Wednesday, October 24, 2007

واعظان که این جلوه بر محراب و منبر میکنند

از وجودش لذت میبری. از اینکه باهاش راحتی. از اینکه به سادگی کنارت مینشینه و از کوچکترین حرف بی مزت قاه قاه میخنده. از اینکه سریعه و حرف از دهنت در نیومده ادامشو میگه و نتیجه گیری که میکنه دقیقتر از توه. بارها و بارها اینا رو بهش میگی. لبخند تحویلت میده. از قاقا لی لی هاش بهت تعارف میکنه. ازشیطنتها و کارهای بچه گونش خوشت میاد. سرش به کار خودشه. داره چند تا کار رو با هم برات هندل میکنه. تو مدیرشی ولی اونقدر بهش مطمئنی که تو جلسات میذاری اول اون حرف بزنه بحث رو پیش ببره و در نهایت نتیجه گیری کنه. بعد بیاد بهت گزارش بده چون تو جلسه حواست به جاهای دیگه بوده یا داشتی چرت میزدی. خوب اون هست دیگه. سه برابر تو کار میکنه. یک هشتم تو حقوق میگیره. صداش در نمیاد و با اضافه شدن هر کار جدید فقط لبخند میزنه.
دوستت میاد دفترت. میبیندش. بهت چشمک میزنه و میگه عجب ... ایه این. همون موقع آبدارچی میاد تو. همه چیز رو شنیده . احساس میکنی آبروت در خطره.
صداش میکنی تو اتاقت و بهش گیر میدی. چرا روپوشت کوتاهه. چرا موهات بیرونه. چرا جین میپوشی. چرا جوراب نمیپوشی. با تعجب نگاهت میکنه ، فقط نگاه و میره بیرون. دلت خنک نشده هنوز. باز براش تکرار میکنی. این دفعه با چشم گریون دفترت رو ترک میکنه. باز هم چیزی نمیگه.
جوراب میپوشه. مغنعه اش رو جلو میکشه. جین نمیپوشه. روپوشش گشاد شده.
دیگه از در اتاقت تو نمیاد همون دم در حرفاشو میزنه و میره. بهت نگاه نمیکنه. قهقهه که هیچی حتی لبخند هم نمیزنه. کارها رو میزش انبار شده. میگه وقت نداره. تو جلسات از حرف زدن طفره میره. بار رو دوش خودته. سوتی میدی . بهت میخندند. بهش نگاه میکنی و کمک میخوای. داره زیر میزو نگاه میکنه و حواسش به تو نیست. قرمز میشی. کاری از دستت بر نمیاد. صداشو میشنوی که باز داره گندایی که زدی رو ماست مالی میکنه. نفس میکشی. لبخند میزنی. آخر جلسه ازش تشکر میکنی. حتی سرش رو هم بالا نمیاره. کاغذهاشو جمع میکنه . میگه وظیفه من همینه. و میره.
شنیدی که مدیر عامل خواستش دفترش. شنیدی که وقتی بیرون اومده از شدت گریه چشماش باز نمیشه. شنیدی که حق رو به اون دادن ولی به خاطر نفوذ تو بهش گفتن صبورتر باشه. شنیدی که همه شاکیند از تو که همکار سرحالشونو ازشون گرفتی.
پشیمون میشی. گوشی رو برمیداری. میخوای بیاد دفترت. پشت سرش در رو میبندی. دورترین صندلی رو انتخاب میکنه و مینشینه. باز خیره شده به زیر میز. حرف میزنی .حرف میزنی. از اسلام. از خدا. از حجاب. از خانواده. از همسر نمونه بودن. از مادر بودم. چیزی نمیگه. معلوم نیست گوش میکنه یا نه. دو ساعت تمام. میپرسی نظرتون چیه. به سردی میگه موافقم. میتونم برم؟ از تو کشوی میزت بهش یک مشت قاقا لی لی میدی. نمیگیره. اصرار میکنی. پوزخند میزه.
فرداش میبینی قاقا لی لی هات تو سطل آشغال کنار میزشه.
تلاش میکنی برش گردونی به حال و هوای اولیه اش....تلاش میکنی... تلاش میکنی...
-------------------------------
از نیکو به کلیه واحدها:
چند روزی دارم میرم گرگان. بانی ماموریت ، من و دینی وبال گردنش. در قلبم بازه و آماده برای دریافت نشانه ها هستم. برام دعا کنید نشانه ها رو ببینم و درکشون کنم و ازشون نتیجه بگیرم. این جریان نشانه ها تازه افتاده تو مغزم . از کتاب کیمیاگر. و امیدوارم کمکم کنند.

