Tuesday, July 31, 2007

آقای خدا

امممممم بذارید راستش رو بگم:

بچه که بودم یک پیرمرد مهربون بود. قد خیلی بلندی داشت. لباس بلند سفید میپوشید و موها و ریش سفید بلندی داشت. همیشه لبخند میزد. از این آبنباتهای گنده گرد رنگ رنگی دوست داشت و رو صندلی راحتیش کتاب میخوند و بلند بلند میخندید.

الان نسبت به قبل جوونتر شده . ولی باز هم مرده. باز هم خیلی قد بلنده. باز هم لبخند میزنه. دستهای خیلی بزرگی داره. موهاش کوتاهه. خسته که میشم بهش پناه میبرم. آغوشش همیشه برای من بازه. همیشه گرمه. همیشه مهربونه.
بعضی وقتها خودم رو براش لوس میکنم. میدونه ولی به روی خودش نمیاره. میخنده و بهم پر و بال میده.
بعضی وقتها فراموشش میکنم. هرگزچوب لای چرخم نمیذاره خودم کلمو میزنم به سنگ و باز میدوم پیشش.
از بعضی دیوونه بازی های من هم خوشش میاد و همچین قاه قاه میخنده که عرش به صدا در میاد!
بعضی وقتها مثل پارسال ازش بدم میاد باهاش قهر میکنم و بهش حمله میکنم و مشت بارونش میکنم. باز با لبخند همیشگیش نگاهم میکنه دستامو میگیره و آرومم میکنه. کمتر حرف میزنه و نگاهش برام گویاست. گاهی صحنه هایی ازنتیجه ی آنچه به خیال من نباید در حق من میکرده بهم نشون میده و به بلاهت خودم پی میبرم. ولی خوب آدمم دیگه...
بعضی وقتها چشمشو به روی اشتباهاتم میبنده و نمیبینه چه میکنم.
بعضی وقتها برام جفت پا میگیره و ولوم میکنه کف هستی.
بعضی وقتها چیزهایی که لازممه به زور بهم میده .
بعضی وقتها هرچی اصرار میکنم بهم محل نمیذاره.
بعضی وقتها با هم جک میگیم و میخندیم.
بعضی وقتها مثل این چند روز یک حال اساسی بهم میده که میبردم تو آسمونها ...
ولی چیزی که دائمیه اینه:
خیلی مهربونه و خیلی شوخ! تنها کسی که میدونم حمایتم میکنه و دوستم داره. حتی اگه عاصی و لگد انداز باشم.
پ.ن:
آقا ما در به در به دنبال بلیط کنسرت شجریانیم. خلاصه گفته باشم که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.

Sunday, July 29, 2007

Pماکارونی با سس دبل

خیلی وقتها جلوی چشمم میاد. خیلی وقتها هم فراموشش میکنم و به نوعی مثبت اندیش میشم و میخوام وانمود کنم همه چیز خوبه. دلم میخواد باور کنم آسمون همه جای دنیا این رنگی نیست. دلم میخواد به امید تغییر خوش باشم.
چسبیدیم به این عقاید پوسیده ی زوار در رفته ی خسته کننده. بوی گندشون همه جا رو برداشته و ما با اعتقاد به روشن فکریمون. با تحصیلات بالا. با شونصد تا کتابی که خوندیم . با این سن و سال. هنوز یا به این پوسیده های متعفن چسبیدیم یا داریم به نوعی از اثراتشون زجر میکشیم. بدیش اینه که ژست و ادعامون نمیذاره عکس العمل متناسبشون رو نشون بدیم.
خسته ام از قضاوت بی مورد. خسته ام از خاله زنک بازی. خسته ام از سوءاستفاده از دوستی. خسته ام از خود برتر بینی. خسته ام از این پوسته ی غلط انداز...خسته ام از این درون متعفن.
.................................................................
آهنگ یه دل میگه رضا صادقی رو شنیدید؟ فکر میکنم چقدددددر این آهنگ به زندگی شباهت داره. آهنگش...ملودی...هارمونی...همه چیزش عالیه ولی صدای خواننده(با کمال معذرت از دوستداران این خواننده) ...زده به آهنگ.نه میتونی از آهنگ بگذری نه میتونی صدا رو تحمل کنی. میترسم آخر این زندگی هم مثل آخر این آهنگ که خواننده ی عزیز از ته دل فریاد میکشه و آخرین قطرات سس...رو روی ماکارونی خوشمزه میریزه بشه!!

