Wednesday, February 27, 2008

ترانه بازی

الف: آقا در شهر پروانه اینا به ما پیشنهاداتی شد مبنی براینکه از اونجا که ثابت شده ما خوره ایم بیایم لیست آهنگهای دوست داشتنی مون رو بگیم.ولی آخه هفت تا ؟؟؟

1.باران. از استاد شجریان .
ببار اي بارون بباربا دلم گريه کن خون بباردر شبهای تيره چون زلف ياربهر ليلي چو مجنون بباراي باروندلا خون شو خون بباربر کوه و دشت و هامون بباربه سرخي لبهاي سرخ ياربه ياد عاشقاي اين دياربه کام عاشقاي بي مزاراي بارونببار اي بارون بباربا دلم گريه کن خون بباردر شبهای تيره چون زلف ياربهر ليلي چو مجنون ببارببار اي ابر بهاربا دلم به هواي زلف یارداد و بيداد از اين روزگارماه رو دادن به شبهاي تاراي بارونببار اي بارون بباربا دلم گريه کن خون بباردر شبهای تيره چون زلف ياربهر ليلي چو مجنون بباراي بارونبا دلم گريه کن خون بباردر شبهای تيره چون زلف ياربهر ليلي چو مجنون بباراي بارون...

عاشق اون قسمت به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار ... هستم

2. عشق من منو صدا کن .از معین.
عشق من ، منو صدا کن منو از خودم رها کن تو اجاق مرده ی دل آتشی تازه به پا کن تو منو از نو بنا کن عشق من منو صدا کم قصمو بی انتها کن روبروت آينه بذار ابديتی بنا کن عشق من ، منو صدا کن قصه ی نگفته ام من تو بيا روايتم کن از عذابم راحتم کن ای صدای تو نهايت راهی نهايتم کن عشق من ، منو صدا کن تو منواز نو بنا کن رهسپار قصه ها کن تو به خاکستر نگاه کن آتشی تازه به پا کن ای بهار انتظارم من زمين بی بهارم شوره زار انتظارم چهره ی شکسته دارم جسم و جانی خسته دارم به در ويرانه ی دل بغض قفل بسته دارم...
وقتی میگه : تو به خاکستر نگاه کن آتشی تازه به پا کن ای بهارم روزگارم....دیوونه میشه آدم نه؟

3. hurt از Christina agualiara
Seems like it was yesterday when I saw your faceYou told me how proud you were, but I walked awayIf only I knew what I know todayOoh, oohI would hold you in my armsI would take the pain awayThank you for all you've doneForgive all your mistakesThere's nothing I wouldn't doTo hear your voice againSometimes I wanna call youBut I know you won't be there...
وای اینم عاشق ائن قسمتشم که میگه:
There's nothing I wouldn't doTo have just one more chanceTo look into your eyesAnd see you looking back
4. داغ عارف باز هم از استاد شجریان
بنشین به یادم شبی تر کن از این می لبی که یاد یاران خوش است یاد آور این خسته را کاین مرغ پربسته را یاد بهاران خوش است مرغی که زد ناله ها در قفس هر نفس عمری زد از خون دل نقش گل بر قفس یاد باد داد،داد،عارف با داغ دل زاد...
وای وای اونجاش که میگه
عارف اگر در عشق گل جان خسته بر باد داد
بر بلبلان درس عاشقی خوش در این چمن یاد داد


5. آهنگ تولد اندی
عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه زندگیم با بودنت درست مثل بهشته
خیلی ساده و با احساسه. همین تکه ی اولش رو هم خیلی دوست میدارم.

6. all coming back to me از celine dion
There were nights when the wind was so coldThat my body froze in bedIf I just listened to it Right outside the windowThere were days when the sun was so cruelThat all the tears turned to dustAnd I just knew my eyes were Drying up forever
I finished crying in the instant that you leftAnd I can't remember where or when or howAnd I banished every memory you and I had ever made
But when you touch me like thisAnd you hold me like thatI just have to admitThat it's all coming back to meWhen I touch you like thisAnd I hold you like thatIt's so hard to believe butIt's all coming back to me(It's all coming back, it's all coming back to me now)

این هم اون تکه ی
if you kiss me like this
If I hold you like that


رو میپرستم.