Sunday, October 21, 2007

واقعیت من

معرفی:
من نیکو متولد 18 فروردین 1357. (به خدا امسال تولدم یادتون بره میکشمتون) .نام پدر رضا.شماره شناسنامه 236. صادره از شمیران. لیسانس مهندسی مواد. کارشناس تضمین کیفیت در یک شرکت مهندسی. خیلی مهربون(خواهش میکنم!) و گاهن بداخلاق کسی که موقع خوشی و ناخوشی همش میخنده. مرتب درحال پیک زدنه و وقتی عصبیه علاوه بر اینکه زیر چشمش یک سانت گود میره فرکانس پیکهاش به هم نزدیک میشه. اعتماد به نفس خوبی نداره و میخواد همه ی دنیا ازش راضی باشن. به فردین بازی علاقه زیادی داره. به بوی گندو ریش حساسه. چرت و پرت زیاد میگه ولی ته دلش چیزی نیست. از دروغ و نامردی متنفره. صراحتش وحشتناکه. وای وقتی میگه فدات بشم واقعن میشه. و اگه بگه از بدم میاد واقعن بدش میاد.از همه ی چیزهای قلابی بدش میاد(چون یاد ایام داغون و تحریمهای دوران کودکی میفته). وقتی سوار خر شیطون میشه خدا هم نمیتونه پیادش کنه.کمی غد و بر خلاف اونچه سعی میکنه نشون بده ،شدیدن احساساتیه. مرز شوخی و جدیش خیلی مواقع معلوم نیست و این دوستاشو سردرگم و گاهن عصبانی میکنه. یک کمی (کوچولو ها) از خود راضیه. (خوب خودزنی دیگه بسه)

فصل و ماه دوست داشتنی:

پاییز عشق منه. توش بدجوری احساساتی میشم. مخصوصن مهر و آبان. ولی روز تولدم رو تو بهار خیلی دوست دارم. علاقه زیادی به عدد هشت دارم. روز هشتم هر ماه روز مورد علاقه منه. ولی در تمام سال ماه مورد علاقم اردیبهشته. اردیبهشت برای من یعنی زندگی. مهر و آبان یعنی عشق. حالا شما باشید زندگی رو انتخاب میکنید یا عشقو؟ من زندگی رو انتخاب کردم.

رنگ:

سبز. یک سبز تیره ی خاص مد نظرمه. کمتر نظیرش رو دیدم. صورتی رو هم دوست دارم. آبی خیلی رنگ معمولیه برام. از سیاه بدم میاد. قرمز عصبیم میکنه. زرد رو هم معمولن دوست دارم. زرد پر رنگ ها. وای از لیمویی و آبی کمرنک متنفرم.

غذا :

نظر خاصی ندارم. میدونید یک جور غذای چینی دوست دارم که با یک جور صدف با نام سنت ژاک یا مول درست میشه اسمش نمیدونم چی چیه. کلن زیاد اهل غذا نیستم. ولی پاستیل دوست دارم. لواشک هم . آلوچه که دیگه نگو مخصوصن اون قسمتی که دستکش میشه. آب طالبی هم دوست دارم. بعضی وقتها که عصبیم قهوه آرومم میکنه. ویفر هم دوست دارم. همیشه از بچگی آرزو داشتم به جای یک بشقاب غذا یک قرص میدادند بخورم.

