Sunday, December 23, 2007

خاله جونیا عمو جونیا سلام
شما صدای دینی یک سال و یک ماه و بیست روزه رو میشنوید.
چنانکه کسی فکر میکنه من راه افتادم باید بگم که سخت در اشتباهه. هنوز دستم رو به در و دیوار و میز میگیرم و راه میرم. البته بعضی وقتها برای جلب توجه هم که شده دستهامو ول میکنم و برای خودم دست میزنم و در اون زمان کافیه کسی به من توجه نکنه تا با اخم و جیغ بهش حالی کنم که باید منو تشویق کنه.

با اجازتون شش تا دندون دارم چهار تا بالا و دو تا پایین که دندونهای بالا هر کدوم به بزرگی دندون آدم بزرگ و به فاصله ی نیم سانتی هم در اومدند.
هر چیزی رو که میخوام با انگشت فسقلیم بهش اشاره میکنم و با تکون دادن سر به به سمت پایین با دوره تناوب نود بار در دقیقه و صدای هوم هوم میگم که اونو بدید به من. و کافیه وسایل مختلفی روی میز باشه اونوقته که سلیقمو گم میکنم و هرچی بهم میدند رو با دستم میزنم کنار و به یکی دیگه اشاره میکنم.

بلدم بگم : ششششیه؟(یعنی چیه؟). بابا. ماما. دد. به به. آب. ت (توپ). هاپو. بع بع. مممم(میو)

هنرنمایی های این چند وقتم هم به شرحه زیر:

اولن که برای تولدم گرفتم خوابیدم و چون دیر شده بود باباجونم منو بیدار کرد که بریم و من سخت عصبانی شدم و برای تلافی انگشتمو کردم تو چشم خودم و سه ساعت زار زدم و بعدش هم از مهمونها با اخم و لب و لوچه آویزون استقبال کردم.

یه روز بابا جونم صبح که مامانم نبود منو برد دم پنجره و یک کلاغ بهم نشون داد و کلی صدای کلاغ رو باهام تمرین کرد و بالاخره یه صدایی مشابهش از خودم در آوردم. بعد عصر که بابام اومد خونه تا منو دید گفت: دینی کلاغه میگه....منم فوری گفتم: ببببع... ببببع...!

یک شب هم که برق قطع شده بود گوشی مامانم رو گرفتم و به طرز ناجوانمردانه ای تا میتونستم توش تف کردم و گوشی بیچاره به وادی رحمت شتافت.

شب بعدش که گوشی بابامو گرفتم که باز تفیش کنم بابام داد زد آی....داری چکار میکنی که فوری به توپم اشاره کردم و گفتم ت...ت...ت...و بابام حواسش پرت شد و منم مشغول کار خودم شدم.

واکس یکسالگیم رو هم مامانی و بابام بردند زدند و این دفعه مامان خانومم تشریف نیاورد! البته اونقدر بچه ی خوبی بودم که یک کوچولو گریه کردم و بعدش هم یادم رفت که باید تب کنم.

گوشی تلفن رو بین شونه و گوشم نگه میدارم و قیافه ی متفکری به خودم میگیرم و با اخم هوم هوم میکنم. آخه من با اشخاص مهمی مراوده دارم.

بچه های کوچولو رو خیلی دوست دارم و به زور اسباب بازیاشونو ازشون میگیرم. و گریشونو در میارم.
تازه دو سه هفته پیش هم با مامانی و پدر جونم سه تایی رفتیم شمال. سه چهار روزی موندیم و اونجا حسابی حالشونو جا آوردم البته مامانم ساعتی صد دفعه زنگ میزد ولی من علاقه ای به صحبت کردن باهاش نداشتم. و بعد از اون هم رسمن یک بچه ی شیر خشکی شدم!

اصلن از جوراب خوشم نمیاد و تا بیکار میشم فوری جورابامو در میارم. بعد تا بهم میگن جورابت کو همچین با تعجب به پاهام و جورابای در اومده نگاه میکنم که نگید. بعد هم فوری جورابمو پیدا میکنم و به زور میخحوام بکنمش پام. ولی خوب بلد نیستم که اون موقع هست که جیغ و دادم بلند میشه.

تا دلتون بخواد رقاصم. قر کمر. رقص پا. نانای با دست. رقص نشسته. خوابیده . ایستاده. هرجوری بخواین بلدم.
علاقه ی زیادی به انگشت در چشم هخود و دیگران کردن دارم. کافیه کلمه ی چشم از دهن کسی در بیاد یا حتی توی یک آهنگ بشنوم چشمت...تا فوری انگشتمو بکنم تو چشمم. البته مامانی بهم گفته که میزنه رو دستم اگه این کاروبکنم به خاطر همین یواشکی انگشتمو نزدیک چشمم میارم بعد خحودم میزنم رو دستم و میگم د...د....

این بود اخبار این چند وقت.

زندگی خیلی قشنگه قدرش رو بدونید و ازش لذت ببرید.
بوس.بوس تا بعد.

Wednesday, December 19, 2007

اولین جریمه زندگی

ببینید اصلن نمیشه گفت من در تهران زندگی میکنم و یک راننده ی پاک و مقدسم و کوچکترین خلافی نمیکنم. بالاخره هر کدوم از ما خیلی هم که مقرراتی باشیم یک سبقت ممنوعی ، حرکت بدون راهنمایی ، سرعت غیر مجازی چیزی داریم. اتفاقن اکثرمون هم فکر میکنیم دیگران دارند اشتباه میکنند و راننده مقرراتی تر از ما وجود نداره. بنده خودم به شخصه حوصله ی صبر کردن پشت ماشین یک آقای هفتاد ساله با سرعت چهل کیلومتر در ساعت رو ندارم. یا معمولن صبحها در لاین اول اتوبان با سرعت صد کیلومتر حرکت میکنم.بدترینش اینه که یک روز در میون مجبورم دو سه تا کوچه تو طرح ترافیک بیام و همون بغلا یک جایی پارک کنم و این فرایند سه ساله که محقق میشه. از شانس گندیده ام ، امروز سر تقاطع مزبور جناب آقای پلیس رو دیدم که منتظرم ایستاده .خلاصه رفتم از خیابون بعدی پیچیدم و به قول خودم لالای لای اومدم اومدم تا رسیدم به هفت تیر که دیدم ای دل غافل یک آقای پلیس هم اونجا در انتظارم ایستاده. حالا هرچی سعی میکردم قیافمو مظلوم نشون بدم و بگم که من همین الان از ملات آباد اومدم و نمیدونم اصلن طرح ترافیک چی هست و گناه دارم و نادونم ، نشد که نشد. در عوض مثل یک شهروند نمونه با لبخند کامل به پلیس مربوطه سلام عرض کردم. بماند که کلن کارت ماشین ندارم و بماند که بعد از اینکه از پارک کردن تو یک کوچه ی تنگ منصرف شدم کمربندم رو هم نبسته بودم.

شرح مکالمات نیکو و آقا پلیسه رو میتونید بخونید:

نیکو: سلام جناب سروان .صبحتون به خیر.
پلیس مربوطه با اخم کامل: سلام خواهر. گواهینامه و کارت ماشین لطفن!
نیکو : بفرمایید (یک اسکناس 5000تومنی!) اوا! ببخشید بفرمایید! (حالا تو گواهینامه من از روز اول فامیلیمو نصفه نوشتند و من دارم این مسئله رو تند تند برای پلیس توضیح میدم انگار اون میدونه من فامیلیم چیه!)
پلیس مربوطه با لبخند جلو میره و نمیدونم چی گواهینامه ی منو با شماره ی ماشین چک میکنه.
نیکو( این بار قهقهه زنان از این عمل پلیس) : من میخواستم(قاه قاه)... یعنی نشد(قاه قاه)... جا پارک نبود. بعد خیابون هم که میدونید یک طرفه هست(قاه قاه)...
پلیس مربوطه با اخم دو چندان: شما دارید کجا میرید؟
نیکو با تعجب : خوب. ساعت هشته قربان. بنده دارم میرم سرکارم.
پلیس مربوطه : شغل شریف؟
نیکو با تعجب تر : فلان(حالا یعنی شما نمیدونید من چه کاره ام)
پلیس مربوطه : شما علم و صنعت درس خوندید؟
نیکو : نه خیر قربان بنده در شهرستون تحصیلات کردم!
پلیس مربوطه با خنده کلشو میاره تو ماشین :....(این جملات پلیس به زبون مردم شهریه که بنده درش تحصیل کرده شدم)
نیکو سرشو عقب میکشه : ببخشید ...من متوجه نمیشم. یعنی بلد نیستم.
پلیس مربوطه با اوقات تلخ : پس چهار سال اونجا چکار میکردی؟ اصلیتت کجاییه؟
نیکودر حالیکه کلافه شده و داره اون روش میاد بالا : قربان بنده تهرانیم . زبان هم زبان مادریه که فارسیه.
پلیس مربوطه با شیطنت : یعنی حتی یک کلمه هم بلد نیستی؟
نیکو با حسرت به ماشینهای بی طرحی که دارن از دست پلیس مربوطه در میرن نگاه میکنه : چرا یک کلمه بلدم. قربان این ماشینها همه طرح دارند که دارند میرن؟
پلیس مربوطه : نه خیر جلوتر همکارام هستند. خوب در آمدت ماهی چقدره خانوم مهندس!
نیکو با تاسف : ...تومن. من دیرم شده میشه برم؟
پلیس مربوطه : اوه. چه کم ! نه خیر اول باید جریمه ات کنم.
نیکو: خوب بفرمایید .
پلیس مربوطه: حالا چقدر بنویسم؟
نیکو که حسابی کفرش در اومده : هرچقدر دلتون میخواد.
پلیس مربوطه: چهار تومن خوبه؟
نیکو آرومتر میشه و باز لبخند میزنه : بله خوبه.
پلیس مربوطه: آهان....نمیشه دیگه...اگه زبون ما رو یاد گرفته بودی یه چیزی... جریمه ی طرح سیزده تومنه.
نیکو با جیغ بنفش: من ....دیرم....شده....میشه زودتر جریممو بدین برم.
پلیس مربوطه با اخم و تخم و نگاه شرر بار: خواهر کلی وقت منو گرفتید بفرما اینم جریمت. سر تقاطع دور بزن .برو بیرون طرح .(بعد سه متر دستشو میاره تو ماشین و مدارک رو پرت میکنه رو صندلی)

البته من حرف پلیس رو گوش نکردم و تا در شرکت اومدم. ولی خدایی از صبح احساس بدی دارم. یعنی اگه الان بلد بودم به یک زبون محلی حرف بزنم جریمه نشده بودم؟ کلی هم یاد پروانه ی هیچستان کردم. خوبه که نه از امتیاز رانندگیمون کم میشه نه از اعتبارمون. تازه خیلی ها رو دیدم که به تعداد تصادفات و جریمه هاشون میبالند. خلاصه بگم که از امروز ما هم رسمن به جرگه ی خلافکاران پیوستیم!

Saturday, December 15, 2007

گلیو بلاستو مولتی فرم

بذارید بگم...آره دقیقن تا همین سه سال پیش از مرگ نمیترسیدم. به نظرم یک چیز خیلی طبیعی بود. خوب بالاخره هر کسی یک روز عمرش تموم میشه و میمیره. بعدش هم که روحش جدا میشه و جسمش هم نابود میشه. من هم که نه وظیفه ی حساسی دارم نه کار خیلی بدی کردم که بخوام از جدا شدن از این زندگی هراس داشته باشم یا از رفتن به دنیای دیگه(در صورت وجودش) بیم. خلاصه همینطوری باحال و خوش بین بودم تا اینکه داییم فوت کرد.(از تسلیتتون ممنونم) اون هم به طرز وحشتناکی که حال یادآوریشو ندارم وگرنه براتون تعریف میکردم. خلاصه زمان به خاکسپاری دایی جان ناگهان آنچنان ترسی بر من مستولی شد که بیا و ببین. حالا به جای اینکه برای از دست دادن داییم گریه کنم های های به حال خودم گریه میکردم که ناگریز از مرگم.
جون من فکرشو بکنید من بمیرم.
اول از همه کی از دینی مراقبت میکنه؟ حتمن اولش یک مشت فردین جمع میشن و میگن اول.اول. بعد که به عمل رسید مامان من میمونه و مامان بانی. بعد از اونجایی که لابد بانی میره با مامانش زندگی کنه(خوب دیگه من نیستم که عامل جدایی مادرو فرزند بشم) لابد اینطور بهتر میبینه که دینی رو هم با خودش ببره. ولی از اونجایی که مامان بانی اهل فعالیت زیاد و این چیزا نیست و بچه های خودش رو هم یکی دیگه بزرگ کرده بعد مدتی به طور ناخودآگاه دینی دلش برای مامان من تنگ میشه و میاد اونجا زندگی کنه. بعدش هم که بانی تنها میشه و فامیلش زورش میکنن که تو جوونی و حیفی و اینا و مجبور میشه(دقت کنید که مجبور میشه دلش نمیخواد ها) که تجدید فراش کنه. بعد خوب میره یکی رومیگیره دیگه. بعد دیگه کم کم دینی رو فراموش میکنه و عین این فیلم هندیا آخر فیلم دینی میفهمه بابا هم داشته.
دوم از همه دلم خیلی به حال مامانم میسوزه. فکرش رو بکنید تا زنده بودم مدام بهش غر میزدم که چرا اینطوری چرا اونطوری. تا میومد برام دو کلوم درد دل و غیبت کنه فوری روشنفکریم میگرفت و نمیذاشتم حرفش رو بزنه و مدام بهش میگفتم خاله زنک. با هم که بیرون میرفتیم مدام بهانه میگرفتم که زود باش و چونه نزن و الکی قیمت نکن و اینو نخر و اونو بخر و ... حالا هم که مردم و داغ فرزند بر دلش گذاشتم که بیچاره تا عمر داره باید بسوزه تازه بدتر از همه یه وروجک هم رو دستش مونده که چون خاری هر روز باید بر چشمش بره و خاطرات منو براش یادآوری کنه.
سوم از همه دلم برای بانی میسوزه. خوب بالاخره منو دوستم داشت که تن به عمل بی خردانه ازدواج باهام داد دیگه. درسته که اون هم از شر غرغرها و نق نقهای من راحت میشه. درسته که از اینکه هر شب بیرون شام بخوریم یا شام نداشته باشیم یا اگر هم داشته باشیم تا سه روز منت سرش باشه راحت میشه. ولی خوب بیچاره حتمن دلش برای من تنگ میشه نه؟ کی باهاش هی کل کل کنه؟ کی تو خونه دنبالش کنه که بزندش؟ کی شب همه ی پتو رو بکشه رو خودش تا اون سرما بخوره؟ کی هی بهش اس ام اس بزنه و براش مسخره بازی در بیاره؟ کی وقتی ناراحته کلی دلداریش بده بعد وقتی خوشحال شد فوری حالگیری کنه؟ کی سر برنامه نود انواع و اقسام دردها و غصه ها رو بگیره و نذاره با خیال راحت برنامه ی دلخواهشو ببینه. آخه خل و چل تر از من از کجا میتونه پیدا کنه. تازه یک بچه هم که مونده رو دستش.
بعدش دلم برای بقیه ی خانواده ام میسوزه. خوب بالاخره کسی بودم برای خودم. بچه ی مهربون و خوبی بودم. میتونستم یک ساعت و نیم پای تلفن به حرفاشون گوش بدم و به هر جک بی مزه شون قاه قاه بخندم. درسته که سالی یکبار شایدم دوسالی یکبار دعوتشون میکردم خونمون ولی خوب کیفیت مهمه نه کمیت وقتی میومدن خودم رو هلاک میکردم براشون. آخی لابد خیلی دلشون برام تنگ میشه.
بعد از همه هم دلم به حال دوستان و همکارام میسوزه. هرجند خیلی نامردند و منو زود فراموش میکنند ولی خوب بالاخره روزهای خوبی با هم داشتیم تازه خوبه آدم تو جوونی بمیره مردم بیشتر دلشون میسوزه . کارام که همه ردیفند هرکی بیاد سرجام میگه خدا بیامرزدش چه کارمند خوبی بوده. چه فایلهای منظمی. چه برنامه ریزی دقیقی(خواهش میکنم) ولی خدایی باید حداقل اندازه یک آمیب مخ داشته باشه تا دستش بیاد کی به کیه. الان به ذهنم رسید یک روش اجرای انجام اقدامات بعد از مرگ مسئول تضمین کیفیت بنویسم! این هم از همکارام و دوستام.
حالا میمونه این سرای مجازی. مرگ که خبر نمیکنه ، پسورد اینجا رو هم که کسی جز خودم نداره. حالا اومدیم و فردا من افتادم شما همتون مردید کی میاد اینجا خبر بده که من مردم؟ خوب تلفن خونمون رو هم که کسی نداره. موبایلمم که حتمن قبل از مردن خاموش میکنم شما هم که چه میدونید من کجا کار میکنم. خدایی من مردم از کجا میفهمید؟ البته از چیزی نمیترسما فقط از اینکه جنازه ی بلاگم اینجا پشت درهای بسته بمونه و بپوسه ....درهمین راستا تصمیم دارم پسورد بلاگ رو به مزایده بذارم!
-----------------
پ.ن فوری:
آقا عنوان این پست یعنی تومور مغزی بدخیم آره. ولی اینو از تو سریال خانه ی سبز یادگرفتم اونجا که آقا رضای صباحی تو کله اش گلیو بلاستو مولتی فرم پیدا شده بود و نزدیک بود بمیره "مرگ سبز". بابا من زنده و سالمم (حداقل خودم اینطوری فکر میکنم!) .میام میزنمتونا!