7. آهنگ شانه از ویگن و پوران
بر گیسویت ای جان
کمتر زن شانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
دل در کویت
دارد خانه
مجنون گردد چو زنی هر دم شانه...
همین تکه اش رو دوست دارم.

ب : ببینید آهنگهای کهیری یادم نمیاد چون بعد یکبار کهیر زدن دیگه بهشون گوش نکردم و به زباله دان آهنگها پیوسته اند. ولی چند تا آهنگ هستند که با شنیدنشون یا شنیدن بعضی قسمتهاشون خدایی آدم نمیتونه نخنده:
1. مرحوم هایده اون آهنگ شب شب شب که نذاشتی وای نذاشتی برام روز روز روز که نذاشتی آخ نذاشتی برام....
شاهرخ : دوتا چشم رطب داری.از عشق همیشه تب داری.چشات از جنس مرغوبه چقد حال چشات خوبه
ابی: به شب زل زده بودم به این ع....ع ع ع ....ع ع عشق که شب مهتابی میشه نگاهم به هوا بود به این ع...ع ع ع .....ع ع عشق.که روزآفتابی میشه
معین: قسم به عشقمون قسم همش برات دلواپسم قرار نبود ایججوری شه یهو بشی همه کسم
شهرام صولتی: هنوزم در پی اونم ...(ای بابا)
سعید شایسته: واسه ما بذا خندت گل کنه...بذا دل واسه عشقت خل کنه!!!
حمیرا: من از بی نیازی ..به ثروت رسیدم ( آخه یعنی چی؟)

هر کی هم کامنت بذاره دعوته. اگه نوشته میتونه یکبار دیگه هم بنویسه!

Monday, February 25, 2008

تو خود من ، خود منی

بعضی وقتها چیزهای خیلی کوچیک حقایق خیلی بزرگی رو به آدم ثابت میکنند.

کسی که در لحظات از دست دادن عزیزترین کسانش هم دکمه ی کنترل رو زده بوده...وقتی اشک میریزه...یعنی ...یعنی خیلی چیزا که گفتنشون خیلی سخته...و اصلن شاید نشدنیه...

شاید از اون زن و شوهرها نباشیم که مدام قربون صدقه هم بریم.
شاید ترجیح بدیم مرتب شوخی کنیم و مسخره بازی دربیاریم.
شاید برای اثبات حرفمون به همدیگه تو خونه دنبال هم بدویم .
شاید برای غافل گیر کردن دیگری به جای خریدن هدیه ی گرون قیمت پشت در قایم بشیم و بپریم تو بغلش.
شاید سر خیلی چیزا یک دندگی کنیم و بخوایم حرف خودمون رو به کرسی بنشونیم.
شاید سر خیلی مسائل پیش و پا افتاده بحث کنیم و دو سه دقیقه ای مثلن قهر کنیم.
شاید برخلاف خیلی ها که تو جمع دوستان و آشنایان پز همسرشون رو میدن ما از حرکات و حرفهای خنده دار هم تعریف کنیم.
شاید من و تو بیشتر از حالت زن و شوهری حالت دوستی داشته باشیم.
و شاید ...

ولی در پس همه ی اینها به من و به تو ثابت شده که عمق همراهی رو هردومون فهمیدیم. عمق دوست داشتن. و عمق عشق رو.
احساس واقعی و عمیقی که من و تو رو به هم پیوند داده... که خارج از من و تو ، جذابترین ابراز احساسات ، برای ما که لبریزیم ازهم ، نپذیرفتنی شده باشه.

همین برای من کافیه.

