Monday, September 28, 2009

آی عشق...آی عشق...چهره ی آبیت پیدا نیست

دخترک پاشو گذاشت تو کلاس و استاد که به خاطر هر اشتباه کوچولو جوراب تک تکون رو بادبان میکرد لبخند زد ، کمی سبیلهاشو جوید و نگاهش دنبال دخترک از این اتاق به اون اتاق رفت اونقدر حواسش پرت بود که بتونیم زیر زیرکی بهش بخندیم!
گفتم آی عشق...آی عشق!

با جدیت نگاهمون میکرد و برای هر اشارمون حداقل سه صفحه مستندات میخواست و به سلابه میکشیدمون.به اسمی که روی تلفن در حال زنگ زدنش بود نگاه کرد لبخندی زد، عذر خواهی کرد و رفت یه گوشه و با لحن مهربون بی سابقه ای گفت: سلام خانومم...نهار نمیمونم..میام خونه"
گفتم: آی عشق...آی عشق!

کسی که به خانوم چادریش اجازه نمیداد رو صندلی جلو کنارش بنشینه ، اان دختر با موهای جینگولانس و تیپ مد روز کنارش مینشینه و با هم آواز میخوند! دخترشه! تعجب کردم .
گفتم : آی عشق ...آی عشق!

بهمون نزدیک شد که به دخترک خوشگل هم گروهیم نشون بده از کدوم روش میتونه بهتر دستگیره رو بچرخونه و کنترل رو در دست بگیره. دستاش به وضوح میلرزید. به هم نگاهی کردیم و خندیدیم من از لذت مچ گیری که کرده بودم. اون از شرم لو رفتنش.
گفتم : آی عشق..آی عشق..