Tuesday, December 11, 2007

محیط مجازی

از اسفند هشتاد و چهار اینکار رو شروع کردم و مثل بقیه ی کارها از دید خودم سریع توش پیشرفت کردم(خواهش میکنم). قبلش سه چهار جای دیگه مینوشتم ولی نه با این فرمت و نه با این دامنه ی ارتباطات. کم کم عادت کردم به اینجا. به نوعی خونه ی دلم شد. به نوعی محل تخلیه ایده ها و نظراتم شد. و به نوعی محلی شد که با علاقه واردش میشدم و روزی چندین و چند نکته ازش یاد میگرفتم. در یک روز ساعتها مشغول خوندن و نوشتن میشدم. فرصتم محدودتر شده بود. و به قولی زبر و زرنگتر شده بودم چون میدونستم وقت کمتری دارم. آدمهای مجازی برام دوستای صمیمی شده بودند که تو خونه ازشون حرف میزدم و بهشون فکر میکردم. احساس نزدیکی عجیبی بهشون میکردم. نظری که براشون میذاشتم از صمیم قلب بود و هیچوقت منظور خاصی رو دنبال نمیکرد. حتی در هجوم وحشتناک کاری غیرممکن بود که صفحات رو باز نکنم و حداقل از محتوای نوشته ها با خبر نشم. این محیط برای من تفریحگاه خوبی بود که همه رو با خودم صادق و مهربون میدیدم. خوب حقیقت این بود که انتظار نداشتم نویسندگان بلاگ همونهایی باشند که در واقعیت زندگی هستند. شاید من هم اینجا از خودم چیزی ارائه میدم که دوست دارم باشم نه چیزی که واقعن هستم (میگم شاید!). توی این محیط هم از کسی توقع شرطی نداشتم. هرگز در باند بازی و گرو گرو کشی شرکت نکردم. هرگز پلیس بازی در نیاوردم. هرگز آلوده ی مغلطه نشدم. سعی کردم خوب باشم. سعی کردم چیزی باشم که محیط بیرون گاهن اجازه ی بودنش رو از من سلب میکرد. از خوشحالی دوستان مجازیم خوشحال میشدم. اگر اتفاق ناخوشایند یا خدای نکرده بدی براشون میفتاد براشون ناراحت میشدم. اگر وبلاگشون رو میبستند به در و دیوار میزدم تا پیداشون کنم و ببینم چی شده. شاید خیلی چیزها رو ننوشتم ولی هرگز هم دروغ ننوشتم. و شاید خیلی چیزهایی رو که نباید هم نوشتم. بعضن میبینم دوستان مجازیم مواردی رو از زندگی من میدونند که یادم نمیاد کی دربارش نوشتم. در این محیط از هیچ سیاست خصمانه یا غیر دوستانه ای استفاده نکردم. آنچه که دوست داشتم باشم ، بودم. خیلی موارد هم آنقدر صریح حرفم رو زدم که ناخودآگاه بعضی دوستانم رو گمراه کردم و برداشت اشتباهی از نوشته ام کردند و باز اونقدر به من نزدیک بودند که بیان و نظرشون رو بگن و من توجیهشون کنم. هرچی به ذهنم میرسید مینوشتم. غلطهای املایی و انشایی و...گویای این واقعیت بود که گاهن مستقیم در فضای نوشتاریم مینوشتم. مدل نوشتنم عوض نشده ولی دیدگاهم کمی تغییر کرده. میبینم بعضی از دوستانم از زاویه ی دیگه ای پستهام رو میخونند تجزیه تحلیل و برداشتی میکنند که اصلن منظور من نبوده. این حس بدی رو به من منتقل میکنه. میدونید چیدن پازل در این محیط مجازی مثل این میمونه که چندین و چند پازل مشابه که بعضی تکه هاش هم گم شده رو با هم مخلوط کرده باشی و بخوای ازش به یک پازل کامل برسی. نمیشه...نمیشه... نه در مورد نیکو.. نه در مورد هیچکس دیگه.
دنیای مجازی قشنگه. جذابه. و میتونه محیطی برای یاد دادن و یاد گرفتن باشه. ولی وقتی زیاد جدی بگیریش توقعت ازش زیاد میشه. فکر میکنی با حذفش تو هم از بین میری. فکر میکنی دو روز که نباشی حتمن اتفاقی میفته.
من به دید تفریح به اینجا نگاه میکنم. به دید محیطی برای همفکری نه الزامن یادگیری. محیطی برای آشنایی نه الزامن ادامه ی ارتباط. محیطی برای حرف زدن نه الزامن رازدل گفتن. محیطی که درش نباید از کسی توقع داشته باشی و نباید اجازه بدی کسی ازت متوقع بشه و در نهایت محیطی که وقتی زیاد برات جدی بشه ممکنه بهت صدمات جبران ناپذیر بزنه.

Saturday, December 8, 2007

کار بی مزد


1.میخواستم بگم یک برنامه ای بذارید با هم بریم جاسک برای آموزش بچه های کارگاه.(منظور اینه که با هم بریم من درس بدم آقا بخوابه بعد بره تو جلسه بگه رفت جاسک آموزش دادم)
2.با گرفتن مشاور برای استقرار OHSASموافقت نشده . چون تو کارگاه خارگ الزام کارفرما داریم برای اجرا نظر من اینه که با هم روش اجرایی ها رو در بیاریم و بریم کارگاه اجرا کنیم.( یعنی برو به ده تا شرکت دوست و آشنا رو بنداز و روش اجرایی الگو بگیر بعد جیگرت دربیاد و تطابق بده با کار خودمون و برای خودمون نمونشو بنویس بعد برو کارگاه سرویس شو تا مستقر بشه. حداقل هزینه پیشنهادی توسط مشاور هشت میلیون و نیم بوده و اینا فکر میکنن من وظیفمه این کارو مجانی انجام بدم . تازه به نام رئیس)
3.با توجه به عوض شدن مدیر عامل پیشنهاد من اینه که برای همه ی مدیران شرکت دوره ی ممیزی داخلی بذاریم . شما خودتون درس بدید.( استعلام گرفتم هزینه ی تدریس یک روزه ی این دوره با هر مدرس در پیتی حداقل روزی صد و پنجاه تومنه که اینطوری دارن مفتی تمومش میکنن و وانمود میکنن من وظیفمه)
4.از دوستان و آشناهاتون سراغ بگیرید ببینید میتونن چند تا پستر تبلیغاتی مدیریت کیفیت برای ما تهیه کنند(یعنی مجانی دیگه. منت این دوست و اون آشنا سر من باشه که اینا نمیخوان یک قرون خرج کنند. ضمنن انگار من منشی ام که برم دنبال این کارها)
5.یک قرار بذارید بریم کرج انبار شرکت رو بازرسی کنیم ببینیم چی به درد میخوره چی به درد نمیخوره. بعد مزایده راه بندازیم اجناس رو بفروشیم..(ای خدا. من موندم آخه من چکاره بیدم)
6.من با شرکت...قرار گذاشتم بریم تو استقرار سیستم بهشون کمک کنیم.(بابا جون من . مگه من بیکارم یا حمال مفت شما؟)
...
چند روز پیش بانی سر این موضوع یک دعوای اساسی باهام کرد. میگه زبونت فقط برای منه. به نظرش من یک آدم ترسوی بدبختم که نمیتونم به رئیس بگم نه و این کارها وظیفه ی من نیست. البته شاید هم بلد نیستم کارم رو انجام بدم و مجبورم اینطوری باج بدم. شاید هم فکر میکنم واقعن فردینم البته فردین رو با شعبون بی مخ اشتباهی گرفتم. و هزار تا حرف دیگه برای اینکه منو تحریک کنه که این کارها رو قبول نکنم.
ولی چه کنم. برای فرار از روده درازی و اصرارو هندونه زیر بغل گذاشتن ها هم که شده فوری میگم باشه.و بعد مینشینم و عین یک ابله واقعی حرص میخورم.

Wednesday, November 28, 2007

خشم اژدها

بالاخره هرکسی یک سری نقاط حساس ذهنی داره. نمیدونم یک سری حفره های ریز و درشت که کافیه مسئله مورد حساسیتت توشون بیفته که اتصال برقرار و فرایند قاط زدن محقق میشه. هرچقدر هم خونسرد باشی در این شرایط مغزت مثل یک دیگ آش رشته اس که زیرش روشنه و دارن همش میزنن. هیچ تمرکزی روی هیچ موضوعی نداری و فقط میخوای خودت رو از شر شرایط موجود به نحوی خلاص کنی.

1.داد میزنی. اخم میکنی. هرچی از دهنت در میاد به هرکی دلت میخواد میگی. میزنی. میشکنی. تهدید میکنی. ویران میکنی. بدون توجه به موقعیتت. بدون در نظر گرفتن شخصیتت. فقط دهنت رو باز میکنی و چشماتو میبیندی و خودت رو تخلیه روانی میکنی.

2.اهل فریاد و کولی بازی نیستی. در حالیکه سراپا داری میلرزی نفس عمیقی میکشی و به خودت یادآوری میکنی که یک انسان متمدن و روشنفکری . در حالیکه صدات از خشم میلرزه با جملات کوتاه و تلگرافی تصمیم قاطعانه و بدون پشتوانه عقلی و فکری مناسبی رو که گرفتی اعلام میکنی.

3.باز هم به خودت یادآوری میکنی که انسانی. که متمدنی. که موقعیتت فلانه. که در این شرایط هیچکس جز خودت نمیتونه آرومت کنه. نفس عمیقی میکشی و موقعیت خودت رو از نظر جسمی و فکری عوض میکنی و فقط صبر و تلاش میکنی این حالتت رفع بشه. هیچ تصمیمی نمیگیری و اجازه نمیدی کسی هم برات تصمیم بگیره. حتی اگر دو روز طول بکشه.

نتیجه:
1.همه چیز خراب و داغون شده. برای برگشتن باید انرژی زیادی صرف کنی. موقعیت هرگز و هرگز به حالت قبل از دیوونه بازیت برنمیگرده.حتی اگر طرف مقابلت اینطور وانمود کنه. چرا که قبل از شکستن دیگری خودت روشکستی. اگر خیلی مغرور باشی تا آخر عمرت باید خلائی که ایجاد کردی رو تحمل کنی. اگر نه بهای گزافی بابت لحظات از خود بی خود شدنت باید بپردازی.

2.تصمیمی که پشتوانه ی منطق و فکری نداشته باشه نتیجه ای جز پشیمونی نداره. شاید مدتی طول بکشه که بفهمی اشتباه کردی. شاید هم هرگز نفهمی و همیشه از خودت ممنون باشی که خودت رو کنترل کردی و رفتار یک رو نداشتی.

3.آروم شدی. از اینکه تونستی خودت رو کنترل کنی خوشحالی. حالا موقع حل مسئله س.

------------------------------------------

خواهشی دارم از همتون. (شاید بهتر باشه بگم از هممون. )
موقع عصبانیت اول از همه بفهمیم که عصبانی هستیم. نه اینکه بعد از تخلیه روانی بگیم خوب اون موقع عصبانی بودم.
به خودمون یادآوری کنیم که انسانیم . شخصیتمون یادمون بیاد و یادمون بیاد که لات سرکوچه نیستیم.
برای رهایی از این فشار دست به هرکاری نزنیم و بدتر از همه کارهای جبران ناپذیر نکنیم.
آرامش خودمون رو حفظ کنیم و در زمان عصبانیت هیچ تصمیمی نگیریم.
جان کلام اینه: تو رو خدا...جون نیکو...به خودمون مسلط باشیم .

Monday, November 26, 2007

میان خوب و خوب تر

1. بیتابی.آتیشی. حسودی. نگاهت سوزندس. میخوای فقط مال تو باشه. میخوای فقط به تو بخنده. میخوای فقط تو رو ببینه. میخوای فقط با تو صحبت کنه. میخوای اونم احساس تو رو داشته باشه. میخوای باهاش تنها باشی و کسی دور و برتون نباشه. میخوای روبروت بنشینه نه کنارت. میخوای از نبودنت زجر بکشه. میخوای دوریتو از عمق وجودش احساس کنه. ترس از دست دادنش دست از سرت بر نمیداره. وقتی کنارت نیست براش پرپر میزنی. وقتی کنارته نگران هستی که الان وقت تموم میشه و میره.وقتی دوره هزار تا حرف باهاش داری و تو خیالت ساعتها باهاش صحبت میکنی. وقتی پیشته هیچی یادت نمیاد ساکت ساکتی.همیشه ازش متوقعی.وقتی ازش نه میشنوی میشکنیش نابودش میکنی میکشیش بدترین تصویرها رو تو ذهنت ازش میسازی. وقتی بهش میگی نه توقع داری نابود بشه غمگین بشه اصلن خودشو بکشه. به همه شک داری که حتمن میخوان از تو بگیرنش. به اون شک داری که هرکاری رو برای آزار تو انجام میده.میخوای هرچه کوچکتر و محدودتر باشه که برش تسلط داشته باشی. میذاری خطا کنه و بعد به رخش میکشی تا خودتو بزرگ جلوه بدی.متغیری و در مقابل عملهای ثابت عکس العملهای مختلف نشون میدی.فقط زیباییهاشو میبینی اون هم خیلی بیشتر از چیزی که هست. همیشه مضطربی. به هیچ چیز و هیچکس اطمینان نداری. قلبت فشردس. خودت از رویاهات دربارش شرمنده ای. وقتی ارتباطت باهاش تموم میشه خرد و لهش میکنی. بدترین تصاویر رو ازش در ذهنت میسازی. ازش متنفر میشی.

