Wednesday, November 28, 2007

خشم اژدها

بالاخره هرکسی یک سری نقاط حساس ذهنی داره. نمیدونم یک سری حفره های ریز و درشت که کافیه مسئله مورد حساسیتت توشون بیفته که اتصال برقرار و فرایند قاط زدن محقق میشه. هرچقدر هم خونسرد باشی در این شرایط مغزت مثل یک دیگ آش رشته اس که زیرش روشنه و دارن همش میزنن. هیچ تمرکزی روی هیچ موضوعی نداری و فقط میخوای خودت رو از شر شرایط موجود به نحوی خلاص کنی.

1.داد میزنی. اخم میکنی. هرچی از دهنت در میاد به هرکی دلت میخواد میگی. میزنی. میشکنی. تهدید میکنی. ویران میکنی. بدون توجه به موقعیتت. بدون در نظر گرفتن شخصیتت. فقط دهنت رو باز میکنی و چشماتو میبیندی و خودت رو تخلیه روانی میکنی.

2.اهل فریاد و کولی بازی نیستی. در حالیکه سراپا داری میلرزی نفس عمیقی میکشی و به خودت یادآوری میکنی که یک انسان متمدن و روشنفکری . در حالیکه صدات از خشم میلرزه با جملات کوتاه و تلگرافی تصمیم قاطعانه و بدون پشتوانه عقلی و فکری مناسبی رو که گرفتی اعلام میکنی.

3.باز هم به خودت یادآوری میکنی که انسانی. که متمدنی. که موقعیتت فلانه. که در این شرایط هیچکس جز خودت نمیتونه آرومت کنه. نفس عمیقی میکشی و موقعیت خودت رو از نظر جسمی و فکری عوض میکنی و فقط صبر و تلاش میکنی این حالتت رفع بشه. هیچ تصمیمی نمیگیری و اجازه نمیدی کسی هم برات تصمیم بگیره. حتی اگر دو روز طول بکشه.

نتیجه:
1.همه چیز خراب و داغون شده. برای برگشتن باید انرژی زیادی صرف کنی. موقعیت هرگز و هرگز به حالت قبل از دیوونه بازیت برنمیگرده.حتی اگر طرف مقابلت اینطور وانمود کنه. چرا که قبل از شکستن دیگری خودت روشکستی. اگر خیلی مغرور باشی تا آخر عمرت باید خلائی که ایجاد کردی رو تحمل کنی. اگر نه بهای گزافی بابت لحظات از خود بی خود شدنت باید بپردازی.

2.تصمیمی که پشتوانه ی منطق و فکری نداشته باشه نتیجه ای جز پشیمونی نداره. شاید مدتی طول بکشه که بفهمی اشتباه کردی. شاید هم هرگز نفهمی و همیشه از خودت ممنون باشی که خودت رو کنترل کردی و رفتار یک رو نداشتی.

3.آروم شدی. از اینکه تونستی خودت رو کنترل کنی خوشحالی. حالا موقع حل مسئله س.

------------------------------------------

خواهشی دارم از همتون. (شاید بهتر باشه بگم از هممون. )
موقع عصبانیت اول از همه بفهمیم که عصبانی هستیم. نه اینکه بعد از تخلیه روانی بگیم خوب اون موقع عصبانی بودم.
به خودمون یادآوری کنیم که انسانیم . شخصیتمون یادمون بیاد و یادمون بیاد که لات سرکوچه نیستیم.
برای رهایی از این فشار دست به هرکاری نزنیم و بدتر از همه کارهای جبران ناپذیر نکنیم.
آرامش خودمون رو حفظ کنیم و در زمان عصبانیت هیچ تصمیمی نگیریم.
جان کلام اینه: تو رو خدا...جون نیکو...به خودمون مسلط باشیم .

