Saturday, August 18, 2007

سقوط

- دراز کشیده بودم و تلاش میکردم بخوابم. صدای جیغ و دادشون نمیذاشت. نمیدونند که این کانال کولر مشترک ، در واقع کانال انتقال اطلاعات خونشونه. خانومه و گریه میکرد : بیا بزن... مگه تا حالا کم زدی؟ بچه ی 6 ماهه رو تو شکمم کشتی! راهی بیمارستانم کردی...طاقت نیاوردم . اومدم بیرون و کنار بانی که تفسیر ورزشی میدید نشستم. پرسیدم : به نظرت اقای ... چه جور آدمیه؟ گفت: متین تر و مهربون تر از اون وجود نداره...میدونی این مدت چقدر در حق مامانم محبت کرده. آره میدونستم. حتی وقتی منو میبینه به زور همه ی وسایلم رو میگیره و در پارکینگ رو برام باز میکنه... باورم نمیشد.(آقای بازاری معتبر. دیپلمه. 65 ساله)

- یکی از بدبختیام اینه که صبح مسیرم از جلوی در اداره سرپرستیه. معمولن اول صبح با تعدادی آدم که سراپا غرق مشکلات روحی و جسمی و اجتماعیند برخورد میکنم. دوتایی جلوتر از من راه میرفتند وقتی متوجه حرفهاشون شدم که خانومه با صدای ملایمش التماس میکرد " آرومتر حرف بزن آبرومون رفت." مثل یک حیوون وحشی نعره کشید و به سمتش حمله کرد. یک قدم بیشتر از من فاصله نداشتند. زن رو به دیوار کوبید و باران مشت و لگد...آنچنان وا رفته بودم که کوچکترین حرکتی نمیتونستم بکنم. گرفتندش. زن سر خورد و روی زمین نشست و چادرش رو روی صورتش کشید....( آقای 30 ساله. لاغر اندام. پشت کفهشا خوابیده)

- پسر کوچولوی توپولی بود اومد نزدیک قفسه خوراکی ها و کیکی برداشت. پیرمرد کچل بد اخمی همراهش بود آنچنان از پشت توی سر پسر زد که سرش به لبه ی قفسه خورد و کف سوپر از خون قرمز و شفاف بینیش رنگی شد.(آقای 70 ساله.چاق. لهجه دهاتی)

- اومد سرکار. میدونستم دو هفته هست که با هم قهرند. تا ساعت ده صبح صورتش به یک سمت دیگه بود. تند تند حرف میزد و نمیخواست هیچ بحثی طولانی بشه. بچه ها که از اتاق بیرون رفتند به سمتم برگشت. چشم راستش خون زده و زیر چشم کبود بود. وحشت زده پرسیدم چی شده. با همون لبخند نازش گفت. هیچی با شوهرم شوخی میکردم بالش از دستش در رفت خورد تو چشم من. نمیدونم چی تو صورتم دید که بلافاصله بغضش ترکید ....(آقای فوق لیسانس برق. معاون اجرایی. 32 ساله)

- صورت سبزه و چشمهای شیطونش قسمتی از دنیا ی منه . کوچولوییه بامزه و نمکی . صدای شیرینش وقتی شعر میخونه منو یاد بچگی خودم میندازه. وقتی فهمیدم اون هم تو خونه از باباش کتک میخوره دنیا دور سرم چرخید. نمیدونم به چه گناهی وبا چه کیفیتی و نمیخوام بدونم. (آقای مهندس. روشنفکر. 33ساله)

- نیکو !خبر جدید دارم!
- خیره ایشالا!
-مینا جداشده!
- هاااااااااااااااااااااااااان! مگه میشه ؟ چرا؟
- شوهرش دست بزن داشته.
!!!!!!!!!!!!(آقای دکتر. استاد دانشگاه. 35 ساله)

و اینچنین اند مردانی معدود! از سرزمین من!