2. گرمی. آرومی. نگاهت ملایمه. دلتنگش میشی ولی بی تابی نمیکنی.کنارش مینشینی نه روبروش. دوست داری باهاش تو جمع باشی . از شادیش شادی و از غمش ناراحت. زیباییهاشو میبینی و زشتیهاشو بهش گوشزد میکنی. همیشه تشویقش میکنی . توقعی ازش نداری. آرزوی پیشرفتش رو داری و کمکش میکنی. عقایدش برات محترمه ولی باهاش بحث هم میکنی. در کنارش به آرامش میرسی و فکر کردن به اون انرژی بهت میده. دنبال رابطه جسمی نیستی. دوست داری همه تحسینش کنند و دوستش داشته باشند. نمیخوای در انحصار تو باشه. به محض اینکه احتمال خطا در راهش میبینی بهش گوشزد میکنی. وقتی ارتباطت باهاش تموم میشه با یادش به آرامش میرسی. برای قابل تقدیره و براش آرزوی سعادت داری. به وجودت گرمی میده. شاد و سرحالت میکنه.به محدودیتهاش احترام میذاری و براش ایجاد فضای باز میکنی .همیشه بهترینها رو براش میخوای . احساست نسبت بهش پایداره.

من نمیدونم اسم یک چیه اسم دو چیه. هر دو رو تجربه کردم. بارها و بارها. هر دو رو دوست داشتم که شیرینی های مختص خودشون رو دارند. دکتر شریعتی تفکیکشون کرده به عشق و دوست داشتن. ولی اونقدر این واژه ها و جملات رو به ابتذال کشیده شده اند که ...نه من این اسامی رو انتخاب نمیکنم براشون.

شما کدوم رو میپسندید؟ شما کدوم رو تجربه کردید؟ شما کدوم واژه ها رو مناسبشون میدونید؟

Saturday, November 24, 2007

دیجیتال

داشتم دنبال مدرکی میگشتم که یک مشت عکس از لابلای کاغذها بیرون ریخت .

یک عکس بچگی خودم. با لباس عروسی. با یک کلاه حصیری. آفتاب تو چشام زده بود و اخم کرده بودم در عین حال داشتم میخندیدم. پر از سادگی. و پر از احساس زیبایی بودم. فکر میکردم واقعن عروسم.

یک عکس مامان بزرگم در حالیکه عینک قهوه ای بزرگی زده بود و داشت میخندید. فکر کردم اگر من به این سن برسم میتونم اینطوری بخندم؟ بی اختیار صداش تو گوشم پیچید: مادر بیا نهار سرد شد...

چند تا عکس از دانشگاه . من و مهتاب و چند تا از پسرها . ترم اول. جلوی در دانشکده طوری عکس انداخته بودیم که خودمون اندازه مورچه و آرم دانشگاه و کلمه ی دانشکده فنی اندازه فیل افتاده بود. بعد میگم این و اون جواتن!

یک عکس از تولد نمیدونم کی کی . من با یک رژ لب احمقانه ی صورتی و دامن شلواری و موهای کاکلی. ای خدا چقدر خنده دار بودم.

یک عکس منو بچه های فامیل که توش زیپ شلوارم بازه.

یک عکس پیک نیک شونصد سال پیش که من یک بچه فسقلی با موهای فرفری ام و باز هم آفتاب تو چشامه و اخم کردم. خنده دارش بابامه که اولن با کت و شلوار اومده پیک نیک. ثانین یک عالمه وسیله تو بغلشه و مثلن داره از یک گوشه رد میشه.

یک عکس پرسنلی از دوران دبیرستان با ابروهای پیوسته و لب و لوچه آویزون.

یک عکس من و داییم . من رو پاش نشستم و اون داره به زور به من کیک میده بخورم. فکر نکنید بچه ام ها! فکر کنم دبیرستانی بودم این عکسه رو انداختم.

یک عکس عروسی مامان و بابام. مامانم با کیف سفید (انگار مد بوده به جای دسته گل) و بابام با نیش باز .

یک عکس که به زور خودم رو بین دایی و پسر خالم جا دادم. به طوری که دستام رو هوا مونده ولی رضایت از اینکه تو عکس هستم از صورتم میباره.

یک عکس مسخره ی من و بانی و دوستش که یواشکی تو راهرو دانشکده انداختیم و به خاطرش بانی تو گزینش فوق لیسانس رد شد و من تو گزینش استخدام.

عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم. الان برای دیدن عکسها مجبورم کامپیوتر رو روشن کنم. فولدرهای مختلف رو باز کنم و دنبال عکسها بگردم.
دوربینهای عکاسی دیجیتال یک چیز رو از من به شخصه گرفته : لذت دیدن عکسهای کاغذی.
دلم میخواد اون آلبوم قهوه ای مامان بزرگ رو روی پاهام بذارم و هر از گاهی داد بزنم مامااااان این خانومه کیه تو عروسی خاله کنار بابا بزرگ ایستاده. و مامان بزرگم از تو آشپزخونه داد بزنه : اون زری خانوم زن آقای مهرجوه. همسایه ی خونه ی ایستگاه درویش. خدا بیامرزدشون.

Tuesday, November 20, 2007

هزار خورشید تابان

لیلا یک حقیقت اصلی درباره ی زمان را آموخته بود:

"زمان مثل آکوردئونی که پدر طارق گاهی آهنگهای قدیمی پشتو را با آن مینواخت ، بسته به حضور یا غیبت طارق فشرده میشد یا کش می آمد."

---------------

گاهی هم از یک کتاب 435 صفحه ای تنها یک جملش به دلت مینشینه.

Sunday, November 18, 2007

بهتون

معمولن در مقام دفاع از خود که قرار میگیرم ،میشم یک موجود بی دست و پای بدبخت بی عرضه. نمیتونم فکرم رو جمع و جور کنم و مخم به جای جواب قاطع و دقیق الکی شروع میکنه به تجزیه تحلیلهای ریز و به دردنخور و مسخره. حالا بستگی داره برای چی لازم شده باشه از خودم دفاع کنم. بعد از اینکه موقعیت رو از دست دادم و حسابی گند زدم و طرف رو روی عقیده ی خودش استوارتر کردم یادم میاد حرف درست چی بوده. ولی برای دفاع از دیگران،شده چاقو کشی هم میکنم!
------------------------------------------------------
1. مامان بانی: ببین نیکو جون تو نباید تنهایی میرفتی مدل لباست رو عوض میکردی. باید خواهر بانی رو هم با خودت میبردی. اصلن من نمیدونم تو چرا به دختر من بی محلی کردی؟ تو چرا... تو چرا...
من: خوب نه...من بی محلی نکردم. خوب میدونید آخه لباسه خوب نشده بود..بعد من دیدم اون مدلش یه جوری شده...بعدش یه بار دوستم به این خیاطه لباس داده بود خراب شده بود(کاملن بی ربط)
ذهن من: راستی کاش داده بودم دامنش رو تنگتر کرده بودا.آخ یادم رفت جوراب شلواری بخرم.اه این مامان بانی چه بلوز بدرنگی پوشیده.

حرف درست: بابا من بی محلی نکردم. زنگ زدم بهش خودش گفت خودت برو من کار دارم. چون آستین لباسم رو خراب کرده بود مجبور شدم بدم مدلش رو عوض کنه. ضمنن نمیدونستم برای عوض کردن مدل لباس باید با شما مشورت کنم!

2. مدیرعامل: خانم نیکو.من از شما با این دامنه اطلاعات مناسب و هوش خوب و مدارک و آموزشهایی که دیدید توقع دارم که مسئولیت واحدتون رو خودتون به عهده بگیرید. شما باید جلسات رو مدیریت کنید. شما باید از مدیران واحدها به زور هم که شده کار بخواید. شما باید...شما باید..
من: خوب میدونید. آقای ...که گزارشهاش به موقع هست.آقای ... هم که همیشه هرچی خواستیم داده..بعد آقای ...بیچاره همیشه ماموریته خوب نمیرسه.آقای... هم که مریض بوده نتونسته.آقای...هم که...
ذهن من: این آقای مدیرعامل کی میخواد بره آرایشگاه. موهاشو ببین. یادم باشه رفتم بیرون برم پست. آخ گوشیم داره زنگ میزنه. باز تو لیوان خودم چاییمو نیاوردن.

حرف درست: آقای مدیر عامل من اگه قراره مسئولیت واحدم به عهده خودم باشه پس آقای...که مدیر منه چکارس؟ ضمنن بنده یک کارشناسم چطور میتونم به مدیرانی که سمتشون از من بالاتره امر و نهی کنم و ازشون کار بخوام. همچنین فلان جلسه و بیسار جلسه که من نبودم اونطوری که میگید شد ، وقتی هستم که اوضاع میزونه. وقتی نیستم خوب یکی دیگه باید مسئولیت رو قبول کنه دیگه! شما دارید درباره جلساتی صحبت میکنید که من عضوشون نیستم.

3. بانی: ببین نیکو تو همه چیزو از من قایم میکنی. اصلن من دیشب فهمیدم که هنوز تو فامیل شما غریبه ام. چرا به من نگفتی مهرناز نامزد کرده. چرا نگفتی خواهر علی از ایران رفته منو خیط کردی. چرا با آرش و لیلی بیرون رفته بودید به من چیزی نگفتی؟ چرا...چرا...
من: اه برو بابا. تو همش داری بهانه میگیری. اصلن خوب کردم نگفتم. تو هم خیلی چیزا رو به من نمیگی. تازه خودت میپرسیدی من چه میدونم تو نمیدونستی... اصلن منم تو خانواده شما غریبه ام. من هیچ حال و حوصله این خاله زنک بازیا رو ندارما...بی مزه!
ذهن من: راستی این نامزد مهرناز چه بی ریخت بودا طفلک حیف شد. آهان فردا یادم باشه کتابامو بردارم ببرم. این بانی عصبانی میشه قیافش چه خنده دار میشه . هان ما کی رفتیم بیرون با لیلی؟؟؟؟اوووه... یادم نمیاد.

حرف درست: اولن که من هم دیشب فهمیدم مهرناز نامزد کرده .بعدش هم مگه خواهر علی رفته خارج؟ کی؟ ضمنن اون عکسهایی که بهت نشون دادم از بیرون رفتنمون که آرش و لیلی ور دل من نشسته بودند. خوب خودت دقت نکردی. بعدش ندونستن هم این چیزها پیش پا افتاده علت این نیست که یک نفر توی یک خانواده غریبس. وگرنه من تو فامیلمون از تو غریبه ترم!
--------------------------------------------------------
بدتر از همه اینه که حضور ذهن خوبی برای به یاد آوردن کارهای خصوصیم ندارم. مثلن وقتی بهم میگن تو فلان روز فلان کار رو کردی یادم نمیاد کی بوده و چی بوده و بارها و بارها شده که طرف از عکس العمل من درباره عمل زشت خودش شاکی شده. و من یادم نیومده که بابا تو فلان کار پست فطرتانه و نامردانه و بی شعورانه (دامنه لغات رو دارین؟) رو انجام دادی که من چنین عکس العملی نشون دادم.
درباره تهمتهای گنده (که خدا رو شکر تاحالا خیلی تعدادشون کم بوده) لال مونی میگیرم و فقط میتونم بگم : نه...نه...شما اشتباه میکنید...
وای اون موقع به جای اینکه به فکر چاره و آوردن دلیل و برهان و شواهد عینی برای اثبات خودم و رفع اتهام باشم از دست خودم عصبانیم که چرا نمیتونم حرفمو بزنم و کلن مخم تعطیل میشه.

Tuesday, November 13, 2007

پارک محبوب من



تازگی یک عادت خیلی عالی پیدا کردم(خواهش میکنم!) و اینه که در طول هفته برای خودم یکی دو ساعتی میرم و توی پارک مینشینم و به قول خودم عملیات رهایی از تنش انجام میدم. معمولن تنها هستم و در برخی موارد با یکی دو تا همکارها. حالت خیلی خوبیه. مخصوصن مواقعی که تنهام. یک نیمکت دنج پیدا میکنم و لم میدم. مدل نشستنم هم اینطوریه که دست به سینه مینشینم و تا جایی که میتونم روی نیمکت پایین میام و در نتیجه پاهام تا وسط پیاده رو دراز میشه. ولی چه باک که ساعت سه بعد از ظهر و اون جای دنجی که من دارم کسی رفت و آمد نمیکنه. بعد برای خودم میرم توی هپروت... به هرچیزی که بگید فکر میکنم .. از پیش بینی صورت بچه ی دوستم که هنوز متولد نشده تا برنامه زمانبندی کار کارگاه خارگ. خاطراتم رو مرور میکنم. بعضیاشونو ادیت میکنم. بعضیاشونو میفرستم تو ریسایکل بین. بعضیاشونو بلد میکنم. سعی میکنم نکات ریز و جزئیات خاطرات خوبم رو به یاد بیارم. خاطرات بد رو کلی تر میبینم. دارم سعی میکنم براشون یک اسم یا کد بذارم. و فقط نتیجه ی به درد بخوری که ازشون گرفتم رو سیو کنم. نیم ساعت یک ساعتی مینشینم و بعد پا میشم میرم خونه. باور کنید اونقدر سبک میشم که نگید. به امتحانش می ارزه. روزهای قشنگ و خوبیه شما هم امتحان کنید. به قیمت هفته ای دو ساعت مرخصی ساعتی خودتون رو از تنشها رها کنید.
----------------------------------------
پ.ن:دیروز تولد همکارم بود و نهار دعوتمون کرد به رستوران پارک محبوب من. دیدم فضا چقدر با زمانی که تنهام متفاوته. تو تنهایی چیزهایی رو آدم میبینه که خودش تعجب میکنه . موقع برگشتن دیدم پروژه رهایی از تنشها برای من تنها استارت نخورده. آقای مدیر عامل و مشاورشون دقیقن روی نیمکت دنج من دست به سینه نشسته بودند. به افق نا معلومی خیره شده بودند و لنگهاشون تا وسط پیاده رو اومده بود! :)

Sunday, November 11, 2007

موسیقی

- رو سر بنه به بالین تنها منو رها کن....ترک من خراب....شبگرد مبتلا کن...
- If I should stay…I would only be in your way
- وقتی دلگیره ازت تو رو میبخشه مثل من...واسه خندوندن تو میکشه نقشه مثل من..
- گلی خوشگلی...گلی دلبری...گلی از همه زیباتری...
- خشک آمد کشتگاه من...در کنار کشت ...همسایه...گرچه میگویند ...میگریند در ساحل نزدیک...
- وقتی داری میری سفر..هرچی دلت میخواد ببر ...گیتارو با خودت نبر...
- Still feels like our first night together…feels like the first kiss…
- تو از متن کدوم رویا رسیدی...که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد..
- بگذار سر به سینه ی من... تا که بشنوی... آهنگ اشتیاق دلی دردمند را ...
- دختر زیبا موی باز... چشمای سیه خیلی ناز...بیا پاشو با من برقص...اینقدر ناز نکن جون من...
- I took her life , her tender life…I couldn’t bear to think that she…
- شد ز غمت خانه ی سودا دلم... در طلبت رفت به هرجا دلم...