موسیقی :

من عاشق کارهای شجریانم. علیزاده رو هم دوست میدارم. البته خودش رو بیشتر .با اون ژستش و نگاهش و موهاش...وای...ولی همیشه یک اهنگ دارم که بهش گیر دادم . آخرین گیرهام عبارتند از : داغ عارف(شجریان) واست میمیرم(سونت باند). رویای آبی(هاتف). یک آهنگ داریوش که نمیگم بهتون تا تو کفش بمونید. شازده خانوم (ستار). hello(لاینل ریچی). (هماهنگی رو دارید؟)

بدترین ضد حال:

اینکه معلم کلاس اول رئیس مستقیمم شد.اینکه اومدم یک رازی (!) رو برای کسی تعریف کردم که خودش یک پای ماجرا بود و من نمیدونستم. اینکه شوخی هام گاهن جدی گرفته میشه. اینکه بیام ببینم دو تا بیشعور همچین پارک کردند که من نمیتونم بیام بیرون.

بزرگترین قول:

اینکه سعی کنم آدم باشم. البته این قول رو به خودم دادم در نتیجه بعضی وقتا که زیرآبی میرم کسی نیست بازخواستم کنه.

ناشیانه ترین کار:

تازه که اومده بودم این شرکت یک فرم فرستادم برای شخص مدیر عامل که تو مجمع دربارش نظر بدن بعد دو ساعت برام پسش فرستاد و یادداشت که فرم سالم برام بفرست. پایین فرم رو نگاه کردم. فکر میکنید چی دیدم؟ دیدم جای لبام زیر فرمه. من عادت دارم کاغذها رو به لبم بچسبونم ولی نه فرمی که برای مدیرعامل میفرستمو!

بهترین خاطره:

میدونید من به کارهای یواشکی خیلی علاقه دارم. بهترین خاطرات من کارهای یواشکیه که انجام دادم. و هنوز هم انجام میدم. خوب نمیتونم بگم چیان. خودتون اگه میتونید حدس بزنید.

بدترین خاطره:

مرگ... – دعواهایی که با بانی میکنم – خبری که درباره یک دوست شنیدم – دیوونه بازی هایی که درمیارم.

شخصی که بخوام ملاقاتش کنم:

محمدخاتمی – محمدرضا شجریان – ابراهیم نبوی

دعا میکنم:

برای شفای همه ی مریضها. (و صد البته در حال حاضر برای فانوس بلاگستان)

نفرین میکنم:

اهلش نیستم. میگن نفرین دوسر داره. اون سرش برمیگرده به خود آدم. (وای ننه!)

وضعیت در ده سال آینده:

مهاجرت کردم و دارم حسرت روزهایی که ایران بودم رو میخورم. احتمالن یک دختر دیگه هم دارم به نام مثلن دریا یا دنیا. بانی کچل شده. من هم هشتاد کیلو شدم. شما ها همه یکی ده سال پیرشدید. هنوز بلاگم رو دارم. هنوز در نوسان هستم بین منطقی و عاقل بودن یا هرهری مذهب و لا ابالی بودن. رشته ای که دوستش دارم رو خوندم و در حال تکمیلش هستم. بالاخره یک زبان دیگه یادگرفتم. کمتر از الان دیوونه بازی درمیارم.

حرف دل:

با اینکه خیلی تنبلم در تماس گرفتن. با اینکه خیلی محتاطم در برقراری ارتباط. با اینکه خیلی فیلتر میکنم احساساتم رو. ولی از صمیم قلبم دوستتون دارم. یکی یکیتون رو.(احساساتی میشویم!)

