی میبینی یه شکل دیگه شدی!! هرچی آرایش میکنی...هرچی موهاتو شونه میکنی...هرچی لباساتو عوض میکنی ...باز میبینی مثل همیشه نیستی...یه تغییری کردی...فکر میکنی شاید دیشب کم خوابیدی...فرداش باز پا میشی و خودتو میبینی..ای بابا... بازم که یه جوری هستی... ها! شاید شام زیاد خوردی مال اونه.. .باز فرداش میبینی درست نشدی! این دفعه مطمئنی که نه شام زیاد خوردی و نه کم خوابیدی! فرداش و فرداش باز میاد و تو باز یه جوری هستی ، تا اینکه به این قیافه عادت میکنی!
آره خوب...پیر شدی!!!
-----------------------
با اینکه میدونند کمترین تنبیه اخراجه ، باز هم دست از مبارزه بر نمیدارند! دیروز دانشگاه تهران نشانه دیگری بود از شجاعت جوانان! من نمیدونم اونایی که سرشون رو انداختند پایین و دارن به قول خودشون زندگیشون رو میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...بعد یعنی واقعن با دیدن و شنیدن این خبرا چه احساسی دارن؟

Monday, September 28, 2009

آی عشق...آی عشق...چهره ی آبیت پیدا نیست

دخترک پاشو گذاشت تو کلاس و استاد که به خاطر هر اشتباه کوچولو جوراب تک تکون رو بادبان میکرد لبخند زد ، کمی سبیلهاشو جوید و نگاهش دنبال دخترک از این اتاق به اون اتاق رفت اونقدر حواسش پرت بود که بتونیم زیر زیرکی بهش بخندیم!
گفتم آی عشق...آی عشق!

با جدیت نگاهمون میکرد و برای هر اشارمون حداقل سه صفحه مستندات میخواست و به سلابه میکشیدمون.به اسمی که روی تلفن در حال زنگ زدنش بود نگاه کرد لبخندی زد، عذر خواهی کرد و رفت یه گوشه و با لحن مهربون بی سابقه ای گفت: سلام خانومم...نهار نمیمونم..میام خونه"
گفتم: آی عشق...آی عشق!

کسی که به خانوم چادریش اجازه نمیداد رو صندلی جلو کنارش بنشینه ، اان دختر با موهای جینگولانس و تیپ مد روز کنارش مینشینه و با هم آواز میخوند! دخترشه! تعجب کردم .
گفتم : آی عشق ...آی عشق!

بهمون نزدیک شد که به دخترک خوشگل هم گروهیم نشون بده از کدوم روش میتونه بهتر دستگیره رو بچرخونه و کنترل رو در دست بگیره. دستاش به وضوح میلرزید. به هم نگاهی کردیم و خندیدیم من از لذت مچ گیری که کرده بودم. اون از شرم لو رفتنش.
گفتم : آی عشق..آی عشق..

Wednesday, September 23, 2009

!بازی -عادتهای نا متعارف

عادتهای نا متعارف من به دعوت الهام سبزینه:
1. هرچی مسئله پیش اومده مهمتر و اساسی تر باشه بهتر خودم رو جمع و جور میکنم و دربارش با خونسردی بیشتری فکر میکنم...و برعکس هرچی اتفاق پیش پا افتاده تر و مسخره تر باشه زودتر جوش میارم و کنترلمو از دست میدم!
2. وقتی موضوعی ناراحت یا عصبانیم میکنه میخندم! البته این معمولن مواقعی رخ میده که میخوام خودم رو کنترل کنم وعکس العملی نشون ندم!
3. وقتی میخوام کاری با دقتت انجام بدم باید دورو برم مرتب باشه. مثلن من اینجا دارم گزارشم رو ادیت میکنم کارتی که زیر میز همکارم افتاده تمرکز منو به هم میزنه!
4. لجبازی و یکدندگی...یعنی اگه میخواین من قطعن کاری رو انجام ندم بهم دستور بدید و حتمن دربارش اصرار کنید...مدام پیگیرش بشید...هی زنگ یزنید یادآوری کنید...هی بگید اگه اینکارو انجام ندی فلان میکنم بیسار میکنم ...و در نهایت برای اطمینان بیشتر میتونید خط و نشون هم بکشید! قطعن دست به کار نمیزنم!
5. دقیقه نود شلوغترین دقیقه برای منه! با اینکه از یک ماه قبل میدونم تولد هرکی کیه! وقتی دارم میرم دیدنش کادوشو میخرم. نه اینکه تو فکرش نباشما...ولی هی فکر میکنم اگه اینو بگیرم ممکنه بعدن چیز بهتری گیر بیارم. از شش ماه قبل میدونم کی ممیزی داریم ها...روز آخر هزار تا کار دارم که باید نهایی بشه!

Wednesday, September 16, 2009

شاید جمعه ی خونینی دیگر

کسانی که در راهپیمایی این جمعه شرکت میکنند ماییم...من و تو...دختر و پسر خانواده هایی که هستیشون رو برای به ثمر رسیدنمون گذاشتند... همسر کسانی که چشم امید به آیندشون ماییم ...و شاید مادران و پدران کودکانی که تکیه گاهشون جز ما کسی نیست...دوستان عزیزی برای هم فکرانمون و همکارهای خوبی برای جاهایی که مورد همکاری ما هستند...چه حیفه که هر کدوم از ما دچار سرنوشت عزیزان از دست رفته بشیم...چه چشمهایی نگران ماست برای اعتراض به حقوق پایمال شدمون چه راه پر هراسی داریم...

برادر...ای برادر...گر که میخوانی مرا بنشین ...برادر وار...

تفنگت را زمین بگذار....تفنگت را زمین بگذار...

Tuesday, September 15, 2009

این مردها

-خانم سعید تو دانمارک مراجعه کرده دانشگاه بعد کلی هم استقبال کردند و قراره ادامه تحصیل بده!
(به روی خودم نمیارم.)
-میگم خوبه منم پاشم برم "لیموژ" ببینم میشه پذیرش بگیرم یا نه؟!
(باز به روی خودم نمیارم!)
موقع برگشتن باز پیش رو میگیره: نگفتی نظرت چیه؟!
یهو منفجر میشم : آخه مسخره نیست؟ اونجا یارو تا هویچ رو با اینترنت سفارش میده بعد ما عین ...پاشیم بریم تا دانشگاه اونجا بگیم امدیم ثبت نام؟ دانشگاههای خودمونم اینطوری نیست! بعدش هم ما جای بهتر آشنایی داریم که خودش میتونه برامون پذیرش بفرسته و بریم پیش خودشون و زبانشونم بهتر بلدیم جنابعالی شش ساله قراره براشون مدارکت رو بفرستی که هنوز دنبالش هم نرفتی. بعد عین خلا پاشیم بریم تو یه ده کوره که نه من زبانشونو میفهمم نه بچه که بگیم چی؟!!! بی هیچ مکاتبه ای..خبری...چیزی..بعدم تو که خودت بهتر سعید چاخانو میشناسی!! .....
- آی...هیچکدومتون به من اعتماد ندارین....انگار من بی سوادم که این حرفا رو به من میزنی...من خودم میدونم دارم چکار میکنم...همیشه تو ذوق آدم میزنین....
امان از دست این مردها!!!

Sunday, September 6, 2009

زبان آتش

شنیدن کی بود مانند دیدن!




-------------------------
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

-----------------------------------

درود براساتید این سرزمین !