- تا وقتی درس میخوندم هر وقت امتحانی رو گند میزدم فقط و فقط موسیقی با صدای بلند آرومم میکرد. در نتیجه وقتی میومدم خونه و صدای آهنگ تا سر کوچه میرفت معلوم بود که وضع خرابه.

- وقتی استرس دارم و ذهنم آشفتس تنها چیزی که به دادم میرسه موسیقی سنتیه. تازه که ازدواج کرده بودیم یک روز خانوم همسایه که منو دید گفت ای وای اینجا خونه ی شماست من فکر میکردم شما سنتون بالاست. آخه همیشه رادیوتون روشنه!

- وقتی خیلی خوشم و احساس رضایت میکنم همین آهنگهای دمبلو دیمبول حالمو بهتر میکنه. باز هم با صدای بلند . و البته به مدت زمان کوتاه. ازشون هم ناراضی نیستم و به نظرم مسخره و ضد ارزش هم نیستند.

- وقتی خیلی احساساتی هستم و کسی دم دستم نیست معمولن خارجکی گوش میدم. اصولم گوش دادن به اهنگهای غیر ایرانی رو تنها دوست دارم.

- وقتی تو ماشینم ترجیح میدم کار جدید گوش نکنم. معمولن دقیق میشم و اون موقع هست که یا تو کوچه سه متری با سرعت هشتاد تا میرم تا تو اتوبان با سرعت چهل کیلومتر در ساعت.

- وقتی عصبانی ام فقط آهنگهای تند آرومم میکنه . با صدای بلند و به مدت کوتاه.

- خیلی از حرفها رو با موسیقی بهتر میشه بیان کرد. خیلی جاها که کم آوردم یک آهنگ مناسب به دادم رسیده. میدونم که هیچ چیز حتی کتاب . حتی ملاقات یک دوست. حتی مرور خاطرات خوب . به اندازه گوش کردن به یک اهنگ قشنگ منو راضی نمیکنه.

- دامنه ی سلیقه ام درباره ی موسیقی خیلی گسترده س . دیروز تی تو این آهنگ رو گذاشته بود(آخه یارم ..رنگ موهاش...مشکی کلاغی بود... مخمل سیاهی بود...رنگ اشنایی بود... اما رفت و قسمت من شب بی چراغی شد...چاره ی جدایی شد.. مشکی رنگ زاری شد )و من با نیش باز غرقش شده بودم. دیدم بانی با تاسف نگاهم میکنه و بعد گفت. آی جواد جان...فردا لابد این هم یکی از فیوریت های موبایلته! من بیچاره...

Wednesday, November 7, 2007

جدایی

1.شادی: آره ماجرای اینا هم مثل طلاق گرفتن خاله فریباست.
من: چی.....؟؟؟؟ مگه فریبا طلاق گرفته؟
شادی: آره بابا مگه بهت نگفتم؟ چند ماهه.
من: چرا؟
شادی: بابا شوهرش پونزده سال با منشیش رابطه داشت. دختره طلاق گرفته بوده و ایشون در ماجرای طلاق با کمک خاله به داد دختره میرسن تا بچه رو از شوهرش بگیره و کلی خرج و وکیل و فلان. بعد هم که میشن سنگ صبور دختره. رفت و آمد و دوستی شدید فریبا با دختره. کم کم فریبا متوجه میشه روابط دختره با شوهرش طور دیگه ایه و تماسهای تلفنی طولانی و خلاصه دعوا و قهر و دختره اعتراف میکنه عاشق شوهر فریبا شده. در نهایت موقعیتی پیش میاد و ده سال پیش خانوم مهاجرت میکنه. امسال بعد ده سال برگشته ایران و شوهر فریبا رو پیدا کرده و روز از نو روزی از نو. آقای شوهر درخواست کرده که هر دوتون باشید که من عاشق هردو هستم!در نهایت فریبا طلاق گرفته و آقا و دختره ازدواج کردند!
(شوهر خاله حول و حوش پنجاه سالشه. مدیر عامل یک شرکت بزرگ و حسابیه. فریبا یک خانوم به تمام معنا حدود چهل و پنج سالس. بسیار خوشگل و خوش اندام که هرگز جون و قربون از دهنش نمیفته. دو فرزند که هر دو رتبه های دو رقمی کنکور سراسری رو آوردند. و زندگی که همه بهش حسرت میخوردند!)

بانی: یک چیزی بگم بپوکی!
من : وای خدا! باز چی شده؟
بانی: امیریادته؟ اسم دخترش صدف بود. تپلیه!
من: خوب ...چی...مرده؟ تصادف کرده؟
بانی: نه بابا زنش رو طلاق داده. الان هم با خانوم اکبری ازدواج کرده!
من: بله.....؟؟؟؟؟ مگه میشه؟ چرا؟ اونا که عاشق و معشوق بودند؟
بانی: هه هه ... همه همینو میگن. شعور نداره دیگه. این و خانوم اکبری هفت هشت ساله رابطه دارند. ما نمیدونستیم. امسال دیگه زده به سیم آخر!
(امیر چهل ساله. یکی از مشهورترین مشاوران سیستم. با قدرت تجزیه تحلیل حیرت آور. خوش تیپ. پدر یک دختر ناز ده ساله. خانوم اکبری یک دختر ترشیده ی نمیدونم چند ساله. بسیار بسیار معمولی. بد اخلاق . پولدار)

3.من : اه...مامان یک ساعته پشت خطم با کی صحبت میکردی؟
مامان : هیچی...هیچکس...ام... سرکار جیغ و داد نکنیا!
من: وا..چی شده؟ کی بوده؟کی مرده؟
مامان: هیچی بابا. پری جون بود. طلاق گرفته. دو سه روز با دوستا قرار بوده بره شمال هوا خوب نبوده یک روزه بر میگردند. میاد خونه میبینه دکتر با پرستار مامانش خونه اند و...
من: ااااااااااااا....مگه میشه؟؟؟؟دکتر؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟...ااااا...
مامان : حالا جیغ و داد نکن...بده ...بیا خونه برات تعریف میکنم.
(دکتر حداقل شصت سال رو داره. بسیار بسیار خوش مشرب و منطقی. بادامنه اطلاعات گسترده. مدافع حقوق زنان. شبیه یک پدر مقدس به تمام معنا. خانوم پرستار سی ساله. مکش مرگ من. دقیقن جای دختر کوچک دکتره. پری جون زنی که همه ی زندگیش رو در خدمت خانوادش بوده و داستان عشق و عاشقی اون و دکتر زبانزد خاص و عامه. )
-------------------------------------
من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. میدونم که تو زندگی همه ی ما یک سری مسائل ناخوشایند وجود داره و هیچ زن و مردی کاملن منطبق بر هم نیستند. ولی این وضعیتی که شاهدش هستم در دو سال اخیر واقعن نگرانم کرده. زندگی های بیست سی ساله به راحتی به جدایی کشیده میشه. زندگی هایی که کوچکترین مشکل مادی و عاطفی توشون دیده نمیشه. با هرکدوم از این آقایون که صحبت شده اعتراف کرده اند که همسرشون خیلی خوبه و هیچ چیزی رو ازشون دریغ نکرده. به نوعی تنوع طلبی خودشون رو بهانه کردند. جالب اینه که همگی اعتقاد داشته اند که مقصر خودشون بودند و بهتر از همسر قبلیشون وجود نداره. والبته همسر جدید هم خیلی خوبه ها.
در نهایت من موندم و این سوال بزرگ :
شما که همسرتون رو میپرستید و ازش راضی هستید و فرهنگ و شعور بالایی دارید که متوجه همه ی تلاشها و فداکاریهاش هستید. چی میشه که هوس یکی دیگه به سرتون میزنه؟
نمیتونم بگم آدمهای هوسبازی هستند چرا که در دوران جوانی اسوه صداقت بوده اند.
نمیتونم بگم همسرانشون کوتاهی کردند. به دلیلی که توضیح دادم.
نمیتونم بگم همسر دوم مقصره. چون از یک رابطه دو طرفه حرف میزنم.

Monday, November 5, 2007

متالورژی فیزیکی



به نمودار که نگاه میکنم....اوه....به زور یه چیزایی یادم میاد. ولی مسخره بازیایی که سرکلاس در میاوردیم...با کلیه جزئیات یادمه!

Saturday, November 3, 2007

ده سال پیش در چنین روزی

واکمن قرمز یونیسف. هدفون گنده. چیزی بود که هر شب بهش پناه میبردم .
هر جا که میرفتم یا خودش دنبالم بود. یا سایه اش . یا بدتر از همه خیالش. باهم فقط و فقط بحث میکردیم. هر روز صبح کنار تخته سیاه کلاس با گچهای رنگی شعری نوشته شده بود که حاصل تفکرات دیشبش بود. دوست صمیمیش هم کلاسیم بود. صبر میکرد تا بیام و بخونم و بعد میرفت پاکش میکرد. از این تابلو تر؟
منطق.منطق.منطق.
پرهیز.پرهیز.پرهیز.
محیط بدی بود. رو در رو حرف نمیزدیم. یعنی خیلی کم . تلفن...تلفن...چیزی که محرومت میکنه از عکس العملهای حضوری...نمیدونی طرف داره بی صدا تبسم میکنه یا اشک میریزه! فرار میکردم. به قول خودش مثل ماهی سر میخوردم از دستش. بودم؟ نبودم؟ میخواستم؟ نمیخواستم؟
تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیخوام با احساسات کسی بازی کنم. اینکه فکر میکردم من هم باید به اندازه اون علاقه مند باشم. اینکه عشق مثل یک ترازو هست که باید دو کفه اش با هم برابر باشه. اینکه یک رابطه حتمن باید هدفدار باشه. اینکه تفاهم فرهنگی نداریم. اینکه از لایه های مختلفی از جامعه هستیم. اینکه تو اینطوری فکر میکنی من بر عکس تو...
خودش رو منطبق میکرد. فایده نداشت. وقتی نزدیکم بود بهانه میگرفتم. وقتی دور بود باز هم بهانه میگرفتم.
کم کم بی صدا شد. کم کم دیگه حرفی نزد. کم کم فقط نگاه بود. تو خودش بود. نه از شیطنتهاش خبری بود. نه از گیرهاش. فقط سایه بود. و شعر و شعر و شعر ... و گچهای رنگی ... یک سال گذشت تا فهمیدم تو این روزها یک بسته کاغذ کلاسور نامه ی یک طرفه ی هرگز نفرستاده نوشته.
خودم رو میزدم به نفهمی. به اینکه همه چیز تموم شده. به اینکه ما فقط هم دوره ای هستیم و چیزی بینمون نیست. من اینطوری میخواستم؟
هنوز هم نفهمیدم اون روزها چی میخواستم!
تا یک روز روبروم ایستاد. مدتها بود صداش رو نشنیده بودم. گفت این چیزیه که تو خواستی. اگر حرف نمیزنم اگر نمینویسم اگر فکر میکنی نیستم .. به خاطر اینه که تو اینجور خواستی... این رفتار مردونه ی تومنو نابود میکنه. با کس دیگه این کار رو نکن. من هستم. منتظرم . (مو به مو همینا رو گفت. حتی حالت چهره و حرکت دستاش عین یک فیلم جلوی چشممه)
نوزده سالم بود.بچه بودم. ادای بزرگها رو در میاوردم. میخواستم خیلی منطقی باشم. میخواستم کسی فکر نکنه من احساساتی و بی فکر کار میکنم. میخواستم محکم و استوار باشم. میخواستم ...
...
چرا اینا رو گفتم؟
حرفا تکرار میشن. مو به مو! نمیخوای بشنویشون. نمیخوای قبول کنی که هنوز همون خصوصیتها رو داری. نمیذاری کسی حرف بزنه مبادا چیزی که نمیخوای بشنوی. میخوای منطقی باشی. میخوای محکم و استوار باشی. میخوای ...چی میخوای؟؟؟ نمیدونی!
بهایی میپردازی به اندازه ده سال عذاب وجدان. به اندازه ده سال فرار از بعضی آهنگها. به اندازه ده سال دلشوره از استشمام بعضی عطرها. به اندازه ده سال ندونستن اینکه بالاخره چی میخواستی!
و تکرار تاریخ! شاید نه برای من... برای دختری نوزده ساله از جنس من...

Wednesday, October 24, 2007

واعظان که این جلوه بر محراب و منبر میکنند

از وجودش لذت میبری. از اینکه باهاش راحتی. از اینکه به سادگی کنارت مینشینه و از کوچکترین حرف بی مزت قاه قاه میخنده. از اینکه سریعه و حرف از دهنت در نیومده ادامشو میگه و نتیجه گیری که میکنه دقیقتر از توه. بارها و بارها اینا رو بهش میگی. لبخند تحویلت میده. از قاقا لی لی هاش بهت تعارف میکنه. ازشیطنتها و کارهای بچه گونش خوشت میاد. سرش به کار خودشه. داره چند تا کار رو با هم برات هندل میکنه. تو مدیرشی ولی اونقدر بهش مطمئنی که تو جلسات میذاری اول اون حرف بزنه بحث رو پیش ببره و در نهایت نتیجه گیری کنه. بعد بیاد بهت گزارش بده چون تو جلسه حواست به جاهای دیگه بوده یا داشتی چرت میزدی. خوب اون هست دیگه. سه برابر تو کار میکنه. یک هشتم تو حقوق میگیره. صداش در نمیاد و با اضافه شدن هر کار جدید فقط لبخند میزنه.
دوستت میاد دفترت. میبیندش. بهت چشمک میزنه و میگه عجب ... ایه این. همون موقع آبدارچی میاد تو. همه چیز رو شنیده . احساس میکنی آبروت در خطره.
صداش میکنی تو اتاقت و بهش گیر میدی. چرا روپوشت کوتاهه. چرا موهات بیرونه. چرا جین میپوشی. چرا جوراب نمیپوشی. با تعجب نگاهت میکنه ، فقط نگاه و میره بیرون. دلت خنک نشده هنوز. باز براش تکرار میکنی. این دفعه با چشم گریون دفترت رو ترک میکنه. باز هم چیزی نمیگه.
جوراب میپوشه. مغنعه اش رو جلو میکشه. جین نمیپوشه. روپوشش گشاد شده.
دیگه از در اتاقت تو نمیاد همون دم در حرفاشو میزنه و میره. بهت نگاه نمیکنه. قهقهه که هیچی حتی لبخند هم نمیزنه. کارها رو میزش انبار شده. میگه وقت نداره. تو جلسات از حرف زدن طفره میره. بار رو دوش خودته. سوتی میدی . بهت میخندند. بهش نگاه میکنی و کمک میخوای. داره زیر میزو نگاه میکنه و حواسش به تو نیست. قرمز میشی. کاری از دستت بر نمیاد. صداشو میشنوی که باز داره گندایی که زدی رو ماست مالی میکنه. نفس میکشی. لبخند میزنی. آخر جلسه ازش تشکر میکنی. حتی سرش رو هم بالا نمیاره. کاغذهاشو جمع میکنه . میگه وظیفه من همینه. و میره.
شنیدی که مدیر عامل خواستش دفترش. شنیدی که وقتی بیرون اومده از شدت گریه چشماش باز نمیشه. شنیدی که حق رو به اون دادن ولی به خاطر نفوذ تو بهش گفتن صبورتر باشه. شنیدی که همه شاکیند از تو که همکار سرحالشونو ازشون گرفتی.
پشیمون میشی. گوشی رو برمیداری. میخوای بیاد دفترت. پشت سرش در رو میبندی. دورترین صندلی رو انتخاب میکنه و مینشینه. باز خیره شده به زیر میز. حرف میزنی .حرف میزنی. از اسلام. از خدا. از حجاب. از خانواده. از همسر نمونه بودن. از مادر بودم. چیزی نمیگه. معلوم نیست گوش میکنه یا نه. دو ساعت تمام. میپرسی نظرتون چیه. به سردی میگه موافقم. میتونم برم؟ از تو کشوی میزت بهش یک مشت قاقا لی لی میدی. نمیگیره. اصرار میکنی. پوزخند میزه.
فرداش میبینی قاقا لی لی هات تو سطل آشغال کنار میزشه.
تلاش میکنی برش گردونی به حال و هوای اولیه اش....تلاش میکنی... تلاش میکنی...
-------------------------------
از نیکو به کلیه واحدها:
چند روزی دارم میرم گرگان. بانی ماموریت ، من و دینی وبال گردنش. در قلبم بازه و آماده برای دریافت نشانه ها هستم. برام دعا کنید نشانه ها رو ببینم و درکشون کنم و ازشون نتیجه بگیرم. این جریان نشانه ها تازه افتاده تو مغزم . از کتاب کیمیاگر. و امیدوارم کمکم کنند.