Wednesday, July 25, 2007

پستی از سر دیوانگی

همیشه معتقد بودم چیزی که به دیگری ضرری نمیزنه رو باید برای تصدیق امتحان کرد. بوش حالم رو دگرگون میکنه. سعی میکنم نفس نکشم . اولین دور به همین ترتیب میگذره و من فقط احساس گزگز و کرخی زبونم رو دارم. دورهای بعد مثل آدمی شدم که پیاز خورده و بوی پیاز رو دیگه احساس نمیکنه. این دفعه سعی میکنم مزه مزه ش بکنم. اوه. انگار تو لیوانم عطر ریختم بوش خوبه و طعمش تلللللللللللللخ. حتی تلختر از شکلات تلخ . دیگه زبونم بی حس شده. دور سوم و چهارم و پنجمه. یواشکی در گوشم میگه سرت گیج نمیره. با بی خیالی و اینبار از سر جسارت مثل دهانشویه از اینور دهنم به اونور منتقلش میکنم و میگم نه. میخنده و میگه :"ولی من گیج گیجم. میخوام برم دستشویی میترسم ولو بشم". میگم:" باهات میام". بلند میشم و انگار نه انگار. باهاش تا دم دستشویی میرم و بر میگردم و بار ششم! بر میگرده. با تعجب نگاهم میکنه. میگه "خدایی بار اولته؟" میخندم و میگم "چطور؟" میگه "حالت خوبه؟ دستاشو جلوی صورتم تکون میده. میخندم میگم "دوتاست. دودوتا هم چهارتاست. کاشف آمریکا هم کریستف کلمب بوده. آخرین پادشاه فرانسه هم لویی شانزدهم. انتگرال ایکس هم میشه ایکس دو دوم! اسم بابام هم رضاست!دیگه چی؟" غذا تموم شده و بار هشتم هم! دیگه چشمها داره دو دو میزنه و خنده ها بی امانه. ولی من... کیفم رو بر میدارم. با هم میایم بیرون. تو دلم میگم کاش من رانندگی میکردم. از تصور خودم پشت لکسوس خند میگیره. صورتش رو جلو میاره و میگه: "دیدی حالا! گرفتت!" میگم به چی فکر میکردم. میخنده. مناظر به سرعت از جلوی چشمم میگذرند. میخوام بگم" آرومتر برو...میخوام با دقت بیشتری ببینمشون". نمیتونم... خوابم میاد...چشمامو میبندم و دیگه هیچی نمیفهمم...میخوابم.. نه یک خواب شیرین...یک خواب عمیق ولی تلخ!
اینطوری شد که فهمیدم من اهلش نیستم!

یک چیزی سنجاق قفلی نوشته بود درباره آداب معاشرت. ویک چیزی رضا 53 نوشته بود درباره اغوا گری!
و یک چیزی من مینویسم:
وقتی سیگار بین لباشه و حرف میزنه یک اغوا گر به تمام معناست! این ژست رو خیلی دوست دارم.

Tuesday, July 24, 2007

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

شدیدن جای خالیت رو احساس میکنم.
شدیدن نیاز به محبت و مشورتت دارم.
هنوز که هنوزه وقتی میام توی خونه بی اختیار وارد اتاق کارت میشم و دنبالت میگردم.
هنوز توی راهرو بوی عطرت به مشامم میرسه و مثل قبل با خیال اینکه تو کتاب خونه مشغولی به سمت راه پله میام .
هنوز هم وقتی تلفن میزنم منتظرم صدات رو بشنوم که میخندی و میگی سلام دخترم..چه خبرا؟
هنوز وقتی دوستام دنبال کار میگردند بی اختیار میخوام ازت کمک بخوام.
هنوز وقتی کسی در تلاش برای پیدا کردن متخصص بیماری فلان و بیصاره میخوام با تو تماس بگیرم.
هنوز بعد از هر تغییر منتظرم ببینم نظر تو چیه.
هنوز نیازمند پشتیبانی های توام.
هنوز چشم انتظار تشویقهای تو ام.
هنوز ...
امروز دوم مرداد تولد تو هست. تویی که به من بهترینها رو یاد دادی! تویی با رفتارت صبر و تلاش رو به من نشان دادی. و تویی که هرگز توقعی ازم نداشتی. و هر سال و هر سال از اینکه تولدت یادم بوده درحالیکه دستهات توی جیب شلوارت بود ابروهاتو بالا میبردی و میخندیدی و با لحن مخصوصت میگفتی :" ای...وای...بچه ها ...تولد منه؟ یادتون مونده بود؟" و بلند بلند میخندیدی!
و امسال دوم مرداد رو به یاد تو- تو وخوبی هات – به تنهایی – میگذرونیم.

پدر عزیز اگرچه دیگه بین ما نیستی....تولدت مبارک!..

Monday, July 23, 2007

ادعا یا اعتماد به نفس

1.آقای گیج و آقای چاقالو که یادتونه؟ معمولن آقای چاقالو بلده فقط حرف بزنه. همه هم اینو میدونند ولی آقای گیج در حین گیجی مرد عمله! زمان ممیزی آقای چاقالو من داشتم قالب تهی میکردم چون میدونستم هیچ کدوم کارهاشو انجام نداده اما آقای چاقالو با مهارت تمام و با زبون بازی و کش رفتن سوابق این و اون و این کارها از پس کارش بر اومد ولی آقای گیج که کاملن مطمئن بودم مو لای درز کارهاش نمیره اونقدر گیج بازی درآورد و اونقدر همه چیز رو با هم قاطی کرد که خدایی من هم گیج شدم و نتونستم کمکش کنم. در نتیجه فجیعترین عدم انطباق ممکن رو داد!

