Wednesday, October 24, 2007

واعظان که این جلوه بر محراب و منبر میکنند

از وجودش لذت میبری. از اینکه باهاش راحتی. از اینکه به سادگی کنارت مینشینه و از کوچکترین حرف بی مزت قاه قاه میخنده. از اینکه سریعه و حرف از دهنت در نیومده ادامشو میگه و نتیجه گیری که میکنه دقیقتر از توه. بارها و بارها اینا رو بهش میگی. لبخند تحویلت میده. از قاقا لی لی هاش بهت تعارف میکنه. ازشیطنتها و کارهای بچه گونش خوشت میاد. سرش به کار خودشه. داره چند تا کار رو با هم برات هندل میکنه. تو مدیرشی ولی اونقدر بهش مطمئنی که تو جلسات میذاری اول اون حرف بزنه بحث رو پیش ببره و در نهایت نتیجه گیری کنه. بعد بیاد بهت گزارش بده چون تو جلسه حواست به جاهای دیگه بوده یا داشتی چرت میزدی. خوب اون هست دیگه. سه برابر تو کار میکنه. یک هشتم تو حقوق میگیره. صداش در نمیاد و با اضافه شدن هر کار جدید فقط لبخند میزنه.
دوستت میاد دفترت. میبیندش. بهت چشمک میزنه و میگه عجب ... ایه این. همون موقع آبدارچی میاد تو. همه چیز رو شنیده . احساس میکنی آبروت در خطره.
صداش میکنی تو اتاقت و بهش گیر میدی. چرا روپوشت کوتاهه. چرا موهات بیرونه. چرا جین میپوشی. چرا جوراب نمیپوشی. با تعجب نگاهت میکنه ، فقط نگاه و میره بیرون. دلت خنک نشده هنوز. باز براش تکرار میکنی. این دفعه با چشم گریون دفترت رو ترک میکنه. باز هم چیزی نمیگه.
جوراب میپوشه. مغنعه اش رو جلو میکشه. جین نمیپوشه. روپوشش گشاد شده.
دیگه از در اتاقت تو نمیاد همون دم در حرفاشو میزنه و میره. بهت نگاه نمیکنه. قهقهه که هیچی حتی لبخند هم نمیزنه. کارها رو میزش انبار شده. میگه وقت نداره. تو جلسات از حرف زدن طفره میره. بار رو دوش خودته. سوتی میدی . بهت میخندند. بهش نگاه میکنی و کمک میخوای. داره زیر میزو نگاه میکنه و حواسش به تو نیست. قرمز میشی. کاری از دستت بر نمیاد. صداشو میشنوی که باز داره گندایی که زدی رو ماست مالی میکنه. نفس میکشی. لبخند میزنی. آخر جلسه ازش تشکر میکنی. حتی سرش رو هم بالا نمیاره. کاغذهاشو جمع میکنه . میگه وظیفه من همینه. و میره.
شنیدی که مدیر عامل خواستش دفترش. شنیدی که وقتی بیرون اومده از شدت گریه چشماش باز نمیشه. شنیدی که حق رو به اون دادن ولی به خاطر نفوذ تو بهش گفتن صبورتر باشه. شنیدی که همه شاکیند از تو که همکار سرحالشونو ازشون گرفتی.
پشیمون میشی. گوشی رو برمیداری. میخوای بیاد دفترت. پشت سرش در رو میبندی. دورترین صندلی رو انتخاب میکنه و مینشینه. باز خیره شده به زیر میز. حرف میزنی .حرف میزنی. از اسلام. از خدا. از حجاب. از خانواده. از همسر نمونه بودن. از مادر بودم. چیزی نمیگه. معلوم نیست گوش میکنه یا نه. دو ساعت تمام. میپرسی نظرتون چیه. به سردی میگه موافقم. میتونم برم؟ از تو کشوی میزت بهش یک مشت قاقا لی لی میدی. نمیگیره. اصرار میکنی. پوزخند میزه.
فرداش میبینی قاقا لی لی هات تو سطل آشغال کنار میزشه.
تلاش میکنی برش گردونی به حال و هوای اولیه اش....تلاش میکنی... تلاش میکنی...
-------------------------------
از نیکو به کلیه واحدها:
چند روزی دارم میرم گرگان. بانی ماموریت ، من و دینی وبال گردنش. در قلبم بازه و آماده برای دریافت نشانه ها هستم. برام دعا کنید نشانه ها رو ببینم و درکشون کنم و ازشون نتیجه بگیرم. این جریان نشانه ها تازه افتاده تو مغزم . از کتاب کیمیاگر. و امیدوارم کمکم کنند.