Sunday, November 29, 2009

تجربه اجباری

جلسات اولیه شرکت داره برگزار میشه و من از اینکه میبینم باز مجبورم خودم نباشم بدم میاد. مسئولیتی رو پذیرفتم که تناسبش با تجربه و تحصیلات و مهارتهام مثل تناسب اسب و نون خامه ایه. من هم برای اینکه کس دیگه ای نبود قبول کردم. بعد از دست خودم لجم گرفت! الان عین کسی شدم که در به در کار میزده بعد از روی ناچاری وانمود کرده کاری رو بلده که تناسب فوق الذکر رو باهاش داره. حالا برای پوشش دادن مسئولیتش مجبوره از خودش مایه بذاره! مجبوره به این و اون رو بندازه! مجبوره کتابهای بی ربط بخونه! بعد چون بقیه اعضا آشناهای قدیمی اند و از میزان خرکاریش خبر دارن یه روز که یه چیز معمولی ارائه میده میفهمند میتونسته بهتر کار کنه. بعد چپ چپ نگاهش میکنند ، بعد میگن این برای تو ساده ست ، بعد میخوان بیشتر تر کار کنه ، یه چیزی میخوان ناب و بکر و دندان شکن ، بعد اون میبینه نه تنها از چاله در نیومده که به چاه هم افتاده!
------
پ.ن : تازگی برام تغییر فاز اونقدر سخت شده....که وحشتناک شده! از وسط تغییر چارت به چارت ماتریسی پاشی بری حراج منگو وسط یه مشت زن و دختر قرطی بعد بری کلاس در محیطی تازه با آدمهایی عجیب و ناشناس بعد بری پیش شبه مشاور و سعی کنی همچین ریلکس باشی که بتونی عذاب آورترین مسائلت رو با کلیه جزئیاتش (هرچند تو توش دخیل نباشی) در عرض ده دقیقه بگی. بعد هم بشی ....اوه...حس میکنم این روزا چه نا امیدم!

Sunday, November 22, 2009

چاه

1. بهش نگاه میکنم و میخندم ..یک حس بدی هی بهم میگه احمق چرا ادامه میدادی...من باز میخندم..حس بد بهم میگه دیگه بسه پاشو برو (اینجا یه فحش میده) من ایستادم و باز میخندم...حس بد داره عصبانی میشه با دستای ذهنم در دهنشو میگیرم ،میمونم و بازم میخندم!

2. یه خانم دکتر حداقل پنجاه ساله اخموه! میگه چیزیت نیست ویروسه! میگم ده روزه ..از امروز دیگه گوش چپم نمیشنوه! میگه فقط باید استراحت کنی تا خوب بشی! میخندم! بیشتر اخم میکنه. میگه به چی میخندی؟ میخوام بگم میشه استراحت رو برام تعریف کنه! میترسم ازش. چیزی نمیگم. تشکر میکنم و میام بیرون!

3. دستهاش کپلی و بامزست و مثل دست بقیه یه سه چهار درجه ای از دستای من گرمتره! مچم رو محکم میگیره و فشار میده..میگه اینطوری...شلش کن! بازم میخندم ولی عین اون موجودات تو "سرندی پیتی" گوله گوله اشک میریزم! وا میره! میگه چت شد؟؟!! میگم هیچی! نمیدونه بچه رو تا دو سالگی توکریر حمل کردن مفصل مچم رو مرخص کرده!

4. به دیوارهای تازه رنگ شده که روشون مربعای بزرگ سیاه سیاه وجود داره نگاه میکنم و سعی میکنم حدس بزنم زیر این سیاهی ها چی نوشته شده بوده! فکر میکنم کی با چی کی اومده با چه احساسی و جراتی اینا رو نوشته! یاد فیلمهای دهه فجر دوران دبستان میفتم! یه پسر عینکی که باباش فراش مدرسه هست یا رفتگر و پسره شاگرد اول کلاسه و مدیر مدرسشون کرواتی و شش تیغه است و....راننده میگه خانم پول خرد بده این چیه؟!!!!