2. خانومی رو فرض کنید با قد بالای 170 و وزن بالای 70 کیلو. این خانوم داره تو کوچه ی خونشون راه میره که یک لات با قد 150 و وزن زیر 50 کیلو حسابی از خجالتش در میاد . این خانوم فقط جیغ میزنه و گریه میکنه. حالا یک خانوم دیگه باقد 146 و وزن 42 کیلو تو شهرستانی که محل اقامتش نیست آنچنان ضربه ی جانکاهی به یک لات با قد 180 و وزن 95 کیلو میزنه که یارو یادش میره داشته میومده یا میرفته!

3. دیروز:
خانم1:مریم جون به نظرتون اگه رومیزی بنفش رو با گل زرد ست کنیم بهتر نمیشه؟
مریم: نه ! این چه سلیقه ایه. رومیزی بنفش با گل یاسی قشنگه!
خانم 1 :خوب باشه اینطوری بهتره؟
امروز:
مریم: اااااااااااا....چقدر قشنگ شد...
خانم 2: بله مریم جون چون شما اشتباه کرده بودید. بنفش باید با زرد باشه چون کنتراست رنگ دارند و از نظر روانشناسی...و از نظر طراحی داخلی...و از نظر رنگ شناسی....و از نظر...

4. سعید از لویی بپرس سردش نیست؟سعید : علی سرد چی میشه؟ نیست چی میشه؟ آیا چی میشه؟ و یک جمله ی غلط غولوط تحویل لویی میده. لویی میگه بد نیست قابل تحمله. سعید ترجمه میکنه: داره تحمل میکنه! در نتیجه کولرها خاموش میشه! سعید بپرس حالا بهتر شد؟ سعید: علی حالا چی میشه؟ بهتر چی میشه؟ شد چی میشه با زیک جمله ی عجیب دیگه تحویل لویی میده. و هرگز هیچکس از علی نمیخواد که از لویی چیزی بپرسه! چون علی هیچوقت ادعا نکرده بلده خارجکی حرف بزنه ولی سعید....
......................................................................................................................................
شما از کدوم دسته آدمهاهستید. به نظرتون از کدوم دسته باشیم بهتره! فرض کنید بینابین وجود نداره!

Saturday, July 21, 2007

!همرنگ جماعت شو

به صورت درهم کشیده شده و عصبی علی نگاه میکنم. کاری از دستم بر نمیاد.خود من هم گرفتارم. 6-7 نفری هستیم. علی به شدت عصبیه. من سعی میکنم خودم رو بی تفاوت نشون بدم. بانی مثل همیشه گه گداری تکه ای میپرونه و نمیشه گفت راضیه یا ناراضی ولی وضعش از من و علی خیلی بهتره. اون سه تای دیگه به شدت مشغولند. شوخی هاشون از حد گذشته به راحتی در مورد مسائلی شوخی میکنند که به قول دوستی منو به سمت طبف های قرمز و آبی و نهایتن بنفش میبره. بدتر از همه و بدتر از همه سانازه. پا به پای اون دوتا میاد و معمولن مستهجن تر و بی حیا تر! و هر بار دهنش رو باز میکنه قیافه ی علی بیشتر تو هم میره. جمعشون رو دوست ندارم و بدتر از همه ساناز و شوخی هاش و سوالات احمقانه و لوس بازیاش فضا رو برام سنگین میکنه. و چهره ی علی و تلاشش برای اینکه خودش رو به بی تفاوتی یا روشن فکری! یا یک همچین چیزی بزنه. این بار اول نیست. مدتیه دور هم که جمع میشیم این شوخیهای خارج از مرز من رو به شدت معذب میکنه و علی رو به شدت عصبی. در نهایت ساناز میره تو اتاق و با یک فیلم ...برمیگرده. با لوس بازی میگه علی میخوام...رو بذارم ببینیم ! برای خودش بین اون دوتا جا باز میکنه علی به شدت مخالفت میکنه ولی سودی نداره. بهش میگن تو برو بخواب ما میخوایم تماشا کنیم. سعی میکنم لبخند بزنم . دینی رو میذارم تو کریر و به بانی اشاره میکنم که بریم. بلند میشیم و خداحافظی میکنیم. استیصال رو تو نگاه علی میبینم. به هوای ما بچه ی 4 سالشو از جلوی تلویزیون بلند میکنه و تو حیاط میاره. به دروغ میگم" خیلی به ما خوش گذشت. جور کنید زودتر بیایید اون طرفها". صدای خنده ی ساناز که بیشتر به جیغ شبیه به گوش میرسه. اگر به اندازه ی کافی دقت کنی صداهای ناهنجار فیلم هم به گوش میرسه. میخوام به علی بگم حداقل بگو صداشو کم کنند. حداقل بچه رو ببر تو اتاق دیگه... ولی علی اونقدر عاقل و با نفوذ هست که کاری رو که بخواد انجام میده. این تحملش و این لجبازی با خودش برای همرنگ شدن با این جمع منو متعجب میکنه.
اون دو تا برام قابل تحمل ترند. مجردند و دارن شیطونی میکنند. حد و مرز رو میشناسند. هرگز تو خونه ی ما از مرزهای تعریف شده فراتر نرفتند. ولی ساناز...نمیدونم داره با این وسیله با علی لجبازی میکنه؟ چیزی رو تلافی میکنه؟ یا واقعن اینطوری بهش خوش میگذره؟ چطور واکنشهای علی رو نمیبینه. چرا ملاحظه ی بچه ی کوچکش رو نمیکنه؟
راضی به شرکت در این جمع نیستم و به اندازه ی بانی روشنفکر نیستم که فکر کنم رفتار اونها به ما ربطی نداره. هراز گاهی مجبورم تحملشون کنم و دربرابر رفتار زننده ی ساناز لبخند بزنم. ولی برام سخته..میتونم بگم خیلی سخت...

