Saturday, October 31, 2009

هول

این روزها از جلو لباس فروشیهای با ویترین لباسهای پاییزه و زمستونی رد میشم و فکر میکنم کسانی که با آرامش تو مغازه هستند و خرید میکنند چقدر خوش به حالشونه!

Tuesday, October 27, 2009

استهلاک

نمیدونم تا حالا عالم بی هوشی رو تجربه کردید یا نه. اولین بار برای به دنیا اومدن نانا بی هوش شدم. حال خیلی باحالیه ولی خوب بعدش با آنچنان دردی به هوش اومدم که کلن به قول معروف"هرچی خورده بودم از سرم پرید!" بعدش هم پارسال همین موقعها باز راهی اتاق عمل و به دنبالش تجربه عالم بی هوشی شدم! بی هوشی عالم خیلی باحالیه! میدونید انگار یک آن تو زندگیت یکی دکمه استاپ رو میزنه و تو رو به یک استراحت بی رویای کوتاه میبره! تو این سرگردونی و خستگی متناوب امروز فهمیدم چی دلم میخواد! عالم بی هوشی رو!

Sunday, October 25, 2009

!تعاشق

سید مهناز سوته دل یه پستی گذاشته بود درباره یک عشق قدیمی و البته ناکام! که ما از سر شکم سیری اومدیم یه کامنتی گذاشتیم! و خدایی جدی به این موضوع فکر نکردیم!
البته الان که فکر کردم دیدم خوب دیدگاه آدمها با هم فرق داره و بازم البته من تو دور و بریهای خودم کمتر کسی رو دیدم که از این عشقهای به قول معروف نافرجام و ناکام رو تجربه نکرده باشه!

هم کلاسیم مهتاب که یادتونه! این خانم مهتاب عاشق یکی از پسرهای با کمالات و جمالات دانشکده شده بود که از هر نظر فکرشو بکنید یه دو سه سرگردنی از مهتاب ما بالاتر بود! ما هم تو تهران و شهرستون هرچی برای مهتاب کفش پاشنه شونصد متری پیدا میکردیم، میدادیم بپوشه قدش به این آقای خوش تیپ نمیرسید ، به همین دلیل و دلایل دیگه هر دو سه هفته ای شاید یه نیم نگاهی به مهتاب مینداخت و ایشون (مهتاب) به هوای همون نیم نگاه بعد هر کلاس دست مارو میکشید میبرد دانشکده ساخت و تولید اون سر شهر!!! بگذریم...الان مهتاب ازدواج کرده و بچه هم داره ! ولی چندی پیش پای تلفن بهم میگفت : همیشه فکر میکنم اگه من با طناز(نام مستعار طرف) ازدواج کرده بودم چقدر خوشبخت تر بودم! (البته چون مهتاب نمیتونست ببینه من کلمو کوبوندم به دیفال و فکر کردم این دختره چقدر ابلهه که هنوز بعد صد سال نمیخواد قبول کنه که طرف اصلن محل این هم نمیذاشته!) ولی حقیقت اینه که مهتاب هم مثل بقیه آدمها کمبودهاش در زندگی واقعی رو در رویاهاش با یک عشق ناکام میافت!(!)

چند سال پیش با یک خانم و آقایی آشنا شدم که بعد مدتی عاشق معشوقی روابطشون تیرتپر شده بود و آقاهه ادعا میکرد که کلن از اول عاشق خانومه نبوده و از این ماجراها.... برام خیلی جالب بود بعد چندین و چند ماه خین و خین ریزی یه روز خانومه بهم گفت که میخواد اون روزهای زیبا و طلایی عشق و عاشقی رو همونجوری تو ذهنش حفظ کنه و به لجن این اتفاقات ماههای اخیر آلودشون نکنه!!! یعنی این یکی از جالبترین و اتفاقن ارزشمندترین چیزهایی بود که میدیدم!

این به اون قرار پست قبل ربط نداره. ولی این چند وقت به تبع یافتن دوستان شونصد سال پیش یک سری قرار مدارها با آدمهای ده پونزده سال پیش داشتم! فکرش رو بکنید کسانی رو که از طیف هفده هجده تا بیست و دو سه سالگی ندیده بودم باز میدیدم. سنی که اوج احساسات آدمها در این سنه و به دنبالش عشق و عاشقی ها ، و درباره جمع ما خوشبختانه (ازدید اندوختن تجربه) و بدبختانه (از دید رنجی که بردیم )عشقهای نا فرجام کم نبودند! جالب بود...خیلی جالب...آقا و خانوم ایکسها که هردو ازدواج کرده بودند با دیدن هم دست و پاشونو گم میکردند و با اینکه با خین و خین ریزی از هم جدا شده بودند و خوشبختانه در اکثر موارد با عشق ازدواج کرده بودند (مرفهین بی درد!!) و سعی میکردند خودشون رو ریلکس و معمولی نشون بدن....ولی باز تو چشماشون یه چیزایی دیگه میدیدین! دستاشون میلرزید و نگاهشون رو از هم میدزدیدند و....