Saturday, October 20, 2007

نیکو بلغمی مزاج میشود

تازگی به یک نتیجه ای رسیدم. بعضی خصلتهای خیلی خیلی خوب که در جهت رسیدن بهشون تلاش بی حد و حسابی میکنیم باعث نابودیمون میشن. هر کس تو زندگیش به یک چیزی گیر میده:
آزادی - محبت – دوستی – صداقت – مبارزه با دزدی – مبارزه با ظلم – نوع دوستی – خدمت با جامعه -عشق – ایثار – مدرنیته – راستگویی – جوانمردی و...
بعد بقیه ی زندگی و خصائل نیکو(مثل من) رو فدای خصلتی میکنه که بهش گیر داده. از خانوادش – دوستانش – و حتی خودش میزنه تا مثلن به جامعه خدمت کنه. به منافع خودش ضرر جبران ناپذیر وارد میکنه تا روراست باشه. هرچی تو چنته داره بیرون میریزه تا نشون بده انسان صادقیه. خودش و دیگران رو تحت فشار شدید قرار میده که بگه به اخلاق پایبنده. خانواده و جوونی و عمرش رو به باد میده که مدافع آزادی باشه. خودش رو میکشه که نشون بده وفاداره.
خیلی آدمهای این چنینی رو در زندگی واقعیمون دیدیم. کسانی که اسطوره ی آزادی – مبارزه با ظلم – ایثار و ... هستند. ولی به نظر من آدم باید تکلیف خودش رو در زندگی مشخص کنه. دلیل نمیشه که چون من تصمیم گرفتم اسطوره ی ایثار باشم خانوادم باید تحت تاثیر این مسئله از بین برن! دلیل نمیشه چون من میخوام به انسانیت احترام بذارم آنچنان خودم رو تحت فشار قرار بدم که دچار مشکلات روحی و جسمی بشم.
بعضی اوقات دلم میخواد باری به هرجهت و بلغمی مزاج باشم. دلم میخواد هرچه پیش آید خوش آید بشم. دلم میخواد فکر کنم دم غنیمته و بهتره از لحظاتم لذت ببرم تا آینده نگری کنم. خسته شدم از بس به جوانب مختلف یک مسئله نگاه کردم. خسته شدم از پابندی به حدودی که خودم ترسیمشون کردم و معمولن سخت گیرانه ترین حال ممکن هستند. از این اسطوره باوری خسته شدم. میخوام به کسی اتکا و اعتماد کنم. میخوام مسئولیت خیلی کارهایی که بهم مربوط نیست رو واگذار کنم. میخوام استراحت کنم. میخوام بی خیال باشم. بذار یک بار هم سرنوشت برای من تصمیم بگیره.
خوبه که من و بانی در زمینه ی این دیوونه بازیا با هم تفاهم داریم.
---------------------
پ.ن:
پروانه عزیزم. ایمیل سرشار از محبتت رو دیدم. باور کن نه تنها قلبم که روحم از جملات زیبا و صادقانه ای که نوشته بودی لبریز شد. ممنونم. با تمام وجودم. امیدوارم بتونم یک روزی جبران کنم. سپاس بی حد منو بپذیر.

Sunday, October 14, 2007

شکستی و شکستم

صداقت
وفا داری
مهربانی
قابل اعتماد بودن
قابلیت برقراری ارتباط
سخاوت
دلسوزی
حمایت
مثبت اندیشی
عطوفت
تفاهم
صمیمیت
...