Monday, July 16, 2007

خواب خوش

شاید زمانی که توی خونمون صرف میکنیم به نظرمون کم بیاد ولی تو این زمان کوتاه برای روز بعد و فعالیتهای مختص به اون آماده میشیم. در نتیجه باید این زمان کوتاه رو به بهترین نحو ممکن بگذرونیم تا اولن انرژی لازم برای فردا رو داشته باشیم و ثانین از نظر جسمانی و روانی مشکل پیدا نکنیم.
دستشویی – اتاق پذیرایی و آشپزخونه (علی الخصوص اگر بدون دیوار باشه ) نسبت به اتاق خواب سهم کمتری در محیط خصوصی شما دارند. چرا که اولن زمان کمتری رو درشون سپری میکنید. ثانین معمولن سهم کمتری در تخلیه انرژی منفی و جایگزینی انرژی مثبت دارند.
این توصیه های من درباره ی اتاق خوابه که در اثر تجربه دریافتمشون و منبعش هم مغز فعالمه!
بهترین اتاق خونه رو انتخاب کنید. منظورم اتاق پذیرایی نیست. آخه بعضی ها بهترین اتاق خونشون رو کتابخونه میکنند یا اتاق نشیمن یا اتاق خواب مهمون.
رنگ اتاق خواب خیلی مهمه. حتی الامکان از رنگهای ملایم مثل لیمویی یا آبی روشن یا بنفش یاسی استفاده کنید. دیوارهای با رنگ متفاوت که با هم کنتراست دارند محیط رو جذابتر و زیباتر میکنند. از رنگهای سرمه ای و قهوه ای و مشکی و طوسی خفه در اتاق خواب کمتر استفاده کنید چرا که نه تنها فضا رو کوچکتر نشون میدن که باعث خستگی زودرس میشن!
از دو نوع پرده ی کلفت و نازک استفاده کنید. با توجه به نوع زندگی امروزه و اینکه معمولن پنجره ی آشپزخونه ی همسایه مشرف به اتاق خواب شماست شب از پرده ی کلفت و روز از پرده ی نازک استفاده کنید . دقت داشته باشید که حتمن در طول روز اتاق خوابتون روشن و آفتابگیر باشه و شب نور ملایمی داشته باشه و پرده ی کلفت افتاده باشه. اگر عادت دارید هنگام خواب مطالعه کنید از چراغ مخصوص استفاده کنید نه اینکه لامپ صد وات رو به لوستر اتاق خواب نصب کنید. بهترین نور پردازی برای اتاق خواب حذف لوستر مرکزی و استفاده از آباژور یا چراغهای دیوارکوب هست. استفاده از لامپهای رنگی نه تنها در طولانی مدت شما رو عصبی میکنه که قدرت تشخیص بقیه رنگها رو از شما میگیره. به نوعی انگار دارید به خودتون دروغ میگید!
اتاق خوابتون رو شلوغ نکنید. هرگز توی اتاق خوابتون کامپیوتر و کتابخونه و میز اتو نذارید. عین این جک جوادا اتاقتون رو پره گل مصنوعی فسفری و صورتی و عروسک خرس گنده نکنید. یک تخت خواب و کشوهاش. یک میز آرایش و یک قالیچه لازم و کافیه!
سعی کنید همیشه روی میز آرایش اتاقتون خلوت و تمیز باشه. هرگز سشوار و اسپری های گنده رو روی میز آرایش نگذارید که علاوه بر بدمنظره بودن خطرناک هم هستند. اگر خیلی به گل و گیاه علاقه مندید و نمیتونید بدون اونها زندگی کنید یک گلدون کوچیک با حداکثر دو سه شاخه گل تازه کافیه. تو رو خدا گلدون بنژامین تو اتاق خوابتون نذارید. خاک از آلوده کننده ترین عناصر برای اتاق خوابه.
هرجای خونه رو گرد گیری نمیکنید حتمن هر روز اتاق خوابتون رو گرد گیری کنید.