Saturday, February 23, 2008

یکسال و سه ماهگی

خاله جونیا عمو جونیا سلام
در حال حاضر دینی یکسال و سه ماه و بیست و سه روزه با شما صحبت میکنه. اول بذارید بهتون بگم که من بالاخره راه افتادم. فرایند راه افتادنم هم بدین ترتیب بود که یک بعد از ظهر ابری ، بعد از اینکه بابام رفت ماموریت من یهو تصمیم گرفتم راه برم. در نتیجه بلندشدم ایستادم و شروع کردم تاتی تاتی راه رفتن حالا مامانم از تعجب هی جیغ میزد من هم فکر میکردم آدم وقتی راه میره باید جیغ بکشه در نتیجه با داد و فریاد هی میگفتم تا تا.. تا تا.. و راه میرفتم. خلاصه روز جالبی بود چون خودم از هیجان دستهام یخ کرده بود و هی هم قاه قاه میخندیدم.
براتون بگم که الان نه تا دندون دارم. 4 تا بالا 4 تا پایین و یک دندون کرسی که نصفه در اومده.
کلماتی که بلدم بگم عبارتند از : بابا (نود در صد کلماتی که از دهنم خارج میشن بابا هستند) ماما..دد..آب.هام.به به. ققق(ماشین) شی (شیر). میو..هاپ.شششیه؟(این چیه؟).اینو(یعنی اینو بده به من) تاتا.. هجیب (هویج)!!! ابو و ابی (معنی این لغت هنوز کشف نشده در موقعیتهای مختلف معانی مختلفی دارند) و اسم خواننده مورد علاقم حبیب. تازه تمام آهنگهاش رو هم میشناسم .تا یک آهنگش پخش میشه اخم میکنم و لبامو جمع میکنم و جیغ میکشم ابیب...ابیب...
زمان رو کامل شناختم . میدونم صبحا کی باید منو ببرن خونه مامانی و سر موعد مقرر داد میزنم دد..دد..و عصر ها کی مامانم میاد دنبالم که منو ببره خونه و اگر خدای نکرده دیر بکنه خونه رو رو سرم میذارم با دد..و ماما...گفتن..
چند روزپیش هم که خونه مامان بابام مونده بودم از خواب که بیدار شدم دیدم در بازه بعد برای خودم راهم رو گرفتم و رفتم بیرون و بعد دستم رو گرفتم به نرده ها و داشتم از پله ها میرفتم پایین که برم توی حیاط که متاسفانه دستگیر و به خونه بازگردونده شدم.
خیلی قشنگ مداد دستم میگیرم و مشق مینویسم. یکبار هم تو تختم نشسته بودم و داشتم برای خودم داستان تعریف میکردم و روی دیوار بالای تختم نقاشی میکشیدم که مامانم از راه رسید و کلی از استعدادهای نشکفته من هیجان زده شد. داستان هم این بود: گگ (یک نقطه)..دد(یک شکل کج و کوله)...ابو(یک دایره نامتقارن) ...قققققق( یک خط صاف ممتد)
به شکل بسیار دلبرانه ای بوس کردن رو یاد گرفتم. عروسک محبوبم میکی موس رو بغل میکنم بعد یک کم دماغش رو گازگاز میکنم بعد که حسابی تفی شد بوسش میکنم. بعد هم هرکی دور و برمه باید دماغ خیس میکی موس رو بوس کنه.
تازگی هم عادت کردم دیر بخوابم. از تخت میام پایین و میرم برای خودم بازی میکنم. بعد که خوابم گرفت میرم سراغ کتابها و یک کتاب میگیرم دستم و در حین مطالعه میخوابم. چند شبه گیر دادم به "سهراب کشی" به نظرم متن جذابی داره هرچند نظر مامانم مخالف اینه.
کافیه ببینم دو نفر دارن میخندن. منم شروع میکنم قاه قاه بلند تر از اونا خندیدن. خوب من بزرگ شدم دیگه باید با دیگران معاشرت کنم. با دیدین هر عکس عروسی فوری بلند میشم و شروع به نانای میکنم.
نی نی ها رو خیلی دوست دارم تا یک نی نی میبینم غش میکنم از خنده. ولی نمیدونم چرا همه ی نی نی ها از موهای من خوششون میاد و تا منو میبینند چنگ میزنند و موهامو میکشند.
و در نهایت از خاله سونا و عمو نادر عزیز به خاطر هدیه ی قشنگشون ممنونم. اگر بدونید با چه مهارتی صدای نانای خرسی رو در میارم و با چه شدتی باهاش میرقصم.
مراقب خودتون باشید. سعی کنید خوش باشید و از لحظاتتون لذت ببرید. پیشاپیش هم سال نوتون مبارک!


