Monday, April 30, 2007

اصول مدیریت 1

اگر مدیر هستید
مثل مورچه جواب سلام کارمنداتونو ندید.ممکنه یکیشون سرتق باشه از فرداش کلن بهتون سلام نکنه و با دیدنتون فقط لبخند بزنه
وقتی منشیتون داره نهار میخوره بالا سرش نایستید که بدو این نامه رو تایپ کن چون ممکنه یکی که از اینکار خیلی بدش میاد ناخواسته وقتی داره رد میشه چاییش بریزه رو شلوارتون
میزتونو در دومتری میز کارمندتون قرار ندید و زیر نظر نگیریدش که داره چکار میکنه. چون به هرحال اون نمیتونه از 8 صبح تا 4 عصر کار کنه ولی چون مجبوره خودشو مشغول نشون بده روزی 300بار بلاگشو آپ میکنه یا قالبشو عوض میکنه و از کارهای دیگش میمونه
وقتی کارمندتون داره تلفنی صحبت میکنه زل نزنید تو دهنش چون متاسفانه فحشهایی که داره نثار روح پر فتوحتون میکنه رو میبینید - چون خیلی یواش میگه شما نمیتونید بشنوید
وقتی میرید وضو بگیرید اینقدر خودنمایی نکنید . بالاخره آدمه دیگه ...ممکنه وضوتون باطل بشه بعد که دوباره برید همه میفهمند عامل بمباران شیمیایی واحد کی بوده
خواهشن جلیغه اسکاچ سبز رو با جوراب سرمه ای منقش به گل رز قرمز ست نکنید
اگه عادت دارید شلوارتونو تا زیر بغل بکشید بالا جوراب رنگ روشن نپوشید آدم یاد شوهای قدیمی مایکل جکسون میفته
وصل کردن کیف موبایل به کمربند نشانه ی جواتی شماست
اگه کش جورابتون نابود شده مرتب لنگتونو نیارید بالا که بکشیدش بالا بذارید سر جای خودش باشه چون اونطوری پارگی خش تکتون هم معلوم میشه
...
ادامه دارد

Sunday, April 29, 2007

ترس برادر مرگ



مرسی الی از دعوتت. من از چی میترسم ؟ خوب اصولن من آدم جسور و شجاعی نیستم و تعداد چیزهایی که ازشون میترسم ماشالا زیاد بیده. اهم آنان عبارتند از

هر نوع صدای بلند اعم از رعد و برق – جیغ- داد – بسته شدن در – سوت – ترمز ماشین – و


هر نوع حیوان اعم از خزنده – چرنده – جهنده – پرنده (کمتر از بقیه) – علی الخصوص گربه
کامیون مخصوصن اون بنزهای نارنجی

کمد دیواری خونمو وقتی چراغ اتاق خاموشه و شبه. همش فکر میکنم یک موجودی از اون تو داره یواشکی نگاهم میکنه


تنهایی

****************************************************
من مامانا رو دعوت میکنم که عبارتند از
نازنین مامان نیما- مامان پارمیدا- مامان کیانا و رایان- تلی مامان شایان – گلدونه مامان شاینا

Saturday, April 28, 2007

بهترینهای 85



بهترین کتاب: تولدی دیگر
بهترین خرید: وسایل دینی
بهترین فیلم :کافه ترانزیت
بهترین رستوران: اسپاگتی پاسداران
R53 بهترین خبر: بچه دار شدن

بهترین نوشیدنی : دلستر بطری
بهترین کادو: رینگهای بانی به مناسبت روز مادر
ALLURE بهترین عطر: شانل
بهترین دوست : منشی قبلیمون
بهترین اتفاق : اومدن دینی
بهترین سرگرمی : بلاگ بازی
بهترین آهنگ : طلوع دوباره - معین
بهترین کار: تنها نذاشتن مامان بانی
بهترین برنامه تلویزیون : فیتیله جمعه تعطیله
بهترین موفقیت : قبول شدن امتحان سرممیزی
بهترین یادگاری : کادوی بچه های شرکت به دینی
بهترین مسافرت : چرخه ی تهران – گیلان – مازندران - تهران
بهترین تجربه : ممیزی فروردین ماه
بهترین همکار : آقای مهربون
بهترین آدم : مامانم

