Wednesday, December 31, 2008

یک پست تکراری بعلاوه کامنتهاش-8شهریور 1385


توصیه های شرکت در عروسی از شبکه نیکو!
امشب از فرط بیکاری هوس کردم فیلم عروسیمون رو ببینم. چند توصیه دارم. لطفن تو عروسیا جانب احتیاط رو نگه دارید.چون هرلحظه ممکنه اعمال شما ثبت بشه :
- موقع شام بشقابتون رو سر ریز نکنید وترجیحن با دهن پر حرف نزنید.
- اگه میخواید یکی رو تور کنید تو رو خدا همرو هل ندید که برید باهاش برقصید.
- دست تو دماغتون نکنید.
- موقع رقصیدن با دختر خانومها به بعضی نقاط ممنوعه خیره نشید.
- اگه لباستون آستین حلقه ایه تو رو خدا قبلش یه فکری به حال علفهای هرز بدنتون بکنید.
- اگه میخواین به هر ترتیبی شده خودتونو مورد توجه پسری قرار بدید یهو خودتونو نندازید تو بغلش .خیلی تابلوه!
- تو فیلم میشه لب خونی کرد اگه میخواین پشت سر فامیل طرف مقابل بد و بیراه بگید با دست جلوی دهنتونو بگیرید!
- موقع تانگو رقصیدن طرف مقابلتون رو زیاد فشار ندید. بابا مردم چشم دارن میبینن چکار میکنید.
- تو کیک عروسی انگشت نزنید.اگه زدید با لباس مامان داماد دستتون رو پاک نکنید.
- وقتی پول میریزن سر عروس و دوماد یاد قرضاتون نیفتید و حمله گاز انبری نکنید!
- اگه بلد نیستید برقصید و مجبورتون کردند، به حرکات ملایم بسنده کنید وای تو رو خدا قرهای کمرشکنی که به شعاع 2 متر اطرافتون خالی از هر موجود زنده و غیر زنده ای میشه رو فراموش کنید.
- خواهش میکنم پاتون رو روی لباس عروس نذارید. باور کنید یا پاره میشه یا از تنش درمیاد!
- سعی نکنید از فرصت استفاده کرده عروس بیچاره رو ماچمالی و بغل کنید.
- موقع خداحافظی گلها رو از تو سبد نکشید بیرون که به عنوان یادگاری با خودتون ببرید. اگه خیلی بهتون فشار میاره با همون سبدش ببرید.
- توی دوربین بای بای نکنید. باور کنید جواتا هم دیگه اینکارو نمیکنن.
- وقتی به شما و همسر محترمتون میگن بیاید وسط حلقه برقصید سه ساعت اون وسط قر ندید بابا بقیه هم میخوان برقصن نیومدن دست بزنن شما برقصید که.
- در صورتیکه مقام مهمی دارید و ظاهر شدن در مجالس مختلط به موقعیتتون ضربه میزنه یا نیاید یا اگه اومدین برید یه گوشه بشینید یا حداقل نپرید وسط بابا کرم برقصید چون بعدش پشیمون میشید ومجبورین موی دماغ بشید که اون قسمت فیلم رو پاک کنند و البته کسی به حرفتون گوش نمیده.
- بابا جان شماره دادن با شاباش دادن فرق میکنه. شمارتونو رو یه کاغذ کوچیک بنویسید و یواشکی بدید دست طرف که اگه نگرفت حداقل ضایع نشید نه اینکه مثل شاباش رو هوا تکونش بدید.
- موقع خوندن آهنگ مقدس گل به سر عروس داماد و ببوس اینقدر هیجان زده نشید که اشتباهی به جای زنتون خانوم کناریتونو ببوسید. فکر بعد عروسی رو هم بکنید.
- آخرین و مهمترین توصیه : همه میدونن شما گوله ی نمکید. تو رو خدا موقع عکس انداختن برای هرکی شاخ میذارید برای عمو جان داماد شاخ نذارید.قباحت داره!
پ.ن :
۱. دوستان همه این اتفاقا تو عروسی ما نیفتاده . گلچین شده از عروسیهای مختلفه ! مگه میشه یه عروسی اینقدر جنجالی باشه؟
===========================
م.ب
به نظر من بهتره که این فیلم را هر چه زودتر سر به نیست کنی.ولی خودمونیم عجب حالی کردید ها!!!!
پاسخ ::)
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 02:29 AM

[ web email ] بی تا
نیکو جون همه اینا تو عروسیت اتفاق افتاده؟؟؟!! یا خیلی بر و بچ تابلو بودن یا تو خیلی زیر ذره بین گذاشتی! شاخ گذاشتن..دست تکون دادن؟ چقدر جوات!! و یا بانی سوتی نداده!! یا عشق کورت کرده هه هه! به خدا!
پاسخ :همش که نه ! ولی بیشترش!:)ای شیطون!تو چرا آپ نمیکنی ننه؟
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 03:36 AM

[ web email ] پروانه هیچستان
نیکو جان از اول خندیدم تا آخر .. عجب نکته هایی کشف کردی.. خوشم میاد عین خودمی .. منم فیلم می بینم یک چیزایی چشمام می بینند که کمتر کسی می بیند .. ببینم کسی لباسش پشت و رو نبود ؟؟؟ خلاصه خیلی خیلی با نمک بود ...مخصوصا شاخ عموی داماد !!!!!!!!
پاسخ :نه خوشپختانه! :)
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 06:54 AM

[ web email ] صدف
دمت گرم نیکو جونخیلی آس بودخوش به حال نی نی که مامان باحالی مثل تو داره
پاسخ ::)
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 07:50 AM

[ web email ] الهام
خدائیش نی نی ای که تو مامانش باشی چه شری از آب درآد! بوس عزیزم
پاسخ :بابا به من چه! من توصیه کردم این کارا رو نکنید !:)بوس
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 08:15 AM

[ web email ] حاج واشنگتن
یالله کسی سر راه نباشه...۱. جای ما در این عروسی بسیار خالی بود.۲. با این توصیفات که شده است این صحنه عروسی کلی صحنه های مهیج و بعضا مستهجن داشته است که احیانا جای مشتی ماشالله بسیار خالی بوده است.۳. شنیده ایم این فیلم عروسی از سوی برخی شبکه های ماهواره ای آنهم از آن نوع داغ داغ (هات ایکس) مورد تقاضای خرید قرار گرفته است. لطفا حق رایتش را مجانی نبخشید.۴. عجب عروسی خوبی. یکسری مشغول شماره دادن، یکسری مشغول ماچمالی زن بغل دستی، یکسری مشغول اکتشاف از درون بینی، یکسری مشغول قر کمر دادن از آن نوع، یکسری مشغول پاس کردم دفترچه های قسط با شاباشهای عروس، یکسری مشغول غیبت کردن .... همه اینها از مصادیق بارز افساد در کره زمین می باشد. ۵. بسیرا متنفریم از آنهایی که در مجالس مختلط چشم به نقاط ممنوعه می دوزند. آنها نمیدانند که چقدر تابلوست. اما اتمسفر این عروسی نشان میدهد که متعلق به ۴ یا ۵ سال پیش بوده باشد که در آن موقع لباسهای ممسنی نما کمتر رایج بوده است. در دوران حاضر آن چیزی که در مراسم های گوناگون بیشتر به چشم میخورد کشف حجاب کامل یا نیمه کامل از نواحی ممسنی است که هوش از سر حاضرین می پراند.
پاسخ :میگم خودتونو کنترل کنید به خاطر همین چیزاست دیگه. نوه نتیجه های عروس دوماد هم این فیلمو میبینن بعد میگن خدا بیامرزدش عجب آدم...بود!
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 08:29 AM

[ web email ] شراره
نیکو جون خیلی با حال بود میشه با چند تا نکته کاملش کرد...۱-که بهتره عروس خانمی که عینکیه حتما از لنز استفاده کنه که وقتی همه باهاش سلام و احوال پرسی میکنند کور بازی در نیاره.۲- از فک و فامیل داماد اگر داماد را می بوسند بهتر تصنعی یه بوسیم به عروس بکنند که بعدا در فیلم تابلو نباشه.۳- اگر داماد اهل رقصیدن نیست لازم نیست عروس خودش را بکشه با همه برقصه چون بعدا وقتی عروس داماد فیلمو با هم می بینند عروس کلی ضایع میشه.۴- لازم نیست عروس خانم وقتی حلقه داماد را دستش کرد جو گیر بشه و انگشت و حلقه داماد را ببوسه.بعدا دیدن این صحنه خیلی سخته....۵- آی اقایون داماد تو رو خدا قبل ازدواج داماد بودن و ... را تمرین کنید ........( بهتره نگم.) چون بعدا هر کی فیلم را ببینه متوجه نمی شه داماد کیه و برادر عروس را همه با داماد اشتباه می گیرند.۶- آی عروس خانم تو رو خدا اگه عاشق خوانندگی هستی لازم نیست اون شب جو گیر بشی.....و خوانندگی کنی.خلاصه اینکه در هر شرایطی جو گیر شدن خیلی بده.
پاسخ :مرسی از راهنماییهای تکمیلیت شراره جونم! وای.با بند ۶ کاملن موافقم! نظیرش و تو یه عروسی دیدم!!! وای نمیدونم این عروس چطوری روش شد اون شعرو بخونه!
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 09:08 AM

[ web email ] جوجو
نیکو جونم عجب فیلم کمدی باحالی در اومده این فیلم عروسیت :-)منم مخلص پیدا کردن این صحنه های خنده دارم.
پاسخ :تو هر عروسی از این صحنه ها زیاده جوجو باید چشم بصیرت داشت ننه!
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 10:58 AM

[ web email ] سارا
آیییییییییییییییییییییی نیکو از دست تو !!!دل درد گرفتم باباانقدر خندیدم که اشکم در اومد.خیلی باحال بودنمخصوصا اون کیکه عروسی و پاک کردن دستش با لباس مامان داماد!!یا اون با ی بای کردن با دوربین!!خیلی حال داد جییییییییییییییگر!!!میگم بیا یه کاری کن .این فیلم و به اونایی که سوتی دادن نشون بده و ازشون باجگیری کن!!خیلی حال میده جونه من!!مواظب خودتو نی نی گولوی منم باشقلبونتبوس بوسی
پاسخ :راست میگی ها! اینم راهی جهت پول درآوردنه ننه! بنازم به اون مغز اقتصاددانت!بوس.بوس
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 11:18 AM

[ web email ] مشتی ماشالا
- والا من اونقدر میخورم که سیر بشم!! آقا خیلی زشته اگه شام عروسی رو میز باقی بمونه. میگن برای خوشبختی عروس و داماد مضره !- موافقم. من اگه بخوام یکی رو تور کنم به یه بهونه ای میبرمش تو اتاق. خیلی زشته آدم بخواد وسط مهمونی یه کارهایی رو انجام بده... نه نه من که اصلا اهلش نیستم ... اون کارها فقط باید تو اتاق انجام بشه!!- حالا اگه دست توی دماغتون کردید لطفا برای معدوم کردن شکارهایی که صید کردید از دستمال کاغذی استفاده کنید. اونها رو توی دهنتون نکنید یا با گوشه لباس بغل دستیتون پاک نکنید یا مثلا به بهونه احوالپرسی نزنید پشت دوستتون و همه شکارهاتونو بچسبونید پشت لباس دوستتون. یا اونها رو نمالید به خیار و به جای نمک ازشون استفاده نکنید. یا نذارید لای شیرینی خامه ای و به دوستتون تعارف نکنید تا وقتی که خوردش با یه لبخند موزیانه ازش بپرسید: شیرینی خامه ایش یه کم شور نیود ؟!!!- خیلی موافقم. زدی تو خال. کاملا درست میگی. موقع رقصیدن اصلا نباید به دوگنبدان و ممه های خانمها نگاه کرد. نگاه کردن موقع رقصیدن خیلی کار بدیه چون حواس آدمو پرت می کنه... آدم باید رقصشو کامل انجام بده و بعدش بیاد بشینه سر جاش و اونوقت شروع کنه به نگاه کردن.... سر فرصت و با زاویه دید بهتر...- لباسهام آستین حلقه ای نیستن. فقط بعضی وقتها از این شورتهای یقه ۷ می پوشم!! - آخ آخ آخ اینو خیلی خوب اومدی... چپ و راست دختره که تو بغل من ولو میشه...- تکلیف ما که مشخصه. اصلا نگران این موضوع نیستم!! من فقط یه چند تا کلمه حرف حسابی بلدم. باقیش همه حرفهای خیلی حسابیه !!!- حالا فشار میدی بده. چرا به بهونه اوپن مایند بودن و ریلکس بودن انگشتتو میفرستی وسط دوگنبدان خانم وسط تانگو!! باباجون بقیه هم دل دارن یه وقت حوس می کنن...- اگه خواستی توی کیک هم انگشت بزنی حتما بعد از تانگو اینکار رو بکن. وگر نه ردش میمونه و تابلو میشه....- عزیزم برو بگو : میشه من پولها رو بریزم رو سر عروس داماد ؟ مطمئنا بهت نه نمیگن. نصفشو همونجا بزن به جیب و نصف دیگه اش رو هم بریز جایی که دوستت واستاده...- این کمره یا فنره... شافنره... بجنبونش... لامصبو... سگ مصبو.... از اینجا به بعد خواهرا و کودکان از سالن برن بیرون چون میخواهیم فحش ناموسی بدیم...- اگه میخواهید لباس عروس رو دربیارید راههای بهتر و متمدنانه تری هم وجود داره... هشششششش اونجوری نه... یاواش !!!- گناه نکرده برای اولین بار و آخرین بار خوشگل شده که!!! یه کم هم برای شوهرش بزارید لطفا...- غذا که تا خرخره خوردی فرد مورد علاقه رو که توی اتاق بردی دست توی دماغت که کردی به دوگنبدانها که نگاه کردی شورت یقه ۷ هم که پوشیدی دخترا رو هم که تو بقلت ولو کردی فحش هم که دادی انگشت کیک رو هم موقع تانگو اونجا فرستادی شاباشها رو هم که استاد کردی لباس عروس رو هم که در آوردی تا اونجایی که میتونیتس هم ملچ و مولوچش کردی.... میشه خواهش کنم لطفا گلها رو از اون توی سبد در نیاری ؟!!!- بای بای هم میکنی بکن ولی نه با انگشت شصتت!!- داریم خودمونو گرم می کنیم برای آخر شب!!- این لامصب باباکرم یه کارهایی می کنه که آدم حیرون میمونه... در حد معجزه !!! حاج آقا رو از رو منبر می کشونه وسط....- بعد از اینکه تو اتاق کارهاتون رو کردید - حرفهاتونو زدید!!! - شماره بدی خیلی بهتره نه ؟!!- خدایا شکرت. بالاخره قرار شد منهم زن بگیرم.... یکی پیدا شد زنشو به ما بده تا ما هم زن دار بشیم و متاهل!!!... آقا جون اون آهنگ رو دوباره بزار... تازه گرم شدیم.... اصلا میشه به جای گل به سر عروس یه بار دیگه تانگو برقصیم ؟ تورو خدا....- دلیل نمیشه فکر کنی اگه از دوستهای صمیمی داماد هستی میتونی موقع عکس انداختن داماد رو انگشت کنی... درسته هیجان داره و انگشت کردن داماد در این شب بیاد موندنیه ولی لطفا یه جوری نکن که صورت داماد قرمز بشه و عکاس بپرسه آقای داماد مشکلی پیش اومده ؟!!!! اوه اوه اوه عموی داماد که جای خود!!! -
پاسخ :اینجانب از طرف مشتی از کلیه حضار مودب خواننده این کامنت پوزش میطلبم! مشتی جان خدا به راه راست هدایتت کناد برادر! تو دیگه اند خلافی!خدایی ممنون از وقتی که گذاشتی! اصلن فکر نمیکردم این کامنت دونی هربار اینهمه کلمه رو بگیره !
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 11:39 AM

