Wednesday, June 25, 2008

و... پایان

بعد از چهل و پنج دقیقه صحبت پای موبایل با آقای دکتر پشت در دندانپزشکی .آقای دکتر بهت میفهمونه که: "عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

بعد از یک ساعت صحبت با خانم دکتر روبروی در بسته ی یک مغازه تو پاساژ. خانم دکتر بهت میفهمونه که:
"عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

بعد از روزها کلنجار رفتن با خودت و تجربه کردن کشش و کرنش و تنش و چندین و جند "اش" که تو دانشکده یادت دادند در باره ی خواص مواد خودت به خودت میفهمونی که
"عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

یوزر نیم و پس وردت رو وارد میکنی.
نفس عمیقی میکشی.
و خودکشی میکنی.
به همین سادگی!

Monday, June 23, 2008

زنانه

1. فهمیده ام "مرد" بودن یک " زن" کار ابلهانه ای بیش نیست. که تو به عنوان یک زن بدبختیهای یک مرد را تحمل میکنی و در نهایت نتیجه ای که یک مرد از تحمل بدبختیهایش بدست می آورد ، بدست نمی آوری.

2. میخواهم قبول کنم که یک "زن" یک" زن" است و فرقی نمیکند که شوهر کرده است یا بچه دارد. به زندگی اش علاقه مند است یا هرچه. او یک "زن" است و باید به چشم یک "زن" به او نگریست. باید هر روز به رنگ و مدل لباس و مو و آرایش او دقت کرد. باید توجه کرد که چاق شده است یا لاغر. باید درباره ی تن صدایش ساعتها بحث کرد.باید لبخندش را به خود گرفت و رفتار محبت آمیزش را "نخ دادن" تصور کرد. که اگر نمیخواهد در جامعه حضور پیدا نکند ، که اگر نمیخواهد لبخند نزند، که اگر نمیخواهد مثل یک انسان با انسان دیگری رفتار نکند که مثل یک "زن" در مقابل یک "مرد" رفتار کند. که اگر خندید یعنی "جلف" است و اگر تو را چون انسانی پذیرفت ، ارتباط کلامی با تو برقرار کرد، هراز گاهی شوخی چاشنی صحبتش کرد، و حرفت را "متلک" نپنداشت و با حرفی پاسخش گفت، اگر گاهی سراغی از تو گرفت که چرا نیامدی یا چه شده که غمگینی، یعنی که تو موجود خاصی برایش هستی. یعنی که حفره ی خالی در قلب یا مغز او را تو پر میکنی. یعنی که آنچه دارد برایش کافی نیست و تو،"یک مرد" دیگر، برآورنده ی نیازی هرچند عاطفی در اویی. که اگر چنین نبود با تو رفتاری دگرگونه داشت.

3.علی رغم زندگی جند سال اخیر و فرهنگ جامعه و هزاران درد بی درمون دیگه که به من اثبات میکرد که اگه میخوای بهتر از الانت باشی " مرد" باش. از امروز صبح تصمیم گرفتم "زن" باشم. بدبختی ها و مصائب "زن" بودنم را بپذیرم و بپذیرم که هیچ جای دنیا آسمانی آبی تر از اینجا ندارد.

4. دیروز درباره ی موضوعی ، با دوستی ، بحثی ، داشتم. نه چندان بحث که بیشتر شنونده بودم و تحلیلگر تا گوینده. میخواستم ببینم نظر کسی که از مسائل(شاید بهتر است بگویم حوادث) اخیر زندگی ام بی خبر نیست- درباره ی آنچه میپندارم هستم- چیست؟ روشنتر شدم و غمگینتر !

Monday, June 16, 2008

خ ی ا ن ت ه؟؟؟؟

خوندم...خوندم...پست مشتی جان پست فهیم جان..کامنتهای دوست جانها...جوابهاشون رو...به قول یکی از مرحومین بلاگستان نخود پوکید!
راستش نظر من اینه: تعریف خیانت کاملن شفاف و واضحه. اینکه شما به همسرتون وفادار نباشید. حالا اون (*سرده ،داغه،ولرمه،بداخلاقه،بیماره،بد عنقه،فرهنگ...اش با شما هم خونی نداره،اصلن روانیه)،در نفس ماجرا فرقی نمیکنه. شما وفادار نبودید و خیانت کردید.
دقت کنید:"شما خیانت کردید" تمام! و از آنجایی که بر اساس قانون سوم نیوتن متاسفانه هر عملی را عکس العملی هست مساوی با آن و فلان،در آینده نزدیک یا دور نتیجه ی عملتون رو هم میبینید.
ولی اینکه تعریف خیانت چیه! مطمئنن ... با غیر همسر از دید اکثریت ما خیانته. (حالا به هر دلیلی، یکبار یا مدام،کامل یا غیر کامل، تا حد...یا نرسیده بهش یا فرسنگها فاصله باهاش..) در هر حال از دید من هم این قطعن خیانته اسمش.
ولی خیانت روحی با جسمی کمی متفاوته. اینکه مرد یا زن متاهلی خیال شخص دیگه ای غیر همسرش رو در سر میپرورونه یا به شخص دیگه ای وابستگی عاطفی داره یا چه میدونم از این قبیل آیا اسمش خیانته یا نه؟
اینکه مثلن نیکو با آقای ایکس چت میکنه تو چت بهش میگه قربونت برم اسمش خیانته یا نه؟
اینکه مثلن بانی همکار خانم داره و هر روز صبح باهاش دست میده و روبوسی میکنه خیانته یا نه؟
نظر اینجانب علامه نیکو در این موارد اینه:
تا عملی به صورت جسمی نرسه خیانت نیست.
و صد البته هنوز بین علما در این مورد اختلاف وجود داره. بعضی میگن اصلن چت کردن زن و مرد نامحرم جای ایراد داره چه برسه توش قربون هم هم بروند.
بعضی میگن در محیط مجازی همه خواهر و برادرند و چه پسندیده که همه دست جمعی قربون هم بروند!
بعضی میگن کلهم همکاری زن و مرد نا محرم زیر یک سقف حرام میباشد.
بعضی دیگر ادعا دارند تا زمانی که ...پدید نیاید مجاز و بعد از آن جای تردید وجود دارد.
خلاصه اینکه خودمون رو گول نزنیم . اگه خیانت کردیم خب کردیم دیگه. اگه ناراحتیم بابتش خوب دیگه نکنیم الکی هم نیایم بگیم چون طرفم * بود این اسمش خیانت نیست.
از خیانت طرفداری نکنید که بدجوری فاجعس و واقعن همین حمایتها قبح عمل رو از بین میبره.
و من البته به شخصه میدونم و سعی میکنم درک کنم که خیانتکار دلایل قابل توجیهی برای عملش داره. ولی اینکه گفته میشه اگر طرف مقابل*بود آنگاه خیانت نیست....نوووچ...تو کت من نمیره!