راستی به نظرتون من شبیه بابامم یا بابام شبیه منه؟؟؟

Wednesday, February 20, 2008

معیار

از تو متنفرم چون:
1. احمقی
2. کلی سن و سالته ولی ادای بچه ها رو در میاری
3. چشم و هم چشمی میکنی
4. جرات نداری سر حرفت بمونی
5. همیشه بهانه ای به نام بچه داری همراهته
6. همواره در حال شکایت و غر زدنی
7. رانندگیت افتضاحه و هیچ تلاشی برای بهبودش نمیکنی
8. فرمانبری
9. بی منطقی
10. حتی برای سفت کردن یک پیچ محتاج دیگرانی
11. مثل یک انگل به زندگی فرد دیگری به نام شوهر چسبیدی
12. برای رسیدن به خواستت تن به هر حقارتی میدی
13. بین عقل و احساست نمیتونی بالانس کنی
14. دو به هم زنی میکنی
15. سالی یک صفحه کتاب هم نمیخونی
16. مدام در کار دیگران دخالت میکنی هرچند اندازه یک آمیب درباره موضوع اطلاعات نداشته باشی
17. مهمترین فعالیت زندگیت رفتن به آرایشگاهه
18. با یک سرویس طلا میشه خریدت
19. ظاهرت مظلومه و درونت پر از حیله و دسیسه
20. به جای رفع نقاط ضعفت همیشه دنبال کسی هستی تا پشتش قایم بشی
21. بی وفایی
22. هیچ برنامه ای تو زندگیت نداری
23. اجازه میدی معیار ارزیابیت پختن قرمه سبزی و مرتب بودن کابینت آشپزخونه باشه
24. بزرگترین بحران زندگیت قطع شدن تلفنه
25. جنبه ی داشتن کوچکترین قدرتی رو نداری
26. به همه ی هم جنسات به چشم رقیب نگاه میکنی
27. ...
منو نزنید...درد دلی بود...هستند چنین زنانی...کم هم نیستند...
همینها باعث میشن من و تو ، به عنوان یک زن ، مجبور باشیم حضور یا فقدان خیلی خصائل رو در یک زن ، به دیگری اثبات کنیم،تا بفهمند این مشخصه ها عمومیت نداره.

Sunday, February 17, 2008

نمیدونم چرا وقتی آدم(منظورم از آدم خودمه) کار داره اینطوری کرم به جونش میفته که هی بپلکه اینور و اونور. هی هزار بار بره بلاگ ...و... رو چک کنه ببینه آپ کردند یا نه. بره ببینه ...که سی ثانیه هم نشده براش کامنت گذاشته بود جوابشو داده یا نه. با تلورانس سی و هفت بار و نیم در دقیقه دستشوییش میگیره و به جای اینکه عین آدم سرش رو بندازه پایین کارش رو بکنه هی وول بزنه تو واحد و از سر میز این بره سر میز اون. تازه این وسط شونصد و نود و پنج تاپیک قلقلکش بده برای آپ کردن و هی به خودش نهیب بزنه که بچه سنگین باش تو دیروز آپ کردی. بذار این نوشته ی گوهر بارت رو بخونن بعد بپر یکی دیگه بذار.
در همین راستا به خودت میگی حالا که حواست جمع نیست برو اون میل خاک بر سر شرکت رو چک کن ببین هیچکس حاضر شده بیاد باهاتون مشارکت کنه(موضوع مشارکت رو نمیتونم لو بدم اصرار نکنید آخه محرمانس) بعد چون دیفالتت گوگله جای اینکه بری رو منوی ایمیل پا میشی سرچ میکنی سید ابراهیم نبوی بعد میبینی خدایا نبوی تو بلاگفا بلاگ داره. بعد مجبور میشی(دقت کنید خواسته ی قلبیت این نیست ولی مجبور میشی) بشینی همه ی نوشته هاشو بخونی . بعد هی با خودت بگی یعنی نبوی با سبیل خوش تیپ تره یا بی سبیل. بعد آقای ... و... و... رو با سبیل و بی سبیل تصور کنی. هی لبخند بلاهت بزنی.
بعد هم هی گوشیت رو بگیری جلوی چشمت شاید یک نفر دلش به رحم اومده باشه یک اس ام اس بهت زده باشه تا تو گیر بدی و باهاش کل کل کنی. بعد هی دلشوره بگیری که خدایا عقلم بده . باید این کار رو امروز دیگه تحویل بدم. ولی خوب نمیتونی. میخوای..ولی نمیتونی. تا میای یک کلوم تایپ کنی یاد اونروز و اون یکی روز و اون یکی تر روز میفتی بعد هی تجزیه تحلیل میکنی هی میگی یعنی اگه اینو میگفتم اینطوری میشد یا اگه اونو میگفتم اونطوری میشد .
خلاصه اینطوری میشه که سرتو بالا میکنی میبینی ساعت یک ربع به سه شده و دریغ از یک خط گزارش. با عزم جزم شده میشینی به کار کردن که یهو میبینی ای داد...آپ کرده. خوب بده باید بری نظر بدی خوبیت نداره.