[ web email ] شراره
این کامنت مربوط به پست مشتی در کامنتهای نیکوست.وای از دست شما مردها..... من از الان تصمیم گرفتم در هیچ مراسم عروسی شرکت نکنم و اگر کردم از روی صندلی تکون نخورم مثل آدم اهنی.
پاسخ :مخصوصن عروسی که مشتی توش باشه خدایی همون خودش یه نفر بسه! :)
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 12:17 PM

[ web email ] نازمنگولا
مطمعنی همه این اتفاقها تو عروسیت افتاده؟؟؟؟؟؟
پاسخ :پ.ن رو بخون خواهر!
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 12:32 PM

[ web email ] الهام
مشتی روز به روز بیشتر میفهمم چقدر خبیثی!!!
پاسخ :الهام جونم . مجبور شدم با وکیلم در مورد تعیین تکلیف این کامنت تماس بگیرم! :) خدایی این مشتی همونه که تو میگی! خاک وچوک شدم از دستش! :)
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 1:27 PM

[ web email ] ریخت و پاش
سلامببین بیخیال این حرفا شوفقط بیا به ریخت و پاش من سر بزنبقیه کارا خودش حل میشهموافقی ؟
پاسخ ::)در اولین فرصت
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 3:08 PM

[ web email ] شراره
نیکو جون امروز وقتی صبح می یومدم شرکت یک اتفاقی برام افتاد که کلی حالم گرفته بود. باور کن خوندن پست تو و بعد کامنتهای بچه ها( مشتی - حاجی ) کلی منو سرحال کرد و الان دیگه چیزی از صبح یادم نیست. در هر حال همتون کار خیری انجام دادید. متشکرم
پاسخ :شراره جونمخیر باشه ننه! باور کن خودمم همش یادشون میفتم میخندم.(کامنتها رو میگم نه پست خودمو!:)بوس.بوس
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 6:08 PM

[ web email ] الهام
هرچی بیشتر مطالبت رو میخونم بیشتر دوستت دارم!!! خیلی گلی
پاسخ :الهام جونمگلی از خودته عزیزم! بوس گنده
چهارشنبه 8 شهریور 1385 ساعت 8:05 PM

[ web email ] Nathaniel
فقط دارم اینایی که میگی رو تصور میکنم ...یعنی ما ایرانیها آخرشیم...آخر!!!یه مورد هم اضافه کن: دخترهای ترشیده حمله نکنین تا گل عروس رو بقاپید...بالاخره یکی شما رو هم میبره...دیگه تمرینات پرش ارتفاع و تکل و پشت پا و اینا نمی خواد..
پاسخ :ناتی جونباحالی ما ایرانیا هم به همین کارای عجیب غریبمونه دیگه. وسط دیدن فیلم عروسی برادر بانی همه یا خوابشون برد یا فرار کردند! اینقدر سوت و کور بود ! ما به همین بابا کرم و قر غلیظ دلمون خوشه ننه!من که اینکارو نکردم(پرتاب گل) ولی شادی همچین گلشو پرت کرد که خورد به سقف و له شد!!:)
پنجشنبه 9 شهریور 1385 ساعت 10:19 AM

[ web email ] آزاده
واقعا که عاشقتم. خوشبحال نی نی که تو مامانشی.بووووس
پاسخ :آزاده جونمچرا بدبخت منکه پدرشو درآوردم!:)بوس.بوس!
پنجشنبه 9 شهریور 1385 ساعت 12:39 PM

[ web email ] آمی
هنوز این پستتو نخوندم ولی درباره قبلیا..۱.افسردگی بعد از زایمان خب یه چیز طبیعیه خیلی ها می گیرن.۲. من خیلی مشکل محاسباتی پیدا کردم ببین معیارش ماهه یه روز؟یعنی باید ۹ ماه تموم شه یا ۹*۳۱ روز؟(محاسبش سخت بود!) خب حالا اگه طرف زمستون و پاییز باشه یعنی بیشتر از ۹ ماه میشه؟تازه فکر کن سال کبیسه هست یا...بچه دار شدن خیلی سخته نه؟!!!!
پاسخ :آمی جونمخدا کنه من نگیرم. من کلن با اینکه عاشق پاییزم ولی پاییزا افسرده ام. ببین یه سایتهایی هست که میری توش یه سری اطلاعات وارد میکنی بعد بهت میگه چند وقتته! نکنه خبریه ؟ :) بلاگ لیلا هم که لینکش هست کمکت میکنه!فکر کنم!
پنجشنبه 9 شهریور 1385 ساعت 2:03 PM

[ web email ] آب معدنی
سلام.اگه کسی معذرت بخواد باز هم شما آشتی نمیکنی؟به هر حال بابت سو تفاهم پیش اومده معذرت میخوام.
پاسخ :اوووم ! ........فکر کنم بهم برخورده! ...حیف که دوستمی وگرنه بهت شلیک میکردم اساسی! باشه آشتی !آشتی آشتی دیگه همیشه آشتی.....(حذف به دلیل رعایت شئونات اسلامی!)
پنجشنبه 9 شهریور 1385 ساعت 10:59 PM

[ web email ] دریا
وای نیکو جونم بعد از چند روز از ته دل خندیدم . خیلی با مزه بود. یعنی اگر فحشم نمیدادن این موقع شب بلند بلند میخندیدم. بعد همه میگفتن این خل شده تا دو ساعت پیش دپرس بود الان داره میخنده.بوسسسسسسسسسراستی معلومه که مهربون بودن اسونه و میشه با چند تا خط کلی انرژی به کسی که نیاز داره داد. کاری که تو در حق من کردی.دوسکت دارممممممم
پاسخ :دریا جونمحاج خانم خوشگل قلبونت برم. بهتر شدی ننه ؟ عیبی نداره دیگه از من که خل تر نیستی. خنده بر هر درد بی درمان دواست! عزیزم مهربونی رو فقط با مهربونی میشه جبران کرد! کاری که همه در حق من کردند!منم دوسکت دارم!:)
جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 01:15 AM

[ web email ] بی تا
ببین نیکو جونی جونم یک کامنت خارج از موضوع:فکر نمیکنی لوگوی وبلاگت یه ذره بزرگه! فکر کنم جای اینکه بذاریم تو وبلاگ بهتره وبلاگ بذاریم تو لوگو! آره ننه بی تا! بی تا کیه؟ خوب اسم بچه ته دیگه!! اصلا! اصلا اعمال نفوذ نکردم چه معنی داره اول اسم مادر با اول اسم نی نی یکی باشه؟ مثلا نیکو مادر نیکا!! اینجوری آبا و اجدادتون با ن میره جلو! پس جهت ور انداختن رسوم منسوخ با ب بی تا شروع کنید!
پاسخ :بی تا هلویی!مطمئنم ! همینطوری امتحانی گذاشتم حالا نمیدونم چرا عاشق اون بچه پنگوئنه شدم نمیتونم برش دارم یا کوچیکش کنم حداقل!بی تا! آخه تو فامیل داریم ننه جان!
جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 03:49 AM

[ web email ] سیمین
وای نیکو از دست تو مردم از خندهبابا بیاید منو از زمین جمع کنید بخش زمین شدم
پاسخ :سیمین جونآمبولانس بفرستم؟ بوس.بوس
جمعه 10 شهریور 1385 ساعت 2:31 PM

[ web email ] حاج واشنگتن
ان الله خلق السلیمان و المشتی ثم پشیمانا پشیمانادر قدرت خداوند از باب خلق چنین جانوری انسان متحیر می ماند. این مشتی را عرض میکنیم. از دید این حقیر کلیه کائنات از وجود چنین موجود خطرناکی در هراسند. هیچ احد الناس یا هیچ احد الحیوانی را از شر تجاوزات این موجود امن و آرامشی نیست. دیروز در اخبار آمده بود که در مسابقات قویترین مردان جهان جایزه کمر آهنین را به این مشتی اعطا نمودند. ویلیام دو بونارس کارگردان شهیر فیلمهای ایکس ایکس ایکس در یک اظهار نظر عنوان کرده است که حاضر است به مبلغ کلانی این ایرانی خبره را به استخدام خود در آورد و تابعیت ینگه دنیا را به وی اعطا نماید اما این ایرانی غیرتمند در جواب گفته است: من افتخار سربازی ایران را داشته و عضویت در هر کشور غیر ایرانی را ننگ میدانم. دوست دارم خدمات خود را به هم میهنان عزیزم ارائه کنم!!!!! منابع آگاه اعلام کردندپس از این اظهار نظر مشتی کلیه ایرانیان در غمی عظیم فرو رفته و بعضا به دوگنبدان خویش سیمهای خار دار پیچ در پیچ سفارش داده اند از هراس از این مشتی.آفرین بر این غیرت
پاسخ :حاجی جانای بابا ! حیف که میتونم پست جدید نذارم. وگرنه این مناظره تو و مشتی هم میچسبه به خدا! پس مشتی عرق ملی هم داره؟ عجب! راستی مشتی مبارکه رفتی تو لوگوی سلیمان! خوش بگذره! (بمیرم برای سلیمان! کجایی پروانه؟:):)
شنبه 11 شهریور 1385 ساعت 08:30 AM

Monday, December 29, 2008

دنیای کودکی

آهسته آهسته دستش رو نزدیک آورد و همینطوری که حرف میزد یواش انگشتم رو گرفت و ول کرد. به روی خودم نیاوردم اون هم وانمود کرد چیزی نشده. چند دقیقه بعد باز دستش یواش یواش اومد جلو و اینار انگشتاش دور یکی از انگشتام سریع حلقه شد و باز شد داشتم به حرفای بانمکش میخندیدم قیافش جدی شده بود و مستقیم تو چشام نگاه میکرد تاببینه عکس العملم چیه. به چشای شیطون و پر ابهامش خندیدم و دستش رو به همون مدل یواشکی خودش نوازش کردم این دفعه دستمو بین دوتا دستاش گرفت و باز خیره شد تو چشمام. راستش اونقدر گیج شده بودم که نمیدونستم باید چکار کنم نه اینکه کسی تا حالا یواشکی دستمو نگرفته باشه و نه اینکه مانعی وجود داشته باشه برای لمس دستاش. مسئله متفاوتی بود. نمیدونستم این تردید ، این ابهام ، این راستش رو بخواید ترسی که تو اون چشمای شیطون میدیدم از کجا اومده!
=============
یکی از دوستام تعریف میکنه که دختر سه ونیم سالش وقتی میره اسباب بازی فروشی اول ازش میپرسه" مامان سقف خرید من چقدره"!!!
اون یکی میگه دختر چهار سالش وقتی شوهرش داشته با تلفن حرف میزده ازش پرسیده" مامان اگه الان بابا با دوست دخترش حرف بزنه چی؟"!!!
دیگری میگه وقتی با همسرش بحثشون شده دختر* پنج سالش اونو کشیده کنار و گفته نگران نباش من مسئله رو حل میکنم. بعد رفته کاغذ و قلم آورده و مثل یک مدیر لایق براشون "حل مسئله"کرده!!!

میدونید چند وقته دچار این سوال شدم. هنوز هم دنیای بچه ها دنیای سادگی و بی خیالی و رویا و بی حد ومرزیه؟چرا بچه های الان بزرگتر از سن و سالشون هستند؟ ما ازشون اینطور توقع داشته ایم؟ جریان اون اطلاع رسانی و امکانات و این حرفهاست؟ ولی نه. باور کنید بعضی رفتارهاشون کاملن احساسیه و ربطی به ماهواره و اینترنت و دیجیتال و این حرفا نداره!
==============
دیگه نه از ابهام نه از تردید و نه از ترس خبری بود ، یه خورده با انگشتام بازی کرد. به ناخونهام دست کشید و با شیرین زبونی خاص خودش گفت. چه ناخونای بلندی داره خاله. ناخنهات مثل ناخنهای لاک پشته!