Sunday, October 21, 2007

واقعیت من

معرفی:
من نیکو متولد 18 فروردین 1357. (به خدا امسال تولدم یادتون بره میکشمتون) .نام پدر رضا.شماره شناسنامه 236. صادره از شمیران. لیسانس مهندسی مواد. کارشناس تضمین کیفیت در یک شرکت مهندسی. خیلی مهربون(خواهش میکنم!) و گاهن بداخلاق کسی که موقع خوشی و ناخوشی همش میخنده. مرتب درحال پیک زدنه و وقتی عصبیه علاوه بر اینکه زیر چشمش یک سانت گود میره فرکانس پیکهاش به هم نزدیک میشه. اعتماد به نفس خوبی نداره و میخواد همه ی دنیا ازش راضی باشن. به فردین بازی علاقه زیادی داره. به بوی گندو ریش حساسه. چرت و پرت زیاد میگه ولی ته دلش چیزی نیست. از دروغ و نامردی متنفره. صراحتش وحشتناکه. وای وقتی میگه فدات بشم واقعن میشه. و اگه بگه از بدم میاد واقعن بدش میاد.از همه ی چیزهای قلابی بدش میاد(چون یاد ایام داغون و تحریمهای دوران کودکی میفته). وقتی سوار خر شیطون میشه خدا هم نمیتونه پیادش کنه.کمی غد و بر خلاف اونچه سعی میکنه نشون بده ،شدیدن احساساتیه. مرز شوخی و جدیش خیلی مواقع معلوم نیست و این دوستاشو سردرگم و گاهن عصبانی میکنه. یک کمی (کوچولو ها) از خود راضیه. (خوب خودزنی دیگه بسه)

فصل و ماه دوست داشتنی:

پاییز عشق منه. توش بدجوری احساساتی میشم. مخصوصن مهر و آبان. ولی روز تولدم رو تو بهار خیلی دوست دارم. علاقه زیادی به عدد هشت دارم. روز هشتم هر ماه روز مورد علاقه منه. ولی در تمام سال ماه مورد علاقم اردیبهشته. اردیبهشت برای من یعنی زندگی. مهر و آبان یعنی عشق. حالا شما باشید زندگی رو انتخاب میکنید یا عشقو؟ من زندگی رو انتخاب کردم.

رنگ:

سبز. یک سبز تیره ی خاص مد نظرمه. کمتر نظیرش رو دیدم. صورتی رو هم دوست دارم. آبی خیلی رنگ معمولیه برام. از سیاه بدم میاد. قرمز عصبیم میکنه. زرد رو هم معمولن دوست دارم. زرد پر رنگ ها. وای از لیمویی و آبی کمرنک متنفرم.

غذا :

نظر خاصی ندارم. میدونید یک جور غذای چینی دوست دارم که با یک جور صدف با نام سنت ژاک یا مول درست میشه اسمش نمیدونم چی چیه. کلن زیاد اهل غذا نیستم. ولی پاستیل دوست دارم. لواشک هم . آلوچه که دیگه نگو مخصوصن اون قسمتی که دستکش میشه. آب طالبی هم دوست دارم. بعضی وقتها که عصبیم قهوه آرومم میکنه. ویفر هم دوست دارم. همیشه از بچگی آرزو داشتم به جای یک بشقاب غذا یک قرص میدادند بخورم.

موسیقی :

من عاشق کارهای شجریانم. علیزاده رو هم دوست میدارم. البته خودش رو بیشتر .با اون ژستش و نگاهش و موهاش...وای...ولی همیشه یک اهنگ دارم که بهش گیر دادم . آخرین گیرهام عبارتند از : داغ عارف(شجریان) واست میمیرم(سونت باند). رویای آبی(هاتف). یک آهنگ داریوش که نمیگم بهتون تا تو کفش بمونید. شازده خانوم (ستار). hello(لاینل ریچی). (هماهنگی رو دارید؟)

بدترین ضد حال:

اینکه معلم کلاس اول رئیس مستقیمم شد.اینکه اومدم یک رازی (!) رو برای کسی تعریف کردم که خودش یک پای ماجرا بود و من نمیدونستم. اینکه شوخی هام گاهن جدی گرفته میشه. اینکه بیام ببینم دو تا بیشعور همچین پارک کردند که من نمیتونم بیام بیرون.

بزرگترین قول:

اینکه سعی کنم آدم باشم. البته این قول رو به خودم دادم در نتیجه بعضی وقتا که زیرآبی میرم کسی نیست بازخواستم کنه.

ناشیانه ترین کار:

تازه که اومده بودم این شرکت یک فرم فرستادم برای شخص مدیر عامل که تو مجمع دربارش نظر بدن بعد دو ساعت برام پسش فرستاد و یادداشت که فرم سالم برام بفرست. پایین فرم رو نگاه کردم. فکر میکنید چی دیدم؟ دیدم جای لبام زیر فرمه. من عادت دارم کاغذها رو به لبم بچسبونم ولی نه فرمی که برای مدیرعامل میفرستمو!

بهترین خاطره:

میدونید من به کارهای یواشکی خیلی علاقه دارم. بهترین خاطرات من کارهای یواشکیه که انجام دادم. و هنوز هم انجام میدم. خوب نمیتونم بگم چیان. خودتون اگه میتونید حدس بزنید.

بدترین خاطره:

مرگ... – دعواهایی که با بانی میکنم – خبری که درباره یک دوست شنیدم – دیوونه بازی هایی که درمیارم.

شخصی که بخوام ملاقاتش کنم:

محمدخاتمی – محمدرضا شجریان – ابراهیم نبوی

دعا میکنم:

برای شفای همه ی مریضها. (و صد البته در حال حاضر برای فانوس بلاگستان)

نفرین میکنم:

اهلش نیستم. میگن نفرین دوسر داره. اون سرش برمیگرده به خود آدم. (وای ننه!)

وضعیت در ده سال آینده:

مهاجرت کردم و دارم حسرت روزهایی که ایران بودم رو میخورم. احتمالن یک دختر دیگه هم دارم به نام مثلن دریا یا دنیا. بانی کچل شده. من هم هشتاد کیلو شدم. شما ها همه یکی ده سال پیرشدید. هنوز بلاگم رو دارم. هنوز در نوسان هستم بین منطقی و عاقل بودن یا هرهری مذهب و لا ابالی بودن. رشته ای که دوستش دارم رو خوندم و در حال تکمیلش هستم. بالاخره یک زبان دیگه یادگرفتم. کمتر از الان دیوونه بازی درمیارم.

حرف دل:

با اینکه خیلی تنبلم در تماس گرفتن. با اینکه خیلی محتاطم در برقراری ارتباط. با اینکه خیلی فیلتر میکنم احساساتم رو. ولی از صمیم قلبم دوستتون دارم. یکی یکیتون رو.(احساساتی میشویم!)

Saturday, October 20, 2007

نیکو بلغمی مزاج میشود

تازگی به یک نتیجه ای رسیدم. بعضی خصلتهای خیلی خیلی خوب که در جهت رسیدن بهشون تلاش بی حد و حسابی میکنیم باعث نابودیمون میشن. هر کس تو زندگیش به یک چیزی گیر میده:
آزادی - محبت – دوستی – صداقت – مبارزه با دزدی – مبارزه با ظلم – نوع دوستی – خدمت با جامعه -عشق – ایثار – مدرنیته – راستگویی – جوانمردی و...
بعد بقیه ی زندگی و خصائل نیکو(مثل من) رو فدای خصلتی میکنه که بهش گیر داده. از خانوادش – دوستانش – و حتی خودش میزنه تا مثلن به جامعه خدمت کنه. به منافع خودش ضرر جبران ناپذیر وارد میکنه تا روراست باشه. هرچی تو چنته داره بیرون میریزه تا نشون بده انسان صادقیه. خودش و دیگران رو تحت فشار شدید قرار میده که بگه به اخلاق پایبنده. خانواده و جوونی و عمرش رو به باد میده که مدافع آزادی باشه. خودش رو میکشه که نشون بده وفاداره.
خیلی آدمهای این چنینی رو در زندگی واقعیمون دیدیم. کسانی که اسطوره ی آزادی – مبارزه با ظلم – ایثار و ... هستند. ولی به نظر من آدم باید تکلیف خودش رو در زندگی مشخص کنه. دلیل نمیشه که چون من تصمیم گرفتم اسطوره ی ایثار باشم خانوادم باید تحت تاثیر این مسئله از بین برن! دلیل نمیشه چون من میخوام به انسانیت احترام بذارم آنچنان خودم رو تحت فشار قرار بدم که دچار مشکلات روحی و جسمی بشم.
بعضی اوقات دلم میخواد باری به هرجهت و بلغمی مزاج باشم. دلم میخواد هرچه پیش آید خوش آید بشم. دلم میخواد فکر کنم دم غنیمته و بهتره از لحظاتم لذت ببرم تا آینده نگری کنم. خسته شدم از بس به جوانب مختلف یک مسئله نگاه کردم. خسته شدم از پابندی به حدودی که خودم ترسیمشون کردم و معمولن سخت گیرانه ترین حال ممکن هستند. از این اسطوره باوری خسته شدم. میخوام به کسی اتکا و اعتماد کنم. میخوام مسئولیت خیلی کارهایی که بهم مربوط نیست رو واگذار کنم. میخوام استراحت کنم. میخوام بی خیال باشم. بذار یک بار هم سرنوشت برای من تصمیم بگیره.
خوبه که من و بانی در زمینه ی این دیوونه بازیا با هم تفاهم داریم.
---------------------
پ.ن:
پروانه عزیزم. ایمیل سرشار از محبتت رو دیدم. باور کن نه تنها قلبم که روحم از جملات زیبا و صادقانه ای که نوشته بودی لبریز شد. ممنونم. با تمام وجودم. امیدوارم بتونم یک روزی جبران کنم. سپاس بی حد منو بپذیر.

Sunday, October 14, 2007

شکستی و شکستم

صداقت
وفا داری
مهربانی
قابل اعتماد بودن
قابلیت برقراری ارتباط
سخاوت
دلسوزی
حمایت
مثبت اندیشی
عطوفت
تفاهم
صمیمیت
...


بحث این هفته کلاس زبانم بود. قرار بود هرکس دوستانی رو معرفی کنه که این خصوصیات رو داشته باشند و بگه چند ساله میشناستشون و ... سرم پایین بود و فکر میکردم. معمولن اولین کسی که بحث رو شروع میکنه من هستم. استاد منتظر بود. نگاهش کردم و اشاره کردم که نمیتونم شروع کنم. به قیافه ی بقیه هم بچه ها نگاه کردم. همه مثل من بودند. سرها پایین و متفکر. شروع کردم.
بهترین دوستانم بچه های دوران مدرسه اند. همشون رو دوست دارم. ازشون خبر میگیرم. موقع دردسر به داد هم میرسیم. هم رو دوست داریم. ولی یک نکته بزرگ وجود داره. دوستی ندارم که بتونم بهش اعتماد کنم. بتونم بدون واهمه از سوء استفاده – سوء برداشت – گمراه کردنم – جار نزدن رازم – یا حداقل اینکه مشکل من مشکل اون نشه باهاش مشورت کنم. حتی گاهن کسی رو ندارم که بتونم باهاش درد دل کنم. یک رابطه سطحی با هم داریم. وقتی ازشون میخوام مسئله ای رو با هم تحلیل کنیم میبینم دیدگاهشون با من متفاوته و معمولن برای اینکه به جون هم نیفتیم یک طرف بدون نتیجه کوتاه میاد. تازگی هم مشکل جدیدی پیدا کردم. افرادی که باهاشون آشنا میشم و برای ارتباط میسنجمشون خیلی دوام بیارن یک تا دوماهه آنچنان لبه های تیزی دارند که یا میترسم زیاد بهشون نزدیک بشم و یا تاوان نزدیک شدنم رو میدم. ارتباط صمیمی را که نزدیک به دو سال با فراز و نشیب منطقی و کنترل شده برقرار کردم و ادامه دادم وقتی داشت پایدار و مورد بهره برداری میشد داخل چاهی از اختلاف فرهنگی(شما بگید تعصب-حساسیت-منطبق نشدن با جامعه-عدم رعایت دموکراسی-...) افتاد که مستاصلم کرد. وحالا اعتراف میکنم در یک کلام و به معنای واقعی کلمه دوستی ندارم.
دخترا همه باهام موافق بودند از نظر احساسی . اینکه معمولن این خلاء عاطفی رو احساس میکنند. این احساس خفگی از نداشتن همراز. هم فکر. و گاهن همنشین.
پسرهای کلاس از این شاکی بودند که نمیتونن به دوستاشون از نظر مادی اعتماد کنند. اونها علاوه بر خلاء عاطفی ، احساس بد دیگه ای هم داشتند. تجربه های وحشتناکی داشتند از کلاه برداری – نامردی – چشم ناپاکی و...توسط دوستانشون.
نمیدونم داریم به کجا میریم. در یک جمع ده نفره از آدمهای بین 23 تا 50 سال از هر دو جنس، حتی یک نفر هم نبود که دوست صمیمی و قابل اعتمادی داشته باشه. شاید زیادی سخت گیر شدیم. ولی هرکدام از ما میتونه از زاویه ی دیگه ای دوست نفر بعدی به حساب بیاد . چرا به هم اعتماد نمیکنیم و چرا کاری نمیکنیم که دیگری به عنوان یک دوست به ما اعتماد کنه؟
و یک نکته جالبتر. بچه هایی که مجرد بودند دوست پسرها یا دوست دخترهاشون رو نسبت به دوستان همجنسشون مورد اعتمادتر میدونستند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
مثل بچه هایی شدم که مشقاشون رو هم انبار شده. جواب کامنتهای پست قبل به زودی داده خواهد شد!