بحث این هفته کلاس زبانم بود. قرار بود هرکس دوستانی رو معرفی کنه که این خصوصیات رو داشته باشند و بگه چند ساله میشناستشون و ... سرم پایین بود و فکر میکردم. معمولن اولین کسی که بحث رو شروع میکنه من هستم. استاد منتظر بود. نگاهش کردم و اشاره کردم که نمیتونم شروع کنم. به قیافه ی بقیه هم بچه ها نگاه کردم. همه مثل من بودند. سرها پایین و متفکر. شروع کردم.
بهترین دوستانم بچه های دوران مدرسه اند. همشون رو دوست دارم. ازشون خبر میگیرم. موقع دردسر به داد هم میرسیم. هم رو دوست داریم. ولی یک نکته بزرگ وجود داره. دوستی ندارم که بتونم بهش اعتماد کنم. بتونم بدون واهمه از سوء استفاده – سوء برداشت – گمراه کردنم – جار نزدن رازم – یا حداقل اینکه مشکل من مشکل اون نشه باهاش مشورت کنم. حتی گاهن کسی رو ندارم که بتونم باهاش درد دل کنم. یک رابطه سطحی با هم داریم. وقتی ازشون میخوام مسئله ای رو با هم تحلیل کنیم میبینم دیدگاهشون با من متفاوته و معمولن برای اینکه به جون هم نیفتیم یک طرف بدون نتیجه کوتاه میاد. تازگی هم مشکل جدیدی پیدا کردم. افرادی که باهاشون آشنا میشم و برای ارتباط میسنجمشون خیلی دوام بیارن یک تا دوماهه آنچنان لبه های تیزی دارند که یا میترسم زیاد بهشون نزدیک بشم و یا تاوان نزدیک شدنم رو میدم. ارتباط صمیمی را که نزدیک به دو سال با فراز و نشیب منطقی و کنترل شده برقرار کردم و ادامه دادم وقتی داشت پایدار و مورد بهره برداری میشد داخل چاهی از اختلاف فرهنگی(شما بگید تعصب-حساسیت-منطبق نشدن با جامعه-عدم رعایت دموکراسی-...) افتاد که مستاصلم کرد. وحالا اعتراف میکنم در یک کلام و به معنای واقعی کلمه دوستی ندارم.
دخترا همه باهام موافق بودند از نظر احساسی . اینکه معمولن این خلاء عاطفی رو احساس میکنند. این احساس خفگی از نداشتن همراز. هم فکر. و گاهن همنشین.
پسرهای کلاس از این شاکی بودند که نمیتونن به دوستاشون از نظر مادی اعتماد کنند. اونها علاوه بر خلاء عاطفی ، احساس بد دیگه ای هم داشتند. تجربه های وحشتناکی داشتند از کلاه برداری – نامردی – چشم ناپاکی و...توسط دوستانشون.
نمیدونم داریم به کجا میریم. در یک جمع ده نفره از آدمهای بین 23 تا 50 سال از هر دو جنس، حتی یک نفر هم نبود که دوست صمیمی و قابل اعتمادی داشته باشه. شاید زیادی سخت گیر شدیم. ولی هرکدام از ما میتونه از زاویه ی دیگه ای دوست نفر بعدی به حساب بیاد . چرا به هم اعتماد نمیکنیم و چرا کاری نمیکنیم که دیگری به عنوان یک دوست به ما اعتماد کنه؟
و یک نکته جالبتر. بچه هایی که مجرد بودند دوست پسرها یا دوست دخترهاشون رو نسبت به دوستان همجنسشون مورد اعتمادتر میدونستند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن:
مثل بچه هایی شدم که مشقاشون رو هم انبار شده. جواب کامنتهای پست قبل به زودی داده خواهد شد!

Monday, October 8, 2007

حاج یونس فتوحی

توی خونه – نیکو روی کاناپه دراز کشیده – در باز میشه و بانی وارد میشه.
سلام نیکو.
سلام خوبی؟
میدونی میخواستم یک حقیقتی رو بهت بگم. فکر کردم تو در جریان باشی بهتره!
...
من عاشق شدم!
بله؟ عاشق؟ عاشق کی؟
خوب عاشق فلانی!
هان! آهان! خوب الان میخوای چکار کنی؟
نمیدونم تو بگو!
به نظر من...نه باید فکر کنم.