*ببخشید دیگه ما و دوستامون همه دخترزا از آب دراومدیم!

Tuesday, December 23, 2008

حد اشباع

اولین باری که بادوم زمینی خوردم خیلی دوست داشتم. یادم میاد پاکتش رو گذاشتم جلوم و بعدش که فقط حجم بود نه جرم تحویل مامان دادمش. مامانم اصرار میکرد که برای بچه ها (آی از اول از این لقب بدم میومد)بادوم زمینی خوب نیست. ولی بابا معتقد بود که باید یک دل سیر بخورم تا از این حالت اشتیاق دست بردارم. همون شد. از اون شب تا حالا فکر نکنم دویست گرم هم بادوم زمینی خورده باشم. اشباع شدم.

مدرسه که میرفتم همش دنبال بهترین نمره بودم . گذشت و گذشت..تا دبیرستان. جاذبه اش رو برام از دست داد. سال آخر هیچ تشویقی درم اثر نمیکرد. اشباع شده بودم.

هنرمند شدم. نقاشی. شعر. ساز.خطاطی.عکاسی بگیر و برو. این یکی رو خیلی زود اشباع شدم.

یه مدت دنبال جلب توجه بودم. کفشای جیغ. روسریهای عجیب غریب. حرفای گنده تر از دهن. هرجا میرفتم بعدش گوش به زنگ بودم ببینم کی چی گفته در موردم. گفتند و شنیدم و گذشت و گذشت. به جایی رسیدم که تو چهارتا مهمونی در یک ماه یک لباس پوشیدم . اشباع شده بودم.

اینجا که اومدم تا مدتها ایده میدادم. شده بودم یک پای هر جلسه ای آخر هر جلسه چشمها به دهن من بود که بازخورد چیه. برام خیلی هیجان انگیز بود. خوشم میومد از بهت زدگی آدمهای پنجاه شصت ساله که خلاقیتشون خشکیده بود.الان بیشتر از دو فصله که جلسات رو میپیچونم. اشباع شدم.

یه مدت افتاده بودم تو خط ساعت. هر مدلی هرجا میدیدم میخواستم. رو میز سه تا رو کتاب خونه چهارتا. زیر بالش تو کشو لای کتابا. مرض ساعت گرفته بودم. اونم مچی...الان سه ماهه یک ساعت بستم به مچم. حال ندارم باطری ساعتهامو عوض کنم. اشباع شدم.

مدتیه دست به هر کاری میزنم وسطاش از خودم میپرسم آخه که چی؟ آخرش چی؟ میگم نکنه دور از حونم خدای نکرده زبونم لال دارم اشباع میشم؟

Saturday, December 20, 2008

!هامون!حمید هامون

چند شب پیش طی یک اقدام هیجان انگیز(وقتی نه دیسکویی باشه. نه پارتی. نه مهمونیی. برفم بیاد. کوچه هم یخ زده باشه. آینه هر دوتا ماشین هم کنده شده باشه. این اقدامات میشن هیجان انگیز) به پیشنهاد بانی دکور خونه رو عوض کردیم. خوب در یک فضای حداکثر هشتاد متری شما چند تا انتخاب بیشتر ندارید: یا جای میز نهار خوری رو با تلویزیون عوض کنید یا جای تلویزیون رو با میز نهار خوری! (خوب بیشتر از یکی میشه چند تا) در هر حال طی این اقدام هیجان انگیز جلوی شومینه جایی برای کتاب خوندن من باز شد (حالا بگذریم که بانی این جا رو برای لمیدن خودش و نود دیدن در نظر داشت!) همینطوری در جای مذکور فرو رفته بودم که توی سی دی های ولو در میز تلویزیون چشمم بهش افتاد :
---------------------------------------------------------------
حمید هامون: «لاکردار! اگه بدونی هنوز چقدر دوست دارم»

حمید هامون: «تو می‌خوای من اونی باشم که واقعا تو می‌خوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیست . یعنی من خودم نیستم…»

حمید هامون: «آزمودم عقـل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را، آقای دکتر!»

حمید هامون: «آقای رئیس! این خانوم، این آقا و فک و فامیلاشون دست به دست هم دادن که منو نابود کنن. پاسبان گذاشته سر محل که منو دستگیر کنه… انگار من جنایت کرده‌ام. حالا هم باید نفقه شو بدم… هم خونه رو بدم، هم مهریه رو بدم… هم بچه‌مو بدم ، هم شرفمو بدم. چرا؟ چرا؟ من نمی‌تونم طلاق بدم. من نمی‌تونم. این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه… من طلاق نمی‌دم…»
حمید هامون: «نه دکتر! من یه موقعی فکر می‌کردم یه گهی می‌شم، اما هیچ پخی نشدم۰ چهل و خورده‌ای ازم گذشته ولی بدتر آویزوونم، آویزوون. چی کار کنم؟ ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده‌ی خود را؟…»

حميد هامون (خطاب به مادر مهشید): «ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم رو تزم کار می‌کردم… داشتم به این فکر می‌کردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!… به کتاب “ترس و لرز” فکر می‌کردم و راستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون تو اون کتاب …. ببینین من میخواستم بدونم چرا ابراهیم پدر ایمانه؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم…. میخواستم ببینم آیا واقعا ابراهیم از فرط عشق و ایمان خواسته اسماعیل رو بکشه؟!… اسماعیل! پسرش رو! بزرگترین عزیزش رو! عشق اش رو! آخه این یعنی چی؟ خانم سلیمانی! آدم به دست خودش سر پسر خودش رو ببره؟! ابراهیم می‌تونست نره… می‌تونست بگه نــه، تو اون چهار روزی که تو راه بود!! اما رفت و اسماعیل رو زد زمین…. گفت همینه!… همینه!… همینه!… امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد….!!»

ای علی عابدینی! بچه محل صمیمی! استاد من! آقای من! چی شد که یهو غیبت زد؟!/ هشت سال پیش بود یا شاید ده سال پیش بود که یهو غیبت زد؟ نمی دونم واسه چی!/ وقتی هم باز اومدی٬ خونوادت نبودن! باز نمی دونم واسه چی!/ مونست تنهایی بود و انتظار! آخ که چه زجری تو کشیدی علی جون!/ تو همین تنهاییات بود که به راهت رسیدی! به لائوتسه! به گودات! به علی و حلاجت٬ به حافظت! / تو دها چاه زدی. حرف از کار زدی. کار برا کار نه برای غایت و نهایتش! مثل همین بیل زدنا و آتیش روشن کردنا/ آتیش آتیش چه خوبه! حالام تنگه غروبه٬ چیزی به شب نمونده به سوز و تب نمونده. به جستن و وا جستن! تو حوض نقره جستن!/ رسیدی به خودت و خدای خودت کاکو....
-----------------------------------------------------
نمیفهمیدم. زمانی که فیلم اکران شد بچه بودم. منو با خودشون نبردند سینما هرچند اون موقع ما هم منتظر هزار دستان و اوشین و سر به داران پای تلویزیون مینشستیم. ولی تشخیص دادند هامون به درد من نمیخوره.
چرا هامون رو اینقدر دوست دارم؟ به خاطر شکیبایی؟ بیتا فرحی؟ خود مهرجویی؟ نمیدونم ولی دیالوگهای این فیلم محشرند...محشر...
خدایا یه دو ساعتی برسون! دلم میخواد تو فضای تنهایی جدید هامون رو برای شونصدمین بار ببینم!

Tuesday, December 16, 2008

! یک روز تیپیکال

1. پاشو خنگولک دیر شد(این بانی بود) یک فقره انگشت اشاره از زیر پتو میاد بیرون به این معنا که یک دقیقه دیگه!(اینم من بودم)
2. یعنی هیچ چیز به اندازه پیاده روی از سر خیابون تا در شرکت زجر آور نیست.
3. هنوز به میزم نرسیدم که صدار ضررررتلفن بلند میشه: (اینجا رو با صدای یک دسیبل و تو دماغی بخونید) سلاملیکم. خیلی ممنون مرسی(از چی نمیدونم!) یه لحظه تشریف میارید؟(این رئیس بود)
4. حرکت چشمها از خودکار رئیس به ساعت دیواری ، از ساعت به پنجره (آی بعضی وقتا دلم میخواد پرتش کنم پایین) ، از پنجره به میز ، از میز باز به خودکار! حرررررررررص میخورم. وتو دلم آرزو میکنم خدا هیچ تنابنده ای رو گیر آدم زبون نفهم نندازه....نوفهمه...باز از خودکار به ساعت..که راضی میشه من برم به کارام برسم.
5. چای.تلفن . کارتابل. نت گردی(که معمولن از سرچ شروع و به بلاگ "نانا" ختم میشه!).چای.تلفن.چک لیست.چای.برنامه.گزارش.کارگاه.چای.تلفن.مشاور.مدیرعامل.چای(بابا آقای آبدارچی!بشکه که پر نمیکنیم!).چت.تلفن.نهار.چای(کو گوش شنوا.جرات داری نخور)درد دل منشی.فرم.اصلاح روش.تایید.چای.(ای بمیری)تلفن.ساعت.لحظه شماری.میز به هم ریخته.ساعت.تلنبار کردن کارا برای فردا.تلفن.رئیس(دقیقن موقع اومدن یادش میفته باید برام صفحه بذاره) باز فرایندبند 4. فرار از شرکت.
6. ترافیک.موسیقی.بوق.اخم.زنگ.صدای "نانا" از پشت اف اف: سلااااااااااام...چطوری؟کریر.ماشین.سرعت(نمیدونم چه مرضیه این دوتا کوچه رو من باید با این سرعت بگذرونم؟)پیاده کردن "نانا" به زور و بلا. زنگ آسانسور(کرم داره این بچه).حمام. حوله. فرار. پوشک.لباس(غم انگیزترین فرایند زندگیم!لباس نمیپوشه!)گریه.بازی.پی ام سی.پختن.شستن.جاروکردن.تی کشیدن.تلفن جواب دادن(توروحش).(افعال ذکر شده به طور هم زمان و نصفه نیمه محقق میگردند).
7. زنگ.بانی.یخچال.قابلمه.مایکرفر.دستاتو بشور!لباستو عوض کن(کی این مردا بزرگ میشن؟) شام.(بالاخره یک لحظه نشستن)جمع کردن. مجددن.افعال ذکر شده.بعلاوه حرف زدن.مبل.ولو شدن. پروسه جنگ تن به تن سر جا(ما بیست تا مبل و صندلی و بچه صندلی داریم ولی هیچوقت به تفاهم نرسیدیم کی بنشینه کجا. هر دوتا و تازگی سه تا میخوایم تنها بنشینیم رو کاناپه روبروی تلویزیون!)
8. مسواک.بیرون آوردن "نانا" از دشو به هزار حیله و ترفند(اول باید همه مشکاش(مسواک)ها رو بماله به در و دیوار بعد بیاد بیرون).شیر.کتاب.قصه.معمولن بازی.چرت زدن. بازی.فرار از تخت خواب(این بچه نمیدونم چرا از خوابیدن در میره) بیهوشی.شوک:"مامااااااااانی بیااااا" انتقال "نانا" به تخت خودمون. بیهوشی.لگد.بیهوشی.گریه.بیهوشی.لگد.بیهوشی.(قبل همه این بیهوشی ها یک نیم ساعت بیداری اضافه کنیدتا صبح بشه!). بازگشت به یک!

1. نیکو ص.ه : بدو بدو جمع و جور میکنم. جلوی در که میرسم یه نگاهی به خودم تو آینه میندازم و وزارت ارشاد شروع میکنه. انگشت اشاره به طور افقی روی لبها(حداقل سه بار) ، درآوردن گوشواره ها(از اونجایی که کمی تا قسمتی کر هستم مجبورم روسریمو بدم کنار که بهتر بشنوم) ، عوض کردن شلوار با یکی گشادترش(وسواس در نشستن و ...) درآوردن دستبند. باز کردن تای آستینها. جلو کشیدن شال....همینطوری ادامه میدم تا بالاخره آقای هرندی ملقب به نیکو رضایت میده و راهی میشم.

2. گرما در سرما: رفتم تو اتاقش قندیل بستم از سرما. میگم شما سردتون نیست؟ میگه نه من مدتی کردستان بودم عادت دارم! داشت میرفت رو مخم که مثل یک هیز به تمام معنا از یقه هایی که زده بود بیرون شروع کردم به شمردن: دوتا زیر پوش به رنگهای لیمویی(احتمالن سفید بوده با روسری زرد انداختنش تو لباسشویی) و سبز سدری. یک پیراهن . یک پولور کلفت دست باف. یک جلیقه اسکاچ(عشق منند این جلیقه های اسکاچ!) یک اور کت احتمالن یادگار دوران جنگ. چطوری خودتو میکشی با اینهمه لباس؟

3. نانا مینوازد : میره مینشینه رو تخت پاهاشو میندازه روهم گیتار فسقلیشو بغل میکنه داد میزنه:" مامانی...آماده ای؟...دو...شه..." : "زنگ زنگ زنگ...."

4. شعار هفته: خدایا خدایا از استعداد من بکاه و بر پشتکار من بیفزا! (پلیز زودتر تا گندش بالا نیومده!)(ضمنن یعنی ما با استعدادیم!)

5. بازی میکنیم: گوش شیطون کر با این پست:
یک روز تیپیکال در هشت بند!

6. ضرب المثل هفته :وقتی رئیس بره مرخصی کارمند جو زده میشه.

Saturday, December 13, 2008

افاضات گروهی

میدونید خیلی از مشکلات ما ریشه در فرهنگمون داره. همین فرهنگ شونصد و هشتاد ساله ای که بهش مینازیم تازگی یه چیزی شده که من به شخصه بهش مشکوک شدم.و صد البته ما در اون شونصد و هشتاد سال با فرهنگیمون به دنیا نیومدیم و رشد نکردیم.

