Sunday, November 18, 2007

بهتون

معمولن در مقام دفاع از خود که قرار میگیرم ،میشم یک موجود بی دست و پای بدبخت بی عرضه. نمیتونم فکرم رو جمع و جور کنم و مخم به جای جواب قاطع و دقیق الکی شروع میکنه به تجزیه تحلیلهای ریز و به دردنخور و مسخره. حالا بستگی داره برای چی لازم شده باشه از خودم دفاع کنم. بعد از اینکه موقعیت رو از دست دادم و حسابی گند زدم و طرف رو روی عقیده ی خودش استوارتر کردم یادم میاد حرف درست چی بوده. ولی برای دفاع از دیگران،شده چاقو کشی هم میکنم!
------------------------------------------------------
1. مامان بانی: ببین نیکو جون تو نباید تنهایی میرفتی مدل لباست رو عوض میکردی. باید خواهر بانی رو هم با خودت میبردی. اصلن من نمیدونم تو چرا به دختر من بی محلی کردی؟ تو چرا... تو چرا...
من: خوب نه...من بی محلی نکردم. خوب میدونید آخه لباسه خوب نشده بود..بعد من دیدم اون مدلش یه جوری شده...بعدش یه بار دوستم به این خیاطه لباس داده بود خراب شده بود(کاملن بی ربط)
ذهن من: راستی کاش داده بودم دامنش رو تنگتر کرده بودا.آخ یادم رفت جوراب شلواری بخرم.اه این مامان بانی چه بلوز بدرنگی پوشیده.

حرف درست: بابا من بی محلی نکردم. زنگ زدم بهش خودش گفت خودت برو من کار دارم. چون آستین لباسم رو خراب کرده بود مجبور شدم بدم مدلش رو عوض کنه. ضمنن نمیدونستم برای عوض کردن مدل لباس باید با شما مشورت کنم!

2. مدیرعامل: خانم نیکو.من از شما با این دامنه اطلاعات مناسب و هوش خوب و مدارک و آموزشهایی که دیدید توقع دارم که مسئولیت واحدتون رو خودتون به عهده بگیرید. شما باید جلسات رو مدیریت کنید. شما باید از مدیران واحدها به زور هم که شده کار بخواید. شما باید...شما باید..
من: خوب میدونید. آقای ...که گزارشهاش به موقع هست.آقای ... هم که همیشه هرچی خواستیم داده..بعد آقای ...بیچاره همیشه ماموریته خوب نمیرسه.آقای... هم که مریض بوده نتونسته.آقای...هم که...
ذهن من: این آقای مدیرعامل کی میخواد بره آرایشگاه. موهاشو ببین. یادم باشه رفتم بیرون برم پست. آخ گوشیم داره زنگ میزنه. باز تو لیوان خودم چاییمو نیاوردن.

حرف درست: آقای مدیر عامل من اگه قراره مسئولیت واحدم به عهده خودم باشه پس آقای...که مدیر منه چکارس؟ ضمنن بنده یک کارشناسم چطور میتونم به مدیرانی که سمتشون از من بالاتره امر و نهی کنم و ازشون کار بخوام. همچنین فلان جلسه و بیسار جلسه که من نبودم اونطوری که میگید شد ، وقتی هستم که اوضاع میزونه. وقتی نیستم خوب یکی دیگه باید مسئولیت رو قبول کنه دیگه! شما دارید درباره جلساتی صحبت میکنید که من عضوشون نیستم.

3. بانی: ببین نیکو تو همه چیزو از من قایم میکنی. اصلن من دیشب فهمیدم که هنوز تو فامیل شما غریبه ام. چرا به من نگفتی مهرناز نامزد کرده. چرا نگفتی خواهر علی از ایران رفته منو خیط کردی. چرا با آرش و لیلی بیرون رفته بودید به من چیزی نگفتی؟ چرا...چرا...
من: اه برو بابا. تو همش داری بهانه میگیری. اصلن خوب کردم نگفتم. تو هم خیلی چیزا رو به من نمیگی. تازه خودت میپرسیدی من چه میدونم تو نمیدونستی... اصلن منم تو خانواده شما غریبه ام. من هیچ حال و حوصله این خاله زنک بازیا رو ندارما...بی مزه!
ذهن من: راستی این نامزد مهرناز چه بی ریخت بودا طفلک حیف شد. آهان فردا یادم باشه کتابامو بردارم ببرم. این بانی عصبانی میشه قیافش چه خنده دار میشه . هان ما کی رفتیم بیرون با لیلی؟؟؟؟اوووه... یادم نمیاد.

حرف درست: اولن که من هم دیشب فهمیدم مهرناز نامزد کرده .بعدش هم مگه خواهر علی رفته خارج؟ کی؟ ضمنن اون عکسهایی که بهت نشون دادم از بیرون رفتنمون که آرش و لیلی ور دل من نشسته بودند. خوب خودت دقت نکردی. بعدش ندونستن هم این چیزها پیش پا افتاده علت این نیست که یک نفر توی یک خانواده غریبس. وگرنه من تو فامیلمون از تو غریبه ترم!
--------------------------------------------------------
بدتر از همه اینه که حضور ذهن خوبی برای به یاد آوردن کارهای خصوصیم ندارم. مثلن وقتی بهم میگن تو فلان روز فلان کار رو کردی یادم نمیاد کی بوده و چی بوده و بارها و بارها شده که طرف از عکس العمل من درباره عمل زشت خودش شاکی شده. و من یادم نیومده که بابا تو فلان کار پست فطرتانه و نامردانه و بی شعورانه (دامنه لغات رو دارین؟) رو انجام دادی که من چنین عکس العملی نشون دادم.
درباره تهمتهای گنده (که خدا رو شکر تاحالا خیلی تعدادشون کم بوده) لال مونی میگیرم و فقط میتونم بگم : نه...نه...شما اشتباه میکنید...
وای اون موقع به جای اینکه به فکر چاره و آوردن دلیل و برهان و شواهد عینی برای اثبات خودم و رفع اتهام باشم از دست خودم عصبانیم که چرا نمیتونم حرفمو بزنم و کلن مخم تعطیل میشه.