بهترین بهترینهای من : بانی

******************************************

باور کنید خیلی به خودم فشار آوردم که این بهترین ها رو نوشتم. تا دلتون بخواد بدترین تو ذهنم بود! وضع سال 85 خیلی خراب بید

Tuesday, April 24, 2007

!من در تهران



خیابون انقلاب- حافظ- درکه : احساس دانشجویی میکنم. بارها شده که رفتم و کتاب تخصصی خریدم. که البته بازش هم نکردم! به خاطر وجود دانشگاههاست شاید
هفت تیر- میدون ولیعصر- جمهوری- توپ خونه: گیج میشم و نمیدونم باید از کدوم ور برم. شاید به خاطر ازدحام جمعیت باشه
خیابون آبان: احساس چاقی و خفگی میکنم میدونم به خاطر وجود اون رستوران سنتیه! برعکس تو ستار خان گرسنه میشم اونم به دلیل کباب ترکی هاست
میدون انقلاب : احساس میکنم تحت تعقیبم. نمیدونم چرا
خیابون ویلا: فکر میکنم خیلی گدا و بی پولم! اونهمه کارت و چیزای فانتزی...نه اونهمه صنایع دستی و نقره فروشی
میلاد نور-تندیس-نارون-گاهی اسکان: احساس بی کلاسی میکنم! وای... اینهمه آدم خوش تیپ

کافی شاپهای نشرثالث- پاساژالهیه- هتل شرایتون و آزادی : فکر میکنم 18 نه دیگه حداکثر 20 سالمه! چه جوون بودما!! یادش به خیر
اتوبان همت و مدرس: عصبی میشم و احساس خستگی دارم. همش فکر میکنم دارم میام سرکار
پیست آبعلی و رستوران دشت بهشت: احساس تازه به دوران رسیدگی میکنم. میدونید که
شهرکتاب نیاورون- نشر ثالث- نشر چشمه- نشرگویا: احساس میکنم خیلی روشنفکرم
خیابون شوش: حس میکنم مردم و سوار آمبولانس بهش زهرا هستم
وزرا و های لند: وای حس میکنم خیلی تمیزم. من خیلی عطر دوست دارم
تهرانپارس: اعصابم خورد میشه. نمیدونم چرا بافت این تکه شهر با اون خیابونای عین هم رو اصلن دوست ندارم
میدون آزادی : احساس میکنم یک تهرانی متعصبم
میدون آرژانتین: احساس ناراحتی و جدایی میکنم مخصوصن شب! نا سلامتی 4 سال از اینجا رفتم شهرستون تا تحصیلکرده بشم
خیابون ولیعصر: غمگینم میکنه و به فکر فرو میرم. مخصوصن اون تیکه ی پارک وی تا تجریش
تجریش: فکر میکنم شب عیده
جردن: احساس علافی و بی کاری میکنم! دیگه گفتن نداره که چرا
فرودگاه و شهربازی: احساس ترس و شگفتی میکنم
تو خیابونهای اطراف خونمون احساس امنیت میکنم

دیروز اتفاقی از تو خیابون جامی رد شدم. شما میدونستید این خیابون اینقدر قشنگه
*********************************************************************
چرا میخواین با بدحجابها مبارزه کنید آخه؟ پس من میرم بیرون چی رو نگاه کنم؟ چادر سیاه قشنگتره یا روپوش صورتی؟ من موندم هر خانمی در این ج.ا.ا مجبوره حداقل روپوش و شلوار و روسری بپوشه. حالا روپوشش تنگ و کوتاه و آستین کوتاه باشه! شلوارش با دم زانو باشه! روسریش به پهنای تل باشه! بالاخره هست! نمیتونه که با تاپ و شلوارک بیاد بیرون! من خانومای
خوکشل خوش تیپ آرایش کرده رو دوست میدارم
*********************************************************************
:)نیکو ببین چه کردی....لینکاتو پیدا کردی :)
چنانچه لینک بلاگ شما فراموش شده در اسرع وقت اطلاع دهید! باشد که رستگار شوید