در هر صورت به نظر من یکی از بزرگترین مشکلات ما نداشتن فرهنگ انجام کارگروهیه. یعنی من فکر میکنم اغلب خانواده های ما حتی، نمیتونند به شکل گروهی کاری رو انجام بدن. به همین دلیله که معمولن وقتی جمعی با هم مسافرت میرن یا همون اول دعواشون میشه یا وسط سفر و یا آخرش بالاخره پشت سر هم صفحه میذارن. حالا از اون عمومیتر کار حرفه ایه. منظورم همین شغلیه که هر کدوم ما داریم. شما بیایید تو سازمانتون یک تیم چه میدونم شمردن نخود لوبیا تشکیل بدید ببینید چه فاجعه ای پیش میاد.
--------------------
رهبر تیم: راهبری برای تحقق هدف تیم ، سرمایه گذاری زمانی در پروژه،نگهداری سوابق پیشرفت، نظر دهی و مشارکت و ارائه راهنماییها. اینها از مسئولیتهای اصلی رهبر تیمه. ولی رهبران تیم ما چه میکنند: کلهم هدف رو له و نورده میکنند. به سوابق پیشرفت کاری ندارند وقتی پروژه تموم شد یک گزارش کلی میخوان که چطوری اینطوری شد که عمدتن هم نمیخونندش. عقاید خودشون رو درست یا نادرست به تیم تحمیل میکنند و...

اعضاء تیم: اعضاء یک تیم نرمال باید حداقل مسئولیتهای زیر رو داشته باشند. لازم نیست هر مسئولیت رو یک نفر داشته باشه. تیم میتونه دو نفره باشه و این مسئولیتها تقسیم بشه بین دو نفر:

Team recorder: کسیه که در طول جلسه صورت جلسه تهیه میکنه و منابع مربوط به تیم رو نگهداری میکنه. یعنی من میتونم بگم شاید بهترین نقش رو در تیمهای ما این فرد داره. تا میریم جلسه منتظر امضا کردن و قر و اطوار اومدن برای صورت جلسه ایم.

Team timer : کسیه که در واقع کنترل زمانی پروژه رو به عهده داره. خدایی داریم چنین کسی رو؟ کسانی که معمولن در تیمهای ما چنین نقشی رو دارند فقط بهمون هشدار میدن که اینقدر عقبیم اون هم در مراحل سه چهارم به بالای پروژه.

Team devils advocate: کسیه که جوانب دیگر مسئله رو میسنجه. در واقع به اکثریت آرا نه میگه و میگه اگر چنین نشد چی؟ من عاشق این نقشم. ولی کو؟ اولن کی کلهم به ذهنش میرسه اون جنبه ی دیگه؟ ثانین به ذهنش هم رسید کی جراتش رو داره ؟ به ما یاد دادند که در قبال اکثریت ساکت باشیم و موافق.

Team encourager: کسیه که مراقبه همه ی اعضا مشارکت داشته باشند. این نقش رو هم دوست دارم. تو نود درصد جلسات میبینم عده ای رو که مثل چوب ساکتند و گاهن خواب. و یا نفرات تازه وارد و پر ایده ای هستند که جو گرفتتشون و نظرشون رو بیان نمیکنند. باور کنید از بزرگترین ضعفهای تیمهای ما فقدان فرد مشوق جمعه.راستش افراد دو نوعند یا پر انرژیند که به نوعی میخوان بقیه رو خفه کنند و خودشون تکی کار رو جلو ببرند یا بی حال که مینشینند نگاه میکنند تا بقیه کارها رو بکنند.

Team resource holder: کسی که منابع تیم اعم از مادی و معنوی تحت مراقبتشه. کار سختیه بله. ولی هرچی هدف بزرگتر میشه مسئولیت این فرد هم سنگینتر میشه و متاسفانه امکان بخور بخورش بیشتر!
--------------------------
میدونید جدا از این تئوریها که واقعن برپایه تجربس و رعایتشون حداقل پنجاه درصد مشکلات مکا رو کم یکنه من حس میکنم کارهای تیمی ما به این دلایل زمین میخورند:

ما فرهنگ قبول کردن نظر مخالف رو نداریم. میخوایم حرف حرف خودمون باشه. اگه بگیم آره من فکرم به اینجای مسئله نرسیده بود یعنی ما احمقیم و دیگری زرنگ.

هدف تیم برای ما واضح نیست. در تیمهای ما معمولن سگ میزنه و گربه میرقصه نا هماهنگی و ریخت و پاش بیداد میکنه. هرکی ساز خودش رو میزنه و هر کس دنبال هدف خودشه. بله شاید هدف من به عنوان کارشناس پروژه رسیدن به پولم باشه ولی باید بفهمم که اولویت با هدف منه یا هدف پروژه.

حب و بغض در تیمهای ما نقش موثری دارند. رهبر تیم از آقای ایکس خوشش میاد ایده اش رو عملی میکنه از آقای ایگرگ بدش میاد کلهم گوش به حرفش نمیده.

منم منم میکنیم. هرکی میخواد بگه اگه موفقیتی در کار بوده نتیجه تلاش اون بوده و اگر شکستی تقصیر دیگران. ما هرگز درک نکردیم که موفقیت گروه و شکست گروه یعنی چی تازگی شعارش رو خوب میدیم ولی تیم فلان موفق میشه چون آقای ایکس توش فعالیت میکنه. و ما شکست میخوریم چون فلانی بد کار کرده!

ما مقصر نیستیم. اینطور تربیت شدیم. از اول دبستان تا نهایت تحصیلاتمون شاگرد اول داشتیم. نفر اول کنکور داشتیم. بهترین شاگرد. بهترین مبصر. بهترین نقاش. بهترین انشاء... همیشه تشویق شدیم به انفرادی کار کردن. حتی برای درست کردن روزنامه دیواری و گروه سرود و تیم تاتر تیمهای کوچکتر موفقتر بوده اندو هرگز کسی راهنماییمون نمیکرد که چه کسی مدیریت کنه و چطور و چه مسئولیتی رو کی داشته باشه و اغلب در تیمهای ما آنارشیزم حکومت میکرده !

Monday, December 8, 2008

اژدهای هفت+یک سر

من دلم میخواد یک مامان خوب باشم. هر روز صبح زود بیدار بشم . نانا رو بیدار کنم با هم ورزش و حمام کنیم. صبحانه بخوریم. کارهای خونه رو انجام بدیم. بازی کنیم. خرید بریم . نهار درست کنیم. کارتون نگاه کنیم. نهار بخوریم. قیلوله کنیم. پارک بریم. خونه دوستام بریم که نانا با بچه هاشون بازی کنه. سرزمین عجایب بریم. ناخنهاشو به موقع کوتاه کنم. به موقع ببرمش چکاب پیش دکترش. تا میخواد باهاش بازی کنم. ده تا کتاب تربیت کودک بخونم برای درست بزرگ کردنش . ببرمش خودش اسباب بازیاشو انتخاب کنه. باهاش تو پارک بدو بدو کنم.

من دلم میخواد یک همسر خوب باشم. برای شوهرم غذاهای مورد علاقش رو درست کنم. وقتی میاد خونه آرایش کرده و لباس خوشگل پوشیده و مهربون و خوش اخلاق باشم. خودم خرید کنم. خودم بشورم و بپزم و بندازم و جمع کنم و جابجا کنم. آب تو دل شوهرم تکون نخوره. پا به پاش تا سه شب فوتبال تماشا کنم و ازش توقع نداشته باشم برنامشو با من هماهنگ کنه و زود بیاد و اینجا نره و اونجا بره و بچه رو نگه داره و ... لباساشو خودم اتو کنم. کمدش رو خودم مرتب کنم. تا میتونم لوسش کنم .حرفش رو گوش کنم. غر و نق نکنم و هیچوقت برای هیچ کاری خسته نباشم.

من دلم میخواد دختر خوبی باشم. هر روز به دیدن مامان بابام برم. مامانمو ببرم خونه دوستاش . ببرمش خرید. یا خودم براش خرید کنم. برم سه ساعت بشینم پای حرفای بابام و هی ساعتم رو نگاه نکنم. بچم رو هر روز نندازم سرشون. خوش اخلاق باشم و وسط کار اگه بهم زنگ زدن عین سگ هار پاچشونو نگیرم. هرچی مامان تو مغازه ها قیمت چیزایی رو که نمیخواد پرسید به روی خودم نیارم. باهاش که بیرون رفتم عین موشی که دمش آتیش گرفته هی نگم بدو زود باش. بردبار باشم. روز شصت بار بهشون تلفن کنم. دوبار که ازم یه چیزی رو پرسیدن از کوره در نرم. آدم باشم.

من دلم میخواد عروس خوبی باشم. روزی دوبار زنگ بزنم به مادر شوهرم. وقتی از عمه و خاله و عموم پرسید سه ساعت باش تعریف کنم که کی چی شده ،کی چی خریده، کی کی دستشو کرده تو دماغش. هی ببرمش خونه خواهراش هی ببرمش پاساژ شبها برم خونشون بخوابم. با هم مهمونی بریم.

من دلم میخواد کارمند خوبی باشم.طبق برنامه جلو برم. هر روز به کارام برسم. پیگیری هامو به موقع انجام بدم. صبحها دیر نیام. عصرا جیم نشم. ادای رئیس رو درنیارم. گزارش هامو به موقع رد کنم. نامه بی پاراف به رئیس ندم. نامه هاشو برحسب ضرورت نیست و نابود نکنم. اطلاعاتم به روز باشه. وسط جلسه ول نکنم بیام بیرون. ایده بدم. خلاق باشم. منظم باشم.

من دلم میخواد دوست خوبی باشم. هر هفته به دوستام زنگ بزنم. ماهی یکبار جور کنم ببینمشون. به درد دلاشون گوش کنم. هر وقت زنگ زدن به تلفنشون جواب بدم. بذارم برام درد دل کنن. تولدشون براشون کادو بخرم. ازشون غافل نشم.بلاگهاشونو بخونم و درست و کامل براشون کامنت بذارم. باهاشون چت کنم. حرف بزنم. بگیم بخندیم.
من دلم میخواد شاگرد خوبی باشم. خوب تمرین کنم. حواسم جمع باشه. از خودم ادا در نیارم. حرف گوش کن باشم. خوب گوش کنم. خوب گوش کنم. خوب...

من دلم میخواد کارایی برای خودم بکنم. روحیم رو تقویت کنم. بیشتر کتاب بخونم. ورزش کنم. سر موقع چکاپ برم. رو مد لباس بپوشم و خرید کنم. دکور خونم رو به موقع تغییر بدم. آرایشگاه برم. خرید برم. گردش برم. ساعتهایی تنها باشم و برنامه ریزی کنم و فکر کنم.

من دلم میخواد به جای یک آدم هشت تا آدم بودم!

Saturday, December 6, 2008

!چرت و پرت گانه

از ارتفاعات: قبلن درباره آسانسور فسقلی دو نفره شرکت براتون نوشته بودم. امروز که داشتم میومدم بالا دو تا آقای بلند بالا سوار آسانسور شدند. فی الواقع سه تایی ور دل هم بودیم و من بیشتر از اینکه از ور دل اونا بودن در عذاب باشم از کوتاهی قدم در مقابلشون در عذاب بودم. نکته ی جالبی بود " معمولن کسی که همیشه همه رو. از بالا دیده سخته براش که کسی از بالا نگاهش کنه!"

لالمونی: دلم یه نفرو میخواد که بنشینم هرچی تو دلمه بهش بگم. یکی که نه اونقدر دوستم داشته باشه که بهم تعصب پیدا کرده باشه و نه اونقدر براش ناشناس باشم که نفهمه چی میگم! ناراحت نیستما دلم میخواد حرف بزنم همین!

تسبیح دونه قرمز: میگن یه حاجی بود چهار تا زن عقدی و چهل تا صیغه داشت ، به هر کدوم این زنا یه دونه ی قرمز از یک تسبیح داده بود و بهش گفته بود چون تو سوگلی منی اینو بهت میدم و به بقیه زنها نگو که بهت حسودی نکنند. خلاصه وقتی زنها دورش جمع بودند میگفت همه ی شما رو دوست دارم ولی اونی که دونه ی قرمز تسبیحم پیششه سوگلی منه. مسلمن هر زنی فکر میکرد اونو میگه و کلی کله قند تو دلش آب میشد. تازگی ها بعضی پستها از بعضی بلاگها رو که میخونم یاد این حاجی میفتم!

زنانه: کفش پاشنه بلند. دامن. شومیز. موهای سشوار کشیده افشان. خط چشم پهن. سایه. گوشواره.... صحنه ی جالبی بود. نانا که اومد تو اتاق یه نگاهی به سرتا پام انداخت..خندید..بعد گفت : اینوو....خوشدله...نشین ژونه!!(نسرین جون خانمیه که همیشه خانومه! یعنی برعکس مامان نانا هیچکس هیچوقت با جین و تی شرت و بی جوراب و موهای ژولی پولی ندیدتش!) خلاصه مدتیه که سعی داریم زنانه شویم!

کش مکش: خدایا حالا ما اومدیم یک کلمه اینجا پز دادیم میخوایم دو ساعت خودمون باشیم. این رسمشه؟ ما میکشیم تو نکش دیگه!

Wednesday, December 3, 2008

!خدای عالم هم ترانه میخونه

هفته ای دو ساعت برای خودم. در عین خودخواهی. در عین سر به هوایی. در عین خودم بودن. میخوام این دو ساعت رو برای خودم باشم.

من بدون فکر روش اجرایی و کارگاه و مسئول اچ اس ای و رئیس و مدیر پروژه ومشاور و سی بی و ممیزی و ...

من بدون فکر نانا وتربیتش وهوشش و غذاش و پوشکش و بازیش وحمومش و کوتاهی ناخنهاش وگل سر موهاش و ...