5. خودنویسو پر میکنم و میذارمش رو کاغذ کاهیش ..فکر میکنم چی بنویسم بهتره...هزار بیت جلو چشمم رژه میره...بهترینشونو پیدا نمیکنم...نمیدونم چقدر گذشته...جوهر پس داده به انگشتام...کاغذ داره سیاه و سیاهتر میشه...مثل فرصتهای من...

Monday, November 9, 2009

دیروز - امروز - فردا

مقدمه جهت تنویر موقعیت : خوب جالبه شما سی سال تو یه شهر زندگی کنید (دقیقن سی و یک سال و هفت ماه تمام) بعد یک سری نقاط شهر براتون نقاط رویایی باشه! نه اینکه خاطره ای از اون نقطه داشته باشید بلکه اتفاقن به کل خاطره ای از اون نقطه نداشته باشید! نمیدونم درک میکنید چی میگم یا نه ولی هنوز برای من تو این سن و سال رفتن به بعضی نقاط تهران به مفهوم بزرگ شدنه!
اینا رو گفتم که بگم داشتم میرفتم چهار راه استانبول ! که برم یه جایی پشت دیوار سفارت انگلیس! آدرس این بود! انگار مثلن من صد سال تو سفارت کار میکردم میدونم سفارت انگلیس کجاست که برم پشت دیوارش و تازه محل مورد نظر رو پیداکنم ! باید از قرنی به سمت پایین میرفتم و باید سوار اتوبوس میشدم!

دیروز: تو اتوبوس نشسته بودم که دیدم یه دختر شونزده هفده ساله با مامانش سوار شد! شباهت عجیبی به من تو اون سن و سال داشت! (احتمالن یا با مامانش داشت میرفت آزمایشگاه! یا دکتر ! نمیدونم چرا این مامان اینقدر ما رو میبرد آزمایش رومون انجام بشه!)به شدت رنگ پریده، عینکی ، روپوش مدرسه و مغنعه ، کوله پشتی ، بند کفشها باز (مرض دوران نوجوانیم بود!) ، دستها تو جیب روپوش و یک نگاه گیج که معلوم بود نمیدونه داره میره کجا .مطمئن بودم که اگه مامانش اونجا ولش میکرد درجا گم میشد و نمیدونست شمال کدوم طرفه جنوب کدوم طرف! بعد باید دربست میگرفت و آدرس خونشون رو میداد و تا خونه دلش شور میزد که پولی که همراهشه برای کرایه ماشین کافیه یا نه! و اگه نه ، تو کشو پول هست که به راننده تاکسی بده یا نه! (البته هنوزم اونقدر ناشیانه – بدون اینکه کرایه رو به قول معرف طی کنم- ماشین میگیرم که همین دلشوره رو دارم!) یک آن دلم خواست به جای دختره باشم!

امروز : از سرکار دودر کرده بودم و داشتم میرفتم به کشف سفارت انگلیس! 5 شب بود که خواب درست و حسابی نکرده بودم و دلمو خوش کرده بودم که نانا امروز میره مهمونی و من میتونم یه دو ساعتی بخوابم! تو فکر عود بودم که اصولن آدم با چه قد و قواره ای میتونه بزندش! به مغازه های چرم فروشی پایین میدون فردوسی نگاه میکردم و دلم یه کیف پول رنگی میخواست! فکر میکردم برم خونه تمرین کنم ... اون عکس نانا رو منتقل کنم رو کاغذ.. لحافی که دیشب روش بالا آورده رو بدم خشک شویی ، چند تا جوهر رنگی بخرم ، لباسشویی بزنم و لباسای سه دفعه قبل رو اتو کنم ، در حین اتو کشیدن بیست و وقتی همه خوابیم رو ببینم! بعد دنگ دنگ سرم یادم میاورد قراره نانا بره مهمونی که من بخوابم!