1.خوب میدونی بانی. من گمون میکنم این مسئله تو زندگی هر کسی ممکنه پیش بیاد. بالاخره آدمیم دیگه. ممکنه جذابیتهایی ما رو به طرف خودش بکشونه. ممکنه اصلن نفهمیم چرا و کی. و ناگهان ببینیم دلمون رفته. ولی مهم اینه که درست تصمیم بگیریم. هدفمون رو از هر عملی مشخص کنیم و برای خودمون ترسیم مسیر کنیم. من هم بهت کمک میکنم و تلاش میکنیم که این مسئله به هیچ کدوممون لطمه نزنه.
2. نیکو با گریه و جیغ : آخه چرا؟ یعنی من چه کوتاهی در زندگی کردم؟ من بیچاره که دارم عین تو و شاید بیشتر از تو بیرون کار میکنم. تو خونه هم که مثل یک کدبانو(اینجاش الکیه) دارم به خونه و زندگیت میرسم. شب بیداریها و رسیدگی به دینی هم که همش با منه. تو چه مشکلی داری؟ هیچی! معلومه دیگه. خوشی زده زیر دلت. هوای آدم تازه کردی...آخه چرا.. بی...بی...بی..(اینها همه فحشند که به قرینه ی اخلاقی حذف شده اند) من خودمو میکشم. بعدش هم تو ومعشوقتو میکشم. نامردم اگه اینکارو نکنم...جیییییییییییییییییغ.....اررررررررررررر....
3. اینها همش تقصیر منه. پست و جاه و مقام و رسیدگی به امور خارج از منزل منو از خانه و زندگی و شوهر و بچه ام دور کرده. و کمتر به اونها میرسم. شوهرم هم که جوون و خوش تیپ(اینجاش هم الکیه) رفته به دنبال مهر و محبت در سرای دیگر و دل به دختر دیگری باخته. من باید بیشتر به زندگیم میرسیدم. حالا که نرسیدم. خداحافظ ای شوهر من. من میمانم و به دلدادگی تو مانند ماست نگاه میکنم و میدانم که این همه از بی مبالاتی من بوده پس باید بسوزم و بسازم.
4. نیکو دستها را به کمر زده و فریاد میکشد: تو ...کردی.تو ...خوردی. من میام کله ی اون دختره ی ... رو میکنم که زیر پای توی ...نشسته. من چاقو کشی میکنم. من آبروی جفتتون رو میبرم. من با دستهای خودم خفت میکنم. من با دارت میزنم وسط اون قلب ...ات. من نارنجک میندازم تو خونه ی اون دختره ی ...من با تانک میام از روی جفتتون رد میشم...من...
5. نیکو به روی خودش نمیاره و کلن مسئله رو نادیده میگیره و معتقده که بانی در آینده نه چندان دور کله اش به سنگ میخوره و در حالیکه به پهنای صورتش داره اشک میریزه میاد و به پای نیکو میفته و طلب بخشایش میکنه و از اینهمه متانت و صبر و (ببخشید خریت) نیکو سپاسگزاری میکنه.
6. نیکو سریعن گوشی تلفن رو برمیداره و به عمه و خاله و پسر دایی و زن همسایه بغلی و سبزی فروش سر کوچه و دختر دایی شوهر عمش خبر میده. بعد هم یک آگهی چهل و هشت خطی تو صفحه اول همشهری میزنه و تا میتونه مظلوم نمایی میکنه و دست یاری به سمت ملت غیور پرور دراز میکنه تا اونها براش تصمیم بگیرند.
7. نیکو مثل قدسی چادرشو سرش میکنه و وسط بر بیابون با دختر قرار میذاره و... بقیشو که خودتون دیدید.
8. نیکواستقبال چشمگیری از این مسئله میکنه و میگه باشه بانی جان اکشالی نداره برو به عشق و حالت برس. من هم از فردا میفتم دنبال این پسر و اون پسر و خلاصه زندگی مسالمت آمیزی رو با هم ادامه میدیم و هرکس به کار خودش میرسه! اتفاقن مدتها بود من هم عاشق حسن آقا شده بودم روم نمیشد بهت بگم.

شما بگید. خدایی اگه یک روز همسرتون پیشتون اعتراف کنه که حاج یونس فتوحی شده(یا حاجیه یونسه فتوحی شده) شما چه عکس العملی نشون میدید. بالا غیرتن اول اون کلاه روشن فکری رو از سرتون بردارید و حقیقت رو بگید.

Saturday, October 6, 2007

یک یاد یک خاطره

از تاکسی پیاده شدند صدای جیغ و داد و خندشون خیابون رو پر کرده بود. ساکهای گنده و پر رو به دوش میکشیدند و نمیدونستند با کدوم دست چی رو باید بلند کنند. بی اختیار ایستادم و نگاهشون کردم. یاد خودم افتادم. دوران دانشجویی. خوابگاه. دانشکده. چرت زدن سر کلاس ترمودینامیک. مسخره کردن استاد معادلات دیفرانسیل. قرار مدار با استاد پدیده های انتقال.
...و عشق و عاشقی های پاییزی. این اسمش بود. اول ترم پاییز از کلاس که بیرون میومدیم جمع منتظران پشت در کلاس بود. تا یک هفته معمولن نمیشد تشخیص داد کی برای کی اومده. کارآگاه بازی در میاوردیم. زاغ بچه ها رو چوب میزدیم. دنبالشون راه میافتادیم. من و مهتاب. کرم داشتیم. وسط کلاس با بهانه های مختلف میپریدیم بیرون و پشت در حمید و شیرین رو در آغوش هم دستگیر میکردیم. این میشد موضوع یک هفته خنده و مسخره بازی. به زهره شک میکردیم و دو سه روز تحت نظر میگرفتیمش بعد سه روز بازو در بازوی آرش تو کوچه پس کوچه ها میدیدیمشون. نمیدونم چه لذتی در این کار نهفته بود. وهر پاییز متفاوت از دیگری میگذشت.