Monday, October 8, 2007

حاج یونس فتوحی

توی خونه – نیکو روی کاناپه دراز کشیده – در باز میشه و بانی وارد میشه.
سلام نیکو.
سلام خوبی؟
میدونی میخواستم یک حقیقتی رو بهت بگم. فکر کردم تو در جریان باشی بهتره!
...
من عاشق شدم!
بله؟ عاشق؟ عاشق کی؟
خوب عاشق فلانی!
هان! آهان! خوب الان میخوای چکار کنی؟
نمیدونم تو بگو!
به نظر من...نه باید فکر کنم.

1.خوب میدونی بانی. من گمون میکنم این مسئله تو زندگی هر کسی ممکنه پیش بیاد. بالاخره آدمیم دیگه. ممکنه جذابیتهایی ما رو به طرف خودش بکشونه. ممکنه اصلن نفهمیم چرا و کی. و ناگهان ببینیم دلمون رفته. ولی مهم اینه که درست تصمیم بگیریم. هدفمون رو از هر عملی مشخص کنیم و برای خودمون ترسیم مسیر کنیم. من هم بهت کمک میکنم و تلاش میکنیم که این مسئله به هیچ کدوممون لطمه نزنه.
2. نیکو با گریه و جیغ : آخه چرا؟ یعنی من چه کوتاهی در زندگی کردم؟ من بیچاره که دارم عین تو و شاید بیشتر از تو بیرون کار میکنم. تو خونه هم که مثل یک کدبانو(اینجاش الکیه) دارم به خونه و زندگیت میرسم. شب بیداریها و رسیدگی به دینی هم که همش با منه. تو چه مشکلی داری؟ هیچی! معلومه دیگه. خوشی زده زیر دلت. هوای آدم تازه کردی...آخه چرا.. بی...بی...بی..(اینها همه فحشند که به قرینه ی اخلاقی حذف شده اند) من خودمو میکشم. بعدش هم تو ومعشوقتو میکشم. نامردم اگه اینکارو نکنم...جیییییییییییییییییغ.....اررررررررررررر....
3. اینها همش تقصیر منه. پست و جاه و مقام و رسیدگی به امور خارج از منزل منو از خانه و زندگی و شوهر و بچه ام دور کرده. و کمتر به اونها میرسم. شوهرم هم که جوون و خوش تیپ(اینجاش هم الکیه) رفته به دنبال مهر و محبت در سرای دیگر و دل به دختر دیگری باخته. من باید بیشتر به زندگیم میرسیدم. حالا که نرسیدم. خداحافظ ای شوهر من. من میمانم و به دلدادگی تو مانند ماست نگاه میکنم و میدانم که این همه از بی مبالاتی من بوده پس باید بسوزم و بسازم.
4. نیکو دستها را به کمر زده و فریاد میکشد: تو ...کردی.تو ...خوردی. من میام کله ی اون دختره ی ... رو میکنم که زیر پای توی ...نشسته. من چاقو کشی میکنم. من آبروی جفتتون رو میبرم. من با دستهای خودم خفت میکنم. من با دارت میزنم وسط اون قلب ...ات. من نارنجک میندازم تو خونه ی اون دختره ی ...من با تانک میام از روی جفتتون رد میشم...من...
5. نیکو به روی خودش نمیاره و کلن مسئله رو نادیده میگیره و معتقده که بانی در آینده نه چندان دور کله اش به سنگ میخوره و در حالیکه به پهنای صورتش داره اشک میریزه میاد و به پای نیکو میفته و طلب بخشایش میکنه و از اینهمه متانت و صبر و (ببخشید خریت) نیکو سپاسگزاری میکنه.
6. نیکو سریعن گوشی تلفن رو برمیداره و به عمه و خاله و پسر دایی و زن همسایه بغلی و سبزی فروش سر کوچه و دختر دایی شوهر عمش خبر میده. بعد هم یک آگهی چهل و هشت خطی تو صفحه اول همشهری میزنه و تا میتونه مظلوم نمایی میکنه و دست یاری به سمت ملت غیور پرور دراز میکنه تا اونها براش تصمیم بگیرند.
7. نیکو مثل قدسی چادرشو سرش میکنه و وسط بر بیابون با دختر قرار میذاره و... بقیشو که خودتون دیدید.
8. نیکواستقبال چشمگیری از این مسئله میکنه و میگه باشه بانی جان اکشالی نداره برو به عشق و حالت برس. من هم از فردا میفتم دنبال این پسر و اون پسر و خلاصه زندگی مسالمت آمیزی رو با هم ادامه میدیم و هرکس به کار خودش میرسه! اتفاقن مدتها بود من هم عاشق حسن آقا شده بودم روم نمیشد بهت بگم.

شما بگید. خدایی اگه یک روز همسرتون پیشتون اعتراف کنه که حاج یونس فتوحی شده(یا حاجیه یونسه فتوحی شده) شما چه عکس العملی نشون میدید. بالا غیرتن اول اون کلاه روشن فکری رو از سرتون بردارید و حقیقت رو بگید.

Saturday, October 6, 2007

یک یاد یک خاطره

از تاکسی پیاده شدند صدای جیغ و داد و خندشون خیابون رو پر کرده بود. ساکهای گنده و پر رو به دوش میکشیدند و نمیدونستند با کدوم دست چی رو باید بلند کنند. بی اختیار ایستادم و نگاهشون کردم. یاد خودم افتادم. دوران دانشجویی. خوابگاه. دانشکده. چرت زدن سر کلاس ترمودینامیک. مسخره کردن استاد معادلات دیفرانسیل. قرار مدار با استاد پدیده های انتقال.
...و عشق و عاشقی های پاییزی. این اسمش بود. اول ترم پاییز از کلاس که بیرون میومدیم جمع منتظران پشت در کلاس بود. تا یک هفته معمولن نمیشد تشخیص داد کی برای کی اومده. کارآگاه بازی در میاوردیم. زاغ بچه ها رو چوب میزدیم. دنبالشون راه میافتادیم. من و مهتاب. کرم داشتیم. وسط کلاس با بهانه های مختلف میپریدیم بیرون و پشت در حمید و شیرین رو در آغوش هم دستگیر میکردیم. این میشد موضوع یک هفته خنده و مسخره بازی. به زهره شک میکردیم و دو سه روز تحت نظر میگرفتیمش بعد سه روز بازو در بازوی آرش تو کوچه پس کوچه ها میدیدیمشون. نمیدونم چه لذتی در این کار نهفته بود. وهر پاییز متفاوت از دیگری میگذشت.

سال اول: دل تو دلمون نبود هم کلاسیامونو ببینیم. ساعت اول شیمی عمومی. بعد کلاس هر دو وا رفته بودیم. خدای من چهار سال تمام باید این موجودات رو به عنوان هم کلاسی تحمل میکردیم!!! تمام پاییز به شب شعر گذشت و تبعات شب شعر. مهتاب کسی رو میخواست که اون نمیخواستش. منو کسی میخواست که من نمیخواستمش. هرگز لذت پاییز اون سال تکرار نشد.

سال دوم: از در کلاس که بیرون اومدم یکراست افتادم تو بغلش. بی انصافی نکرد و کلهم پدیده ی بغل کردن رو محقق کرد. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. صورت سبزه و چشای سیاه.
- چه خبرته؟
- دیوونتم!
- بله؟
- همینه که هست!
(صدای شلیک حنده ی پسرهای کلاس از توی کلاس.)
-ام ...ام...ام...و فرار.
کل ترم پشت در کلاس بود. فراری بودم از این دیوونه بازیا.

سال سوم: تمام پاییز تو مخابرات بودم. حتی کمک هزینه ی ترمیک رو هم دادم به مخابرات .زمزمه ها به گوشم میخورد..چرا؟چرا؟چرا؟ همون جواب همیشگی: به شما چه!

سال چهارم: حلقه دستم میکردم. بهم تکه میانداختند و بی خیال بودم. همه شده بودند کارآگاه که ببینند کیه. بالاخره فهمیدند. براش میزدند و اهمیت نمیدادم. بهش زنگ میزدند و چند و چون ارتباطمون رو میپرسیدند و به همشون میخندیدم. حتی استادها هم نسبت به این مسئله کنجکاوی نشون میدادند. روزگار باحالی بود.

پاییز همیشه برام فصل خوبی بوده. علاوه بر حس خوبم نسبت به هوا و رنگها و کلن پدیده افتادن برگ از درخت و سوز سرما و نم بارون و بوی پاییز...اتفاقات خوبی تو زندگیم میفتاده.غم پاییز رو دوست دارم. دلم میخواد برگردم دانشگاه. دلم شیطنت های پاییزی میخواد.

Wednesday, October 3, 2007

یازده ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلام. سلام سلام.
دینی یازده ماهه گزارش میدهد.
یادتونه پارسال این موقع مامانم رفته بود نشسته بود تو خونه منتظر بود که من تو مهر به دنیا بیام. یادتونه من تو دلش جا خوش کرده بودم و میگفتم مممم...حو...صله....ندا...رم. (به مدل گیگیلی خوانده شود) . خوب حالا امسال عوضش یازده ماهه شدم براتون.
اول اینکه یک دونه از دندونهای بالاییم هم در اومده. البته نمیدونم چرا مامانم با دیدن این دندون وحشت کرد. آخه عقیده داره که این دندونه خیلی گندس. و بعدش هم یک پیش بینی کرد که در آینده علاوه بر جراحی بینی نیاز به اوتودنسی هم دارم.
دیگه به راحتی دستم رو به در و دیوار و میز و مبل میگیرم و راه میرم. به هرچی بخوام دست میزنم و بعد زیر چشمی به اطرافیانم نگاه میکنم. اگه داشتند منو نگاه میکردند با انگشت فسقلیم بهشون اشاره میکنم که یعنی نه نه نه..دست نمیزنه...ولی بعد باز یواشکی با پام امتحان میکنم ببینم چیه.


علاقه ی فراوانی به آهنگسازی دارم. با قاشقهای پلاستیکی و فلزی روی کاسه و جعبه میزنم و آهنگسازی میکنم. بعضی وقتها هم باهاش میخونم. لای لا لا لای هم بلدم بکنم. زبونم رو تا ته از دهنم در میارم و میبرم تو . با سرعت شونصد و هشتاد بار در دقیقه اینکار رو انجام میدم که باعث میشه اطرافیان از شدت خنده بی هوش بشن بعد با اون چشمهای نخود چی بهشون خیره میشم که برای چی میخندید؟


میرم زیر صندلی غذام مینشینم و راهش میبرم و خودم از خنده غش میکنم. اصلن دوست ندارم غذا بخورم. دلم میخواد کوچولو بمونم. ولی مرغ دوست دارم. تکه های ریز ریز مرغ رو از روی میزم برمیدارم و میذارم تو دهنم.


البته عادت دارم تا چیزی رو کامل نجویدم قورت ندم. مرتب روی زمین میگردم و کافیه یک ذره حتی به اندازه یک اپسیلون پیدا کنم فوری میذارمش تو دهنم و سه ساعت میجومش. البته یکبار هم مامانم اومد دید من تو دهنم پره به زور دهنم رو باز کرد و دید یک گل سر گنده ام رو چپوندم تو دهنم. بعد که درش آورد اونقدر گریه کردم که نگید. خیلی خوشمزه بود آخه.


وقتی خوابم نمیاد و به زور منو میخوابونه دستمو به لبه ی تخت میگیرم و می ایستم و داد میزنم: بابا. اونموقع هست که بابام خودش رو از اقصی نقاط خونه به من میرسونه .


تازه یکبار هم بدجنسی کردم و عکس شرک رو نشونش دادم و گفتم بابا! آی دل مامانم خنک شد.
شبهایی که مامانم خیلی خستس و معلم کلاس اول(رئیسشه) کلی اذیتش کرده من خوب میفهمم به خاطر همین تا صبح شونصد بار بیدار میشم وگریه میکنم. البته فقط میخوام حالشو بپرسما منظور دیگه ای ندارم. یک کار بامزه هم بلدم خوشه انگور رو دستم میگیرم و یه دونه یه دونه ازش میکنم و میخورم. وقتی هم که سیر شدم انگورها رو به زور تو دهن بقیه میذارم.


میگن هوا داره سرد میشه اولین باری که امسال شلوار بلند پوشیدم اونقدر تعجب کردم که نگید. پاچه های شلوارمو با دست گرفته بودم ومیخواستم بکنمشون و هی به مامانم اشاره و قرقر میکردم که این چیه دیگه؟ ولی الان عادت کردم.
من و مامانم کلی تو خونه برای خودمون تمرین آواز میکنیم. البته بابا هر روز که میاد به اطلاعمون میرسونه که صدامون چقدر پیشرفت کرده و از راهروی طبقه ی چندم قابل شنیدنه ولی ما از رو نمیریم. مامانم میگه...عاشقتم دنبالتم خونه به خونه (آخه این آهنگ مورد علاقه ی منه) من هم دنبالش میگم لای لا لا لای لای ...(با همون روش زبون درآوردن خودم) بعد جفتمون از خنده غش میکنیم.
به پابند خیلی خیلی علاقه دارم. چهار دست و پا دنبال مامانم میدوم و با انگشتهای کوچولوم به پابندش اشاره میکنم و جیغ میکشم. وقتی هم که نشسته عین هاپو میام نزدیکش و یکی یکی آویزها رو با دندونام امتحان میکنم. لباس پوشیدن رو خیلی دوست دارم تا یک بکه لباس پیدا میکنم با تلاش هرچه بیشتر میخوام بپوشمش.
ولی وای به موقعی که بد اخلاق بشم. یا باید منو بغل کنند یا دستمو بگیرند که من راه برم. بعضی وقتها هم حوصله ی هیچکس رو ندارم و خودم هم نمیدونم چمه و همش نق نق میکنم و همه رو بیچاره میکنم. باورتون میشه ؟ من ماه دیگه یکساله میشم. یه دختر تنبل که نه راه میره نه حرف میزنه! خدا رحم کرد دندون درآوردم.
خوب فعلن بای بای تا یکسالگی.
بوس.بوس .برای همه!

Monday, September 3, 2007


در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من


یک مدتی دارم میرم مرخصی. نه از کار ، که از دنیای مجازی.
برمیگردم.
دیر و زود داره ، سوخت و سوز نداره.