Monday, November 26, 2007

میان خوب و خوب تر

1. بیتابی.آتیشی. حسودی. نگاهت سوزندس. میخوای فقط مال تو باشه. میخوای فقط به تو بخنده. میخوای فقط تو رو ببینه. میخوای فقط با تو صحبت کنه. میخوای اونم احساس تو رو داشته باشه. میخوای باهاش تنها باشی و کسی دور و برتون نباشه. میخوای روبروت بنشینه نه کنارت. میخوای از نبودنت زجر بکشه. میخوای دوریتو از عمق وجودش احساس کنه. ترس از دست دادنش دست از سرت بر نمیداره. وقتی کنارت نیست براش پرپر میزنی. وقتی کنارته نگران هستی که الان وقت تموم میشه و میره.وقتی دوره هزار تا حرف باهاش داری و تو خیالت ساعتها باهاش صحبت میکنی. وقتی پیشته هیچی یادت نمیاد ساکت ساکتی.همیشه ازش متوقعی.وقتی ازش نه میشنوی میشکنیش نابودش میکنی میکشیش بدترین تصویرها رو تو ذهنت ازش میسازی. وقتی بهش میگی نه توقع داری نابود بشه غمگین بشه اصلن خودشو بکشه. به همه شک داری که حتمن میخوان از تو بگیرنش. به اون شک داری که هرکاری رو برای آزار تو انجام میده.میخوای هرچه کوچکتر و محدودتر باشه که برش تسلط داشته باشی. میذاری خطا کنه و بعد به رخش میکشی تا خودتو بزرگ جلوه بدی.متغیری و در مقابل عملهای ثابت عکس العملهای مختلف نشون میدی.فقط زیباییهاشو میبینی اون هم خیلی بیشتر از چیزی که هست. همیشه مضطربی. به هیچ چیز و هیچکس اطمینان نداری. قلبت فشردس. خودت از رویاهات دربارش شرمنده ای. وقتی ارتباطت باهاش تموم میشه خرد و لهش میکنی. بدترین تصاویر رو ازش در ذهنت میسازی. ازش متنفر میشی.

2. گرمی. آرومی. نگاهت ملایمه. دلتنگش میشی ولی بی تابی نمیکنی.کنارش مینشینی نه روبروش. دوست داری باهاش تو جمع باشی . از شادیش شادی و از غمش ناراحت. زیباییهاشو میبینی و زشتیهاشو بهش گوشزد میکنی. همیشه تشویقش میکنی . توقعی ازش نداری. آرزوی پیشرفتش رو داری و کمکش میکنی. عقایدش برات محترمه ولی باهاش بحث هم میکنی. در کنارش به آرامش میرسی و فکر کردن به اون انرژی بهت میده. دنبال رابطه جسمی نیستی. دوست داری همه تحسینش کنند و دوستش داشته باشند. نمیخوای در انحصار تو باشه. به محض اینکه احتمال خطا در راهش میبینی بهش گوشزد میکنی. وقتی ارتباطت باهاش تموم میشه با یادش به آرامش میرسی. برای قابل تقدیره و براش آرزوی سعادت داری. به وجودت گرمی میده. شاد و سرحالت میکنه.به محدودیتهاش احترام میذاری و براش ایجاد فضای باز میکنی .همیشه بهترینها رو براش میخوای . احساست نسبت بهش پایداره.

من نمیدونم اسم یک چیه اسم دو چیه. هر دو رو تجربه کردم. بارها و بارها. هر دو رو دوست داشتم که شیرینی های مختص خودشون رو دارند. دکتر شریعتی تفکیکشون کرده به عشق و دوست داشتن. ولی اونقدر این واژه ها و جملات رو به ابتذال کشیده شده اند که ...نه من این اسامی رو انتخاب نمیکنم براشون.

شما کدوم رو میپسندید؟ شما کدوم رو تجربه کردید؟ شما کدوم واژه ها رو مناسبشون میدونید؟

Saturday, November 24, 2007

دیجیتال

داشتم دنبال مدرکی میگشتم که یک مشت عکس از لابلای کاغذها بیرون ریخت .

یک عکس بچگی خودم. با لباس عروسی. با یک کلاه حصیری. آفتاب تو چشام زده بود و اخم کرده بودم در عین حال داشتم میخندیدم. پر از سادگی. و پر از احساس زیبایی بودم. فکر میکردم واقعن عروسم.

یک عکس مامان بزرگم در حالیکه عینک قهوه ای بزرگی زده بود و داشت میخندید. فکر کردم اگر من به این سن برسم میتونم اینطوری بخندم؟ بی اختیار صداش تو گوشم پیچید: مادر بیا نهار سرد شد...