ولی نظر نهایی من اینه که این احساسات به لجن کشیده نمیشن. عشق یک فرا احساسه (!). یعنی احساسی متعالی که من فکر نمیکنم بشه به گند کشیدش. حتی اگه به وصل ختم نشه! (که البته نظریه ای هم هست که میگه عشقی که به وصل ختم بشه به گند کشیده میشه! (که بازم البته من با اونم مخالفم!( انگارکلن من مخالفم!)) شما اگه بعد صد سال هم معشوق رو ببینید بازم ضربان قلبتون میره بالا و رنگ عوض میکنید و نفستون بند میاد! فکر کنم مغزتون عکس العمل آنی (که عادتش بوده رو) نشون میده چون بعدش که فکر کنید میبینید که نه....انگار دیگه عاشق طرف نیستید!

(البته استثنا هم وجود داره ، ولی خوب استثنا استثناست! )

Monday, October 19, 2009

زن سنگی

لاک پشت ، جوجه تیغی ، شاید حلزون ، نمیدونم گاهی (که دوست ندارم بگم کی هاست ولی خودم کاملن میدونم) عین این موجودات میشم. یعنی تابلو! یعنی طرف داره خودش رو جر واجر میکنه بعد من عین بت نشستم جنب نمیخورم که هیچ ، یک کلام هم حرف نمیزنم، اصلن کلن کانهو مومیایی! گاهی که دقت میکنم میبینم حتی پلک هم کم میزنم! حالا اینو اینجا داشته باشید.

اولین دیدار بعد از هشت سال : با کلی من بمیرم تو بمیری تو این وانفسای بی وقتی یه قرار جور کردیم که از یازده نفری به دو نفری تقلیل یافت! خوب اولش آدم یه خورده احساس عدم انطباق میکنه که دوتایی پاشه بره کافی شاپ ولی بعدش دیدیم نه بابا تریپ روشن فکریه و خلاصه عین دو انسان متمدن اونقدر گفتیم خندیدیم که دچار پهلو درد شدیم و در نهایت این دیدار به یک عکس دو نفره بسیار صمیمانه ختم شد!

بعد دو روز پشت پرده ماجرا رو شد که به نفر سوم کلن خبر داده نشده بوده ،نفر چهارم گفته بوده فلان روز جلسه داره ، نفر پنجم و ششم مسافرت بودند و اصرار داشتند که قرار برای هفته دیگه باشه ، (بدتر از همه)طرف از تو خونه نفر هفتم به شکل مخفیانه با من تماس گرفته و گفته کلن از نفر هفتم خبر نداره ، نفر هشتم و نهم طوری دعوت شده اند که یعنی نیایید بهتره! نفر دهم هم که اظهر من الشمس بوده نیومدنش! یعنی عملن نفر دوم (با انگیزه ای نا معلوم) ، نه نفر بقیه رو دو در کرده و به نوعی یک قرار دو نفره برای خودش جور کرده!!

دومین دیدار بعد از یک ماه : نه نفری دور هم جمع شده بودیم و من باز سنگ شده بودم! نه حرف میزدم ، نه میخندیدم ، نه تکون میخوردم ، حتی حس میکردم تنفسم هم آرومتر شده!

البته این وسط نفر دوم نمیدونست ته توی قضیه نا خواسته برای من در اومده و خودم به روی نفرات سوم تا نهم نیاوردم که طرف عملن دو درشون کرده! یعنی این وسط فقط خودم میدونستم که چه مرگمه! و بد مرگیم هم بود...

کادو نفر دوم رو میز جاموند!