من بدون فکر بانی و آرامشش ورسیدن بهش و کارش و فوتبالش و شب بیداریهاش و ...

من بدون فکر خونه و لباسای کثیف و جارو و پرده و دکوراسیون و ملافه و شمع و رومیزی و مهمونی و ...

من بدون فکر مامان و بابا و عمه و خاله و دوست و آشنا.

من ، خودم، بی کلاس گذاشتن ، بی خوردن خنده ها ، بی ژست خانم مهندس نیکو، همسر آقای بانی ،مامان خانم نانا، دختر آقای فلان ، ...

مثل هفده هجده سالگیم. مثل دانشجوییم. مثل سالهای قبل .

من بی احتیاط و سر به هوا و شیطون و خندون و گرم و صمیمی و بی خیال.

من. خودم. خود راحتم.

Monday, December 1, 2008

قانون سوم نیوتن

یه دایی خدا بیامرزی داشتم که همیشه میگفت :"هرچی آدم از این پایین سفت بگیره ، خدا هم براش از اون بالا سفت میگیره".
باور کنید اینا رو . من به عنوان گیس سفید این جمع ، تک تکشون رو امتحان کردم.

دوست بدارید: بی چشم داشت ، بی توقع ، بدون فکر کردن به عاقبت کار و منفی گرایی. آدمها رو دوست بدارید. از صمیم قلبتون. کلن، تو پیاده رو که از کنار مردم رد میشید تو ذهنتون فکر کنید که مردم رو دوست دارید.
نتیجه: باور کنید محبوب میشید. عده ی کثیری دوستتون خواهند داشت. همون طوری بی شیله پیله و بی توقع.

ببخشید: اگر کسی در حقتون بدی کرد یا فوری به خدمتش برسید یا بهتر از اون ، فوری ببخشیدش.
نتیجه: باور کنید وقتی سوتی به بزرگی نیمی از حیثیتتون دادید شخص تصمیم گیرنده به راحتی میبخشدتون. امتحان کنید.

کمک کنید: مادی ، میگم مادی که اثرش شمردنی باشه. همینطوری از کارای ساده شروع کنید چه میدونم مثلن اگه حس میکنید همکارتون زورش میاد برای بچش مداد رنگی بخره شما سرراهتون بخرید براش. به همین کوچیکی و راحتی.
نتیجه: باور کنید همون میشه که باورش برامون سخته : به ازاء هر دانه هفتاد دانه. من امتحان کردم.

برعکس عمل کنید: تو خیابون به مردم اخم کنید،از همه ایراد بگیرید، تو دلتون از همه طلبکار باشید، همش در فکر انتقام باشید، ناخن خشک باشید، باور کنید همه باهاتون بد میشن دنیا براتون کج و کوله میچرخه و بی برکت میشید.
همه این کارهای مثبت رو بی چشم داشت انجام بدید و به مدت طولانی مثلن یکسال ، دوسال، بی توقع نتیجه مثبت،بی انتظار تاثیرش در زندگیتون. اینطوری جواب میده هر چی خالص تر باشه نتیجه سریعتره. مطمئن باشید.

(اینو من نوشتم .باور کنید. من هم "راز" و "قانون جذب"و "راز شکرگذاری" رو خوندم. نمیگم تاثیر نداشت ولی من امتحان کردم. از وقتی تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش بدم دنیا هم به حرفم گوش داده. هرچی بی توقع تر بودم بیشتر نتیجه گرفتم. شما هم امتحان کنید. در انتظار نتیجه نباشید. خودش میاد)
------------------------------
پ.ن: من هم جزئی از اون اکثریتم که عادت دارم از نبودنها،نداشتنها،سختی ها، کش و قوسها و ناملایمات زندگیم بنویسم. چون توقعم بودن،داشتن،ثبات و ملایمته. ولی اینا قسمت بزرگی از زندگی منند.

Saturday, November 29, 2008

!آدم حسابی ها

دو تا جوون بیست سی ساله بودند. با حرارت درباره ی رئیسشون حرف میزدند که از اون آدم حسابی هاست:
دکترای الکترونیک داره.سالی دو سه بار میره اروپا. کت و شلوار ال سی من میپوشه. انگلیسی و آلمانی رو مثل زبان مادری حرف میزنه. لارژه و ماهی پنجاه ساعت اضافه کاری برای همه پرسنل رد میکنه. یکی از کشوهای میزش مخصوص عطر و اسپری و مسواک و این چیزهاست. و یک سری چیزهای درگوشی و شیطنت آمیز که نشنیدمشون.

بارها و بارها شنیدم که کسی "آدم حسابی" باشه.با خودم فکر کردم به نظر من کی آدم حسابیه؟
آیا همشون تحصیل کرده اند؟
آیا دنیا دیده اند؟ به چند زبان مسلطند؟
آیا الزامن لباس مارک دار میپوشند؟
آیا شیطنتهای مخصوصی دارند؟
میشه رو حرف آدم حسابی ها "حساب" کرد؟

قولشون قوله؟ حرفشون حرفه؟ به چیزی معتقدند یا حزب منفعتند؟ بر حسب ضرورت دروغ تو کارشون هست یا نه؟ حاضرند منافع خودشون رو به خاطر دیگری نادیده بگیرند یا نه کمش کنند؟

آدم حسابی کیه؟ واقعن چه خصوصیات ظاهری و درونی داره؟

Sunday, November 23, 2008

!آقای ابی ؛ شما باید ژاپنی بخوانید

خیلی کم پیش میاد که برنامه تلویزیونی توجهم رو به خودش جلب کنه. ولی تو این دو هفته کانال "تی وی پرشیا" شنبه شب ها یک مسابقه مثلن خوانندگی گذاشته به نام “NEXT PERSIAN STAR” که بدجوری باحاله و گویا برنده این مسابقه یک آلبوم با همکاری این کانال تلویزیونی میتونه داشته باشه.
میدونید به کم و کیف مسابقه و اینکه به قول خودشون هیات ژوری بر چه اساسی کار میکنه و این اصرار بی حد و حصر ستار عزیز بر اینکه نباید تقلید صدای کسی رو بکنید و بعد بلند شدن تمام قدش جلوی کسی که عینن تقلید فرامرز اصلانی رو میکنه یا تکرار حرفهای خانم حیدر زاده توسط آقای زمانی یا عدم توجه هیات ژوری به شناخت دستگاهها و گامها و هرچیزی که اساس موسیقیه و خیلی چیزای دیگه کاری ندارم.
دیشب یک پسر جوون با دستمال سر و عینک گنده و تی شرت و شلوار عجیب غریب یکی از شرکت کنندگان بود. این آقا به سبک سنتی علاقه داشت و آهنگهاش از معین(یادم نیست چی بود) و دلکش(امید جانم ز سفر باز آمد) و امید(باران) بودند.
هیات ژوری عمده اشکالش به این پسر جوون این بود : شما طرز لباس پوشیدنت به چیزی که داری میخونی نمیاد!
خیلی خوشم اومد از تعجب جوونی که بعد اجرا با مجری آهنگ مصاحبه میکرد از اینکه: "مگه لباست باید به آهنگت میومد؟"
واقعن من موندم! یعنی ما تا کی میخوایم با توجه به ظاهر افراد قضاوت کنیم. یعنی تا کی باید یک مشت چیز بی ربط به هم بیاد تا یکی بتونه اون کاری که بازم به همه ی این چیزا بی ربطه انجام بده!
بلافاصله کانال دیگه ای داشت کلیپی از ابی (وقتی تو نیستی) پخش میکرد که با کیمونو تو یک خونه ی ژآپنی نشسته بود.
نمیدونم هیات ژوری نظرش درباره ی این کلیپ و آقای آواز ایران چیه؟

Saturday, November 22, 2008

!عاشقم بر همه عالم ، که همه عالم از اوست

کاش زندگی حقیقی هم مثل زندگی مجازی بود.
کاش میشد بعد یه دوره مردن دوباره زنده شد.

Sunday, July 6, 2008

بگزین ره سلامت ، ترک ره بلا کن

دوست دارم در آخرین پست این بلاگ ، کامنتی به یادگار از هریک از شما داشته باشم.
حتی اگر بار اول است که اینجا را میخوانید.
حتی اگر تا به حال کامنتی نگذاشته اید. برایم خطی به یادگار بنویسید.
و شما که هر روز پذیرایم بوده اید و پذیرایتان بوده ام.
------------------------------
پ.ن:
دینی رو منتقل کردم اینجا:diyaanaa.blogspot.com

و به امید دیدار!

Wednesday, June 25, 2008

و... پایان

بعد از چهل و پنج دقیقه صحبت پای موبایل با آقای دکتر پشت در دندانپزشکی .آقای دکتر بهت میفهمونه که: "عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

بعد از یک ساعت صحبت با خانم دکتر روبروی در بسته ی یک مغازه تو پاساژ. خانم دکتر بهت میفهمونه که:
"عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

بعد از روزها کلنجار رفتن با خودت و تجربه کردن کشش و کرنش و تنش و چندین و جند "اش" که تو دانشکده یادت دادند در باره ی خواص مواد خودت به خودت میفهمونی که
"عزیزم تنها راه زنده موندنت خودکشیه"

یوزر نیم و پس وردت رو وارد میکنی.
نفس عمیقی میکشی.
و خودکشی میکنی.
به همین سادگی!

Monday, June 23, 2008

زنانه

1. فهمیده ام "مرد" بودن یک " زن" کار ابلهانه ای بیش نیست. که تو به عنوان یک زن بدبختیهای یک مرد را تحمل میکنی و در نهایت نتیجه ای که یک مرد از تحمل بدبختیهایش بدست می آورد ، بدست نمی آوری.

2. میخواهم قبول کنم که یک "زن" یک" زن" است و فرقی نمیکند که شوهر کرده است یا بچه دارد. به زندگی اش علاقه مند است یا هرچه. او یک "زن" است و باید به چشم یک "زن" به او نگریست. باید هر روز به رنگ و مدل لباس و مو و آرایش او دقت کرد. باید توجه کرد که چاق شده است یا لاغر. باید درباره ی تن صدایش ساعتها بحث کرد.باید لبخندش را به خود گرفت و رفتار محبت آمیزش را "نخ دادن" تصور کرد. که اگر نمیخواهد در جامعه حضور پیدا نکند ، که اگر نمیخواهد لبخند نزند، که اگر نمیخواهد مثل یک انسان با انسان دیگری رفتار نکند که مثل یک "زن" در مقابل یک "مرد" رفتار کند. که اگر خندید یعنی "جلف" است و اگر تو را چون انسانی پذیرفت ، ارتباط کلامی با تو برقرار کرد، هراز گاهی شوخی چاشنی صحبتش کرد، و حرفت را "متلک" نپنداشت و با حرفی پاسخش گفت، اگر گاهی سراغی از تو گرفت که چرا نیامدی یا چه شده که غمگینی، یعنی که تو موجود خاصی برایش هستی. یعنی که حفره ی خالی در قلب یا مغز او را تو پر میکنی. یعنی که آنچه دارد برایش کافی نیست و تو،"یک مرد" دیگر، برآورنده ی نیازی هرچند عاطفی در اویی. که اگر چنین نبود با تو رفتاری دگرگونه داشت.

3.علی رغم زندگی جند سال اخیر و فرهنگ جامعه و هزاران درد بی درمون دیگه که به من اثبات میکرد که اگه میخوای بهتر از الانت باشی " مرد" باش. از امروز صبح تصمیم گرفتم "زن" باشم. بدبختی ها و مصائب "زن" بودنم را بپذیرم و بپذیرم که هیچ جای دنیا آسمانی آبی تر از اینجا ندارد.

4. دیروز درباره ی موضوعی ، با دوستی ، بحثی ، داشتم. نه چندان بحث که بیشتر شنونده بودم و تحلیلگر تا گوینده. میخواستم ببینم نظر کسی که از مسائل(شاید بهتر است بگویم حوادث) اخیر زندگی ام بی خبر نیست- درباره ی آنچه میپندارم هستم- چیست؟ روشنتر شدم و غمگینتر !

Monday, June 16, 2008

خ ی ا ن ت ه؟؟؟؟

خوندم...خوندم...پست مشتی جان پست فهیم جان..کامنتهای دوست جانها...جوابهاشون رو...به قول یکی از مرحومین بلاگستان نخود پوکید!
راستش نظر من اینه: تعریف خیانت کاملن شفاف و واضحه. اینکه شما به همسرتون وفادار نباشید. حالا اون (*سرده ،داغه،ولرمه،بداخلاقه،بیماره،بد عنقه،فرهنگ...اش با شما هم خونی نداره،اصلن روانیه)،در نفس ماجرا فرقی نمیکنه. شما وفادار نبودید و خیانت کردید.
دقت کنید:"شما خیانت کردید" تمام! و از آنجایی که بر اساس قانون سوم نیوتن متاسفانه هر عملی را عکس العملی هست مساوی با آن و فلان،در آینده نزدیک یا دور نتیجه ی عملتون رو هم میبینید.
ولی اینکه تعریف خیانت چیه! مطمئنن ... با غیر همسر از دید اکثریت ما خیانته. (حالا به هر دلیلی، یکبار یا مدام،کامل یا غیر کامل، تا حد...یا نرسیده بهش یا فرسنگها فاصله باهاش..) در هر حال از دید من هم این قطعن خیانته اسمش.
ولی خیانت روحی با جسمی کمی متفاوته. اینکه مرد یا زن متاهلی خیال شخص دیگه ای غیر همسرش رو در سر میپرورونه یا به شخص دیگه ای وابستگی عاطفی داره یا چه میدونم از این قبیل آیا اسمش خیانته یا نه؟
اینکه مثلن نیکو با آقای ایکس چت میکنه تو چت بهش میگه قربونت برم اسمش خیانته یا نه؟
اینکه مثلن بانی همکار خانم داره و هر روز صبح باهاش دست میده و روبوسی میکنه خیانته یا نه؟
نظر اینجانب علامه نیکو در این موارد اینه:
تا عملی به صورت جسمی نرسه خیانت نیست.
و صد البته هنوز بین علما در این مورد اختلاف وجود داره. بعضی میگن اصلن چت کردن زن و مرد نامحرم جای ایراد داره چه برسه توش قربون هم هم بروند.
بعضی میگن در محیط مجازی همه خواهر و برادرند و چه پسندیده که همه دست جمعی قربون هم بروند!
بعضی میگن کلهم همکاری زن و مرد نا محرم زیر یک سقف حرام میباشد.
بعضی دیگر ادعا دارند تا زمانی که ...پدید نیاید مجاز و بعد از آن جای تردید وجود دارد.
خلاصه اینکه خودمون رو گول نزنیم . اگه خیانت کردیم خب کردیم دیگه. اگه ناراحتیم بابتش خوب دیگه نکنیم الکی هم نیایم بگیم چون طرفم * بود این اسمش خیانت نیست.
از خیانت طرفداری نکنید که بدجوری فاجعس و واقعن همین حمایتها قبح عمل رو از بین میبره.
و من البته به شخصه میدونم و سعی میکنم درک کنم که خیانتکار دلایل قابل توجیهی برای عملش داره. ولی اینکه گفته میشه اگر طرف مقابل*بود آنگاه خیانت نیست....نوووچ...تو کت من نمیره!

