Tuesday, August 21, 2007

چهار

آمدم تا عاشقانه ، در کنار تو بمانم ، تا برای تو بمیرم ، مهربان من !
آمدم ای نازنینم ، تا به جبران گذشته ، سر ز پایت برنگیرم ، همزبان من !
آمدم تا آنکه باشم ، تکیه گاه خستگیهات ، ای گل نیلوفر من !
تا سحرگاهان بپیچد ، عطر گرم بازوانت ، در حریم بستر من ، همزبان من !
در دو چشم من نگاه کن ، تو منو از من رها کن ، با محبت آشنا کن !
ترک آن اندیشه ها کن ! مهربانی را بنا کن ! این من و ما را رها کن ! نازنینم !
تو من از نو بنا کن !

سال دومی بودم! ترم 4 بعد از عید بود که با مهتاب داشتیم میرفتیم خوابگاه . روبروی در دانشکده یه نیمکت بود معروف به نیمکت فنی که پسرا بعد کلاس در دو ردیف مینشستند روش (حدس بزنید چطوری!) و دخترهای انگشت شمار و بدترکیب (دور از جون خودمون!) فنی رو دید میزدند! من و مهتاب هم طبق معمول داشتیم میزدیم تو سر و کله هم که برای نهار چی بخوریم و من تازه از شر یکی از پسرهای هم ترمی گیر خلاص شده بودم و داشتم برای خودم حال دروکردم که یکی از بچه مثبتهای سال آخری اومد جلومون و گفت ببخشید خانم نیکو شما این ترم مبانی کامپیوتر دارید! آخه من کامپیوتر افتادم سر کلاس شما هم نمیتونم بیام میشه جزوتونو بدید من ازش کپی بگیرم ؟ آقا ما هم یه جزوه کامل داشتیم اونم کامپیوتر بود. گفتم باشه فردا برات میارم. این پسره برعکس من از اون بچه درس خونها و فعالها بود که تو همه سمینارا مقاله و پرزنتیشن داشت و دوست همه استادای دانشکده بود. من و مهتاب هم از اونا که تو همه سمینارها مینشستیم منتظر تا یکی تپق بزنه ما سالن رو بذاریم رو کلمون از خنده. یکبار هم نزدیک بود سر پرزنتیشن همین آقا دوستش مارو از سالن کنفرانس بیرون کنه چون اونقدر به آقاهه خندیدیم تا حواسش حسابی پرت شد و یادش رفت چی داشته میگفته. خلاصه ما هم یادمون نبود فرداش کلاس نداریم و آقاهه اومده بود دیده بود ما نیستیم. یکی دو هفته گذشت و یه روز تو راهرو دانشکده اومد جلو که :" نیکو تو چرا سر کلاس پدیده های انتقال نمیری ؟" آقا منو میگی! گفتم : "وا ! شما چکار داری! تا من اصلن این درسو بر نداشتم." نگو بدبخت هفته ای دوبار میره در کلاس منتظر جزوه کامپیوتر وای میسته ! هی هی هی ! باز گفت من بعد این کلاس منتظرتم میخوام یه چیزی بهت بگم! بعد کلاس اومد بهم یه خبرنامه انجمن داد و شماره تلفنش و اینکه عصر تماس بگیرم که کار واجبی باهام داره. منم که بچه مثبت گفتم چشم ! ولی نمیدونم چرا اونروز عصر نشد! باز دو سه روز بعد اومد که مگه من نگفتم تماس بگیر کار واجب دارم بابا ... و تماس نیکو همان و گرفتاری همان...
اولین قرارمون کافی شاپ شرایتون بود که گفت : نیکو معلم ... دبیرستانت کی بود؟ گفتم اسمش یادم نیست ولی یه خانوم جیغ جیغو بود که یه بار به خاطر اینکه زیاد خندیده بودم منو میخواست از کلاس بیرون کنه. گفت آهان ! اسمش...نبود. گفتم اه .آره تو از کجا میدونی؟ گفت آخه مامان منه !!!!!!! نگو مامانه تا اسم منو شنیده شناختتم!!! تو رو خدا شانسو میبینید ؟
اولین کادویی که بهم داد یه کتاب اورجنال تخصصی بود که از نمایشگاه خریده بود. منم که چقدر به رشتم علاقه مند بودم تا بخوام درموردش کتاب انگلیسی بخونم!
اولین باری که دستمو گرفت تو پارک جمشیدیه بود! چه دستای گرمی! و من دستم عین مرده قبرستون تو چله تابستون یخ زده بود !
اولین باری که...نه نمیگم بدآموزی داشته بید!
بعد از یکسال و نیم با مامانش اینا اومدن خونمون که خانواده هامون هم با هم آشنا بشن و بعد از تقریبن یکسال بالاخره عقد کردیم! و دوسال بعدش عروسی و روبوسی!
قصه از اردیبهشت 78 شروع شد ! امسال چهارمین سالگرد ازدواجمونه. مبارکمون باشه!!
---------------------
پ.ن:
میدونید که این پست رونوشت پست پارسال در همین موقع هست. نزنید بابا. گرفتارم. درست میشم.
قلبون همگی!