چند تا عکس از دانشگاه . من و مهتاب و چند تا از پسرها . ترم اول. جلوی در دانشکده طوری عکس انداخته بودیم که خودمون اندازه مورچه و آرم دانشگاه و کلمه ی دانشکده فنی اندازه فیل افتاده بود. بعد میگم این و اون جواتن!

یک عکس از تولد نمیدونم کی کی . من با یک رژ لب احمقانه ی صورتی و دامن شلواری و موهای کاکلی. ای خدا چقدر خنده دار بودم.

یک عکس منو بچه های فامیل که توش زیپ شلوارم بازه.

یک عکس پیک نیک شونصد سال پیش که من یک بچه فسقلی با موهای فرفری ام و باز هم آفتاب تو چشامه و اخم کردم. خنده دارش بابامه که اولن با کت و شلوار اومده پیک نیک. ثانین یک عالمه وسیله تو بغلشه و مثلن داره از یک گوشه رد میشه.

یک عکس پرسنلی از دوران دبیرستان با ابروهای پیوسته و لب و لوچه آویزون.

یک عکس من و داییم . من رو پاش نشستم و اون داره به زور به من کیک میده بخورم. فکر نکنید بچه ام ها! فکر کنم دبیرستانی بودم این عکسه رو انداختم.

یک عکس عروسی مامان و بابام. مامانم با کیف سفید (انگار مد بوده به جای دسته گل) و بابام با نیش باز .

یک عکس که به زور خودم رو بین دایی و پسر خالم جا دادم. به طوری که دستام رو هوا مونده ولی رضایت از اینکه تو عکس هستم از صورتم میباره.

یک عکس مسخره ی من و بانی و دوستش که یواشکی تو راهرو دانشکده انداختیم و به خاطرش بانی تو گزینش فوق لیسانس رد شد و من تو گزینش استخدام.

عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم. الان برای دیدن عکسها مجبورم کامپیوتر رو روشن کنم. فولدرهای مختلف رو باز کنم و دنبال عکسها بگردم.
دوربینهای عکاسی دیجیتال یک چیز رو از من به شخصه گرفته : لذت دیدن عکسهای کاغذی.
دلم میخواد اون آلبوم قهوه ای مامان بزرگ رو روی پاهام بذارم و هر از گاهی داد بزنم مامااااان این خانومه کیه تو عروسی خاله کنار بابا بزرگ ایستاده. و مامان بزرگم از تو آشپزخونه داد بزنه : اون زری خانوم زن آقای مهرجوه. همسایه ی خونه ی ایستگاه درویش. خدا بیامرزدشون.

Tuesday, November 20, 2007

هزار خورشید تابان

لیلا یک حقیقت اصلی درباره ی زمان را آموخته بود:

"زمان مثل آکوردئونی که پدر طارق گاهی آهنگهای قدیمی پشتو را با آن مینواخت ، بسته به حضور یا غیبت طارق فشرده میشد یا کش می آمد."

---------------

گاهی هم از یک کتاب 435 صفحه ای تنها یک جملش به دلت مینشینه.

Sunday, November 18, 2007

بهتون

معمولن در مقام دفاع از خود که قرار میگیرم ،میشم یک موجود بی دست و پای بدبخت بی عرضه. نمیتونم فکرم رو جمع و جور کنم و مخم به جای جواب قاطع و دقیق الکی شروع میکنه به تجزیه تحلیلهای ریز و به دردنخور و مسخره. حالا بستگی داره برای چی لازم شده باشه از خودم دفاع کنم. بعد از اینکه موقعیت رو از دست دادم و حسابی گند زدم و طرف رو روی عقیده ی خودش استوارتر کردم یادم میاد حرف درست چی بوده. ولی برای دفاع از دیگران،شده چاقو کشی هم میکنم!
------------------------------------------------------
1. مامان بانی: ببین نیکو جون تو نباید تنهایی میرفتی مدل لباست رو عوض میکردی. باید خواهر بانی رو هم با خودت میبردی. اصلن من نمیدونم تو چرا به دختر من بی محلی کردی؟ تو چرا... تو چرا...
من: خوب نه...من بی محلی نکردم. خوب میدونید آخه لباسه خوب نشده بود..بعد من دیدم اون مدلش یه جوری شده...بعدش یه بار دوستم به این خیاطه لباس داده بود خراب شده بود(کاملن بی ربط)
ذهن من: راستی کاش داده بودم دامنش رو تنگتر کرده بودا.آخ یادم رفت جوراب شلواری بخرم.اه این مامان بانی چه بلوز بدرنگی پوشیده.