Wednesday, June 11, 2008

یک سال و هفت ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
من برگشتم خدمتتون! با یک گزارش تصویری!

اینجا منو آوردن دم در موزه لوور. نمیدونید مامان فرهنگ دوستم چقدر ته دلش خوشحال بود که با وجود من نمیتونه بره موزه







اینجا هم یک فضای سبز (به قول مامانم) بود تو شانزه لیزه. بعد یه هاپویی رو از دور دیدم خوشحال شدم . نگو هاپوه هم خوشحال شده و به سرعت خودشو به کتلتی که من براش انداختم زیر صندلیم رسوند. چشمتون روز بد نبینه هی پاهامو به هم میکشیدم و هی جیغ میزدم و هی با هاپو بای بای میکردم که یعنی برو! همه فهمیدن من دختر کی ام










اینجا هم منو سوار اتوبوس توریستی کردند و من به نشانه اعتراض روزگارشونو سیاه کردم. همش دلم میخواست راه برم. یا برم یه جای دیگه بنشینم. یا برم پیش نی نی. یا آب میخواستم یا نون. خلاصه تا اینا باشن برای من تاکسی بگیرن!(جان من فاصله دندونها رو دارین!)







عاشق جوجو ها شدم. تا میدیدمشون جیغ میزدم جوجو...جوجو...هام..هام. بعد براشون هام پرت میکردم و تا میومدن بخورن یا دنبالشون میکردم یا پامو میذاشتم رو هامه تا جوجوه خیط بشه. بعد قاه قاه میخندیدم.








این پله ها رو میبینید سمت چپ عکس؟ هی به این مامان تنبل گفتم بیا با هم بریم بالا. هی خودشو زد به اون راه که نمیشه.











من هم خودم دست به کار شدم!










اینجا هم تو قطار بودم. هی خواستم راه برم با مردم معاشرت کنم که نذاشتند. من هم جورابمو کردم تو دستم و با هاش به مردم اشاره میکردم و میگفتم: بیو بیو بیو..(بیا منو بغل کن).











بعد هم یهو همچین شدم!










اینجا میخواستیم بریم گردش ولی من دلم میخواست بمونم چمنهای حیاط رو کوتاه کنم

!











بعدش تا اومدم آب بخورم دیدم همه رفته اند و من جا موندم!











این شازده پسر عمومه. تا میرفتیم بیرون بهش میگفتم: دششش...دششش..(دست منو بگیر).











ولی بعدش اینطوری میشد!










من هم گفتم بی خیال میرم خودم هام میخورم. تو برو بدو بدو بکن تا خسته بشی!میبینید چه خوشحالم!










این هم عکس من و طاووس! وای که چقدر مامانم حرص خورد تو باغ وحش. بعدش هم که افتادم زمین و دماغم خون اومد و لبم کبود شد. بعدش هم بارون گرفت و موش آبکشیده شدیم!










منو دارین؟ چقدر آب و جوجوهای تو آب رو دوست دارم..تا رودخونه میدیدم فوری جیغ میزدم: مویی...مویی..(ماهی)










اینجا هم از بس جوجوها رو دوست داشتم که می می ام رو بهشون تعارف کردم!












همه راننده های تراموا با من دوست شدند. تا صدای زنگش رو میشنیدم جیغغغ میزدم که مواششش...مواششش (ماشین!) بعد اونقدر بای بای میکردم تا تراموا تبدیل به نقطه بشه!











اینجا هم تو فرودگاه مشغول مطالعه ام!

















و دست آخر بعد اینکه بابای بیچاره ام کلی منو از بغل این مهماندار گرفت به اون مهماندار تحویل داد و خیلی در این راه زجر کشید خوابم برد. این منم در تخت هواپیما!










در این سفر اسمم رو یاد گرفتم: نیااااناااا!

Tuesday, May 20, 2008

! به من بگو کجایی

از نیکو به کلیه واحد ها:
آرایه: میدونی حس میکنم خیلی قویتر از اونی هستی که نشون میدی. امیدوارم یک روزی زندگی با ما راه بیاد. ولی تا اون روز ما باید باهاش راه بیایم. قوه تخیلت حرف نداره دخملم!
------------------------
آریا: وقتی پستهاتو میخونم ....خجالت میکشم از خودم. راست میگم یکبار هم قبلن گفته بودم. معمولن شعرهات به دلم مینشینه و همیشه برای تو و آویشن آرزوی سعادت میکنم. کاش این دوران طلایی طولانی تر میشد براتون.
------------------------
احسانه: یعنی میدونم که از اینهمه درگیری خسته نمیشی و لذت میبری. نفهمیدم آخرش تو در رانندگی پیشرفت کردی یا نه! هنوز به قول احمد آدمها رو به شکل موانع ده امتیازی میبینی؟ مشتاق دیدار خانم!
-----------------------
احمد: گمونم اگه کمی وارد طنزپردازی بشی بد نباشه. میدونم مایشو داری. برداشتهای ضد و نقیضی از پستهات میکنم. راستش هنوز زیاد دستم نیومده!
-----------------------
خاتون: انرژی که پستهات به من میده...اوووه باهات حساب میکنم. هر پست پونصد تو.من. خاتونکم امیدوارم همیشه در این دوران طلایی غوطه بخوریو بدون که در گذشته کار ارزشمندی کردی که پاداشش آشنایی با جان جانان بوده!
----------------------
رضا: همیشه غایب. احتمالن دست شما جای دیگه بنده دیگه؟! (نیکو پلیس میشود). بی اندازه از بی غل و غشی شخصیتت لذت میبرم . آخر عکس صباتو نذاشتی تو بلاگ. نکنه توهم مثل من که به گذاشتن آهنگ آلرژی دارم به گذاشتن عکس حساسی؟
----------------------
سارا: دخملم معلومه تو کجایی؟ صد سالی یکبار یک کامنتی میذاری. اون موقعها حداقل چهار تا آف عمومی میذاشتی میفهمیدیم زنده ای. الان هم که اونقدر تلفات زیاد شده که باز جای شکرش باقیه تو یک کورسویی میزنی!
----------------------
شبنم: هستی...نیستی...پیش بینی نمیکنم که با این روال ادامه بدی. گمونم هنو پیدا نکردی چی و چطور میخوای بگی نه؟ مطمئنم به زودی قالب نوشته هاتو تغییر میدی1 پونصد شرط میبندم!
----------------------
شیما: شیمای مهربون. تکه ی ننو.شته های منو تکمیل میکنی همیشه. داستانهای تو رو میخونم و تحسین میکنم. همین. چطور ادامه ی فکرمو میخونی؟
----------------------
فریدا: یکی از شخصیتهایی که همیشه برام جالبی. جالب شاید کلمه مناسبی نباشه نمیدونم. ماجراهات جذابه و معمولن اون وسطها چیزی وجود داره که میگه اینا پوسته ی نوشتمه توش دقت کن موضوع چیز دیگه ایه!
---------------------
مادموازل آرزو: فراز ...نشیب... پیچ...خم...سرعت صد و هشتاد...ترمز دستی...آسمون پر رعد و برق...آریزی اینقدر این دکمه ی آن و آف رو تند تند نزن جان خودم موتور مغزت میپوکه ها. نه؟ قبول کن من اینکارو کردم که اینطوری شدم دیگه! خطم قطعه. گرفتم.
-----------------------
مهناز: حس میکنم اونجا نشستی داری همه رو از پنجره نگاه میکنی و بای بای میکنی. مهناز هنوز وقت نکردم درست و حسابی درباره اون موضوع فکر کنم ولی باور کن یادم نرفته. پیشنهاد خیلی خوبی بود.
-----------------------
نازمنگولا: معلومه کجایید شما؟
----------------------
نازنین: ای خدا گمونم این نیما دیگه داره کار میده دستت. مدیون منی اگه عروسی دعوتم نکنی. بعد من عین اون تکه فیلم سنتوری که لاتا ریختن تو عروسی یارو همه رو لت و پار کردند وارد صحنه میشم!
----------------------
نلی: تو قرار بود یک خبر از خودت بدی. چی شد؟
-----------------------
پارمیدا: البته مامان پارمیدا. بابت این چند روز ممنونم. راهنماییات خیلی به دردم خورد. خدا رو شکر میکنم که هنوز بانوانی وجود دارند که کم نمیارن!!
-----------------------
پروانه: مامااااااان...فیلتری....دیروز با فیلتر شکن امدم فیله شکسته شد ولی کامنت دونی باز نشد. آی لجم میگیره آپ کنی من نتونم بخونم..ای لجم میگیره. عکس دیزی سرا رو برات بگیرم؟
----------------------
پریا: تازگی مرموز شدی خواهر. حواست هست؟
-------------------------
گلدونه: صبح خود را با بلاگ گلدونه آغاز کنید!
--------------------------
اقلیما: ببین یعنی فکر مرخصی رفتن هر کسی رو میکردم غیر تو. جون تو باورم نمیشد. بهت پیامک دادم خواهر ولی گفت نرسیده دستت. الانم که خط خودم قطعه. زنده ای یعنی؟ این چه کاری بود؟
---------------------------
الهام: الی...دوستت داریم.الی...دوستت داریم. بابا امان از این کار تو. یعنی من موندم اینا چطوری باید بگن خانم الی ما به شما محتاجیم؟ باور کن صبحها صداشونو میشنوم!
-----------------------
شراره: چی بگم شرار؟ حیف شد حداقل آرشیو رو میذاشتی بخونیم!
----------------------
شهربانو: میخواهم آذری بیاموزم. یعنی میشه یک نفر اینهمه خاطرهخ آموزنده داشته باشه. عالیه.
------------------------
فهیم: شما هم ایضن. بازم میگم فهیم یا تو خیلی ساده ای.... یا من خیلی ساده ام....یا...همین. یا نداره! یعنی آدم تا کی میتونه همه کار رو عالی انجام بده؟ همیشه؟ یعنی میشه؟
-----------------------
مشتی ماشالا: میدونی مشتی جان آدمها خیلی با اون تصوری که ازشون داری مکتفاوتند. درباره تو من اینو به وضوح دریافتم!
----------------------
نگاهی نو: دوست دارم بیشتر بنویسی هرچند عکسها هم خیلی خوبند. من یک روز تو را اد خواهم کرد. خدایا حافظه منو قوی کن.
-----------------------
حاج باران: بعضی نخها هستند که هرچی نازکتر میشن محکمتر میشن. همیشه با باز کردن بلاگت این احساس بهم دست میده.
------------------------
خانم خونه: نوشته هاتو دوست دارم ولی گاهن ممکنه به خاطرشون منفجرم کنی خواهر. یا از شدت طولانی بودن. یا بامزه گی.
-----------------------
مرجان: یعنی الان بهتر؟ از اون سید خدا چه خبر؟؟ای خدا!!!!
-----------------------
آبینه: خوبه. ادامه بده. جون تو این روشی که تو در پیش گرفتی جواب میده!
------------------------
وحید: خستگی آدم در میره. البته معمولن!
-------------------------
سولماز: کم پیدا نا پیدایی ها! کجایی ها! آدم قوز فیش میشه در هم بر هم شدی ها؟!
-------------------------
جوجو: اووووه...بابا مهندس... بابا کارخونه...بابا مدیر تولید... چیزی بگو... حرفی بزن...
-------------------------------------------------

ما یک مدت نیستیم. داریم میریم مسافرت. بچه های خوبی باشید به گاز و برق و آب و تلفن دست نزنید تا من بیام.
میدونم دلم برای تک تکتون تنگ خواهد شد. جاتونو خالی میکنم.