سعی کنید کف اتاقتون پوشیده باشه . یک قالیچه ی مناسب انتخاب کنید نه خیلی کوچیک نه خیلی بزرگ که مجبور باشید یک تکه اش رو تا کنید. گبه چیز خوبیه ولی مراقب باشید که اگر احیانن خیس بشه تا ماهها تو اتاقتون بوی پشم گوسفند میاد.
مهمترین و مهمترین عنصر اتاق خواب تخته! اگر متاهلید هرگز از دو تخت جدا از هم استفاده نکنید. از تختخوابهای کم عرض هم استفاده نکنید. حداقل عرض 160سانتی متر! مهربونی تون رو به نحو دیگه ای هم میتونید ابراز کنید لازم نیست تنگ دل هم له بشید!
و تشک تخت ...وای یک تشک بد میتونه زندگی شما رو به ...بکشه. تشکهایی که بعد از مدتی جای برجستگی های بدنتون توش معلومه. تشکهایی که باعث میشن شب تا صبح عرق بریزید. تشکهایی که صدا میدن. تشکهایی که وقتی شماغلت میزنید همسرتون سه متر میپره هوا. تشکهایی که الیافش باعث حساسیتهای پوستی میشن. تشکهایی که صدا میدن....شما رو نابود میکنند. تشک باید ضخیم باشه. از این فنرهای پرتاب کننده ی مسخره نداشته باشه. روکش مناسب داشته باشه. تا میتونید خرج کنید که تشک مناسب یعنی خواب راحت و خواب راحت یعنی زندگی شیرین!
اگر از بالش استفاده نکنید بهتره. البته در صورتیکه عادت دارید به پهلو بخوابید باید استفاده کنید. از بالش پر کت کلفت سنگید پرهیز کنید که در طولانی مدت براتون کمر درد و گردن درد میاره. بالشهای با الیاف مصنوعی ضد حساسیت بهترین پیشنهاد منه. همینطور نفری دو تا ناز بالش داشته باشید. برای جلوگیری از افتادن شانه و برای گذاشتن بین زانوها. از روبالشی های مکش مرگ من گلدوزی و روبان دوزی و پولک پولکی پرهیز کنید. باباجان هرچیزی جایی داره.
از ملحفه های کش دار استفاده کنید که زور جمع نشن.هر دو هفته یکبار ملحفه ها رو عوض کنید. به ملحفه نرم کننده بزنید و اگر وقت دارید اتو بکشیدشون. اگر نه حداقل رو بالشها رو اتو کنید.
میتونید به جای رو تختی مکش مرگ من از پتوهای خوشگل اسپرت استفاده کنید و با یک تیر دو نشون بزنید.
چیزهایی که حتمن باید تو کشو کنار تخت داشته باشید : یک جعبه دستمال کاغذی – اسپری سوسک کش – یک بطری کوچک آب – قرص مسکن – یک جلد کتاب و بقیه چیزها بسته به موقعیت و ضرورت خودتون!
اگر از این دستمالهای اشانتیون عطر دارید بهترین مورد استفادشون برای خوش بو کردن بالشهاست. صبح که بیدار میشید یک دونشون رو باز کنید و زیر یکی از بالشها بذارید تا یک هفته تختتون خوشبو میشه.
حتمن حتمن تختتون رو مرتب کنید. اگر صبح وقت نمیکنید عصر که اومدید خونه این کار رو بکنید . وقتی میرید بخوابید خیلی فرق میکنه تو تخت مرتب شده بخوابید یا تو جنگل ژولیده!
قبل از خواب به پشت دراز بکشید و عضلاتتون رو اونقدر بکشید که بلند ترین قد ممکن رو پیدا کنید بعد عضلاتتون رو رها کنید و به چیزهای خوب مثل : دریا..پرواز..کبوتر..خرگوش سفید..برف... فکر کنید
ببخشید اینو میگم ولی در صورتی که مجردید ترجیحن مامانتون و در صورتیکه متاهلید همسرتون رو قبل خواب ببوسید. این به آرامش روان شما کمک میکنه.
خواب خوبی داشته باشید.