حرف درست: بابا من بی محلی نکردم. زنگ زدم بهش خودش گفت خودت برو من کار دارم. چون آستین لباسم رو خراب کرده بود مجبور شدم بدم مدلش رو عوض کنه. ضمنن نمیدونستم برای عوض کردن مدل لباس باید با شما مشورت کنم!

2. مدیرعامل: خانم نیکو.من از شما با این دامنه اطلاعات مناسب و هوش خوب و مدارک و آموزشهایی که دیدید توقع دارم که مسئولیت واحدتون رو خودتون به عهده بگیرید. شما باید جلسات رو مدیریت کنید. شما باید از مدیران واحدها به زور هم که شده کار بخواید. شما باید...شما باید..
من: خوب میدونید. آقای ...که گزارشهاش به موقع هست.آقای ... هم که همیشه هرچی خواستیم داده..بعد آقای ...بیچاره همیشه ماموریته خوب نمیرسه.آقای... هم که مریض بوده نتونسته.آقای...هم که...
ذهن من: این آقای مدیرعامل کی میخواد بره آرایشگاه. موهاشو ببین. یادم باشه رفتم بیرون برم پست. آخ گوشیم داره زنگ میزنه. باز تو لیوان خودم چاییمو نیاوردن.

حرف درست: آقای مدیر عامل من اگه قراره مسئولیت واحدم به عهده خودم باشه پس آقای...که مدیر منه چکارس؟ ضمنن بنده یک کارشناسم چطور میتونم به مدیرانی که سمتشون از من بالاتره امر و نهی کنم و ازشون کار بخوام. همچنین فلان جلسه و بیسار جلسه که من نبودم اونطوری که میگید شد ، وقتی هستم که اوضاع میزونه. وقتی نیستم خوب یکی دیگه باید مسئولیت رو قبول کنه دیگه! شما دارید درباره جلساتی صحبت میکنید که من عضوشون نیستم.

3. بانی: ببین نیکو تو همه چیزو از من قایم میکنی. اصلن من دیشب فهمیدم که هنوز تو فامیل شما غریبه ام. چرا به من نگفتی مهرناز نامزد کرده. چرا نگفتی خواهر علی از ایران رفته منو خیط کردی. چرا با آرش و لیلی بیرون رفته بودید به من چیزی نگفتی؟ چرا...چرا...
من: اه برو بابا. تو همش داری بهانه میگیری. اصلن خوب کردم نگفتم. تو هم خیلی چیزا رو به من نمیگی. تازه خودت میپرسیدی من چه میدونم تو نمیدونستی... اصلن منم تو خانواده شما غریبه ام. من هیچ حال و حوصله این خاله زنک بازیا رو ندارما...بی مزه!
ذهن من: راستی این نامزد مهرناز چه بی ریخت بودا طفلک حیف شد. آهان فردا یادم باشه کتابامو بردارم ببرم. این بانی عصبانی میشه قیافش چه خنده دار میشه . هان ما کی رفتیم بیرون با لیلی؟؟؟؟اوووه... یادم نمیاد.

حرف درست: اولن که من هم دیشب فهمیدم مهرناز نامزد کرده .بعدش هم مگه خواهر علی رفته خارج؟ کی؟ ضمنن اون عکسهایی که بهت نشون دادم از بیرون رفتنمون که آرش و لیلی ور دل من نشسته بودند. خوب خودت دقت نکردی. بعدش ندونستن هم این چیزها پیش پا افتاده علت این نیست که یک نفر توی یک خانواده غریبس. وگرنه من تو فامیلمون از تو غریبه ترم!
--------------------------------------------------------
بدتر از همه اینه که حضور ذهن خوبی برای به یاد آوردن کارهای خصوصیم ندارم. مثلن وقتی بهم میگن تو فلان روز فلان کار رو کردی یادم نمیاد کی بوده و چی بوده و بارها و بارها شده که طرف از عکس العمل من درباره عمل زشت خودش شاکی شده. و من یادم نیومده که بابا تو فلان کار پست فطرتانه و نامردانه و بی شعورانه (دامنه لغات رو دارین؟) رو انجام دادی که من چنین عکس العملی نشون دادم.
درباره تهمتهای گنده (که خدا رو شکر تاحالا خیلی تعدادشون کم بوده) لال مونی میگیرم و فقط میتونم بگم : نه...نه...شما اشتباه میکنید...
وای اون موقع به جای اینکه به فکر چاره و آوردن دلیل و برهان و شواهد عینی برای اثبات خودم و رفع اتهام باشم از دست خودم عصبانیم که چرا نمیتونم حرفمو بزنم و کلن مخم تعطیل میشه.