امروز من اینطوری بود. تا یازده عین الاغ کدخدا کار کردم ولی نمیدونم یهو چه مرگم شد که اینطوری به وول وولک افتادم. یعنی من نامردم اگه این گزارش رو امروز تحویل ندم. حالا ببینید.
(خدایاااا.....)

Saturday, February 16, 2008

لیوان نیمه پر

یک سری از آدمها رو من بهشون میگم آدمهای صفر و یکی . آدمهایی که لیوان زندگی رو یا پره پر میبینند یا خالیه خالی. خوب البته درست تر اینه که بگم هممون در برخی موارد اینطوری میشیم.
(مثلن خودم الان درباره گزارش ورودی جلسه بازنگری اینطوری شدم. همش لیوان گزارش رو خالی میبینم. و خوشبختانه در مورد بانی مدتیه فقط پره پر میبینمش.)

با هردو نوعشون در تماس نزدیک بودم:
- آدمهای صفر و یک لیوان خالی بینی که دیدم با هیچ چیزی ارضا نشدند. هرگز از لحظات ناب زندگیشون لذت نبردند. همیشه پره تشویش و اضطراب بودند و همیشه منفی بافی هاشون اعصابمو خورد کرده.
- آدمهایی که همیشه لیوان رو پر میدیدند هم همچین به نظرم جالب نبودند. آدمهای پر فیس و افاده ی خود برتر بینی بودند که خودشون رو کامل میدیدند و هرچیزی که به نوعی ارتباطی باهاشون داشته رو هم کامل و پر میدیدند. اینا هم اعصابمو خورد میکنند.

کار کردن با این سیستم یک چیزی رو بهم یاد داده.اینکه برای هر مسئله ای جنبه ی دیگه ای هم وجود داره. یا به نوعی همونطور که نیمه ی خالی هست نیمه ی پر هم هست و برعکس. توی بحثها معمولن درباره ی اون یکی نیمه حرف میزنم. ولی تصمیمم بر اساس نیمه ی پر لیوانه . بیرونم نیمه ی پر لیوان رو میبینه و نیمه ی خالی رو در درونم تجزیه تحلیل میکنم. نه اینکه نبینمش ولی میخوام روش زوم نکنم فقط در نظر داشته باشمش.

خوشم میاد از این لیوان نیمه پر.
خوشم میاد از آدمهایی که همیشه لیوانشون نیمه پره. خوشم میاد از آدمهایی که بین یک چهارم و چهار پنجم در نوسانند.
از مطلق گرایی بیزارم. هرچند هراز گاهی گریبانگیرم میشه و لج میکنم.

البته میدونید که واقع گرا بودن با دیدن نیمه ی خالی لیوان فرق میکنه.

Tuesday, February 12, 2008

بلک هول

گاهی حقیقت مثل یک گلوله ی سنگین خاردار که به سر کشی بسته شده میمونه. وقتی کنارمه مدام آزارم میده. وقتی هم از من دوره ... و هرچی دورترهم که میشه...بالاخره با شدت بیشتر و بیشتری به سمتم بر میگرده و باهام برخورد میکنه و ...

میتونی حساسیتت رو نسبت بهش کم کنی.
میتونی بهش اهمیت ندی.
میتونی فراموشش کنی.
میتونی با کلیه حواشی از ذهنت پاکش کنی.
میتونی به لایه های ته ذهنت منتقلش کنی.
میتونی بگی هدف من فلانه حقیقت آزار دهنده بیساره و به هم ربطی ندارند.
میتونی...