Sunday, September 2, 2007

ده ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا
سلام
اول همه اینکه من دندون درآوردم. خواهش میکنم قابل شما رو نداشت. بعد از دندون درآوردن هم یک تب اساسی کردم و شب تا صبح نخوابیدم. جالبش اینه که در عرض دو روز دو تا دندون درآوردم! در همین حین مامان و بابام هم سرما خوردند و خلاصه ماجرایی داشتیم. این مامانه هم که این چند وقت مالیخولیا گرفته بود...البته در جهت مثبت. چون اونقدر خودش رو فدای خانه و خانواده کرد که در این یک ماه کلی لاغری اتخاذ کرده و دیگه جون نداره منو بغل کنه اینور اونور بگردونه.
با اجازتون من جای چراغ و عکس رو یاد گرفتم. تا بهم میگن چراغ کو با انگشت کوچولوم بهش اشاره میکنم. ضمنن خیلی خوب بلدم بگم :"بابا" ولی برای اینکه دل مامانم نسوزه از هر شونصد و هشتاد بار که میگم بابا یواشکی یکبار هم میگم "ماما"
عاشق راه رفتن شدم. دستم رو میگیرم به لبه ی میز یا مبل و برای خودم راه میرم. تازه اگه چیزی روی طبقه ی زیری میز باشه و دستم بهش نرسه اونقدر پامو دراز میکنم تا بندازمش.
از دیشب خودم رو به شکل چهار دست و پا در میارم. ولی ماشالا از اونجایی که خیلی محتاطم همینطوری قمبولی میمونم و میترسم جنب بخورم . بعد خسته میشم و سرم رو میذارم زمین و بعدش هم طبق معمول که وقتی یک کاری یاد میگیرم بلد نیستم به وضعیت قبلیم برگردم شروع میکنم به جیغ و داد و گریه که یکی منو بنشونه.
تا یک نفر آشنا باهام صحبت میکنه فوری حواسش رو پرت میکنم. با انگشتم الکی در و دیوار رو نشون میدم و میگم: ا....ا....ا... یعنی به اونجا نگاه کنه و منو به حال خودم بذاره.
تازگی ها هم یک کار بامزه یاد گرفتم. وقتی میخوام بخوابم دست مامانم رو میگیرم و میذارم روی صورتم. و تا من کاملن بی هوش نشدم حق نداره دستشو از دست و صورت من جدا کنه.
عاشق بازی کردن با کاسه و قاشق هستم. به قول بابام اینجا بازار مسگرهاست. البته این کار، کار مامانای بی حوصلس ولی بابام به من یادش داده تا وقتی داره از من پرستاری میکنه زیاد مزاحمش نشم. مامانم حرص میخوره؟ خوب بخوره من و بابا که راضی هستیم!
یک کار بد هم بلدم . اینکه تا چیزی بر وفق مرادم نباشه دو دستی میزنم تو سر خودم نه یک بار که بارهای بار. خیلی محکم. بعد دردم میاد و گریه میکنم. گمونم باید با یک روانشناس مشورت کنم!
توی این ماه دوبار از تخت افتادم پایین. یکبار گربه ام رو انداختم پایین تخت و خودم به دنبالش رفتم و بامب دراز به دراز افتادم کف اتاق. که حاصلش به جا موندن اثر چهار انگشت مامانم روی صورتش بود. یکبار هم تو بغل مامانم دوتایی خواب بودیم که من یهو سه چهارتا غلت زدم و خودم رو انداختم پایین!
میوه خیلی دوست دارم. ولی همه ی میوه ها رو به من نمیدند. من البته خودم حمله میکنم و طی یک عملیات وحشیانه چیزی رو که میخوام به چنگ میارم.
دیشب هم مامانم زحمت کشید و موهای منو کوتاه کرد . الان خیلی خوشگل شدم نه؟
تا ماه دیگه.
بای بای.


Monday, August 27, 2007

جوادیت

جان من...
جان من.....
جان نیکو........
شما چند درصد جوادید؟

1. شلوار جین با کفش پاشنه بلند
2. سایه چشم ارغوانی
3. نوشتن نامه ی عاشقانه با آبلیمو
4. سرویس چینی گل سرخی
5. خط تالیا
6. جوراب گیپور
7. کیف موبایل
8. وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید
9. گوشی سونی اریکسون k750
10. عباس قادری و جواد یساری
11. رژ لب صورتی با خط لب قهوه ای
12. ناخن بلند انگشت کوچک
13. رانندگی با دمپایی
14. فونت تایمز اند نیو رومن
15. مهدی سهیلی
16. خط کش تی
17. فرش زمینه لاکی
18. مهندسی کشاورزی
19. دامن استرچ
20. گوشواره حلقه ای پلاستیکی
21. فکر میکنید نویسنده ی این بلاگ که من باشم چه شکلی هستم
22. صندل و جوراب
23. تخته طراحی
24. سمند
25. لاک قرمز
26. پاسور بازی با کامپیوتر
27. خط چشم براق
28. نواختن ارگ
29. کفش ورنی
30. گل مصنوعی فسفری
31. جوراب زرشکی
32. شلوار پارچه ای با کفش ورزشی
33. عطر زوزو – کبری – بست
34. ساتن براق
35. کنیتکس
36. خواراندن گوش با کلید
37. لباس زیر عکس دار
38. آدیداس قلابی
39. بنیامین
40. تایتانیک

Saturday, August 25, 2007

مهر- به ضم اول

خود کمک کنی: روزهای خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. احساس تنهایی که همه ی وجودم رو گرفته بود . و اتفاقی که با هیچکس نمیتونستم در میونش بذارم ...
بگذریم...
احساس میکنم اون روزهای سخت داره تموم میشه. و شیرینی نتیجه ی صبری که به خرج دادیم حتمن و حتمن تلخی ، شوری و گسی اون روزها رو از بین میبره.
راستی که باید خودمون به خودمون کمک کنیم. چرا وقتی دوست یا همکار یا هرکدوم از نزدیکانمون مشکلی براش پیش میاد. ما میشیم راهنما، روانشناس، کارشناس حقوقی، مشاور اجتماعی ، ... خودمون رو به آب و آتیش میزنیم و هرکاری که از دستمون برمیاد با صرف هر هزینه ای انجام میدیم. فقط و فقط برای اینکه اوضاع بهتر بشه. رفیقمون درست تصمیم بگیره. راه خطا نره . اشتباه نکنه.
ولی وقتی خودمون درگیر مسئله ای میشیم... وا میریم... یادمون میره ما همون روانشناسه ، همون راهنماهه ، همون مشاور اجتماعیه هستیم. خودمون رو میبازیم و یک نفر دیگه باید بیاد و برامون نقش ناجی رو بازی کنه. دستمون رو بگیره. دلداریمون بده. و راه پیش پامون بذاره. آیا این اندوخته ها فقط باید صرف دیگری بشه؟ خودمون کی میخوایم ازشون بهره ببریم؟
فراموش نکنیم چنانچه ما نباشیم دیگران هم نیستند. و هیچکس هیچکس و هیچکس نمیتونه به اندازه خود آدم بهش کمک کنه.

درون متلاطم بیرون آرام : وقتی درست احساساتت رو بروز ندی میشی مثل من.
دارم میپوکم . دارم خفه میشم. میخوام کلمو بکوبم به دیوار. مامانم تماس میگیره :
خوبی نیکو؟
آره مامان . خیلی . چه هوایی شده! ازآبشار نیاگارا چه خبر؟ (یک چیز بی ربط)
مامان خیالش راحته که من خوبم. ولی من دارم میمیرم!

دارم های های گریه میکنم. یکی از بچه ها زنگ میزنه. تا میگه الو صدای هر هر خنده ی منو میشنوه. یک ساعت کل کل میکنیم و جک و چرت و پرت میگیم و هفت تا پشت خطی رو دست به سر میکنیم. فکر میکنه الان نیکو توپه . خوش به حالش غرق خوشیه. من قطع میکنم و ...!

از سر درد دارم میمیرم. میخوام خونه که رسیدم فقط بیفتم بخوابم. در رو که باز میکنم میبینم بانی با لباس بیرون جلوم سبز شد.
اااااااااا...نیکو! یادم رفت بهت بگم امشب داییم مهمونی داده باید بریم اونجا.
اخم و تخم و دعوا فایده ای نداره. چیزی نمیگم و آماده میشیم و میریم. مجبورم یک ربع یکبار برم صورتم رو بشورم. سرم حقیقتن داره میترکه. ولی با برو بچ مهمونی رو برگذار میکنم!

ذهنم مثل یک چمدونه که وسط خیابون درش باز شده محتویاتش ریخته بیرون. تند تند همه چیز رو جمع کردی و چپوندی توش. رئیس میاد بالای سرم و درباره ی مقایسه سیستم 18000و اچ اس ای ازم نظر میخواد. ای خدا... یک آن همه چیز باید راست و ریست بشه و فقط اطلاعات مربوطه بریزه بیرون.

خیلی دلم میخواد خودم باشم. بگم نه. بگم خوب نیستم. گریه کنم. بگم نمیام. بگم نمیخوام. بگم وقت ندارم. بگم ... ولی نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد یکی دیگه باشم!

بودن و نبودن : احسانه مطلب قشنگی از دکتر شریعتی نوشته بود. حقیقتن انسانهایی وجود دارند که وقتی بین ما نیستند باز هم موثرند. توی اون روزهای سردرگمی بعد از یک شوک ناگهانی و دیوانه کننده تنها و تنها حضور بی حضور اون بود که بهم کمک کرد. بهم یادآوری کرد که انسان بزرگوارتر و محکم تر از این مسائل و اتفاقاته. و اینکه چنانکه میخوایم به هدف برسیم باید خیلی چیزها رو تحمل کنیم ، تحمل ، تحمل و تحمل ...


دلیل کم نویسی :این جا خونه ی تنهایی هام بود. مینوشتم راحت میشدم. این چند روز دیدم اینجا هم دارم با ماسک وارد میشم. پس ننوشتم!

Tuesday, August 21, 2007

چهار

آمدم تا عاشقانه ، در کنار تو بمانم ، تا برای تو بمیرم ، مهربان من !
آمدم ای نازنینم ، تا به جبران گذشته ، سر ز پایت برنگیرم ، همزبان من !
آمدم تا آنکه باشم ، تکیه گاه خستگیهات ، ای گل نیلوفر من !
تا سحرگاهان بپیچد ، عطر گرم بازوانت ، در حریم بستر من ، همزبان من !
در دو چشم من نگاه کن ، تو منو از من رها کن ، با محبت آشنا کن !
ترک آن اندیشه ها کن ! مهربانی را بنا کن ! این من و ما را رها کن ! نازنینم !
تو من از نو بنا کن !

سال دومی بودم! ترم 4 بعد از عید بود که با مهتاب داشتیم میرفتیم خوابگاه . روبروی در دانشکده یه نیمکت بود معروف به نیمکت فنی که پسرا بعد کلاس در دو ردیف مینشستند روش (حدس بزنید چطوری!) و دخترهای انگشت شمار و بدترکیب (دور از جون خودمون!) فنی رو دید میزدند! من و مهتاب هم طبق معمول داشتیم میزدیم تو سر و کله هم که برای نهار چی بخوریم و من تازه از شر یکی از پسرهای هم ترمی گیر خلاص شده بودم و داشتم برای خودم حال دروکردم که یکی از بچه مثبتهای سال آخری اومد جلومون و گفت ببخشید خانم نیکو شما این ترم مبانی کامپیوتر دارید! آخه من کامپیوتر افتادم سر کلاس شما هم نمیتونم بیام میشه جزوتونو بدید من ازش کپی بگیرم ؟ آقا ما هم یه جزوه کامل داشتیم اونم کامپیوتر بود. گفتم باشه فردا برات میارم. این پسره برعکس من از اون بچه درس خونها و فعالها بود که تو همه سمینارا مقاله و پرزنتیشن داشت و دوست همه استادای دانشکده بود. من و مهتاب هم از اونا که تو همه سمینارها مینشستیم منتظر تا یکی تپق بزنه ما سالن رو بذاریم رو کلمون از خنده. یکبار هم نزدیک بود سر پرزنتیشن همین آقا دوستش مارو از سالن کنفرانس بیرون کنه چون اونقدر به آقاهه خندیدیم تا حواسش حسابی پرت شد و یادش رفت چی داشته میگفته. خلاصه ما هم یادمون نبود فرداش کلاس نداریم و آقاهه اومده بود دیده بود ما نیستیم. یکی دو هفته گذشت و یه روز تو راهرو دانشکده اومد جلو که :" نیکو تو چرا سر کلاس پدیده های انتقال نمیری ؟" آقا منو میگی! گفتم : "وا ! شما چکار داری! تا من اصلن این درسو بر نداشتم." نگو بدبخت هفته ای دوبار میره در کلاس منتظر جزوه کامپیوتر وای میسته ! هی هی هی ! باز گفت من بعد این کلاس منتظرتم میخوام یه چیزی بهت بگم! بعد کلاس اومد بهم یه خبرنامه انجمن داد و شماره تلفنش و اینکه عصر تماس بگیرم که کار واجبی باهام داره. منم که بچه مثبت گفتم چشم ! ولی نمیدونم چرا اونروز عصر نشد! باز دو سه روز بعد اومد که مگه من نگفتم تماس بگیر کار واجب دارم بابا ... و تماس نیکو همان و گرفتاری همان...
اولین قرارمون کافی شاپ شرایتون بود که گفت : نیکو معلم ... دبیرستانت کی بود؟ گفتم اسمش یادم نیست ولی یه خانوم جیغ جیغو بود که یه بار به خاطر اینکه زیاد خندیده بودم منو میخواست از کلاس بیرون کنه. گفت آهان ! اسمش...نبود. گفتم اه .آره تو از کجا میدونی؟ گفت آخه مامان منه !!!!!!! نگو مامانه تا اسم منو شنیده شناختتم!!! تو رو خدا شانسو میبینید ؟
اولین کادویی که بهم داد یه کتاب اورجنال تخصصی بود که از نمایشگاه خریده بود. منم که چقدر به رشتم علاقه مند بودم تا بخوام درموردش کتاب انگلیسی بخونم!
اولین باری که دستمو گرفت تو پارک جمشیدیه بود! چه دستای گرمی! و من دستم عین مرده قبرستون تو چله تابستون یخ زده بود !
اولین باری که...نه نمیگم بدآموزی داشته بید!
بعد از یکسال و نیم با مامانش اینا اومدن خونمون که خانواده هامون هم با هم آشنا بشن و بعد از تقریبن یکسال بالاخره عقد کردیم! و دوسال بعدش عروسی و روبوسی!
قصه از اردیبهشت 78 شروع شد ! امسال چهارمین سالگرد ازدواجمونه. مبارکمون باشه!!
---------------------
پ.ن:
میدونید که این پست رونوشت پست پارسال در همین موقع هست. نزنید بابا. گرفتارم. درست میشم.
قلبون همگی!