Tuesday, November 13, 2007

پارک محبوب من



تازگی یک عادت خیلی عالی پیدا کردم(خواهش میکنم!) و اینه که در طول هفته برای خودم یکی دو ساعتی میرم و توی پارک مینشینم و به قول خودم عملیات رهایی از تنش انجام میدم. معمولن تنها هستم و در برخی موارد با یکی دو تا همکارها. حالت خیلی خوبیه. مخصوصن مواقعی که تنهام. یک نیمکت دنج پیدا میکنم و لم میدم. مدل نشستنم هم اینطوریه که دست به سینه مینشینم و تا جایی که میتونم روی نیمکت پایین میام و در نتیجه پاهام تا وسط پیاده رو دراز میشه. ولی چه باک که ساعت سه بعد از ظهر و اون جای دنجی که من دارم کسی رفت و آمد نمیکنه. بعد برای خودم میرم توی هپروت... به هرچیزی که بگید فکر میکنم .. از پیش بینی صورت بچه ی دوستم که هنوز متولد نشده تا برنامه زمانبندی کار کارگاه خارگ. خاطراتم رو مرور میکنم. بعضیاشونو ادیت میکنم. بعضیاشونو میفرستم تو ریسایکل بین. بعضیاشونو بلد میکنم. سعی میکنم نکات ریز و جزئیات خاطرات خوبم رو به یاد بیارم. خاطرات بد رو کلی تر میبینم. دارم سعی میکنم براشون یک اسم یا کد بذارم. و فقط نتیجه ی به درد بخوری که ازشون گرفتم رو سیو کنم. نیم ساعت یک ساعتی مینشینم و بعد پا میشم میرم خونه. باور کنید اونقدر سبک میشم که نگید. به امتحانش می ارزه. روزهای قشنگ و خوبیه شما هم امتحان کنید. به قیمت هفته ای دو ساعت مرخصی ساعتی خودتون رو از تنشها رها کنید.
----------------------------------------
پ.ن:دیروز تولد همکارم بود و نهار دعوتمون کرد به رستوران پارک محبوب من. دیدم فضا چقدر با زمانی که تنهام متفاوته. تو تنهایی چیزهایی رو آدم میبینه که خودش تعجب میکنه . موقع برگشتن دیدم پروژه رهایی از تنشها برای من تنها استارت نخورده. آقای مدیر عامل و مشاورشون دقیقن روی نیمکت دنج من دست به سینه نشسته بودند. به افق نا معلومی خیره شده بودند و لنگهاشون تا وسط پیاده رو اومده بود! :)

Sunday, November 11, 2007

موسیقی

- رو سر بنه به بالین تنها منو رها کن....ترک من خراب....شبگرد مبتلا کن...
- If I should stay…I would only be in your way
- وقتی دلگیره ازت تو رو میبخشه مثل من...واسه خندوندن تو میکشه نقشه مثل من..
- گلی خوشگلی...گلی دلبری...گلی از همه زیباتری...
- خشک آمد کشتگاه من...در کنار کشت ...همسایه...گرچه میگویند ...میگریند در ساحل نزدیک...
- وقتی داری میری سفر..هرچی دلت میخواد ببر ...گیتارو با خودت نبر...
- Still feels like our first night together…feels like the first kiss…
- تو از متن کدوم رویا رسیدی...که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد..
- بگذار سر به سینه ی من... تا که بشنوی... آهنگ اشتیاق دلی دردمند را ...
- دختر زیبا موی باز... چشمای سیه خیلی ناز...بیا پاشو با من برقص...اینقدر ناز نکن جون من...
- I took her life , her tender life…I couldn’t bear to think that she…
- شد ز غمت خانه ی سودا دلم... در طلبت رفت به هرجا دلم...