Sunday, April 22, 2007

جادوگر



خونه ی شیک و مرتبی داشت به یک اتاق 3در4 راهنماییم کردند که به جز یک فرش چیزی توش نبود. یک خانوم 50-60 ساله بود مثل مامان بزرگها ی نه چندان مهربون . مشتری قبل از من یک دختر 20-22 ساله بود. با آرایش غلیظ و چادر سیاه . بی اختیار به انگشتهاش نگاه کردم تو هر- دست 4 انگشت- پر انگشتر بود! جلوی خانمه هم چند تا پوشه باز بود که توشون پره کاغذهای دسته بندی شده ای بود. سعی کردم یکی دوتاشونو بخونم : اصلن نمیشد یک سری شکلهای عجیب غریب و حروف عربی.
اونقدر بلند حرف میزدند که به راحتی بشنوم
اینو صبحها قبل از اذان میسوزونی . دودش باید به بدن علی بخوره بعدش این یکی رو میندازی تو یک لیوان آب بعد درش میاری با اون آب شربت درست میکنی میدی به حسن. حسن با علی بد میشه
اینو با یک موی علی میسوزونی میریزی تو چایی برادرت. برادرت دست از مخالفت با علی برمیداره
اینو میذلری تو بالش حسن.صبح که بلند میشه نوشته های این ورق رو میخونی فوت میکنی تو صورتش. هرچی بهش بگی قبول میکنه
...
برعکس همیشه که با شنیدن این چیزها عصبی میشدم اینبار حسابی خندم گرفته بود. دختره پرسید بین امروز میرم خونه ی مادرشوهرم یا نه؟ گفت نمیری. ولی تلاش کن که بری . برات خوبه
خلاصه نوبت من شد. با لب خندون روبروش نشستم و چیزهایی که بهم سفارش شده بود ازش پرسیدم. خیلی وسوسه شدم. دست خودم رو هم گرفت و خیلی چیزا بهم گفت. 90 درصد چیزایی که میگفت درست بودند. اتفاقات معمول هم توشون بود ولی یک سری چیزها هم گفت که تعجب کردم
باز هم پیش زمینه ی مقاومت در برابر خرافات بود که نمیذاشت حرفهاشو قبول کنم
در مقابل هر جمله ای که بهم میگفت انتظار داشت تعجب کنم. ولی من هر هر میخندیدم
وقتی داشتم میومدم بیرون دوباره برگشتم نگاهش کردم. با عصبانیت نگاهم میکرد و زیر لب چیزی میخوند!
نپرسید اونجا چکار میکردم. اصرار کرد. چاره ای جز پذیرفتن این ماموریت نداشتم

Saturday, April 21, 2007

ده نمک



اخراجیها را دیدم
تازگیها تو خیلی از بلاگهایی که میخونم این جمله رو میبینم. دو هفته ای میشد که فیلم دستم بود. حاضر نبودم حتی یک ریال برای دیدنش خرج کنم. خدا عمر بده اینترنت و دانلودهای مجانی رو. اهل این کار هم نبودم ! خلاصه نطلبیده آقای هیجان اخراجیها دارمون کرد. 10 دقیقه اول فیلم اونقدر حالمو به هم زد که نخوام ادامه بدم! علتش عمده اش هم موضع گیری اولیه ای بود که نسبت به نویسنده و کارگردان داشتم.یا به قول یکی از بچه ها کینه
دیروز تصمیم گرفتم فیلم رو ببینم. فیلمنامه ضعیف - طنز خشن- کارگردانی فجیع مخصوصن تو 20دقیقه آخر فیلم ...وخیلی چیزای دیگه که حتی بیننده ی آماتوری مثل من احساسش میکرد نمیتونست حقیقتی که فیلم فریاد میزد رو بپوشونه
من تونستم دهنمکی رو درک کنم
اگر من هم بهترین دوستانم جلوی چشمم تکه تکه میشدند ، تو خون خودشون دست و پا میزدند ، از درد زجه میزدند و من جز نگاه کردن کاری نمیتونستم بکنم - موج انفجار روی ذهن و مغزم اثر گذاشته بود- و خیلی چیزهای دیگه، شاید الان خیلی بدتر و تندروتر از اون بودم
من تونستم دهنمکی رو درک کنم

الان دیگه نفرت من از اون و امثال اون نیست. نفرت و انزجار من از سیستمی هست که به دهنمکیها ، به افرادی که تحت چنین فشارهای خردکننده ای سلامت روانی خودشون رو از دست دادن ، برای رسیدن به اهداف کثیف خودش پر و بال میده
من تونستم دهنمکی رو درک کنم

