Saturday, November 3, 2007

ده سال پیش در چنین روزی

واکمن قرمز یونیسف. هدفون گنده. چیزی بود که هر شب بهش پناه میبردم .
هر جا که میرفتم یا خودش دنبالم بود. یا سایه اش . یا بدتر از همه خیالش. باهم فقط و فقط بحث میکردیم. هر روز صبح کنار تخته سیاه کلاس با گچهای رنگی شعری نوشته شده بود که حاصل تفکرات دیشبش بود. دوست صمیمیش هم کلاسیم بود. صبر میکرد تا بیام و بخونم و بعد میرفت پاکش میکرد. از این تابلو تر؟
منطق.منطق.منطق.
پرهیز.پرهیز.پرهیز.
محیط بدی بود. رو در رو حرف نمیزدیم. یعنی خیلی کم . تلفن...تلفن...چیزی که محرومت میکنه از عکس العملهای حضوری...نمیدونی طرف داره بی صدا تبسم میکنه یا اشک میریزه! فرار میکردم. به قول خودش مثل ماهی سر میخوردم از دستش. بودم؟ نبودم؟ میخواستم؟ نمیخواستم؟
تنها چیزی که میدونستم این بود که نمیخوام با احساسات کسی بازی کنم. اینکه فکر میکردم من هم باید به اندازه اون علاقه مند باشم. اینکه عشق مثل یک ترازو هست که باید دو کفه اش با هم برابر باشه. اینکه یک رابطه حتمن باید هدفدار باشه. اینکه تفاهم فرهنگی نداریم. اینکه از لایه های مختلفی از جامعه هستیم. اینکه تو اینطوری فکر میکنی من بر عکس تو...
خودش رو منطبق میکرد. فایده نداشت. وقتی نزدیکم بود بهانه میگرفتم. وقتی دور بود باز هم بهانه میگرفتم.
کم کم بی صدا شد. کم کم دیگه حرفی نزد. کم کم فقط نگاه بود. تو خودش بود. نه از شیطنتهاش خبری بود. نه از گیرهاش. فقط سایه بود. و شعر و شعر و شعر ... و گچهای رنگی ... یک سال گذشت تا فهمیدم تو این روزها یک بسته کاغذ کلاسور نامه ی یک طرفه ی هرگز نفرستاده نوشته.
خودم رو میزدم به نفهمی. به اینکه همه چیز تموم شده. به اینکه ما فقط هم دوره ای هستیم و چیزی بینمون نیست. من اینطوری میخواستم؟
هنوز هم نفهمیدم اون روزها چی میخواستم!
تا یک روز روبروم ایستاد. مدتها بود صداش رو نشنیده بودم. گفت این چیزیه که تو خواستی. اگر حرف نمیزنم اگر نمینویسم اگر فکر میکنی نیستم .. به خاطر اینه که تو اینجور خواستی... این رفتار مردونه ی تومنو نابود میکنه. با کس دیگه این کار رو نکن. من هستم. منتظرم . (مو به مو همینا رو گفت. حتی حالت چهره و حرکت دستاش عین یک فیلم جلوی چشممه)
نوزده سالم بود.بچه بودم. ادای بزرگها رو در میاوردم. میخواستم خیلی منطقی باشم. میخواستم کسی فکر نکنه من احساساتی و بی فکر کار میکنم. میخواستم محکم و استوار باشم. میخواستم ...
...
چرا اینا رو گفتم؟
حرفا تکرار میشن. مو به مو! نمیخوای بشنویشون. نمیخوای قبول کنی که هنوز همون خصوصیتها رو داری. نمیذاری کسی حرف بزنه مبادا چیزی که نمیخوای بشنوی. میخوای منطقی باشی. میخوای محکم و استوار باشی. میخوای ...چی میخوای؟؟؟ نمیدونی!
بهایی میپردازی به اندازه ده سال عذاب وجدان. به اندازه ده سال فرار از بعضی آهنگها. به اندازه ده سال دلشوره از استشمام بعضی عطرها. به اندازه ده سال ندونستن اینکه بالاخره چی میخواستی!
و تکرار تاریخ! شاید نه برای من... برای دختری نوزده ساله از جنس من...