- تا وقتی درس میخوندم هر وقت امتحانی رو گند میزدم فقط و فقط موسیقی با صدای بلند آرومم میکرد. در نتیجه وقتی میومدم خونه و صدای آهنگ تا سر کوچه میرفت معلوم بود که وضع خرابه.

- وقتی استرس دارم و ذهنم آشفتس تنها چیزی که به دادم میرسه موسیقی سنتیه. تازه که ازدواج کرده بودیم یک روز خانوم همسایه که منو دید گفت ای وای اینجا خونه ی شماست من فکر میکردم شما سنتون بالاست. آخه همیشه رادیوتون روشنه!

- وقتی خیلی خوشم و احساس رضایت میکنم همین آهنگهای دمبلو دیمبول حالمو بهتر میکنه. باز هم با صدای بلند . و البته به مدت زمان کوتاه. ازشون هم ناراضی نیستم و به نظرم مسخره و ضد ارزش هم نیستند.

- وقتی خیلی احساساتی هستم و کسی دم دستم نیست معمولن خارجکی گوش میدم. اصولم گوش دادن به اهنگهای غیر ایرانی رو تنها دوست دارم.

- وقتی تو ماشینم ترجیح میدم کار جدید گوش نکنم. معمولن دقیق میشم و اون موقع هست که یا تو کوچه سه متری با سرعت هشتاد تا میرم تا تو اتوبان با سرعت چهل کیلومتر در ساعت.

- وقتی عصبانی ام فقط آهنگهای تند آرومم میکنه . با صدای بلند و به مدت کوتاه.

- خیلی از حرفها رو با موسیقی بهتر میشه بیان کرد. خیلی جاها که کم آوردم یک آهنگ مناسب به دادم رسیده. میدونم که هیچ چیز حتی کتاب . حتی ملاقات یک دوست. حتی مرور خاطرات خوب . به اندازه گوش کردن به یک اهنگ قشنگ منو راضی نمیکنه.

- دامنه ی سلیقه ام درباره ی موسیقی خیلی گسترده س . دیروز تی تو این آهنگ رو گذاشته بود(آخه یارم ..رنگ موهاش...مشکی کلاغی بود... مخمل سیاهی بود...رنگ اشنایی بود... اما رفت و قسمت من شب بی چراغی شد...چاره ی جدایی شد.. مشکی رنگ زاری شد )و من با نیش باز غرقش شده بودم. دیدم بانی با تاسف نگاهم میکنه و بعد گفت. آی جواد جان...فردا لابد این هم یکی از فیوریت های موبایلته! من بیچاره...

Wednesday, November 7, 2007

جدایی

1.شادی: آره ماجرای اینا هم مثل طلاق گرفتن خاله فریباست.
من: چی.....؟؟؟؟ مگه فریبا طلاق گرفته؟
شادی: آره بابا مگه بهت نگفتم؟ چند ماهه.
من: چرا؟
شادی: بابا شوهرش پونزده سال با منشیش رابطه داشت. دختره طلاق گرفته بوده و ایشون در ماجرای طلاق با کمک خاله به داد دختره میرسن تا بچه رو از شوهرش بگیره و کلی خرج و وکیل و فلان. بعد هم که میشن سنگ صبور دختره. رفت و آمد و دوستی شدید فریبا با دختره. کم کم فریبا متوجه میشه روابط دختره با شوهرش طور دیگه ایه و تماسهای تلفنی طولانی و خلاصه دعوا و قهر و دختره اعتراف میکنه عاشق شوهر فریبا شده. در نهایت موقعیتی پیش میاد و ده سال پیش خانوم مهاجرت میکنه. امسال بعد ده سال برگشته ایران و شوهر فریبا رو پیدا کرده و روز از نو روزی از نو. آقای شوهر درخواست کرده که هر دوتون باشید که من عاشق هردو هستم!در نهایت فریبا طلاق گرفته و آقا و دختره ازدواج کردند!
(شوهر خاله حول و حوش پنجاه سالشه. مدیر عامل یک شرکت بزرگ و حسابیه. فریبا یک خانوم به تمام معنا حدود چهل و پنج سالس. بسیار خوشگل و خوش اندام که هرگز جون و قربون از دهنش نمیفته. دو فرزند که هر دو رتبه های دو رقمی کنکور سراسری رو آوردند. و زندگی که همه بهش حسرت میخوردند!)

