Sunday, October 25, 2009

!تعاشق

سید مهناز سوته دل یه پستی گذاشته بود درباره یک عشق قدیمی و البته ناکام! که ما از سر شکم سیری اومدیم یه کامنتی گذاشتیم! و خدایی جدی به این موضوع فکر نکردیم!
البته الان که فکر کردم دیدم خوب دیدگاه آدمها با هم فرق داره و بازم البته من تو دور و بریهای خودم کمتر کسی رو دیدم که از این عشقهای به قول معروف نافرجام و ناکام رو تجربه نکرده باشه!

هم کلاسیم مهتاب که یادتونه! این خانم مهتاب عاشق یکی از پسرهای با کمالات و جمالات دانشکده شده بود که از هر نظر فکرشو بکنید یه دو سه سرگردنی از مهتاب ما بالاتر بود! ما هم تو تهران و شهرستون هرچی برای مهتاب کفش پاشنه شونصد متری پیدا میکردیم، میدادیم بپوشه قدش به این آقای خوش تیپ نمیرسید ، به همین دلیل و دلایل دیگه هر دو سه هفته ای شاید یه نیم نگاهی به مهتاب مینداخت و ایشون (مهتاب) به هوای همون نیم نگاه بعد هر کلاس دست مارو میکشید میبرد دانشکده ساخت و تولید اون سر شهر!!! بگذریم...الان مهتاب ازدواج کرده و بچه هم داره ! ولی چندی پیش پای تلفن بهم میگفت : همیشه فکر میکنم اگه من با طناز(نام مستعار طرف) ازدواج کرده بودم چقدر خوشبخت تر بودم! (البته چون مهتاب نمیتونست ببینه من کلمو کوبوندم به دیفال و فکر کردم این دختره چقدر ابلهه که هنوز بعد صد سال نمیخواد قبول کنه که طرف اصلن محل این هم نمیذاشته!) ولی حقیقت اینه که مهتاب هم مثل بقیه آدمها کمبودهاش در زندگی واقعی رو در رویاهاش با یک عشق ناکام میافت!(!)

چند سال پیش با یک خانم و آقایی آشنا شدم که بعد مدتی عاشق معشوقی روابطشون تیرتپر شده بود و آقاهه ادعا میکرد که کلن از اول عاشق خانومه نبوده و از این ماجراها.... برام خیلی جالب بود بعد چندین و چند ماه خین و خین ریزی یه روز خانومه بهم گفت که میخواد اون روزهای زیبا و طلایی عشق و عاشقی رو همونجوری تو ذهنش حفظ کنه و به لجن این اتفاقات ماههای اخیر آلودشون نکنه!!! یعنی این یکی از جالبترین و اتفاقن ارزشمندترین چیزهایی بود که میدیدم!

این به اون قرار پست قبل ربط نداره. ولی این چند وقت به تبع یافتن دوستان شونصد سال پیش یک سری قرار مدارها با آدمهای ده پونزده سال پیش داشتم! فکرش رو بکنید کسانی رو که از طیف هفده هجده تا بیست و دو سه سالگی ندیده بودم باز میدیدم. سنی که اوج احساسات آدمها در این سنه و به دنبالش عشق و عاشقی ها ، و درباره جمع ما خوشبختانه (ازدید اندوختن تجربه) و بدبختانه (از دید رنجی که بردیم )عشقهای نا فرجام کم نبودند! جالب بود...خیلی جالب...آقا و خانوم ایکسها که هردو ازدواج کرده بودند با دیدن هم دست و پاشونو گم میکردند و با اینکه با خین و خین ریزی از هم جدا شده بودند و خوشبختانه در اکثر موارد با عشق ازدواج کرده بودند (مرفهین بی درد!!) و سعی میکردند خودشون رو ریلکس و معمولی نشون بدن....ولی باز تو چشماشون یه چیزایی دیگه میدیدین! دستاشون میلرزید و نگاهشون رو از هم میدزدیدند و....

ولی نظر نهایی من اینه که این احساسات به لجن کشیده نمیشن. عشق یک فرا احساسه (!). یعنی احساسی متعالی که من فکر نمیکنم بشه به گند کشیدش. حتی اگه به وصل ختم نشه! (که البته نظریه ای هم هست که میگه عشقی که به وصل ختم بشه به گند کشیده میشه! (که بازم البته من با اونم مخالفم!( انگارکلن من مخالفم!)) شما اگه بعد صد سال هم معشوق رو ببینید بازم ضربان قلبتون میره بالا و رنگ عوض میکنید و نفستون بند میاد! فکر کنم مغزتون عکس العمل آنی (که عادتش بوده رو) نشون میده چون بعدش که فکر کنید میبینید که نه....انگار دیگه عاشق طرف نیستید!

(البته استثنا هم وجود داره ، ولی خوب استثنا استثناست! )