Sunday, November 22, 2009

چاه

1. بهش نگاه میکنم و میخندم ..یک حس بدی هی بهم میگه احمق چرا ادامه میدادی...من باز میخندم..حس بد بهم میگه دیگه بسه پاشو برو (اینجا یه فحش میده) من ایستادم و باز میخندم...حس بد داره عصبانی میشه با دستای ذهنم در دهنشو میگیرم ،میمونم و بازم میخندم!

2. یه خانم دکتر حداقل پنجاه ساله اخموه! میگه چیزیت نیست ویروسه! میگم ده روزه ..از امروز دیگه گوش چپم نمیشنوه! میگه فقط باید استراحت کنی تا خوب بشی! میخندم! بیشتر اخم میکنه. میگه به چی میخندی؟ میخوام بگم میشه استراحت رو برام تعریف کنه! میترسم ازش. چیزی نمیگم. تشکر میکنم و میام بیرون!

3. دستهاش کپلی و بامزست و مثل دست بقیه یه سه چهار درجه ای از دستای من گرمتره! مچم رو محکم میگیره و فشار میده..میگه اینطوری...شلش کن! بازم میخندم ولی عین اون موجودات تو "سرندی پیتی" گوله گوله اشک میریزم! وا میره! میگه چت شد؟؟!! میگم هیچی! نمیدونه بچه رو تا دو سالگی توکریر حمل کردن مفصل مچم رو مرخص کرده!

4. به دیوارهای تازه رنگ شده که روشون مربعای بزرگ سیاه سیاه وجود داره نگاه میکنم و سعی میکنم حدس بزنم زیر این سیاهی ها چی نوشته شده بوده! فکر میکنم کی با چی کی اومده با چه احساسی و جراتی اینا رو نوشته! یاد فیلمهای دهه فجر دوران دبستان میفتم! یه پسر عینکی که باباش فراش مدرسه هست یا رفتگر و پسره شاگرد اول کلاسه و مدیر مدرسشون کرواتی و شش تیغه است و....راننده میگه خانم پول خرد بده این چیه؟!!!!

5. خودنویسو پر میکنم و میذارمش رو کاغذ کاهیش ..فکر میکنم چی بنویسم بهتره...هزار بیت جلو چشمم رژه میره...بهترینشونو پیدا نمیکنم...نمیدونم چقدر گذشته...جوهر پس داده به انگشتام...کاغذ داره سیاه و سیاهتر میشه...مثل فرصتهای من...