Sunday, July 15, 2007

شانس


شنیدم برای اینکه خوش شانسی رو بیاره خونشون 24 هزار تومن داده سه تا شاخه خریده. تو دلم خندیدم. ولی دیروز فهمیدم که سه روزه قهره خونه ی مامانشه. سر 24 هزار تومن !! سر سه شاخه بامبو!! سر اینکه حقوق روزانه ی خیلی از ماها کمتر از سه شاخه بامبو ست!!!
خوش شانسی از این بیشتر!!
واقعن نمیدونم!

Saturday, July 14, 2007

انتخاب

اگر متاهل نیستید که هیچ. اگر متاهلید به خاطر دل نیکو فکر کنید نیستید و به این سوال من جواب دقیق بدید:
اگر به شما فرصت بدن که ازبین ده نفر زیر یک نفر رو به عنوان همسر آینده تون انتخاب کنید انتخاب شما کدومه؟ چرا؟

خانومها:
انریکه – ابراهیم نبوی – جکی جان – هوگو چاوز – محمد خردادیان – بهروز وثوقی – زارع (آرایشگر معروف) – محمد خاتمی – ستار – برد پیت.

آقایون:
هدیه تهرانی – خانوم ابتکار – هیفا – باران کوثری – آنجلیا جولی – سیمین دانشور – مرجان (خواننده) – لونا شاد – شیرین عبادی

Wednesday, July 11, 2007

!یه عصر سگی دیگه

1- یک سمند زرد نو! از شیشه های بالاش متوجه شدم کولر روشن کرده. چی از این بهتر!
- دربست...
*تا کجا میری؟
-....
*بیا بالا.
حدود نیم ساعتی که تو راه بودیم کلی حرف زدیم. محور گفتگو منفی شدن عکس العمل مردم و آسیبهای اجتماعی و فشار بیش از حد بر قشر آسیب پذیر بود. یک دختر 4 ساله داشت . کلی ازش تعریف کرد و عکسش رو نشون داد و گفت که چقدر عاشقشه...مثل همشون از اینکه چند سالمه و چه کاره ام و ازدواج کردم یا نه و بچه دارم و...پرسید . باز هم درباره ی خطر نا معلوم بودن آینده ی بچه ها و آه و افسوس...
رسیدیم . کرایه رو بهش دادم. همراه پولها دو دستی دستم رو هم گرفت. خیلی محکم. با تعجب نگاهش کردم. گفت اسم من بابکه میتونم باز هم ببینمت...؟؟؟ وا رفتم...به زور دستم رو از دستاش بیرون کشیدم و پیاده شدم و فرار کردم...
---------------------
2- میترسم. میدونم خیلی هاتون بهم میخندید وبه نظرتون مسخره میاد.
خیلی وقت بود با خودم کلنجار میرفتم . خیلی دوست دارم خیلی از شما دوستان مجازیم رو ببینم. ولی میترسم.
از اینکه اون چیزی که من فکر میکنم نباشید میترسم.
از اینکه بعد از دیدنتون دیگه نتونم راحت چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم میترسم.
از اینکه ...
مدتی بود قبول کرده بودم که ... دیروز دیدم نه...جامعه ی ما خراب تر از این حرفهاست.
شماها که تجربه ی دیدن بچه های بلاگستان رو دارید بگید. تا چه حد مخاطبانتون شبیه نوشته های بلاگشون بودند.
بعد از این دیدارها هنوز تو بلاگتون آزادی عمل قبل رو دارید؟؟
-------------------
1 و 2 به هم مربوطند. شاید دلیلی باشند بر تشدید اینرسی در من! ولی منظورم دید منفی از اون لحاظ به بچه های بلاگستان نیست. با هم قاطی شون نکنید!!

Monday, July 9, 2007

عصر سگی


روز زن بود. بانی ماموریت بود. عصر به کلم زد دینی رو سوار کالسکه کنم ببرم گردش. خیابون درختی قشنگی داریم که به موازاتش یک خیابون خیلی خلوت هست که میتونی با کالسکه توش راه بری. تو عالم هپروت بودم و به sms هایی که میرسید و نمیدونستم از کیه هی جواب میدادم same 2 u!! به چهارراه رسیدم. سر چهارراه یک مجتمع هست مخصوص کارکنان نمیدونم کجا. معمولن از توش آقایون ریشو و خانومهای چادری بیرون میان. دم درش جلوی ماشینها رو میگرفتند و شربت بهشون میدادند. به ماشینهای آخرین مدلی که برای گرفتن یک لیوان شربت آب زیمپو اون ترافیک رو درست کرده بودند نگاه میکردم و به لیوانهای یکبار مصرفی که از شیشه بیرون پرت میکردند و به نهر آب خوشگلی که پر لیوان شده بود!! تصمیم گرفته بودم عصر خوبی داشته باشم و خودم رو به خاطر نشناختن sms فرستها و لیوان و ترافیک و...ناراحت نکنم. خودم رو آماده کردم که در جواب شربتی که بهم تعارف میکنن بگم" نه مرسی میل ندارم."(خوب من یکمی وسواسیم) دو سه تا جوونک تازه ریش دراورده بودند و دو تا عاقله مرد. نزدیک شدم .جوونک سینی به دست داشت جلو میومد که عاقله مرد رفت جلوش و چیزی گفت. همونجا ایستاد . من رد شدم و تشکر تو دهنم ماسید. صداشو از پشت سرم شنیدم. طوری که بشنوم میگفت: یعنی اگه فاطمه ی زهرا تو این زمان زندگی میکرد اینطوری لباس میپوشید و بیرون میومد. شاید یکی از مشکلات گنده ی من حجاب اجباری باشه ولی همیشه حد خودم رو رعایت میکنم. اینطوری راحت ترم. نه روپوش آنچنانی تنم بود و نه شلوار تا زانو به پام و نه آرایش زیادی داشتم. حتی اگر اینطور هم بودم خودم رو از خیلی از بانوان محترمه ی با حجاب آنچنانی و یا بی حجاب اینچنینی بهتر میدونستم.
فقط میتونم بگم که دلم سوخت.
برگشتن مجبور بودم باز از جلوشون رد بشم. همون جوونک سینی به دست با لبخند جلو اومد و اشاره ای به دینی کرد و گفت : روزتون مبارک. به چشمهای معصومش نگاه کردم و بی اختیار خندیدم و لیوانی برداشتم.
تو راه فکر میکردم : یعنی فردا اون هم مثل عاقله مرد میشه؟؟؟