ولی میدونی که ...اسمش روشه..حقیقت...یعنی هست..بخوای نخوای هست...
آزارم میده. به روی خودم نمیارم. بدتر میکنه. مثل یک آونگ با کلیه ی ملحقاتش توی ذهنم نوسان میکنه. تا میام نفسی تازه کنم باز میاد... و میره...
در این لحظات از خودم بدم میاد. میخوام نباشم. میخوام برم. میخوام جریان رو کلن از ذهنم پاک کنم. میدونم توانش رو ندارم. توان نبودن. توان ادامه ندادن. توان ... من با اینهمه ادعا ...من با اینهمه شعار...من با اینهمه مشاوره که به این و اون میدم...خودم موندم. خودم وا دادم.
دقیقن میدونه کی وارد ذهنم بشه. وقتی در اوج رضایتم.وقتی حس میکنم چیزایی که میخوام همشون هستند. وقتی میبینم زندگی اون طوری که من میخوام داره پیش میره. حرکت این آونگ لعنتی شروع میشه. میاد...میره...جملات لعنتی تکرار میشه...،....،....،....بعد با خودم درگیر میشم.

این : تمومش کن نیکو. احمق نباش. تو میدونی و باز داری ادامه میدی؟ منتظر چی هستی؟

یا این : همه همینند. بالاخره هرکاری یک سری نکات مبهم..یک سری نقاط ضعف...تو خودت هم همینی ...مگه کاملی؟

میدونم...نیستم...الان خوبه...همه ی کارا همینن...ولی این آونگ لعنتی...
ولم کن... ولم کن...اینقدر نرو بیا...

Saturday, February 9, 2008

the 100th!

یادتان هست که به شما گفتم شما را مثل خواهرم دوست دارم. آن طور نبود. من هیچوقت شما را مثل خواهرم دوست نداشتم. من شما را مثل یک زن دوست داشتم. مثل زنی که میشود عاشقش شد و او را بوسید و با او ازدواج کرد.
(آخرین نامه- بوی تمشک وحشی- ابراهیم نبوی)


مردای مریخی وقتی به زنای ونوسی میرسن، نحوه ابراز علاقه شون یه جور دیگه ایه. یعنی اصولن با شیوه ای که زنها پیش میگیرن فرق میکنه. مردای مریخی فکر میکنن که تا قبل از رسیدن به زن ونوسی بیشترین محبت و علاقه رو به خواهرشون داشتن برای همین میان زن ونوسی رو مثل خواهرشون مقایسه میکنن. حالا دوست داشتن خواهرشون چه جوری بوده؟
- مواظب بودن که پسر همسایه یه وقت به خواهرشون نگاه چپ نکنه.
- همیشه زمانی که موقع گرفتن حق میشده، مرد مریخی نقش وکیل مدافع خواهرش رو داشته و از طرف اون حرف میزده
در نتیجه با همین طرز فکر وقتی میخوان زن ونوسی رو شریک خودشون کنند وارد بازی میشن. اما حقیقت واقعا یه چیز دیگس.
زن امروزی دیگه واقعا تعلقی به ونوس نداره. یه موجود زمینی شده که قادره همپای مردا تو جامعه جولان بده، کارهای بزرگ انجام بده، تو چرخوندن چرخ صنعت فعالیت کنه و هزار تا کار دیگه و عملن نقشی مساوی با مردها پیدا کرده. همین زن زمینی وقتی برای ازدواج آماده میشه، واقعن نگرانیش دیگه داشتن یه سرپناه و یه آقا بالا سر نیست. حامی هم نیاز نداره. چیزی که اون لازم داره همنشینی و گفتمانه. یه جور به اشتراک گذاشتن علایق و عواطفه. حالا تو این موقعیت دیگه دوست نداره که مثل خواهر همسرش باهاش رفتار بشه. دوست داره که به معنای واقعی کلمه "زن" باشه.
دوست نداره که مثل خواهره جرات نکنه بگه از پسر همسایه خوشش اومده. دلش نمیخواد مثل خواهره نفر دوم باشه. اون میخواد یه زن باشه. میخواد ثابت کنه که کم نداره که هیچ؛گاهن از مردش هم قویتره.
مرد مریخی فکر میکرد اگه به زنش بگه دوستش داره، ازش کم میشه یا اگه بخواد به زنش کمک کنه زن ذلیل محسوب میشه. اون زن رو یه کنیز حلقه به گوش میخواست. اما زن زمینی (نه ,ونوسی) گوشش دیگه به این حرفا بدهکار نیست. اون همه چیز رو برابر میخواد: اگه بحث کار باشه، مرد هم باید کار کنه. اگه بحث اظهار علاقس، مرد هم باید یاد بگیره که دوسِتت دارم رو راحت بیان کنه.
این وسط اختیار با آقاس. یا باید اونو هنوز مثل خواهرش دوست داشته باشه که در اینصورت مطمئنن زندگی به کامش تلخ میشه. یا اینکه یه خونه تکونی درست و درمون انجام بده تو خودش و از قالب مریخی بیاد بیرون و زمینی بشه.