بانی: یک چیزی بگم بپوکی!
من : وای خدا! باز چی شده؟
بانی: امیریادته؟ اسم دخترش صدف بود. تپلیه!
من: خوب ...چی...مرده؟ تصادف کرده؟
بانی: نه بابا زنش رو طلاق داده. الان هم با خانوم اکبری ازدواج کرده!
من: بله.....؟؟؟؟؟ مگه میشه؟ چرا؟ اونا که عاشق و معشوق بودند؟
بانی: هه هه ... همه همینو میگن. شعور نداره دیگه. این و خانوم اکبری هفت هشت ساله رابطه دارند. ما نمیدونستیم. امسال دیگه زده به سیم آخر!
(امیر چهل ساله. یکی از مشهورترین مشاوران سیستم. با قدرت تجزیه تحلیل حیرت آور. خوش تیپ. پدر یک دختر ناز ده ساله. خانوم اکبری یک دختر ترشیده ی نمیدونم چند ساله. بسیار بسیار معمولی. بد اخلاق . پولدار)

3.من : اه...مامان یک ساعته پشت خطم با کی صحبت میکردی؟
مامان : هیچی...هیچکس...ام... سرکار جیغ و داد نکنیا!
من: وا..چی شده؟ کی بوده؟کی مرده؟
مامان: هیچی بابا. پری جون بود. طلاق گرفته. دو سه روز با دوستا قرار بوده بره شمال هوا خوب نبوده یک روزه بر میگردند. میاد خونه میبینه دکتر با پرستار مامانش خونه اند و...
من: ااااااااااااا....مگه میشه؟؟؟؟دکتر؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟...ااااا...
مامان : حالا جیغ و داد نکن...بده ...بیا خونه برات تعریف میکنم.
(دکتر حداقل شصت سال رو داره. بسیار بسیار خوش مشرب و منطقی. بادامنه اطلاعات گسترده. مدافع حقوق زنان. شبیه یک پدر مقدس به تمام معنا. خانوم پرستار سی ساله. مکش مرگ من. دقیقن جای دختر کوچک دکتره. پری جون زنی که همه ی زندگیش رو در خدمت خانوادش بوده و داستان عشق و عاشقی اون و دکتر زبانزد خاص و عامه. )
-------------------------------------
من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. میدونم که تو زندگی همه ی ما یک سری مسائل ناخوشایند وجود داره و هیچ زن و مردی کاملن منطبق بر هم نیستند. ولی این وضعیتی که شاهدش هستم در دو سال اخیر واقعن نگرانم کرده. زندگی های بیست سی ساله به راحتی به جدایی کشیده میشه. زندگی هایی که کوچکترین مشکل مادی و عاطفی توشون دیده نمیشه. با هرکدوم از این آقایون که صحبت شده اعتراف کرده اند که همسرشون خیلی خوبه و هیچ چیزی رو ازشون دریغ نکرده. به نوعی تنوع طلبی خودشون رو بهانه کردند. جالب اینه که همگی اعتقاد داشته اند که مقصر خودشون بودند و بهتر از همسر قبلیشون وجود نداره. والبته همسر جدید هم خیلی خوبه ها.
در نهایت من موندم و این سوال بزرگ :
شما که همسرتون رو میپرستید و ازش راضی هستید و فرهنگ و شعور بالایی دارید که متوجه همه ی تلاشها و فداکاریهاش هستید. چی میشه که هوس یکی دیگه به سرتون میزنه؟
نمیتونم بگم آدمهای هوسبازی هستند چرا که در دوران جوانی اسوه صداقت بوده اند.
نمیتونم بگم همسرانشون کوتاهی کردند. به دلیلی که توضیح دادم.
نمیتونم بگم همسر دوم مقصره. چون از یک رابطه دو طرفه حرف میزنم.

Monday, November 5, 2007

متالورژی فیزیکی



به نمودار که نگاه میکنم....اوه....به زور یه چیزایی یادم میاد. ولی مسخره بازیایی که سرکلاس در میاوردیم...با کلیه جزئیات یادمه!