فردا: سه چهار تا خانم حول و حوش پنجاه ساله که با هم دوست بودند سوار شدند..از اینایی که آمیخته تجدد و تسنن(!) هستند! روپوشهای کرپ مشکی ولی کوتاه! شلوارهای جین ولی گشاد! کیفهای مشکی با کفشهای ورزشی! روسریهای ساتن! موهای بلوند! میخواستن برن بازار، اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودند ولی هنوز نمیدونستند! چهار نفری با هم حرف میزدند ، بعد به هم جواب میدادند(حیرت میکنه آدم از این گفت و شنود هم زمان) ! سه تا جا خالی بود و همشون ایستادند تا یه جا دیگه خالی بشه و بنشینند! و وقتی فهمیدند اشتباه سوار شدند کلی خندیدند چون امروز این سومین اتوبوسی بود که اشتباه سوار میشدند! معلوم بود مشکل کم خوابی ندارندو نگران سرما خوردن بچشون نیستند وکسی رو دودر نکردند و تمرینشون عقب نیفتاده و یک کوه لباس اتو نکرده ندارند و شاید همه وقتشون به ساز زدن و نقاشی و خوشنویسی میگذره!!! یک آن دلم خواست جاشون باشم!

باخودم فکر کردم با این روند زندگی که من برای خودم درست کردم خدایی تا بیست سال دیگه اصلن دوستی برام میمونه که باهاش سوار اتوبوس بشم و برم بازار!!!!!!

Saturday, November 7, 2009

طبقه بندی بی خیالی

به قول سرکار مادر شوهر :"من نمیفهمم (یعنی اون نمیفهمه) تو (یعنی من) با این روحیه ات برای چی میری این جور جاها!!! "حالا یعنی چی؟ حال و حوصله نداشتم بپرم وسط تجزیه تحلیلش که اونم دلش با مردمه ولی حس میکنه چی و چی و چی (اینجاها فقط لب زدنش رو میدیدم و چیزی نمیشنیدم) و بعد باز نصیحت همیشگی که دیانا کوچیکه و فلانه و....ای بابا....سرم داشت از بی خوابی دو شبه میترکید. چهارشنبه شب کلن در کابوس گذشت و پنج شنبه شب به لطف صدای سرفه دیانا از شر کابوس رها میشدم!

کسانی که در همراه مردم معترض نمیشوند اینان:
1. دسته محافظه کارها: یعنی اونایی که میخوان وضع موجود حفظ بشه. نه اینکه از اوضاع راضی باشند، بلکه از تغییر میترسند. این گروه معتقدند که هیچ بدی نرفته جاش خوب بیاد .
2. دسته ترسوها: خوب محافظه کار همیشه ترسو نیست! و برعکس! ترسو میخواد اوضاع عوض بشه ولی نگرانه کتک بخوره ، میترسه زندانی بشه ، از اینکه کارش رو از دست بده چون تو تظاهرات بوده میترسه. میترسه فردا روزی عکسش در حال شعار دادن رو تو پروندش ببینه!
3. دسته خود جدا بینها: یک عده هستند که علی رغم اینکه از وضعیت موجود شاکی اند ولی همیشه خودشونو اون بالاها میبینند. این عده کلن خودشون رو یک فرا ایرانی فرا فرهیخته فرا متمدن فرا روشنفکر میدونند.اینها همیشه ایرادهای کار رو میبینند و فکر میکنند بقیه (دوراز جون شما)خرند و نمیفهمند و دچار احساسات شده اند و مورد سوء استفاده اند و راهش این نیست و وقتی هم ازشون بپرسید پس راهش چیه یک سری دری وری و راه حلهای علمی تخیلی تحویلت میدن...
4. دسته بی تفاوتها: این عده راحت میگن به ماچه! ما یه لقمه نونی در بیاریم ، به بچه هامون برسیم ، مدرکمونو بگیریم ، قسطامونو بدیم ، به ما چه کی کیو کشته...کی زندانی شده..ما که رای ندادیم ، شما برید ببینیند رایتون کجاست!!!
5. دسته نامطلعین: اینا هم اونایی اند که دسترسی به اطلاعات درست درمون ندارند. فکر کنید نه ماهواره داشته باشین نه دسترسی به اینترنت نه با کسی رفت و آمد آنچنانی داشته باشین...خوب.حرجی نیست!
6. دسته درگیرها: از 5 صبح تا 12 شب سه شیفت کار کردن تمام وقت و نیمه وقت و ربع وقت کلن مخ آدمو تعطیل میکنه چه برسه به این کارا...
7. دسته نون به نرخ روزهای حزب باد مزخرف عوضی .......