Sunday, October 18, 2009

آسکاریسانه

این رئیس یه عادت احمقانه داره که زنگ میزنه به آدم بعد میگه مثلن نیم ساعت دیگه با فلانی جلسه داریم . شما هم تشریف بیارید. بعد تو نه میدونی جلسه درباره چی هست نه میدونی فلان و اینا (یعنی هیچی درباره موضوع نمیدونی) بعد که میرین میشینید بعد سلاملیکم خوش اومدین و این چیزا. رئیس زل میزنه به آدم بعد یواشکی میگه شما شروع بفرمایید!!!! بعد اون موقع هست که آدم ...گیجه میگیره مجبوره شر و ور ببافه ...حالا امروز که رفتیم جلسه باز همین کارو کرد منم خودمو زدم به کری و کوری! هی اشاره کرد من هی لبخند زدم دیوار پشت سرشو نگاه کردم! هی وز وز کرد من با مدیر فنی چاخ سلامتی کردم! خلاصه خودش به هر جون کردنی بود شروع کرد...منم هی لبخند موزیانه زدم!

بعدش همینطوری خوش و خرم اومدم بالا به امید اینکه پست دو صفحه ای آلوچه رو بذارم اینجا دیدم کامپیوترم خاموشه! نگو شبکه رو دارم ریستارت میکنند و نگو منشی فایلمو سیو کرده ولی معلوم نیست کجا و نگو (زبونم لال) یهو رو فضای عمومی سیو کرده باشه و یکی هم ورش داشته باشه!!!!

آقا وقتی میگن چوب خدا صدا نداره نگید الکی میگن!

Monday, October 12, 2009

....این زندگی

زندگی مثل یک مسابقه دو شده!داریم با نهایت توان میدویم تا نه شاید از بقیه جلو بزنیم که از بقیه عقب نمونیم! حتی اگر عقب نموندنمون به قیمت اعصاب و روانمون تموم بشه و اگه برنده شدنمون منجر به آرامش و افتخارمون نشه!

Saturday, October 10, 2009

اکنون که قلم در دست دارم

اکنون که قلم در دست دارم
نمیدونم شاید امروز همون فردایی باشه که دیروز هی میگفتم از فردا...برنامه تا امروز صبح که خوب پیشرفت ولی الان سه ساعته که :
منم و یک سری تلفن ضروری به خانه هنرمندان و سه چهارتا مادر که مثلن هماهنگ کنم بچه ها رو ببریم نمایش عروسکی!
منم و وسوسه خوردن این کیک و شکلاتهایی که رو میزمه و مقاومتی که باید از امروز به خرج بدم!!! باورم نمیشد این عکس منه! چرا با اونی که تو آینه دیدم فرق داشت پس!
منم و یک دستورالعمل کالیبراسیون که باید تا عصر نوشته و تایید و تصویب بشه !
منم و مامانم و نانا که مامان ساعت 4.5 حرکت میکنه و من یک ربع به چهار باید خودمو از اینجا برسونم اون سر شهر تا نانا رو بردارم و راضیش کنم کمتر بازی کنه تا برسیم بریم قنادی و بعدش مامانم رو قبل سفر ببینیم!
منم و یک سری نامه که از باز کردنشون وحشت دارم! وقتی انشائ دوتا آدم اینقدر با هم فرق داره نمیدونم چرا یکی باید نامه اون یکی رو ادیت کنه!
منم و یه بابای سرماخورده که احتمالن قصد داره این هفته که مامان نیست ما رو خون به جیگر کنه!
منم و یک گلو درد مسخره از اون مدلیا که هرچند وقت یکبار باید عین شیرفرهاد بگی اههههمم...تا بتونی حرف بزنی!
منم و یه رئیس ناآگاه (...) و یک کارمند (... )ترکه یک شبه قصد داره ره صد ساله بره!
منم و تلفنی که هی زررر میزنه نمیزاره به کارم برسم!
منم و یک سری خودکار که نمینویسند و یک اتود که نوک توش گیر کرده و یک منشی که رفته مرخصی!!!
منم و یک سری وبلاگ با پستهای طولانی!!!!
منم و یک آبدارچی که هی برام چایی میاره که نمیخوام و هی من باید به یه دختره که به موبایلش زنگ زده و "الزامن" میخواد بهشون یه کپسول آتشنشانی بفروشه بفهمونم که بابا نمیخوان!!
منم و یک گزارش طولانی ممیزی که باید بنویسمش ولی نمیشه!
منم و دوستی که واقعن باید به اوضاع ارتباطمون رسیدگی بشه! اونم امروز!
منم و یک لیست خرید خفن!!!
منم و تصمیمی بر تمرین برای آرامش اعصاب خودم و استاد عصبانی و بدبختم!
منم و یک انگشت بی حلقه و یه شوهر دوپهلو که از صبح ده بار بهم یادآوری کرده حلقمو جا گذاشتم!
منم و حفظ آرامش برای کمتر عصبانی شدن ، برای کمتر داد زدن ، برای کمتر حرص خوردن و برای بیشتر لذت برن!
من میتوانم!