Wednesday, April 18, 2007

من و بارون


دیروز پریروزها که داشت بارون میومد به سرم زد که اون تکه راه رو پیاده بیام. هرچی میگذشت بارون تندتر و تندتر میشد. دیگه طوری شد که برای اینکه موش آبکشیده نشم مجبور شدم از زیر سقفهای کوتاهی که اکثرن مربوط به بالکن خونه های کنار خیابون میشد رد بشم
دیدم جامعه ی کنونی ما مثل همین تقسیم بندیه که الان دارم میبینم
گروه اول : کسانی که بدون اینکه از وضع بیرون خبر داشته باشن تو خونه هاشون راحت خوابیدند یا دارن به اموراتشون رسیدگی میکنن
گروه دوم :یک عده بی پناه که بدون هیچ سایه بونی زیر بارونند و مجبورن خودشونو با تبعات ناشی از تند و کند شدن اون وفق بدن
گروه سوم :آدمهایی که زیراین سایه بونهای موقت دارن حرکت میکنن. کنترلی بر آنچه برشون سایه افکنده ندارن : گاهی عریض میشه گاهی باریک. گاهی ممتده وگاهی به کل حذف میشه! البته بستگی داره مسیرت چی باشه. بعضیا که زرنگترن اون دورها رو نگاه میکنن تا ببینن از کدوم مسیر برن کمتر بارون میخورن. معمولن هم وقتی بارون تند میشه زیر سایه بونا شلوغتر میشه اگه دیر بجنبی میمونی زیر بارون. البته بعضی سایه بونا هم چکه میکنن ولی خوب بهتر از هیچی هستند. بعضی ها هم زیر سایه بون جا خوش میکنن. برای همیشه زیرش موندن محاله ولی در عین اینکه دیرت میشه وقتی بارون تنده میچسبه یه خورده کند کنی! بعضیا هم برای اینکه زود برسن بی خیال سایه بون میشن و از زیر بارون میدوند. بازم بستگی داره مقصدت کجا باشه و چقدر دیرت شده باشه. بعضیا هم شانسشون میزنه و یهو یکی از گروه اول درخونشو باز میکنه و میپرند تو! بعضیا هم برعکس همینطوری که دارن دلی دلی میرن یهو سایه بون رو سرشون خراب میشه و... گاهی هم یکی از آدمهای دسته اول میاد دم پنجره و برای اونایی که زیر بارونن بیانیه صادر میکنه یا اگه آدم خوش ذوقی باشه یه دوبیتی میگه و بر میگرده سرکارش
ازآدمهای گروه سومم و در بیم و امید به سر میبرم. اگه بتونم خودمو جمع و جور میکنم تا جا برای گروه دوم باز بشه. بعضی وقتها به دیوار نزدیک میشم بعضی وقتها به بارون! شده آدمی رو که از گروه دوم آوردم زیر سایبون خودمو هل داده زیر بارون. شده که یکی از گروه اول درخونشو برام باز کنه. شده عجله داشته باشم و بدوم زیر بارون ولی خوب حسابی خیس شدما اما نتیجش لذت بخش تر بوده. شده بپرم زیر بارون و فقط الکی خیس بشم و سرما بخورم
در هر شرایطی میدونم که حالم از بیانیه ها و شعرهای گروه اول درباره ی گروه دوم به هم میخوره

Sunday, April 15, 2007

سرآغاز

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي. چقدر هم تنها! خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي. دچار يعني: عاشق. و فكر كن كه چه تنهاستاگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد. چه فكر نازك غمناكي ! و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست. خوشا به حال گياهان كه عاشق نورندو دست منبسط نور روي شانه آنهاست. نه ، وصل ممكن نيست ،هميشه فاصله اي هست .اگر چه منحني آب بالش خوبي است.براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،هميشه فاصله اي هست.دچار بايد بودو گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف حرام خواهد شد.و عشق سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.و عشق صداي فاصله هاست.صداي فاصله هايي كه - غرق ابهامند- نه ،صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزندو با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.هميشه عاشق تنهاست.و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب مي بخشند.و خوب مي دانند كه هيچ ماهي هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشود.و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق در آب هاي هدايت روانه مي گردند و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند. هواي حرف تو آدم راعبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات و در عروق چنين لحن چه خون تازه محزوني