حالا سوالم اینه: چقدر فکر میکنین که ظرفیت فعلی این اجتماع قدرت پذیرش زمینی بودن رو داره؟ توی این فرآیند زمینی شدن، خیلی لیبلهای عجیب و غریب ممکنه به آدم بخوره. مرد مریخی اگه بخواد زمینی بشه ممکنه در نزد بقیه زن ذلیل و بی غیرت و ... بشه. زن ونوسی که دیگه بدتر. ممکنه بشه هوسران و خراب و ...
سخته. مرحله گذار از مریخ و ونوس به زمین خیلی سخته. مخصوصا اگه هنوز به دست و پای طرفین یه سری اعتقادات خودبافته و یه سری احتیاطها به هم تنیده شده باشه.



سه تار قهو ه ای گوشه اتاق خوابیده بود، یک پارچه مخمل آبی تا شده زیر سرش بود. انگار او هم غصه تنهایی گرفته بودش. آخرین هدیه او بود. بغلش کرد و شروع کرد بر زخمه زدن بر خودش، و نالید،اشک پاشید کف اتاق، انگار صدای سه تار رعدی باشد در آسمان ابری زن، و ابر آسمانش بارید، آب گرم گونه هایش را پر کرد.
مرد دست های زن را گرفت وچشم هایش را سیر دید، چند سال بود که تلاش می کرد تا بتواند اشکهای زن را بفهمد، و همیشه آنها را دیده بود ، سرش را نزدیک تر آورد و آرام آرام اشکهای زن را نوشید. شور بود و داغ. مرد آتش گرفت.
هر وقت مرد اشکهایش را می نوشید آرزو می کرد کاش می توانست، کاش می شد اشکها کلمه باشند و آنها را به مرد بگویدخیلی هم تلاش کرده بود ولی انگار هیچ راهی برای حضور کلمات نبود.
(باز هم: بوی تمشک وحشی- ابراهیم نبوی)

Saturday, February 2, 2008

دلتنگی

اومدم که لینکهامو به روز کنم دیدم نمیتونم. دیدم نمیتونم از شون دل بکنم. کسانی که روزهای زیبا و شیرینی رو با خوندن نوشته هاشون گذروندم. میدونم هرفعالیتی پایانی داره و ممکنه بعد از گذشت مدتی به درجه ای تکامل برسی که نخوای روال قبلی رو ادامه بدی. یا شایداتفاقی بیفته که چنان دیدگاهت تغییر کنه تا فکر کنی کسانی که هر روز نوشته هاتو میخوندند دارن به زندگیت سرک میکشند. شاید دیگه حال و حوصله ی این دنیای مجازی رو با همه ی آب و رنگ قالبها و تغییرات و امکانات جدید و جدیدتر رو نداشته باشی. شاید دلت مخاطب جدید میخواد. شایدم یک سری مسائل دیگه که هممون هر از چند گاهی درگیرش میشیم. شایدم همینطوری!

1. دریا بود. به نظرم بچه میومد. دانشجو در یک شهر دیگه. قسمتی از گذشته من بود. با سادگی هاش با حرف نزدن هاش. با شیطنتهایی که گاهن ازش بعید بود. با اشکهایی که هیچوقت نمیخواست علتش رو بگه. دریامون روز به روز بزرگ شد و بزرگ شد. شاید چون تکه هایی از حالش منطبق بود بر تکه هایی از گذشته ام اینچنین احساس نزدیکی باهاش میکردم. دنبالش میگردم. دریایی که هرچند بعضی وقتها بی سر و ته مینوشت ، هرجند گاهی از چند خط تجاوز نمیکرد. ولی برای منی که از مرحله ی اکنون او گذر کرده بود مجملی بود که میشد ازش حدیث مفصل خواند.