سال اول: دل تو دلمون نبود هم کلاسیامونو ببینیم. ساعت اول شیمی عمومی. بعد کلاس هر دو وا رفته بودیم. خدای من چهار سال تمام باید این موجودات رو به عنوان هم کلاسی تحمل میکردیم!!! تمام پاییز به شب شعر گذشت و تبعات شب شعر. مهتاب کسی رو میخواست که اون نمیخواستش. منو کسی میخواست که من نمیخواستمش. هرگز لذت پاییز اون سال تکرار نشد.

سال دوم: از در کلاس که بیرون اومدم یکراست افتادم تو بغلش. بی انصافی نکرد و کلهم پدیده ی بغل کردن رو محقق کرد. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. صورت سبزه و چشای سیاه.
- چه خبرته؟
- دیوونتم!
- بله؟
- همینه که هست!
(صدای شلیک حنده ی پسرهای کلاس از توی کلاس.)
-ام ...ام...ام...و فرار.
کل ترم پشت در کلاس بود. فراری بودم از این دیوونه بازیا.

سال سوم: تمام پاییز تو مخابرات بودم. حتی کمک هزینه ی ترمیک رو هم دادم به مخابرات .زمزمه ها به گوشم میخورد..چرا؟چرا؟چرا؟ همون جواب همیشگی: به شما چه!

سال چهارم: حلقه دستم میکردم. بهم تکه میانداختند و بی خیال بودم. همه شده بودند کارآگاه که ببینند کیه. بالاخره فهمیدند. براش میزدند و اهمیت نمیدادم. بهش زنگ میزدند و چند و چون ارتباطمون رو میپرسیدند و به همشون میخندیدم. حتی استادها هم نسبت به این مسئله کنجکاوی نشون میدادند. روزگار باحالی بود.

پاییز همیشه برام فصل خوبی بوده. علاوه بر حس خوبم نسبت به هوا و رنگها و کلن پدیده افتادن برگ از درخت و سوز سرما و نم بارون و بوی پاییز...اتفاقات خوبی تو زندگیم میفتاده.غم پاییز رو دوست دارم. دلم میخواد برگردم دانشگاه. دلم شیطنت های پاییزی میخواد.

Wednesday, October 3, 2007

یازده ماهگی


خاله جونیا عمو جونیا سلام. سلام سلام.
دینی یازده ماهه گزارش میدهد.
یادتونه پارسال این موقع مامانم رفته بود نشسته بود تو خونه منتظر بود که من تو مهر به دنیا بیام. یادتونه من تو دلش جا خوش کرده بودم و میگفتم مممم...حو...صله....ندا...رم. (به مدل گیگیلی خوانده شود) . خوب حالا امسال عوضش یازده ماهه شدم براتون.
اول اینکه یک دونه از دندونهای بالاییم هم در اومده. البته نمیدونم چرا مامانم با دیدن این دندون وحشت کرد. آخه عقیده داره که این دندونه خیلی گندس. و بعدش هم یک پیش بینی کرد که در آینده علاوه بر جراحی بینی نیاز به اوتودنسی هم دارم.
دیگه به راحتی دستم رو به در و دیوار و میز و مبل میگیرم و راه میرم. به هرچی بخوام دست میزنم و بعد زیر چشمی به اطرافیانم نگاه میکنم. اگه داشتند منو نگاه میکردند با انگشت فسقلیم بهشون اشاره میکنم که یعنی نه نه نه..دست نمیزنه...ولی بعد باز یواشکی با پام امتحان میکنم ببینم چیه.


