Monday, November 9, 2009

دیروز - امروز - فردا

مقدمه جهت تنویر موقعیت : خوب جالبه شما سی سال تو یه شهر زندگی کنید (دقیقن سی و یک سال و هفت ماه تمام) بعد یک سری نقاط شهر براتون نقاط رویایی باشه! نه اینکه خاطره ای از اون نقطه داشته باشید بلکه اتفاقن به کل خاطره ای از اون نقطه نداشته باشید! نمیدونم درک میکنید چی میگم یا نه ولی هنوز برای من تو این سن و سال رفتن به بعضی نقاط تهران به مفهوم بزرگ شدنه!
اینا رو گفتم که بگم داشتم میرفتم چهار راه استانبول ! که برم یه جایی پشت دیوار سفارت انگلیس! آدرس این بود! انگار مثلن من صد سال تو سفارت کار میکردم میدونم سفارت انگلیس کجاست که برم پشت دیوارش و تازه محل مورد نظر رو پیداکنم ! باید از قرنی به سمت پایین میرفتم و باید سوار اتوبوس میشدم!

دیروز: تو اتوبوس نشسته بودم که دیدم یه دختر شونزده هفده ساله با مامانش سوار شد! شباهت عجیبی به من تو اون سن و سال داشت! (احتمالن یا با مامانش داشت میرفت آزمایشگاه! یا دکتر ! نمیدونم چرا این مامان اینقدر ما رو میبرد آزمایش رومون انجام بشه!)به شدت رنگ پریده، عینکی ، روپوش مدرسه و مغنعه ، کوله پشتی ، بند کفشها باز (مرض دوران نوجوانیم بود!) ، دستها تو جیب روپوش و یک نگاه گیج که معلوم بود نمیدونه داره میره کجا .مطمئن بودم که اگه مامانش اونجا ولش میکرد درجا گم میشد و نمیدونست شمال کدوم طرفه جنوب کدوم طرف! بعد باید دربست میگرفت و آدرس خونشون رو میداد و تا خونه دلش شور میزد که پولی که همراهشه برای کرایه ماشین کافیه یا نه! و اگه نه ، تو کشو پول هست که به راننده تاکسی بده یا نه! (البته هنوزم اونقدر ناشیانه – بدون اینکه کرایه رو به قول معرف طی کنم- ماشین میگیرم که همین دلشوره رو دارم!) یک آن دلم خواست به جای دختره باشم!

امروز : از سرکار دودر کرده بودم و داشتم میرفتم به کشف سفارت انگلیس! 5 شب بود که خواب درست و حسابی نکرده بودم و دلمو خوش کرده بودم که نانا امروز میره مهمونی و من میتونم یه دو ساعتی بخوابم! تو فکر عود بودم که اصولن آدم با چه قد و قواره ای میتونه بزندش! به مغازه های چرم فروشی پایین میدون فردوسی نگاه میکردم و دلم یه کیف پول رنگی میخواست! فکر میکردم برم خونه تمرین کنم ... اون عکس نانا رو منتقل کنم رو کاغذ.. لحافی که دیشب روش بالا آورده رو بدم خشک شویی ، چند تا جوهر رنگی بخرم ، لباسشویی بزنم و لباسای سه دفعه قبل رو اتو کنم ، در حین اتو کشیدن بیست و وقتی همه خوابیم رو ببینم! بعد دنگ دنگ سرم یادم میاورد قراره نانا بره مهمونی که من بخوابم!

فردا: سه چهار تا خانم حول و حوش پنجاه ساله که با هم دوست بودند سوار شدند..از اینایی که آمیخته تجدد و تسنن(!) هستند! روپوشهای کرپ مشکی ولی کوتاه! شلوارهای جین ولی گشاد! کیفهای مشکی با کفشهای ورزشی! روسریهای ساتن! موهای بلوند! میخواستن برن بازار، اتوبوس رو اشتباه سوار شده بودند ولی هنوز نمیدونستند! چهار نفری با هم حرف میزدند ، بعد به هم جواب میدادند(حیرت میکنه آدم از این گفت و شنود هم زمان) ! سه تا جا خالی بود و همشون ایستادند تا یه جا دیگه خالی بشه و بنشینند! و وقتی فهمیدند اشتباه سوار شدند کلی خندیدند چون امروز این سومین اتوبوسی بود که اشتباه سوار میشدند! معلوم بود مشکل کم خوابی ندارندو نگران سرما خوردن بچشون نیستند وکسی رو دودر نکردند و تمرینشون عقب نیفتاده و یک کوه لباس اتو نکرده ندارند و شاید همه وقتشون به ساز زدن و نقاشی و خوشنویسی میگذره!!! یک آن دلم خواست جاشون باشم!

باخودم فکر کردم با این روند زندگی که من برای خودم درست کردم خدایی تا بیست سال دیگه اصلن دوستی برام میمونه که باهاش سوار اتوبوس بشم و برم بازار!!!!!!