2. آرمیتا بود. گربه ی وحشی. جسارتی بود که سالی یکبار در من ظهور میکرد. اون هم به نوعی تکه هایی از گذشته بود برام. خوندن نوشته هاش احساسی که روشن و شفاف تشریحش میکرد. فراز و نشیبهاش. شاید حتی شکایتها و غر زدنهاش همه و همه برام دلنشین بود. گاهن وقت نمیکردم بهش سر بزنم باید چند تا پستش رو یک جا میخوندم و یکه میخوردم از اینهمه پیچ و تاب و در نهایت رفتن و رفتن. و چه احساس بدیه وقتی میبینی هنوز هم نبودنها و نشدنها و ندیدنها و نشنیدنهایی که من و ما ازشون رنج کشیدیم وجود داره و تاریخ برای دوستهای چند سال کوچکتر از ما با همون جزئیات تکرار میشه.

3. رضا بود از نوع 53. نثر زیبا . معلوم بود از کجا شروع میشه کجا اوج میگیره. کجا فرود میاد و در نهایت آنچنان به مقصد میرسوندت که خودت تعجب میکردی و نظم و ترتیبی که تو نوشته هاش بود. منکه مبدع بازیهای بلاگی با انتخاب یک موضوع و دعوت از بقیه برای نوشتن دربارش میدونمش. به جز ان آخرها ، آپهای سر وقت. و گاهن ایهام... با اون سابقه در نوشتن و با پیشرفتی که برای آدم غیر حرفه ای مثل من هم مشهود بود.هنوز متعجبم از نبودن رضا.

4. آیدا بود. اونقدر شیطون بود که ندونم الان اینی که نوشته شوخیه یا جدی. انرژی که از نوشته هاش میبارید و بهتر از نوشته ها کامنتهاش. صدای هاهاهاها که در فضای بلاگستان میپیچید و احساس و احساس و احساسی که از نوشته های آیدا به همه ی ما منتتقل میشد. تردیدهاش برای رفتن یا نرفتن یا شاید بهتر باشه بگم موندن یا نموندن.

5. بعضی از بچه ها نفس نوشته هاشون جنجالیه. البته شاید این کلمه ی مناسبی نباشه ولی پیکهای تند تندی که میزنند کاملن شبیه اخلاق من در دنیای واقعیه. آرایه، حاج باران، اقلیما،آرزو از این دسته هستند . حتی اگر بنویسند که خیال خودکشی دارند میتونم لبخند بزنم و بگم فردا آروم میشه.

6. بعضی از بچه ها تغییراتشون برام سوال برانگیزه نمیدونم چی شده چطور شده. جوجو ، سارای بی صدا، گاهی شراره ،فریدا ، پریا و ابری از این دسته اند که منو نگران میکنند.

7. بعضی ها هم مطابق معمولند. آهسته و پیوسته. (البته شایدم تند ولی در هر حال پیوسته) پروانه، خاتون، نگاه، احسانه،شیما، الی، بالتازار، مشتی از این دسته اند. کسانی که همیشه امید به خوندن نوشته هاشون هست. شاید سالی یکبار آپ کنند شاید هم هر روز ولی میدونی که هستند.

8. و در نهایت مامانای بلاگستان. با پستهای پر انرژیشون از بچه ها. نازنین، نلی، گلدونه، اون یکی نازنین، مامان کیانا رایان ، مرجان ، مامان پارمیدا ، و....راستی انگار مامانا یا بهتر بگم بچه ها تو یک دنیای دیگه هستند!
-----------------------------------------------------------------
پ.ن:

الف :حالا چی شد که اینا رو نوشتم؟ نمیدونم از قرار از به روز کردن لینکدونی و دلتنگ شدن برای دوستام شروع شد. همینطوری رفت جلو. دیدم شاید بنویسمش ، ثبتش کنم، سالهای دیگه ببینمش و بخونمش. یادم بیاد دوستای خوبی داشتم که هنوز هم دارمشون!

ب: ببخشید که بی اجازه اسماتونو نوشتم و اظهار نظر فرمودم. دسترسی بهتون نداشتم . یهو پیش اومد. هرکی دوست نداره با ارسال پیامک یا آفک یا در نهایت کامنتک بگه خودم اسمشو بلد میکنم!!!:)