علاقه ی فراوانی به آهنگسازی دارم. با قاشقهای پلاستیکی و فلزی روی کاسه و جعبه میزنم و آهنگسازی میکنم. بعضی وقتها هم باهاش میخونم. لای لا لا لای هم بلدم بکنم. زبونم رو تا ته از دهنم در میارم و میبرم تو . با سرعت شونصد و هشتاد بار در دقیقه اینکار رو انجام میدم که باعث میشه اطرافیان از شدت خنده بی هوش بشن بعد با اون چشمهای نخود چی بهشون خیره میشم که برای چی میخندید؟


میرم زیر صندلی غذام مینشینم و راهش میبرم و خودم از خنده غش میکنم. اصلن دوست ندارم غذا بخورم. دلم میخواد کوچولو بمونم. ولی مرغ دوست دارم. تکه های ریز ریز مرغ رو از روی میزم برمیدارم و میذارم تو دهنم.


البته عادت دارم تا چیزی رو کامل نجویدم قورت ندم. مرتب روی زمین میگردم و کافیه یک ذره حتی به اندازه یک اپسیلون پیدا کنم فوری میذارمش تو دهنم و سه ساعت میجومش. البته یکبار هم مامانم اومد دید من تو دهنم پره به زور دهنم رو باز کرد و دید یک گل سر گنده ام رو چپوندم تو دهنم. بعد که درش آورد اونقدر گریه کردم که نگید. خیلی خوشمزه بود آخه.


وقتی خوابم نمیاد و به زور منو میخوابونه دستمو به لبه ی تخت میگیرم و می ایستم و داد میزنم: بابا. اونموقع هست که بابام خودش رو از اقصی نقاط خونه به من میرسونه .


تازه یکبار هم بدجنسی کردم و عکس شرک رو نشونش دادم و گفتم بابا! آی دل مامانم خنک شد.
شبهایی که مامانم خیلی خستس و معلم کلاس اول(رئیسشه) کلی اذیتش کرده من خوب میفهمم به خاطر همین تا صبح شونصد بار بیدار میشم وگریه میکنم. البته فقط میخوام حالشو بپرسما منظور دیگه ای ندارم. یک کار بامزه هم بلدم خوشه انگور رو دستم میگیرم و یه دونه یه دونه ازش میکنم و میخورم. وقتی هم که سیر شدم انگورها رو به زور تو دهن بقیه میذارم.


میگن هوا داره سرد میشه اولین باری که امسال شلوار بلند پوشیدم اونقدر تعجب کردم که نگید. پاچه های شلوارمو با دست گرفته بودم ومیخواستم بکنمشون و هی به مامانم اشاره و قرقر میکردم که این چیه دیگه؟ ولی الان عادت کردم.
من و مامانم کلی تو خونه برای خودمون تمرین آواز میکنیم. البته بابا هر روز که میاد به اطلاعمون میرسونه که صدامون چقدر پیشرفت کرده و از راهروی طبقه ی چندم قابل شنیدنه ولی ما از رو نمیریم. مامانم میگه...عاشقتم دنبالتم خونه به خونه (آخه این آهنگ مورد علاقه ی منه) من هم دنبالش میگم لای لا لا لای لای ...(با همون روش زبون درآوردن خودم) بعد جفتمون از خنده غش میکنیم.
به پابند خیلی خیلی علاقه دارم. چهار دست و پا دنبال مامانم میدوم و با انگشتهای کوچولوم به پابندش اشاره میکنم و جیغ میکشم. وقتی هم که نشسته عین هاپو میام نزدیکش و یکی یکی آویزها رو با دندونام امتحان میکنم. لباس پوشیدن رو خیلی دوست دارم تا یک بکه لباس پیدا میکنم با تلاش هرچه بیشتر میخوام بپوشمش.
ولی وای به موقعی که بد اخلاق بشم. یا باید منو بغل کنند یا دستمو بگیرند که من راه برم. بعضی وقتها هم حوصله ی هیچکس رو ندارم و خودم هم نمیدونم چمه و همش نق نق میکنم و همه رو بیچاره میکنم. باورتون میشه ؟ من ماه دیگه یکساله میشم. یه دختر تنبل که نه راه میره نه حرف میزنه! خدا رحم کرد دندون درآوردم.
خوب فعلن بای بای تا یکسالگی.
بوس.بوس .برای همه!