به اینجا که رسیدم دیدم دارم بلند بلند فکر میکنم ، مردم رو به این چند دسته تقسیم کردم و توضیح دادم و فتوا صادر فرمودم و نشستم کنار! حضار با دهانهای نیمه باز و چشمهای گرد شده بهم نگاه میکردند و فی الوقع گمونم هرکدوم خودشونو تو یک دسته شایدم چند دسته قرارداده بودند! بعد در صدد دفاع براومدند و بعد یکیشون خیلی بی رودرواسی گفت :"تو خودت (منو میگفت) هم ترسویی، هم محافظه کار ،هم درگیر، هم خود جدا بین(رو این حسابی تاکید کرد) هم...".بعد همون جمع کمتر از پونزده نفری دو دسته شدند و یک دسته موافق یک دسته مخالف بعد افتادند به جون هم به داد و بیداد روشنفکرانه با لبخندهای زیرکانه وسرتکان دادن وفحش دادن با حفظ احترام و یاد آوری سی سال پیش و پزهای الکی و گاهی واقعی و در نهایت شام حاضر شد و همگی به خوبی و خوشی رفتند سر میز!!! و من موندم با سر دردناک و بچه سرفه کن و بن بست فکری و چشمهای خواب زده! و هفته ای که در پیش بود!

Tuesday, November 3, 2009

غمهامان سنگین است ، دلهامان خونین است ، از سر تا پامان خون میبارد

واقعن نمیدونم شاید روزهای اول برای این بود که خشمگین بودیم از بی احترامی و ناجوانمردی که در حقمون شده بود ، از چیزی که کاشته بودیم جاش چیز دیگه در اومده بود! از ظلم سی ساله ای که بهمون شده بود و الان به نقطه جوش رسیده بودیم یا نه شاید میخواستیم صدامون رو به همه دنیا برسونیم! صدامونو شنیدن ، تصاویر کتک خوردن و حتی کشته شدنمون رو دیدند! تقریبن 5 ماه میگذره! آیا کسی کاری برای ما انجام داد؟ هدف خوبی بود و به دنیا نشون دادیم مردم ایران دولت ایران نیست! ولی خوب اینو نشون دادیم تموم شد! الان برای چی جونمو رو میذاریم کف دستمون میریم تو خیابون داد میزنیم؟

بغضی در گلوی ماست که یا باید عامل ایجاد بغض برطرف بشه تا بغض از بین بره، یا در ساده ترین حالت : گریه کنیم که حداقل خفه نشیم!
در واقع ما در تظاهرات شرکت میکنیم تا گریه کنیم! که جنبش رو زنده نگه داریم! که به هم بگیم هنوز با هم هستیم. که نشون بدیم هنوز به شرایط موجود عادت نکردیم! و نشون بدیم که خسته نشدیم!
راستش منکه امیدی به تغییر حداقل در سالهای اخیر ندارم!

پ.ن :میدونید توی تجمعات این روزها چیزی که واقعن ملموس بود برام پراکنده شدن بعد از تجمعه! میدونید به نظر من برای یک برنامه رسمی باید ساعت شروع و پایان مشخص باشه! زیاد موندن تو خیابون منجر به پراکنده شدن و در نتیجه درگیری میشه...ای بابا...به نظر من ساعت پایان تجمعات و هرچی باید مشخص باشه تا احتمال درگیری و دستگیری و از این قبیل چیزها کم بشه! منکه با برنامه تحصن فردا کاملن مخالفم! و به شما هم توصیه میکنم(البته با قلبی آرام و ضمیری مطمئن!) که اینکار رو نکنید...البته اگه از اون دسته آدمهای شجاع بی کله اید دیگه خود دانید.