Saturday, August 29, 2009

شهر قصه

خرس: سلام عليكم آبجي خانوم .بفرمائيد .حال شما چطوره ؟
خاله: سلام و درد پدرم .خاك به گورم … خاك به سرم .چه حرفا ؟چلاق بشي ايشااله !نزاکتم خوب چيزيه نه واله!
خرس: آبجي خانوم ببخشيد اگر جسارتي شد .بنده فقط عرض ادب نمودم .
خاله: خوب آخه خرس گنده ،آبجي خانوم نشد اسم !
خرس: پس چي بگم سيا چشم ؟
خاله: چه پر رو !
خرس: سفيدرو … سيه مو ؟
همه: سفيد بخت … سيه دل !
خاله; يه اسم خوب و خوشگل .يه اسم بگو که اسم باشه .جادو کنه طلسم باشه .به رنگ گندميم بياد .به چشم بادوميم بياد.بهار بشه نسيم بياد .
خرس: نگونگو دلم رفت !اين دل غافلم رفت !
خاله: نيگام بكن چه ماهم .با چشماي سياهم .دهن دارم …
ديگران …: يه غنچه !
خاله: ابرو دارم …
ديگران …: کمونچه !
خاله: قدم ببين …
ديگران …: بلنده !
خاله: گيسم ببين …
ديگران: … کمنده !
خرس: توکه منو شيدا کردي .خوبه منو پيدا کردي .تو که منو رسوا کردي .قفل دلم واکردي .

...

..."شهر قصه" حکایت دردناک آدمی است که نادانی ها ، خرافات ، عادتها ، سنتها و نظامهای تحمیل شده ، زندگی اش را محدود کرده اند... (بیژن مفید)

و از اون جالبتر اینه که آدم در شهر قصه ، به شهر قصه گوش بده!

Wednesday, August 26, 2009

بشر بودن یا نبودن

در آشفته بازار این روزها چیزی که بیشتر از همه حرص منو در میاره "حقوق بشر"ه . این روزا که تو یه کشوری مردم رو میکشن و بعد بیست سی روز جنازه "یخ زده"شونو تحویل میدن و تهدید میکنند که اگه شیون و گریه کنید به همون سرنوشت یخ زده"گی دچار میشین. وقتی متفکرین و تئورسین ها رو با پیش بینی ارتکاب به جرم دو ماه دو ماه میندازن تو انفرادی و با اعمال انواع شکنجه های روحی و روانی ازشون اعترافات به نفع خود میگیرند. وقتی تو تجمعات سکوت که حتی یک نفر صداش درنمیاد مستقیم به قلب و مغز مردم شکلیک میکنند. وقتی چهل نفر چهل نفر بی نام و نشان جسد انسانها رو خاک میکنند. وقتی هزار کار دیگه میکنند که حتی تصورش آدم رو دچار کابوس و روانپریشی میکنه. تو یاد "سازمان بین المللی حقوق بشر" می افتی و حالت از تمام دنیا به هم میخوره. آیا به این میگن عدم دخالت در مسائل داخلی یک کشور؟!!

در این رابطه "تاریخ تفتیش عقاید " رو میتونید بخونید ، البته نخوندید هم نخوندید! میتونید خودتون حوادث این روزها رو یادداشت کنید نسل اندر نسل منتقلش کنید تا چند صد سال دیگه ، با همین عنوان ، نوادگانتون منتشرش کنند و پولی به جیب بزنند و فاتحه ای نثار روحتون کنند.

ما تازه رسیدیم به قرون وسطی!

Tuesday, August 25, 2009

همسایه ها- داستان یک شهر

قطعن حال و هوای هر کدوم از ما از محیط اطرافمون تاثیر میپذیره. یعنی به نظر من آدمی که از نظر روانی مشکل نداره (یا حداقل مشکلاتش کمه) در این دو ماه اخیر یک پروسه ی فشار...افسردگی...خشم...اعصاب خوردی...غم ....رو با کم و زیاد پشت سر گذاشته. قطعن چنین آدمی تو این روزا حال و حوصله ی دیدن امریکن پای و خوندن رومئو ژولیت رو نداشته .
در دو ماه اخیر دو کتاب از احمد محمود : همسایه ها و داستان یک شهر بهترین رمانهایی بود که خوندم. همسایه ها داستان پسری به نام خالده که در یک خونه با شش هفت اتاق دور یک حیاط زندگی میکنه و در هر اتاق خانواده هایی هستند و ارتباط خالد با این خانواده ها حال و هوای اجتماعی از دهه 20 رو برای آدم مجسم میکنه و ارتباطش با جریانی از حزب توده و ملی شدن صنعت نفت حال و هوای سیاسی اون دهه رو در نهایت کتاب با کودتای 28 مرداد تموم میشه. در داستان یک شهر شخصیت اصلی داستان همون خالد همسایه هاست که تبعید شده و اتفاقات و جریانات به زیبایی در حال(اتفاقات دوره تبعید) و گذشته(ماجراهای زندان بعد کودتا و اعدام افسران توده ای ارتش شاهنشاهی) بیان میشه. اگرچه متن و سبک و سیاق همسایه ها طوریه که از اون به بهترین رمان فارسی اون دهه اشاره شده ولی از دید من که عاشق جریانات موش و گربه بازیم ظرافتی که در جریان داستان یک شهر بود اون رو به رمانی بی نظیر تبدیل کرده بود. هرچند کلن من نوشته های احمد محمود رو دوست دارم. از مدار صفر درجه تا شهر سوخته و درخت انجیر معابد (که البته به نظرم زیادی طولانی بود) .

در هر صورت اگر حال و وقتشو دارین این دوتا رمان زیبای فارسی رو از دست ندید.
اومدم لینک دانلود کتابارو بذارم. دیدم باز نمیشن. فایل همسایه ها رو دارم.خواستین ایمیل بدین بفرستم براتون.

Saturday, August 22, 2009

...ربنا

سفره افطار از نیم ساعت قبل چیده شده بود. بوی سبزی خوردن تازه.آش رشته و شله زرد تمام خونه رو پر کرده بود. تا صدای ربنا بلند شد مادربزرگ که کنار سفره نشسته بود و زیر لب دعا میخوند شروع به ریختن چایی ها کرد و ما بچه ها شروع به ناخنک زدن به خوراکی های تو سفره .

خیلی باحاله نه؟ امروز اولین روز ماه رمضونه و من خاطره خوش و باحال و یا کلن خاطره قابل تعریفی از ماه رمضون دوره بچگی ندارم. کلن تو خونه ما مراسم با شکوهی در این زمینه برگزار نمیشد. شاید دلیلش این بود که اون موقع کسی روزه نمیگرفت. ولی چند وقت پیش با گروهی آشنا شدم که علیرغم روز نگرفتن مراسم افطار باحالی برگزار میکردند. و واقعن در جمعشون با اینکه کسی به راستی از سحر گرسنه نمونده بود معنویتی حس میشد و حضور قلبی ! فکر کنم ایده خوبی باشه. تو ذهن ما که از این خاطرات نیست بذار حداقل تو ذهن بچه هامون باشه!

ولی واقعن نمیدونم آیا افطار امسال بی "ربنا " برگزار خواهد شد؟


Tuesday, August 18, 2009

سوسپانسیون

همینطوری...محض کرم!کرم ضدآفتاب منظورمه