Saturday, November 3, 2007

ده سال پیش در چنین روزی

واکمن قرمز یونیسف. هدفون گنده. چیزی بود که هر شب بهش پناه میبردم .
هر جا که میرفتم یا خودش دنبالم بود. یا سایه اش . یا بدتر از همه خیالش. باهم فقط و فقط بحث میکردیم. هر روز صبح کنار تخته سیاه کلاس با گچهای رنگی شعری نوشته شده بود که حاصل تفکرات دیشبش بود. دوست صمیمیش هم کلاسیم بود. صبر میکرد تا بیام و بخونم و بعد میرفت پاکش میکرد. از این تابلو تر؟
منطق.منطق.منطق.
پرهیز.پرهیز.پرهیز.
محیط بدی بود. رو در رو حرف نمیزدیم. یعنی خیلی کم . تلفن...تلفن...چیزی که محرومت میکنه از عکس العملهای حضوری...نمیدونی طرف داره بی صدا تبسم میکنه یا اشک میریزه! فرار میکردم. به قول خودش مثل ماهی سر میخوردم از دستش. بودم؟ نبودم؟ میخواستم؟ نمیخواستم؟
تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیخوام با احساسات کسی بازی کنم. اینکه فکر میکردم من هم باید به اندازه اون علاقه مند باشم. اینکه عشق مثل یک ترازو هست که باید دو کفه اش با هم برابر باشه. اینکه یک رابطه حتمن باید هدفدار باشه. اینکه تفاهم فرهنگی نداریم. اینکه از لایه های مختلفی از جامعه هستیم. اینکه تو اینطوری فکر میکنی من بر عکس تو...
خودش رو منطبق میکرد. فایده نداشت. وقتی نزدیکم بود بهانه میگرفتم. وقتی دور بود باز هم بهانه میگرفتم.
کم کم بی صدا شد. کم کم دیگه حرفی نزد. کم کم فقط نگاه بود. تو خودش بود. نه از شیطنتهاش خبری بود. نه از گیرهاش. فقط سایه بود. و شعر و شعر و شعر ... و گچهای رنگی ... یک سال گذشت تا فهمیدم تو این روزها یک بسته کاغذ کلاسور نامه ی یک طرفه ی هرگز نفرستاده نوشته.
خودم رو میزدم به نفهمی. به اینکه همه چیز تموم شده. به اینکه ما فقط هم دوره ای هستیم و چیزی بینمون نیست. من اینطوری میخواستم؟
هنوز هم نفهمیدم اون روزها چی میخواستم!
تا یک روز روبروم ایستاد. مدتها بود صداش رو نشنیده بودم. گفت این چیزیه که تو خواستی. اگر حرف نمیزنم اگر نمینویسم اگر فکر میکنی نیستم .. به خاطر اینه که تو اینجور خواستی... این رفتار مردونه ی تومنو نابود میکنه. با کس دیگه این کار رو نکن. من هستم. منتظرم . (مو به مو همینا رو گفت. حتی حالت چهره و حرکت دستاش عین یک فیلم جلوی چشممه)
نوزده سالم بود.بچه بودم. ادای بزرگها رو در میاوردم. میخواستم خیلی منطقی باشم. میخواستم کسی فکر نکنه من احساساتی و بی فکر کار میکنم. میخواستم محکم و استوار باشم. میخواستم ...
...
چرا اینا رو گفتم؟
حرفا تکرار میشن. مو به مو! نمیخوای بشنویشون. نمیخوای قبول کنی که هنوز همون خصوصیتها رو داری. نمیذاری کسی حرف بزنه مبادا چیزی که نمیخوای بشنوی. میخوای منطقی باشی. میخوای محکم و استوار باشی. میخوای ...چی میخوای؟؟؟ نمیدونی!
بهایی میپردازی به اندازه ده سال عذاب وجدان. به اندازه ده سال فرار از بعضی آهنگها. به اندازه ده سال دلشوره از استشمام بعضی عطرها. به اندازه ده سال ندونستن اینکه بالاخره چی میخواستی!
و تکرار تاریخ! شاید نه برای من... برای دختری نوزده ساله از جنس من...