Saturday, August 18, 2007

سقوط

- دراز کشیده بودم و تلاش میکردم بخوابم. صدای جیغ و دادشون نمیذاشت. نمیدونند که این کانال کولر مشترک ، در واقع کانال انتقال اطلاعات خونشونه. خانومه و گریه میکرد : بیا بزن... مگه تا حالا کم زدی؟ بچه ی 6 ماهه رو تو شکمم کشتی! راهی بیمارستانم کردی...طاقت نیاوردم . اومدم بیرون و کنار بانی که تفسیر ورزشی میدید نشستم. پرسیدم : به نظرت اقای ... چه جور آدمیه؟ گفت: متین تر و مهربون تر از اون وجود نداره...میدونی این مدت چقدر در حق مامانم محبت کرده. آره میدونستم. حتی وقتی منو میبینه به زور همه ی وسایلم رو میگیره و در پارکینگ رو برام باز میکنه... باورم نمیشد.(آقای بازاری معتبر. دیپلمه. 65 ساله)

- یکی از بدبختیام اینه که صبح مسیرم از جلوی در اداره سرپرستیه. معمولن اول صبح با تعدادی آدم که سراپا غرق مشکلات روحی و جسمی و اجتماعیند برخورد میکنم. دوتایی جلوتر از من راه میرفتند وقتی متوجه حرفهاشون شدم که خانومه با صدای ملایمش التماس میکرد " آرومتر حرف بزن آبرومون رفت." مثل یک حیوون وحشی نعره کشید و به سمتش حمله کرد. یک قدم بیشتر از من فاصله نداشتند. زن رو به دیوار کوبید و باران مشت و لگد...آنچنان وا رفته بودم که کوچکترین حرکتی نمیتونستم بکنم. گرفتندش. زن سر خورد و روی زمین نشست و چادرش رو روی صورتش کشید....( آقای 30 ساله. لاغر اندام. پشت کفهشا خوابیده)

- پسر کوچولوی توپولی بود اومد نزدیک قفسه خوراکی ها و کیکی برداشت. پیرمرد کچل بد اخمی همراهش بود آنچنان از پشت توی سر پسر زد که سرش به لبه ی قفسه خورد و کف سوپر از خون قرمز و شفاف بینیش رنگی شد.(آقای 70 ساله.چاق. لهجه دهاتی)

- اومد سرکار. میدونستم دو هفته هست که با هم قهرند. تا ساعت ده صبح صورتش به یک سمت دیگه بود. تند تند حرف میزد و نمیخواست هیچ بحثی طولانی بشه. بچه ها که از اتاق بیرون رفتند به سمتم برگشت. چشم راستش خون زده و زیر چشم کبود بود. وحشت زده پرسیدم چی شده. با همون لبخند نازش گفت. هیچی با شوهرم شوخی میکردم بالش از دستش در رفت خورد تو چشم من. نمیدونم چی تو صورتم دید که بلافاصله بغضش ترکید ....(آقای فوق لیسانس برق. معاون اجرایی. 32 ساله)

- صورت سبزه و چشمهای شیطونش قسمتی از دنیا ی منه . کوچولوییه بامزه و نمکی . صدای شیرینش وقتی شعر میخونه منو یاد بچگی خودم میندازه. وقتی فهمیدم اون هم تو خونه از باباش کتک میخوره دنیا دور سرم چرخید. نمیدونم به چه گناهی وبا چه کیفیتی و نمیخوام بدونم. (آقای مهندس. روشنفکر. 33ساله)

- نیکو !خبر جدید دارم!
- خیره ایشالا!
-مینا جداشده!
- هاااااااااااااااااااااااااان! مگه میشه ؟ چرا؟
- شوهرش دست بزن داشته.
!!!!!!!!!!!!(آقای دکتر. استاد دانشگاه. 35 ساله)

و اینچنین اند مردانی معدود! از سرزمین من!

Monday, August 13, 2007

بی خوابی

تو زندگی هر کدوم از ما لحظات و موقعیتهایی پیش میاد که هرگز فکرش رو نکرده ایم. همیشه فکر میکنیم که مرگ مال همسایس! این مسئله برای فلانی پیش اومده چون درست برنامه ریزی نکرده. چون فلان جا باگ داشته. چون تصمیم گیری غلطی کرده. اگه من بودم چنین میکردم و چنان میکردم.
ولی بالاخره روزی از این دسته اتفاقات برای من و تو هم میفته. موقعیتهایی که برات تعیین میشه و تو نقشی در قبول یا عدم قبولشون نداری. پیش اومده. همین. نه مقصری. نه تلاشی کردی. نه کوتاهی کردی.
من و تو چه میکنیم؟
موقعیتمون روفراموش میکنیم و باری به هر جهت میشیم؟
مبارزه میکنیم و سعی میکنیم نتیجه رو خودمون تعیین کنیم؟
کلن مسئله رو از ذهنمون پاک میکنیم؟
اگر نتیجه ی مطلوب حاصل نشد چه میکنیم؟
اگر دو زدیم سی در اومد چی؟

بدتر و بدتر و بدتر از همه اینه که سرت رو بکنی توی برف و فکر کنی هیچکس نمیبیندت!

Wednesday, August 8, 2007

مصافحه

معمولن در برخورد اول با همدیگه دست میدیم از روی همین دست دادن به خیلی از روحیات شخص مقابلمون پی میبریم. این نتیجه ی سالیان سال (29 سال و چهار ماه) مصافحه ی منه:
آدمهایی که وقتی باهاشون دست میدی:

دستشون عین دست مجسمه ست. انگشتهای سیخ و کف دست خمیده. شما نمیدونید کی باید دستشونو ول کنید و میترسید با رها کردن، دستشون بیفته زمین و بشکنه. این آدمها معمولن خشک و انعطاف ناپذیرند. حرف حرف خودشونه. شما برید بالا، بیاید پایین. تو خاک و خل غلت بزنید، باز هم ماست از دیدشون سیاهه. روش مقابله باهاشون لبخند و هرکه به راه خویش مشغوله.

یک چیزی فراتر از لبخند به لبشونه ودستتون رو همچین فشار میدن که آه از نهادتون در میاد. همیشه برعکس اونچه شما در نظرتونه رفتار میکنند. شوخ و شنگند و ده تا جک دست اول تو چنته دارند. معمولن اهل وفا و مفا نیستند. خوشگذروند و باهاشون خوش میگذره. آدمهای موثری هستند. روش برخورد باهاشون به قصد تفریح و رهایی از تفکرات آزار دهندس. نمیشه ازشون انتظار همدردی یا راهنمایی داشت.

دستشون مثل دست مرده سرده ، از فاصله ی دور باهاتون دست میدند و سریع دستتون رو رها میکنند. آدمهای بدقلق و منزوی هستند. میتونند ساعتها بنشینند و حتی لبخند نزنن. معمولن معلوم نیست دارن کجا رو نگاه میکنند و تهی از هرنوع احساسند. بهتون توصیه میکنم بی خیالشون بشید هرچند بی آزارتر از اونچه به نظر میرسه هستند.

پوست دستشون خشک و زبره انگشتهاشون رو سریع دور دستتون حلقه میکنند و عین ویبراتور تکونتون میدن .به مدت یک دقیقه اینکار رو ادامه میدن سپس دستتون رو با زاویه ی شیب مثبت نود درجه با سمت بالا پرت میکنند. اینها آدمهای دستپاچه و کم طاقتی هستند . هرچی میخوان فوریه. اهل مدیریتند و در عین حال به نظراتتون اهمیت میدن. ولی تند و سریعند . صبر در قاموسشون نیست. باید پا به پاشون بدوید وگرنه جا بمونید حتی برنمیگردند نگاهتون کنند. معمولن خیلی دوست داشتنی هستند.

دستهای تپل و نرمی دارند. دستشون گرمه و تا وقتی شما دستشون رو ول نکنید همچنان نگهتون میدارند. اینها فوق العاده آدمهای خوش مشربی هستند. مهربونند. صبورند. معمولن آینده نگر نیستند. میتونید 40 سال باهاشون دوست باشید و ازشون یک کلمه شکایت نشنوید. اهل حالند وممکنه تو عمرشون یک جلد کتاب هم نخونده باشند ولی به اندازه دهخدا اطلاعات داشته باشند. دوستهای خوبی هستند .

مهم نیست چطوری دست میدند ولی اون یکی دستشون رو میذارند پشتتون. این آدمها معمولن خودشون رو از دیگران داناتر و بزرگتر میدونند. حامی های خوبی هستند.

دستشون خیلی خیلی گرمه. میشه گفت داغه. دستتون رو که گرفتند دیگه ول نمیکنند. از این دست به اون دست میدنش و باهاتون صحبت میکنند. گهگاه دستتون رو فشار میدن و تا میاید دستتون رو بکشید محکم نگهش میدارند. اینها آدمهای دقیقی هستند. آدم شناسند. بعضی وقتها کرمو هستند. ولی تیزهوشند. مطمئن باشید مدتها طول میکشه تا به کنه قلبشون پی ببرید . معمولن عاشق پیشه اند.

و اما مصافحه ی مطلوب از دید نیکو:
به فاصله ی یک قدم از طرف مقابلتون قرار بگیرید(لازم نیست بپرید تو بغلش یا مثل الفنون از یک کیلومتری دستتونو دراز کنید) . آرنجتون رو به پهلوتون نچسبونید . انگشتاتون رو دور دست طرف حلقه کنید و به گرمی دستشو کمی(کمی) فشار بدید و بعد کمی (کمی) دستشو نگه دارید و بعد انگشتاتونو باز کنید (یهو دستشو ول نکنید ). اگه منظور خاصی ندارید دست آقایون رو زیاد تو دستتون نگه ندارید. نه اینجا انگلیسه نه الان قرن شونزدهم پس خواهشن دست خانومها رو نبوسید. به طور منقطع دست ندید اونطوری که مچ طرف رو میگیرند و در نهایت سر ناخنش رو رها میکنند. اگه دستتون خیس یا کثیفه خواهشن با ساعد و آرنج و جاهای دیگه دست ندید و موقع دست دادن به چشمها(حداقل صورت) طرف مقابلتون نگاه کنید...
بقیش با خودتون.

Monday, August 6, 2007

در آستانه

به اندیشیدن خطر مکن - روزگار غریبی ست نازنین
معمولن حوصله ی خرید از جاهای به این شلوغی رو ندارم. با بانی ایستادیم یک گوشه و بچه ها رفتند برای خرید. یواشکی به پهلوم زد و گفت اینو ببین. یک زن جوون و یک جفت پسر دوقلوی 4-5 ساله. هیچکدوم ابرو نداشتند. یعنی ابروها تراشیده شده بود. زن معلوم الحال بود. موهای بچه ها فرفری و کرم رنگ شده بود. از ریشه های بیرون زده فهمیدم. دستشون رو میکشید و از این مغازه به اون مغازه میبرد. دو تا آدم قلچماق سه برابر هیکل من دنبالشون راه افتادندو زن معطل نکرد. از مغازه که بیرون اومد با یکیشون گرم صحبت شد. دیگری دست بچه ها رو گرفت و 5 نفری راهی شدند. از تصور آنچه پیش میومد ... نمیدونم...نمیدونم...

و توان غمناک تحمل تنهائي – تنهائي – تنهائي - تنهائي‌ي عريان.
چیزی که همیشه و در هر شرایطی درم وجود داشت آرامش بود. و برای آروم کردن دیگرانی که دوستشون داشتم ازش بهره میبردم. مدتیه احساس میکنم از دستش دادم. شبها تا 2-3 صبح بیدارم. مشکل خاصی وجود نداره که بگم برطرف میشه یا بهش عادت میکنم و درست میشه. بیدارم و فکر میکنم. از شدت خستگی به خودم میپیچم ولی ذهنم درگیره. تمرکزم رو از دست دادم . هرکاری رو باید حداقل دوبار انجام بدم. ذهنم آشفتس. چکارش کنم...

هرچند که غلغله‌ي آن سوي در زاده‌ي توهم توست نه انبوهي‌ي مهمانان
با اینکه با آنچه در تصورم بود تفاوتهای زیادی داشتند. با اینکه در مقابلشون مثل کسی بودم که از پنجره به محیط نگاه میکنه. با اینکه مدتهای مدید درگیر اجرا یا عدم اجراش بودم. دوستشون داشتم . از صمیم قلب. با تفاوتهاشون. صمیمتشون رو. سادگیشون رو. گرماشون رو. متفاوت بودنشون رو. حتی تعجب و من نبودنشون رو! و تبعاتش ... نمیدونم شاید آشفتگی ذهنم از اونه ...

Wednesday, August 1, 2007

نه ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
اول بهتون بگم که اگه فکر کردین من دندون درآوردم کاملن در اشتباهید. اصلن میخوام بدونم فلسفه ی این دندون درآوردن چیه که بعدش مجبور بشید هی مسواک بزنید و هی دندون پزشکی برید و مدام هم درد تحمل کنید؟ بگذریم. هیجان انگیزترین کاری که میکنم اینه که دستم رو میگیرم به لبه ی تختم و می ایستم. بعدش پاهام خسته میشه ولی از اونجایی که بلد نیستم بنشینم یک عالمه جیغ و داد میکنم که یکی بیاد منو بنشونه. به خوبی میگم ماما! البته فقط در مواقع اضطراری بلدم بگم! بلدم تق تق سق بزنم و بعدش نانای کنم. حسابی هم روروک سواری میکنم. دنده جلو دنده عقب سنگچین پارک دوبل! هرچی بخواین!
تازگی ها وقتی از خواب بیدار میشم یک صدای بمی پیدا میکنم که نگید. هی هم دادمیزنم و میگم هوم هوم...خلاصه مامانم از این بابت خوشحاله که صدام مثل صدای مورچه نشده . ولی قول نمیدم ممکنه در آینده تغییر عقیده بدم. هنوز هم عاشق آب بازیم تازه خوبیش اینه که هر روز با بابام میریم حموم(البته منظور هر روزیه که بابا خونه باشه) بعد حسابی دوتایی آب بازی میکنیم. و بهترش اینه که آخرش یادمون میره بهتر بوده خودمون رو هم بشوریم!
راستی شما میدونید حباب چیه؟ خوب یکی دیگه از تفریحات من و بابام اینه که ساکت بنشینیم و مامانم برامون حباب درست کنه و ما بترکونیمشون. البته چون من کوچیکم و نمیتونم راه برم از بابام کم میارم ولی اون خیلی خوب حبابا رو میترکونه و صد البته وسطاش چیزای دیگه مثل میوه خوری و مجسمه و گلدون و اینا رو هم میترکونه!
اصلن صندلی غذامو دوست ندارم وای میزش رو که نگو... چیه ؟ دلم میخواد روی کاناپه بنشینم و لم بدم. البته بیشتر ترجیح میدم تو بغل باشم یا پای کامپیوتر. تازگی هم یاد گرفتم کیبورد کجا قایم میشه. تا میام تو بغل پامو میکنم زیر میز و کیبورد رو پیدا میکنم و حسابی از خجالتش در میام.
وقتی خیلی دلبر میشم همینطوری که نشستم کنار مامانم سرم رو میذارم روی پاش بعد هر چند دقیقه یکبار برمیگردم نگاهش میکنم و بهش لبخند میزنم!
تازه الو کردن هم بلدم. گوشی موبایل- گوشی تلفن-کنترل تلویزیون و ضبط و...- عروسکهای سخنگو- حتی بعضی وقتها که چیزی گیرم نمیاد با داروگ(غورباقه عزیزم) الو میکنم. بعضی وقتها هم به جای اینکه گوشی رو بذارم در گوشم میذارمش دم چشمم و یک چشمی به همه نگاه میکنم و الو میکنم. و کافیه توهین بزرگی چون گرفتن گوشی از دست من صورت بگیره...
راستی تو اینم ماه دهنم هم یک کمی برفک زد که خوشبختانه طی یک فقره کولی بازی از سمت مامان و روانه شدن سریع من به دکتر برفک ها نمایان نشده منهدم شدند.
صبحا که از خواب پا میشم هرکی کنارم باشه اول انگشتم رو میکنم تو دماغش بعد دهنش بعد چشمش دوباره دهنش وهمینطور ادامه میدم. چشم روهم خوب بلدم . چشم و چال هرچی عروسک و آدم بوده با انگشتای کوچولوم از جا درآوردم.
خوب من برم یک کمی غر غر کنم. شاید یکی منو بغل کنه. کاری ندارین؟ بوس.بوس
راستی تو اون عکسه تازه از سفر قندهار برگشته بودم!