Saturday, May 17, 2008

یکسال و هفت ماهگی تقریبن

خاله جونیا عمو جونیا سلام
حال و احوالتون خوبه؟ من اومدم فوری براتون چند تا عکس بذارم و برم. چون خیلی کار دارم. تصمیم گرفتم برم مهد کودک. چون مامانیم مریض شده و مامی(همون ماما با خنده شدیدن بدجنسی) نمیتونه خوب به من برسه. ضمنن مامانم اینا هم مجبورن به دلیل بعد مسافت خونمون تا خونشون بیان با مامی زندگی کنند تا منو نگه داره! و مامانم دراثر بازم بعد مسافت خونه مامی تا محل کارش و فجایعی که بعد از کار میبینه داره جان به جان آفرین تسلیم میکنه!
کلمات جدید من: بیا (مساوی است با بگیر – بده – بیا بریم – بغلم کن – بیا اینجا – بده بخورم – و...)- دایی – علی – ال(به ضم اول یعنی گل) – ابیز(به فتح اول یعنی حافظ) – بیش (یعنی بنشینم) – بایین(پایین و بالا هم!) – اش (به فتح اول یعنی کفش)- مویی (ضم اول یعنی ماهی) –
تا میبینم یکی خوابیده انگشتمو میذارم رو دماغمو میگم هیشششش بعد دستمو میذارم رو لپم و سرمو لج میکنم یعنی خوابیده.
تا فوتبال نشون میده جیغ میزنم تو...تو...(توپ)
هر وقت تلویزیون آخوند نشون میده(علی الخصوص شخص اول مملکت) لبامو جمع میکنم و با لوسی میگم ناناااا...نانااا...(یعنی کانال رو عوض کنید بذارید رو آهنگ)
دیگه نمیذارم پوشکمو عوض کنن. فوری مانند دورندگان دو سرعت فرار میکنم و کسی به گرد پام نمیرسه.
دستای عروسکمو میگیرم ومیگم تا...تا...اب (به فتح اول) یعنی تاب تاب عباسی...
دیگه دلم نمیخواد تو صندلیم تو ماشین بنشینم و هربار با اون انگشتای فسقلی به صندلی اشاره میکنم که منو اونجا بنشونید و بعد آنچنان زاری و مویه راه میندازم که دل سنگم آب میشه. امان از این مامان سنگ دلم که توجه نمیکنه.
کرم پامو برداشتم و صفحه تلویزیون. میز کامپیوتر. و بدتر از همه پاها تا رون. دستها تا بازو و تمام صورت به انضمام سوراخ گوشها و گردنم رو تا میتونستم پر کرم کردم!
من دارم میرم مسافرت . وقتی برگشتم براتون کلی عکس میذارم.
مراقب خودتون باشید و از زندگی لذت ببرید.

Monday, May 12, 2008

اند بد شانسی

فکرشو بکنید سپر ماشینتو رو چسبوندید به گلگیر ماشین جلویی پاتون رو کلاجه و دارید همینطوری هی گازمیدید و دستتون رو هم از روی بوق بر نمیدارید. راننده جلویی هم فقط پشت کلش معلومه و نه بهتون راه میده نه تند تر میره! قیافتون رو هم کردید عین برج زهر مار و هی از آینه بغلو نگاه میکنید. در همین هین گوشیتون زنگ میزنه و میبینید دوست بانیه (حالا دوست شوهر یا زنتونه که براش خدای شخصیتید)
سلام نیکو جان!
سلام علی جان خوبی؟
آره ببینم تو الان تو سربالایی کامرانیه نیستی؟
هان؟ بله چرا هستم.
صدای خنده!
میبینی علی از صندلی کنار راننده ماشین جلویی برمیگرده و باهات بای بای میکنه! راننده هم امیر داداششه که همین هفته پیش از فرنگستون اومده و خودت کلی در نقد رانندگی و فرهنگ آن در ایران براش داد سخن دادی.

توی پارک با بچت نشستی و برای اینکه غذاشو بخوره هی براش قصه میگی:
(با صدای کلفت و خش دار)گرگه گفت: آی کدو قلقله زن تو ندیدی پیرزن؟
(با صدای نازک جیغ جیغی)قلم بده قلم بده من کدوی قلقلیم!
بعد بچه میگه نانا نانا (یعنی شعر بخون)
(بازم با صدای جیغ جیغی) ماهی خوب و ناز من تو آ ب شنا میکنه واسم...
بعد بچه دست دستی میکنه و تو هم یادت میره که اصولن پارک یک محیط عمومیه و شروع میکنی دست دستی و نانای با بچه که یهو یه صدایی میگه: سلام خانم نیکو! دنیا دور سرت میچرخه! اه! آخه وکیل شرکت تو پارک چکار میکنه!!!!
--------------
پ.ن:
3. مرگ بر منطق!
4. مرگ بر صراحت!
5. مرگ بر حاضرجوابی!
6. مرگ بر زود دخترخاله شدن!
7. مرگ بر پستی که صبح علی الطلوع حالت را بگیرد!
8. مرگ بر هرآنچه در توست و نمیخواهی اش و هرآنچه در تو نیست و میخواهی اش!(جمله از خودمان است!)

Saturday, May 10, 2008

حاشیه

دقیقن دو هفته وقت دارم تا به حجم وسیعی از کارهای عقب مونده و جلو مونده و کنار مونده و غیره سرو سامون بدم. لیست کارهایی که باید انجام بشه رو دارم تهیه میکنم. تقریبن چهل درصدشون به من مربوط نمیشه و جور دیگرانه که من میکشم.
امروز صبح که اومدم با توجه به اندک وقتی که مونده گفتم بذار چشممو باز کنم و مثل برنامم عمل کنم. میدونید که معمولن یک برنامه توپ تهیه میکنیم و به ده درصدش هم عمل نمیکنیم. خلاصه بعد یکساعت تاخیری که عاملش ترافیک ناجوانمردانه صبح بود (نمیدونم گرون شدن برنج به ترافیک هم ربط داره؟) به میزم نرسیده بودم که توسط رئیس احضار شدم. دقیقن بیست و پنج دقیقه منو سرپا نگه داشت و برام داستان کارگاه رفتنش رو تعریف کرد و در نهایت لیست اسامی نفرات HSE کارگاه که خدا وکیلی مخم سوت کشید. میخواستم با لیست بزنم توی سرش. فکرش رو بکنید کل کارگاه بیست نفر نیستند هنوز ولی دو ماهه هشت نفر با عناوین مدیر،جانشین مدیر، جانشین جانشین مدیر، جانشین جانشین جانشین...ایمنی دارند اونجا کار میکنند مثلن. خلاصه گفتم چه خبره رئیس جان؟ با دهن باز نگاهم کرد و گفت: ها....آره منم فکر کردم زیادن!!هیچی. تا نشستم رو صندلیم زنگ زده که فردا هماهنگ کنید بریم شرکت...درباره استعلام قیمتشون حرف بزنیم. میگم رئیس جان اونا باید بیان نه ما بریم. میگه نه بعد فکر میکنند قطعن انتخاب شدن! حالا بیا بفهمون که چه فرقی میکنه! بی خیال شدم. تا اومدم نگاهی به برنامم بندازم ده تا گزارش گذاشت رو میزم که اگه میشه ایها رو یک نگاه بنداز ببین درستند. دیدم گزارش ارزیابی ریسک کارگاهه. آقا همچین لجم در اومده بود که نگو! رفتم یک سری اطلاعات از سایت شرکت دربیارم نزدیک بود دست به خودکشی بزنم. یعنی خدایی دلم میخواد آدرس سایتو بذارم اینجا تا شما هم دست به خودکشی بزنید. هیچی دو سه برگ کاغذ برداشتم طرح اولیه یک سایت ابتدایی رو روش کشیدم بدم رئیس که به اسم خودش بده به مدیر آی تی. هنوز از اون کار فارغ نشدم که دیدم گزارشهای کنترل پروژه رو گذاشت رو میزم با یک اسم دیگه. میگم رئیس جان اگه من قراره اینا رو بررسی کنم پس اون شونصد نفر تو دفتر فنی و کنترل پروژه چه کاره اند. میخنده و میره.
خدایی میدونم تا عصر برام چهل تا آش دیگه پخته. همنطوری ساعتها و روزها میره و من موندم و یک برنامه که شصت درصدش مسئولیت مسلم منه. الان میبینم که شدم ساپورت کننده واحدهای مختلف. کارهای خودم تلنبار شده و باید هول هولکی وسط کارهای متفرقه به کارهای اصلی برسم.
یادمه. یکی از مفاد برنامه سال 87 خلاص شدن از شر کارهای جانبی بود. تا حالا به این شدت درک نکرده بودم که در کارهای متفرقه غرق شده ام. خلاصی از دستشون خیلی سخته. یعنی امیدی ندارم .

Monday, May 5, 2008

چندگانه

1. این روزها صبحها با خودم درگیرم: یک گروه پسر بچه ده دوازده ساله میبینم که با ماشین آخرین مدل به مدرسه رسونده میشن. بهترین لباسها و وسایل همراهشونه و نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهشون. یک سری پسر بچه ده دوازده ساله میبینم که با رنگ چهره زرد و لباسهای رنگ و رو رفته و خیلی بزرگ یا خیلی کوچک به تنشون کنار پیاده رو منتظر کار کردن به عنوان کارگر ساده ایستاده اند. یعنی وقتی گروه دوم تو خونه گروه اول مشغول به کار میشن نمیگن چرا؟


2. در ارتباط با دیگران خصوصن ارتباط صمیمانه مسئله ای هست که برام خیلی مهمه. برام مهمه که طرف مقابلم از در چه راستایی بهم نگاه میکنه. از نگاههای از بالا و از پایین متنفرم. به نظرم آفت یک ارتباط دوستانه همین تقابل دید زاویه داره. کسانی که از بالا بهم نگاه میکنند به نظرم آدمهای ضعیفی میان که میخوان خودشون رو فراتر از اونی که هستند نشون بدند. کسانی که از پایین نگاهم میکنند علاوه بر اینکه به شدت معذبم میکنند یک حس مزاحمت دست و پا گیر درم ایجاد میکنند که میخوام هرچه زودتر از دستشون راحت بشم. دلم میخواد در ارتباطات نزدیکم چشم تو چشم طرف مقابلم باشم.

3. منم میخوام مثل اینجا یک رای گیری راه بندازم درباره بهترین بلاگ در محدوده ای که خودمون(همین من و شماها )هستیم راه بندازم که از دید خودمون بهترین بلاگی که در چند ماه اخیر خوندیم رو معرفی کنیم . نظرتون چیه؟ فکر کنم با مزه بشه نه؟ دعوا نشه!

4. کوکب عزیزم یک سبد یاس و بلبل و سنبل تقدیم تو باد – همسرت ابوطالب
زیور مهربانم. همیشه دوستت دارم – همسرت خرم
سلمه جان تولدت مبارک – ایوب
صفدر علی عزیزم مهربانیت امید زندگی مناست. همسرت انیس
جان خودم این اسمها رو از خودم در نیاوردم از ایران امروز اون قسمت تقدیر و تشکر و فلانش خوندم...یعنی هنوز کسی از این اسامی برای بچش میذاره؟؟؟
========
پ.ن:
الف. در مورد پست چهره: بابا من دوبار به بانی اشاره کردم تازه یکبارش که تلویحی بود. چهره ی دوست داشتنی از دید خودم رو گفتم. ولی خوشحالم فکر کردید که بانی اینقدر خوشگله! چون همه میگن که ما دو تا خیلی شبیه به هم هستیم! (البته مامانم همیشه این مسئله رو انکار میکنه). جدن شاید چهره بانی به استاندارد من منطبق نباشه ولی مورد آخر رو داره. شواهد عینی رو اول در بلاگستان نوشته بودم. بعدش پشیمون شدم!
ب. در مورد پست دینی: اونی که پشت دینیه تو عکس اول بانیه! یعنی منو میکشه اگه بفهمه این عکس خوش تیپشو گذاشتم اینجا!