Saturday, July 7, 2007

حریم خصوصی

فکر میکنیم ازدواج یعنی نصف کردن زندگی با یکی دیگه. یعنی دو تا شدن در همه ی زمینه ها . یعنی مشارکت در تمام لحظه ها!
هر انسانی به حکم انسان بودنش برای خودش حریم خصوصی داره. جایی که میخواد توش خودش باشه و چیزهای مورد علاقه اش. یا نه خودش و اسرارش. یا نه خودش و جزئیات ریزه میزه ای که فقط مال خودشه. نمیدونم این نظریه ی مشارکت در تمامی مراحل و جزئیات از کجا برای یک زندگی زناشویی موفق تعریف شده.
از دید من زندگی مشترکی سالمه که توی اون حریم خصوصی افراد دیده و رعایت بشه. شاید یک مرد دوست داره با دوستاش تنها باشه و در مورد مسائلی صحبت کنه که دلش نمیخواد همسرش در اونها شریک باشه. شاید یک زن نیاز داره ساعاتی چند تنها باشه و برای زندگی و آینده ی خودش به تنهایی برنامه ریزی کنه. شاید دلش میخواد مهمونی بره که شوهرش اونجا نباشه. شاید هرکدوم از اونها نیاز داره با دوستاش بدون حضور دیگری مسافرت بره.
میدونم جامعه ی بدی داریم. میدونم در این زمینه فرهنگ اجتماعی مزخرفی داریم. اگه تنها تو یک مهمونی ببینندت فوری میپرسند شوهرت کو؟ چرا نیومده؟ الان کجاست؟ قهر کردید؟ آهان اون هم با دوستاشه؟ حتمن دارن خلاف میکنند! حتمن ...آوردند. حتمن دارند عیش و عشرت میکنند و تو در لبه ی پرتگاهی! اگه بدون حضور همسرت با جنس مخالف قراری هرچند کاری (که به نظر من حتی غیر کاریش هم میتونه قرار سالمی باشه) تو کافی شاپ یا رستورانی داشته باشی کافیه یک آشنا ببیندت...فوری دربارت قضاوت میکنه که اگه زنی حتمن ریگی به کفش داری. و اگر مردی حتمن زیر سرت بلند شده.
حریم خصوصی تنها به ارتباطات و زندگی اجتماعی نیست. روزهایی در زندگی هر یک از ما هست که دلمون میخواد تنها باشم. دوست داریم دراز بکشیم و مثلن کتاب بخونیم. حوصله ی حرف زدن نداریم. خودمون رو هم به زور تحمل میکنیم چه برسه به یکی دیگه. حالا قوانین زندگی مشترک میگه نه محدوده ای مخصوص تو به تنهایی وجود نداره. ممکنه در زمینه هایی حضور شریکت کمرنگتر باشه ولی باید باشه.
یک زن باید بدونه حقوق ماهیانه شوهرش چقدره. چقدر اون رو پس انداز میکنه. خرج و مخارجش چیه؟ برای مامانش کادو خریده؟ چرا؟ چقدر؟ کی؟ سر کارش همکار خانوم داره؟ چند سالشه؟ ازدواج نکرده؟ خدا به دور این یعنی خطری داره زندگیشو تهدید میکنه...
یک مرد باید بدونه همسرش بعد از کار یک راست میاد خونه یا میره مغازه ها رو نگاه میکنه. با کی داره تلفنی حرف میزنه؟ چی میگه؟ آقای فلانی که بیش از دوبار در روز اسمش رو آورده کیه؟ خوش تیپه؟ واویلا...این یعنی زندگیش از دست رفته...
همسر شما تو خونه کم صحبت میکنه؟ این نشانه ی خطره! دلش میخواد بدون حضور شما با دوستاش بیرون بره؟ پس چرا ازدواج کرده؟ مجرد میموند هرکاری دوست داشت میکرد....

البته در نظر داشته باشد منظور من حفظ حریم شخصی خودمون و احترام به حریم شخصی همسرمونه. نه چیزی بیشتر!
---------------
پ.ن:
بدبخت شدم رفت :
1. گوشیمو با یکی از بچه ها عوض کردم از 4شنبه هرکی زنگ میزنه یا بدتر sms میده نمیدونم کیه. حالا این وسط شونصد تا تماس از هر دو نوع از بچه های کارگاه و شرکت داشتم...
2. امروز و فردا و پس فردا ممیزی داریم . یک ممیز زاغارت فرستادند برامون که رفته از کارگر بتن ریز پرسیده خط مشی کیفیت شرکت چیه و چند تا بند داره. الان آقای مهربون همیشه در صحنه زنگ زد داشت خون گریه میکرد. اعصابم ریخته به هم. آقای مهربون میگه برامون دعا کنید!!!!!!
خدا بگم این گواهی دهتده ها رو چکار کنه که هر ننه قمری رو میفرستند به عنوان سرممیز!!!