Wednesday, June 11, 2008

یک سال و هفت ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
من برگشتم خدمتتون! با یک گزارش تصویری!

اینجا منو آوردن دم در موزه لوور. نمیدونید مامان فرهنگ دوستم چقدر ته دلش خوشحال بود که با وجود من نمیتونه بره موزه







اینجا هم یک فضای سبز (به قول مامانم) بود تو شانزه لیزه. بعد یه هاپویی رو از دور دیدم خوشحال شدم . نگو هاپوه هم خوشحال شده و به سرعت خودشو به کتلتی که من براش انداختم زیر صندلیم رسوند. چشمتون روز بد نبینه هی پاهامو به هم میکشیدم و هی جیغ میزدم و هی با هاپو بای بای میکردم که یعنی برو! همه فهمیدن من دختر کی ام










اینجا هم منو سوار اتوبوس توریستی کردند و من به نشانه اعتراض روزگارشونو سیاه کردم. همش دلم میخواست راه برم. یا برم یه جای دیگه بنشینم. یا برم پیش نی نی. یا آب میخواستم یا نون. خلاصه تا اینا باشن برای من تاکسی بگیرن!(جان من فاصله دندونها رو دارین!)







عاشق جوجو ها شدم. تا میدیدمشون جیغ میزدم جوجو...جوجو...هام..هام. بعد براشون هام پرت میکردم و تا میومدن بخورن یا دنبالشون میکردم یا پامو میذاشتم رو هامه تا جوجوه خیط بشه. بعد قاه قاه میخندیدم.








این پله ها رو میبینید سمت چپ عکس؟ هی به این مامان تنبل گفتم بیا با هم بریم بالا. هی خودشو زد به اون راه که نمیشه.











من هم خودم دست به کار شدم!










اینجا هم تو قطار بودم. هی خواستم راه برم با مردم معاشرت کنم که نذاشتند. من هم جورابمو کردم تو دستم و با هاش به مردم اشاره میکردم و میگفتم: بیو بیو بیو..(بیا منو بغل کن).











بعد هم یهو همچین شدم!










اینجا میخواستیم بریم گردش ولی من دلم میخواست بمونم چمنهای حیاط رو کوتاه کنم

!











بعدش تا اومدم آب بخورم دیدم همه رفته اند و من جا موندم!











این شازده پسر عمومه. تا میرفتیم بیرون بهش میگفتم: دششش...دششش..(دست منو بگیر).











ولی بعدش اینطوری میشد!










من هم گفتم بی خیال میرم خودم هام میخورم. تو برو بدو بدو بکن تا خسته بشی!میبینید چه خوشحالم!










این هم عکس من و طاووس! وای که چقدر مامانم حرص خورد تو باغ وحش. بعدش هم که افتادم زمین و دماغم خون اومد و لبم کبود شد. بعدش هم بارون گرفت و موش آبکشیده شدیم!










منو دارین؟ چقدر آب و جوجوهای تو آب رو دوست دارم..تا رودخونه میدیدم فوری جیغ میزدم: مویی...مویی..(ماهی)










اینجا هم از بس جوجوها رو دوست داشتم که می می ام رو بهشون تعارف کردم!












همه راننده های تراموا با من دوست شدند. تا صدای زنگش رو میشنیدم جیغغغ میزدم که مواششش...مواششش (ماشین!) بعد اونقدر بای بای میکردم تا تراموا تبدیل به نقطه بشه!











اینجا هم تو فرودگاه مشغول مطالعه ام!

















و دست آخر بعد اینکه بابای بیچاره ام کلی منو از بغل این مهماندار گرفت به اون مهماندار تحویل داد و خیلی در این راه زجر کشید خوابم برد. این منم در تخت هواپیما!










در این سفر اسمم رو یاد گرفتم: نیااااناااا!