Saturday, May 3, 2008

یکسال و شش ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
صدای یک دینی یکسال و نیمه رو میشنوید. من الان حسابی بزرگ شدم ماشالا. ولی باریک و بلند شدم! هربار مامانم منو میبره دکتر میگه قدم خیلی خوبه ولی وزنم...هر هر...(یعنی معمولی رو به کمه!)
اونقدر خوب حرف میزنم که نگید. تازه آواز هم میخونم : ددودو...دودو..ددو دووو.دودو...همش دلم میخواد برم دد...هرکیو ببینم که داره میره دد فوری میپرم تو بغلش و اصلن هم برام مهم نیست که میشناسمش یا نه. بعد هم فوری با مامانم بای بای کرده حسابی ضایعش میکنم. هر وقت با کالسکه بیرون میریم من با همه ی ماشینهایی که رد میشن بای بای میکنم و مردم از تو ماشینهاشون برام ابراز احساسات میکنند.
از اونجا که عادت کردم صبحها بابام رو ببینم پنج شنبه ها که بابا میره و مامان هست ، وقتی بیدار میشم با صدای بم و ترسناک و چشای پف کرده با مامانم نگاه میکنم بعد میگم: بابا...بعد دوباره خودمو همون شکلی میکنم میگم نی.....بعد میگم مامممما...بعد دوباره میفتم میخوابم!
وقتی قراره جایی بریم زودتر از همه میرم درم در و هی داد میزنم بیییییم...(یعنی بریم) و اشاره میکنم به جا کفشی که کبششش(کفش منو پام کنید) بعد که در باز شد میپرم بیرون و چون از صدای خودم کیف میکنم کلی تو راه پله داد میزنم و آواز اده بوده میخونم. بعد هم اگه بریم پارکینگ زیر زمین تا در آسانسور باز میشه میدوم بیرون سمت خونه ی سرایدار و داد میزنم ابییییییییییییب...ابییییییییییب....(حبیب:اسم آقای سرایداره) آخه من خیلی ابیب رو دوست دارم. خودم با حس برترم هرچی سرایدار و کارگر و باغبان و...هست میبینم میفهمم هم جنس ابیبه و با دیدنشون داد میزنم: ابییییییییب!
هر وقت منو میبرن پارک از دور که بچه ها رو میبینم داد میزنم تاب تاب...تاب تاب... بعد میدوم تو زمین بازی و یک نی نی اندازه خودم گیر میارم و نازش میکنم. البته خیلی بدم میاد نی نی ها منو بغل کنند یا طبق معمول دست به موهام بزنند. از سرسره بلند خوشم میاد ولی نمیذارن من سوارش بشم. میرم دم سرسره می ایستم و تا بچه ها سر میخورند من قاه قاه میخندم و آستینم رو میکنم تو دهنم. مامانم البته فکر میکنه من برخلاف ظاهرم بجه اجتماعی نیستم که در مقابل نی نی ها مجبور به آستین خوردن میشم.
وقتی خیلی از کسی خوشم بیاد به لقب ماما..(مامان ) ملقبش میکنم. وقتی هم که تو اتاقم مشغول بازی ام هرچند وقت یکبار میام بیرون یا از همونجا داد میزنم ماماا!!! ببینم مامانم سرجاشه یا فرار کرده! البته مامان بابام داره نهایت تلاشش رو میکنه که من بهش بگم مامی.. ولی من با نهایت مسخرگی نگاهش میکنم بعد با تمام وجود داد مینم ماماااا!!!
دیروز برای اولین بار با تلاش زیاد موفق شدم شلوارم رو بپوشم! البته قبلن هم این کار رو میکردم ولی آستین پیراهن رو میکردم تو پام و راه میفتادم. یا جورابای بابام رو تا رونم میکشیدم بالا .ولی این دفعه واقعن لباس پوشیدم.
هر چیز دسته داری که پیدا کنم میندازمش تو دست و بعد با همه بای بای میکنم که یعنی من کیفمو برداشتم و دارم میرم.
هی الکی میگم آب آب ...بعد لیوان آب رو به زور میگیرم و میبرم یه گوشه یواشکی آب بازی میکنم. و تا میبنم کسی متوجهم شده لیوان رو میبرم سمت دهنم که یعنی من دارم آب میخورم.
چند روز پیش بابام جعبه پیتزاش رو برگردوند و همشو ریخت رو زمین و رفت. بعد من تا دیدم اومدم دست مامانمو کشیدم بردم آشپزخونه بعد در حالیکه دستامو گذاشته بودم پشتم و سرمو تکون میدادم و میگفتم نچ نچ...(کلن هرچی بریزه رو زمین من نچ نچ میکنم. بعد جارو رو نشون میدم ومیگم ووو..ووو...)
دیشب منو بردند تولد. این نی نی که تولدش بود شش ماه از من کوچکتره ولی اندازه منه و تپل تر البته. بعد هروقت منو میبینه میزنتم. منم یک روز عکس این نی نی رو از رو میز برداشتم بردم تو اتاقم بعد حسابی عکسش رو د کردم (زدم).کلی تو تولد نانای کردم و هربار هم که با نانای از جلوی بابا بزرگ نی نی رد میشم پاشو لگد میکردم بعد برمیگشتم بهش میخندیدم، بعد از زیر یک مبل یک زیر پایه ای پیدا کردم و یادم افتاد نمازم رو نخوندم. در نتیجه وسط نانای کنندگان محترم ایستادم و مشغول نماز خوندن شدم! این نی نی هم یک زرافه داشت که نمیدادش من باهاش بازی کنم. منم یواشکی زرافه رو برداشتم بعد که حسابی باهاش بازی کردم هی میدویدم جلوی نی نی و زرافه رو میگرفتم جلوی چشماش و بعد در میرفتم. بعد نی نی چاقالو که نمیتونه راه بره کلی جیغ میزد و من کلی ذوق میکردم.
فقط کافیه چیزی به سرم یا دستم یا هرجام بخوره تا حسابی دش نکنم دست بر نمیدارم. یکبار هم از روی صندلی میز کامپیوتر افتادم و در حالیکه جیغ بنفش میکشیدم و نفسم به زور در میومد هی میگفتم د..د...یعنی مامانم فوری زمین و میز و صندلی و هرچی اونجا هست رو د کنه.
یه چیزی در گوشی بهتون بگم : این مامانم چند روزی بود که مالیخولیا گرفته بود بعد هی چند بار اومد اینجا رو بپوکونه ، حتی تا مرحله ای که ازش پرسید آیا مطمئنید میخواید بلاگتونو بترکونید هم پیش رفت ولی همون موقع من با لبخند اومدم جلوی چشمش و گفتم مامااا...بعد نتونست و سرشو انداخت پایین و گفت نه! البته ولش کنید حتی اگه اون هم ننویسه من خودم براتون مینویسم.

مراقب خودتون باشید.
از زندگی لذت ببرید که لحظه ای که رفت دیگه بر نمیگرده.
بوس گنده.

Wednesday, April 30, 2008

چهره

خوب میدونید که حرف خیلی از ماست که قیافه مهم نیست. نمیدونم خوشگلی زشتی برای آدم عادی میشه. فلان میشه بیسار میشه.
ولی خدایی به وقتی با کسی برخورد میکنید اول اخلاق و رفتارش رو میبینید یا قیافشو؟ و به نظر من شکل و شمایل آدمها تاثیر به سزایی در برداشت ما از رفتارشون داره. حداقل اولش و مهم هم همون اولشه که تو از طرف خوشت بیاد که بخوای ادامه بدی یا نه!

1: چشمها: خوب درسته که چشم از اصلی ترین اعضای یک صورته ولی باز به نظر من نگاه خیلی مهمتر از چشمه. چشم مطلوب از دید من چشمیه که متوسط رو به درشت باشه. از چشمهای زیاد گنده خوشم نمیاد.چشم ها باید کمی برجسته باشند(کمی) و تا حد ممکن کشیده. فاصله چشمها از هم به اندازه یک چشم باید باشه (نه کمتر نه بیشتر). رنگ چشم زیاد مهم نیست (هرچند معمولن رنگهای روشن مثل سبز و آبی خیلی طرفدار داره و من به شخصه چشمهای میشی رنگ رو دوست دارم) بلکه بزرگی عنبیه چشم تعیین کننده است. که اتفاقن در این زمینه چشمهای روشن کم میارند مگر حالت خاصی که دور عنبیه چشم حلقه ی پررنگی وجود داشته باشه. معمولن چشمهایی جذابترند که وقتی چشم رو به شکل خطی تجسم کنی با افق زاویه ای حدود ده تا پانزده درجه میسازه. خطوط اطراف چشم هم خیلی مهمند. خصوصن حین خندیدن افرادی که چین زیر چشم دارند موقع لبخند زدن احساس مثبت تری رو به طرف مقابل القا میکنند.
چشمهای زیبا: هیفا – گوگوش فقط وقتی لبخند میزنه – مرجان -از بین بچه هایی که تو بلاگستان دیدم...نمیگم تا بسوزید.

2. بینی: البته واضح و مبرهن است که بینی مورد علاقه من خصوصن درباره آقایون بینی عقابی میباشد(اینو گفتم برای اینکه هرگز به خودتون جرات ندید از بینی بانی ایراد بگیرید. خیلی هم خوشگله اصلن هم بزرگ نیست) ولی در مورد خانومها بینی کمی(خیلی کم) سربالا ، صاف و صوف. با سوراخهای متوسط رو به کوچک و پوست شفاف مطلوب است. یعنی من نمیدونم چطوری تنفر خودم رو از بینی های جراحی شده ی تابلو خصوصن مدل مایکل جکسونی اعلام کنم. به نظر من خداوند بینی هرکس رو متناسب با صورتش شکل داده و ما با دستکاری بینی (البته مگر در موارد خیلی خاص) ترکیب صورتمون رو به هم میزنیم. ارتفاع بینی باید از عرضش بیشتر باشه و پره های بینی نباید برجستگی داشته باشه.
بینی زیبا: مهستی خدا بیامرز- امید زندگانی – متاسفانه در بلاگستان ندیدم!

3. حالت صورت: از دونوع صورت به شدت خوشم میاد. یکی صورت گرد(مثل صورت دینی) یکی صورت های مثلثی شکل(ممم...مثل صورت ..نمیدونم شما نمیشناسیدش) مهمترین اصل تقارن در صورته. کشیدگی و فرو رفتگیهای برابر و متقارن اصلیترین فاکتور در زیبایی یک صورتند. و جذابترین نقطه در یک صورت برای من چال لپه. آخ آخ حیف که در کل خانواده یک نفر هم چال لپ نداشت که امیدوار بشم شاید دهمین بچم چال لپ دار بشه. ارتفاع مناسب پیشانی (معمولن پیشانی بلند زیبایی خاصی به صورت میده و حالت ابروها رو جذابتر میکنه) نداشتن غبغب ،برجستگی مناسب چانه و گونه ها. انحنای مناسب فک و مرتب بودن دندانها پارامترهای تاثیر گذاری در زیبایی چهره اند.
حالت صورت زیبا: بازم هیفا (مدل مثلثی) و شیلا خداداد. در بلاگستان هم ...حالت صورتش بی نظیره (سوختید الان؟)

4. ابروها: ابروها باید با فاصله مناسب از چشم قرار بگیرند. معمولن از ابروهایی خوشم میاد که حداکثر فاصله با چشمها رو دارند. تا انتهای چشم کشیده شده اند . ابروهای باریک کم پشت و کوتاه و کم رنگ تاثیر ناجوانمردانه ای در حالت نگاه شما میذاره. همینطور فاصله ی ابروها از هم و کمانی یا هشتی بودن اونها میتونه آدم رو اخمو یا خوش مشرب نشون بده. ابروهای باریک و به هم پیوسته حالت با نمکی به بیشتر صورتها میده. من دوست دارمشون.
ابروی زیبا( مجبورم از آقایون بگم اونقدر که خانومهای مشهور تتو و مداد و... دارند نمیشه گفت ابروی خودشونه یا نقاشی) : گلزار- و البته برد پیت. در بلاگستان هم ندیدم.

5. لبها: ببینیند مهم نیست دهان شما بزرگ یا کوچک باشه این حالت لبهاست ک زیبایی دهان رو تعیین میکنه. برعکس مد روز من از لبهای کوچک و کمی(کمی) برجسته خوشم میاد. پهنای لب بالا و پایین با هم برابر و لب بالا دارای تاج (برجستگی بالای لب) مشخص باشه. پوست لب باید براق و کشیده باشه و چروک چروک و ورق ورق نباشه. هنگام خنده لبها کمی از هم باز بشه و به هم نچسبه(باور کنید این به حالت لب بستگی داره دست خود آدم نیست) و موقع صحبت کردن لبها توانایی ادای کلمات به طرز مناسب رو داشته باشند(دیدی بعضیا طوری لبهاشون بی حاله که نمیشه لب خونی کردشون؟)
لبهای زیبا : لیلا- نیکل کیدمن- در بلاگستان پونصد تومن میگیرم تا بگم. خدایی !

6. رنگ پوست: میدونید اینو نمیتونید تصور کنید. رنگ پوست باید رنگ پوست بانی باشه! یک رنگ خاص فکر کنم زیتونی روشن. نمیدونم. در هر صورت من صورتهای سفید یخ زده رو به هیچ وجه من الوجوه دوست ندارم(حالا نمیدونم من سبزه بانی هم طلایی این دینی چطوری اینطور برفی شده والا!). پوست صورت(برخلاف پوست بدن)باید رنگ داشته باشه. البته مدل سیاه آفریقایی رو معمولن دوست ندارم. ولی همون رنگ زیتونی روشن یا طلایی یا نمیدونم همون سبزه ی روشن کمی نمکی مورد نظرمه.
رنگ پوست : اینو نمیتونم بگم کی. آدمهای واقعی رو که من میشناسم شما نمیشناسید افراد مشهور هم که همش بزک دوزک هستند. همون بانی رو قبول کنید. در لاگستان خدایی بگم میپوکید. گناه دارید نمیگم.

البته سعی کردم نظرم عمومی باشه. مطمئنن حالات فوق بستگی به جنسیت طرف هم داره. مثلن ابروی باریک پیوسته معمولن برای خانمها جالب نیست. خلاصه اینکه مدل موها حالت گوشها و شکل مژه ها هم تاثیر به سزایی در زیبایی چهره دارند.
ولی میدونید با همه ی اینها یک چیزی وجود داره که مدتیه بهش رسیدم. اصالت. ممکنه یک نفرهمه ی موارد فوق رو داشته باشه ولی تو چهرش اصالت نباشه. نمیدونم واژه ی درستی رو به کار میبرم یا نه. یک نوع حیا ، ناز ، نمیدونم حجاب یک چیزی تو این مایه ها تو برخی چهره ها هست که تو هرچی هم تلاش میکنی نمیتونی چشم ازشون برداری. وای...نمیدونم بگم چه احساسی نسبت به این چهره ها دارم. حتی اگه بینیشون عقابی باشه!:)

Monday, April 28, 2008

اندر حکایت سر و دستمال

میگن سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندند.
بعضیا دستمال میبندند برای روز مبادا. کار از محکم کاری عیب نمیکنه شاید یک روز سرشون درد بگیره.
بعضیا دوست دارند به زور دستمال سر این و اون بشن. چه سر این و اون درد بکنه چه نکنه.
بعضیا سرشون درد میکنه دستمال میبندند که دردشون بهتر بشه بدتر میشه. لذا در انتخاب دستمال باید دقت کرد. (به عبارتی اومد ابروشو درست کنه زد چشمش رو هم کور کرد)
بعضیا همش چشمشون به دستمال سر این و اونه(به عبارتی مرغ همسایه غازه و این حرفها)
بعضی دستمالهای سر همش نگرانند که مبادا صاحب سر هوس کنه عوضشون کنه.لذا جلوی چشم طرف رو هم میگیرند(به عبارتی کار از محکم کاری عیب نمیکنه)
بعضی سرو دستمالها عجیب در تناقضند.مثلن یک سر نیمه طاس(از اونا که فقط وسطش مو نداره) با دستمال قرمز خال خالی یا یک سر با موهای مش شده ناز و طناز با دستمال چرب و کثیف و بوگندو.
در هر صورت راست میگن. سری که درد نمیکنه دستمال نبندید. حداقلش اینه که هرکی ببینه فکر میکنه لابد سرتون درد میکرده.
-------------------------
به نظرتون اینو من نوشتم؟ از تو درفتهای نود سال پیش پیداش کردم.