Monday, September 3, 2007


در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من


یک مدتی دارم میرم مرخصی. نه از کار ، که از دنیای مجازی.
برمیگردم.
دیر و زود داره ، سوخت و سوز نداره.

Sunday, September 2, 2007

ده ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا
سلام
اول همه اینکه من دندون درآوردم. خواهش میکنم قابل شما رو نداشت. بعد از دندون درآوردن هم یک تب اساسی کردم و شب تا صبح نخوابیدم. جالبش اینه که در عرض دو روز دو تا دندون درآوردم! در همین حین مامان و بابام هم سرما خوردند و خلاصه ماجرایی داشتیم. این مامانه هم که این چند وقت مالیخولیا گرفته بود...البته در جهت مثبت. چون اونقدر خودش رو فدای خانه و خانواده کرد که در این یک ماه کلی لاغری اتخاذ کرده و دیگه جون نداره منو بغل کنه اینور اونور بگردونه.
با اجازتون من جای چراغ و عکس رو یاد گرفتم. تا بهم میگن چراغ کو با انگشت کوچولوم بهش اشاره میکنم. ضمنن خیلی خوب بلدم بگم :"بابا" ولی برای اینکه دل مامانم نسوزه از هر شونصد و هشتاد بار که میگم بابا یواشکی یکبار هم میگم "ماما"
عاشق راه رفتن شدم. دستم رو میگیرم به لبه ی میز یا مبل و برای خودم راه میرم. تازه اگه چیزی روی طبقه ی زیری میز باشه و دستم بهش نرسه اونقدر پامو دراز میکنم تا بندازمش.
از دیشب خودم رو به شکل چهار دست و پا در میارم. ولی ماشالا از اونجایی که خیلی محتاطم همینطوری قمبولی میمونم و میترسم جنب بخورم . بعد خسته میشم و سرم رو میذارم زمین و بعدش هم طبق معمول که وقتی یک کاری یاد میگیرم بلد نیستم به وضعیت قبلیم برگردم شروع میکنم به جیغ و داد و گریه که یکی منو بنشونه.
تا یک نفر آشنا باهام صحبت میکنه فوری حواسش رو پرت میکنم. با انگشتم الکی در و دیوار رو نشون میدم و میگم: ا....ا....ا... یعنی به اونجا نگاه کنه و منو به حال خودم بذاره.
تازگی ها هم یک کار بامزه یاد گرفتم. وقتی میخوام بخوابم دست مامانم رو میگیرم و میذارم روی صورتم. و تا من کاملن بی هوش نشدم حق نداره دستشو از دست و صورت من جدا کنه.
عاشق بازی کردن با کاسه و قاشق هستم. به قول بابام اینجا بازار مسگرهاست. البته این کار، کار مامانای بی حوصلس ولی بابام به من یادش داده تا وقتی داره از من پرستاری میکنه زیاد مزاحمش نشم. مامانم حرص میخوره؟ خوب بخوره من و بابا که راضی هستیم!
یک کار بد هم بلدم . اینکه تا چیزی بر وفق مرادم نباشه دو دستی میزنم تو سر خودم نه یک بار که بارهای بار. خیلی محکم. بعد دردم میاد و گریه میکنم. گمونم باید با یک روانشناس مشورت کنم!
توی این ماه دوبار از تخت افتادم پایین. یکبار گربه ام رو انداختم پایین تخت و خودم به دنبالش رفتم و بامب دراز به دراز افتادم کف اتاق. که حاصلش به جا موندن اثر چهار انگشت مامانم روی صورتش بود. یکبار هم تو بغل مامانم دوتایی خواب بودیم که من یهو سه چهارتا غلت زدم و خودم رو انداختم پایین!
میوه خیلی دوست دارم. ولی همه ی میوه ها رو به من نمیدند. من البته خودم حمله میکنم و طی یک عملیات وحشیانه چیزی رو که میخوام به چنگ میارم.
دیشب هم مامانم زحمت کشید و موهای منو کوتاه کرد . الان خیلی خوشگل شدم نه؟
تا ماه دیگه.
بای بای.