Wednesday, July 4, 2007

داغ دل

بنشین به یادم شبی
تر کن از این می لبی
که یاد یاران خوش است
یاد آور این خسته را
کین مرغ پر بسته را
یاد بهاران خوش است
مرغی که زد ناله ها
در قفس هر نفس
عمری زد از خون دل
نقش گل بر قفس
یاد باد
ای بلبلان تا در این چمن وقت گل رسد زین پاییز یاد آرید
چون بر دمد آن بهار نو در کنار گل از ما نیز یاد آرید
داد داد عارف با داغ دل زاد
عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد
بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد
گر بایدت دامان گل
ای یار ای یار
پروا مکن چون به جان رسد
از خار آزار
داد داد عارف با داغ دل زاد

Monday, July 2, 2007

هشت ماهگی

خاله جونا عمو جونا سلام
ما هشت ماهه شدیم! خواهش میکنم تشویق نفرمایید قابلی نداشت!
اول اینو بگم 5 شنبه پیش مامانم منو میخواست ببره تولد پسر همسایمون. بعد من عصرش خوابیدم تا ساعت 8 شب. دیگه مامانم پشیمون شده بود که بریم ولی وقتی بیدار شدم و دیدم ایشون حاضر نیستند که هیچ ، شب هم شده فوری داد زدم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم: دد...دد! بیچاره مامانه بدو بدو لباسمو پوشوند و رفتیم خونه همسایه . تا مامانش در رو باز کرد من به جای سلام (یا همون خنده) دستامو تا جایی که میتونستم بالا بردم و شروع کردم با نانای کردن! همه ی مهموناشون هاج و واج مونده بودند ولی من از اول تا آخر تو بغل مامانم ایستادم و دس دسی و نانای کردم! بعد هم رو پای هر خانومی که مینشستم فوری با دستام لبه ی دامنشو میگرفتم و میکشیدم رو کلم که دالی موشه بازی بکنم ! موقع خداحافظی هم کلی جیغ خوشحالی کشیدم و در حال نانای خونشون رو ترک کردم!
وقتی منو بیرون میبرند کلی با مردم تو خیابون حرف میزنم.تازه بدون کریر هم میتونم سوار کالسکه بشم فقط تا مینشینم پاهامو میذارم بالای حفاظ جلوی کالسکه ام ! میخوام همه ببینند چقدر کف پاهام تمیزه! دیگه هم نمیذارم کفش پام کنند یا اونقدر پاهامو به هم میکشم که در بیاد یا گاز گازیشون میکنم! صبحا هم تا بیدار میشم به بابام اشاره میکنم : دد...دد..یعنی منو ببر خونه ی مامانی!!سر سری و زبون درازی و بای بای هم خوب بلدم بکنم. تازه یک گوشی موبایل هم دارم که این مامانم هر روز صبح با خودش میبردش سرکار هرچی بهش میگم" اون مال منه "گوش نمیکنه ولی عصربه بعد مال خودمه. میخواین شماره بدم با هم صحبت کنیم؟
تازگی ها هم وقتی آهنگهای مورد علاقه ام پخش میشه به همه اشاره میکنم که ساکت باشند و گوش کنم. البته بعضی وقتها هم خودم باهاشون میخونم! کامل بلدم غلت بزنم ولی شبا خودم رو لوس میکنم و وقتی روی شکمم میخوابم دیگه بر نمیگردم و ترجیح میدم جیغ بزنم که مامانم بیاد برم گردونه.
تازه وقتی میخوام یکی منو بغل کنه یا عصبانیم یا گرسنه یا جیش کرده و خلاصه هر وقت کاری دارم یادم میفته که بلدم بگم:ماما...با قیافه ی مظلوم به مامانم نگاه میکنم و میگم: مااامااا....دیگه اینکه سشوار رو خیلی دوست دارم . تا یکی سشوار میکشه من هم فوری دست به موهام میکشم یعنی "من هم! " یک کار جدید هم یاد گرفتم: وقتی میرم دکتر اونقدر جیغغغغ میکشم که گوش همه کر میشه. من این دکتر کچل مو رنگ کرده رو دوست ندارم. بابا منو ببیرین پیش این خانوم دکتر خوشگل مشگلا . این دیگه کیه؟؟
راستی اگه کسی دوست نداشته باشه آب بخوره و به جاش بستنی بخوره عیب داره؟
خوب.... قلبون شما تا بعد ! امیدوارم ماه دیگه دینی با دندون باهاتون صحبت کنه! بوس برای همگی و بای!
اگه این مامانه تنبلی نکنه سورپریزمو امروز فردا براتون میذاره!!
-----------------------------------------------
با کمال شرمندگی پست سوپریز_ دینی رفته قبل از پست ساعت اونجا ببینید اینجا بکامنتید!