Monday, October 8, 2007

حاج یونس فتوحی

توی خونه – نیکو روی کاناپه دراز کشیده – در باز میشه و بانی وارد میشه.
سلام نیکو.
سلام خوبی؟
میدونی میخواستم یک حقیقتی رو بهت بگم. فکر کردم تو در جریان باشی بهتره!
...
من عاشق شدم!
بله؟ عاشق؟ عاشق کی؟
خوب عاشق فلانی!
هان! آهان! خوب الان میخوای چکار کنی؟
نمیدونم تو بگو!
به نظر من...نه باید فکر کنم.

1.خوب میدونی بانی. من گمون میکنم این مسئله تو زندگی هر کسی ممکنه پیش بیاد. بالاخره آدمیم دیگه. ممکنه جذابیتهایی ما رو به طرف خودش بکشونه. ممکنه اصلن نفهمیم چرا و کی. و ناگهان ببینیم دلمون رفته. ولی مهم اینه که درست تصمیم بگیریم. هدفمون رو از هر عملی مشخص کنیم و برای خودمون ترسیم مسیر کنیم. من هم بهت کمک میکنم و تلاش میکنیم که این مسئله به هیچ کدوممون لطمه نزنه.
2. نیکو با گریه و جیغ : آخه چرا؟ یعنی من چه کوتاهی در زندگی کردم؟ من بیچاره که دارم عین تو و شاید بیشتر از تو بیرون کار میکنم. تو خونه هم که مثل یک کدبانو(اینجاش الکیه) دارم به خونه و زندگیت میرسم. شب بیداریها و رسیدگی به دینی هم که همش با منه. تو چه مشکلی داری؟ هیچی! معلومه دیگه. خوشی زده زیر دلت. هوای آدم تازه کردی...آخه چرا.. بی...بی...بی..(اینها همه فحشند که به قرینه ی اخلاقی حذف شده اند) من خودمو میکشم. بعدش هم تو ومعشوقتو میکشم. نامردم اگه اینکارو نکنم...جیییییییییییییییییغ.....اررررررررررررر....
3. اینها همش تقصیر منه. پست و جاه و مقام و رسیدگی به امور خارج از منزل منو از خانه و زندگی و شوهر و بچه ام دور کرده. و کمتر به اونها میرسم. شوهرم هم که جوون و خوش تیپ(اینجاش هم الکیه) رفته به دنبال مهر و محبت در سرای دیگر و دل به دختر دیگری باخته. من باید بیشتر به زندگیم میرسیدم. حالا که نرسیدم. خداحافظ ای شوهر من. من میمانم و به دلدادگی تو مانند ماست نگاه میکنم و میدانم که این همه از بی مبالاتی من بوده پس باید بسوزم و بسازم.
4. نیکو دستها را به کمر زده و فریاد میکشد: تو ...کردی.تو ...خوردی. من میام کله ی اون دختره ی ... رو میکنم که زیر پای توی ...نشسته. من چاقو کشی میکنم. من آبروی جفتتون رو میبرم. من با دستهای خودم خفت میکنم. من با دارت میزنم وسط اون قلب ...ات. من نارنجک میندازم تو خونه ی اون دختره ی ...من با تانک میام از روی جفتتون رد میشم...من...
5. نیکو به روی خودش نمیاره و کلن مسئله رو نادیده میگیره و معتقده که بانی در آینده نه چندان دور کله اش به سنگ میخوره و در حالیکه به پهنای صورتش داره اشک میریزه میاد و به پای نیکو میفته و طلب بخشایش میکنه و از اینهمه متانت و صبر و (ببخشید خریت) نیکو سپاسگزاری میکنه.
6. نیکو سریعن گوشی تلفن رو برمیداره و به عمه و خاله و پسر دایی و زن همسایه بغلی و سبزی فروش سر کوچه و دختر دایی شوهر عمش خبر میده. بعد هم یک آگهی چهل و هشت خطی تو صفحه اول همشهری میزنه و تا میتونه مظلوم نمایی میکنه و دست یاری به سمت ملت غیور پرور دراز میکنه تا اونها براش تصمیم بگیرند.
7. نیکو مثل قدسی چادرشو سرش میکنه و وسط بر بیابون با دختر قرار میذاره و... بقیشو که خودتون دیدید.
8. نیکواستقبال چشمگیری از این مسئله میکنه و میگه باشه بانی جان اکشالی نداره برو به عشق و حالت برس. من هم از فردا میفتم دنبال این پسر و اون پسر و خلاصه زندگی مسالمت آمیزی رو با هم ادامه میدیم و هرکس به کار خودش میرسه! اتفاقن مدتها بود من هم عاشق حسن آقا شده بودم روم نمیشد بهت بگم.

شما بگید. خدایی اگه یک روز همسرتون پیشتون اعتراف کنه که حاج یونس فتوحی شده(یا حاجیه یونسه فتوحی شده) شما چه عکس العملی نشون میدید. بالا غیرتن اول اون کلاه روشن فکری رو از سرتون بردارید و حقیقت رو بگید.