Saturday, November 24, 2007

دیجیتال

داشتم دنبال مدرکی میگشتم که یک مشت عکس از لابلای کاغذها بیرون ریخت .

یک عکس بچگی خودم. با لباس عروسی. با یک کلاه حصیری. آفتاب تو چشام زده بود و اخم کرده بودم در عین حال داشتم میخندیدم. پر از سادگی. و پر از احساس زیبایی بودم. فکر میکردم واقعن عروسم.

یک عکس مامان بزرگم در حالیکه عینک قهوه ای بزرگی زده بود و داشت میخندید. فکر کردم اگر من به این سن برسم میتونم اینطوری بخندم؟ بی اختیار صداش تو گوشم پیچید: مادر بیا نهار سرد شد...

چند تا عکس از دانشگاه . من و مهتاب و چند تا از پسرها . ترم اول. جلوی در دانشکده طوری عکس انداخته بودیم که خودمون اندازه مورچه و آرم دانشگاه و کلمه ی دانشکده فنی اندازه فیل افتاده بود. بعد میگم این و اون جواتن!

یک عکس از تولد نمیدونم کی کی . من با یک رژ لب احمقانه ی صورتی و دامن شلواری و موهای کاکلی. ای خدا چقدر خنده دار بودم.

یک عکس منو بچه های فامیل که توش زیپ شلوارم بازه.

یک عکس پیک نیک شونصد سال پیش که من یک بچه فسقلی با موهای فرفری ام و باز هم آفتاب تو چشامه و اخم کردم. خنده دارش بابامه که اولن با کت و شلوار اومده پیک نیک. ثانین یک عالمه وسیله تو بغلشه و مثلن داره از یک گوشه رد میشه.

یک عکس پرسنلی از دوران دبیرستان با ابروهای پیوسته و لب و لوچه آویزون.

یک عکس من و داییم . من رو پاش نشستم و اون داره به زور به من کیک میده بخورم. فکر نکنید بچه ام ها! فکر کنم دبیرستانی بودم این عکسه رو انداختم.

یک عکس عروسی مامان و بابام. مامانم با کیف سفید (انگار مد بوده به جای دسته گل) و بابام با نیش باز .

یک عکس که به زور خودم رو بین دایی و پسر خالم جا دادم. به طوری که دستام رو هوا مونده ولی رضایت از اینکه تو عکس هستم از صورتم میباره.

یک عکس مسخره ی من و بانی و دوستش که یواشکی تو راهرو دانشکده انداختیم و به خاطرش بانی تو گزینش فوق لیسانس رد شد و من تو گزینش استخدام.

عکسهای قدیمی رو خیلی دوست دارم. الان برای دیدن عکسها مجبورم کامپیوتر رو روشن کنم. فولدرهای مختلف رو باز کنم و دنبال عکسها بگردم.
دوربینهای عکاسی دیجیتال یک چیز رو از من به شخصه گرفته : لذت دیدن عکسهای کاغذی.
دلم میخواد اون آلبوم قهوه ای مامان بزرگ رو روی پاهام بذارم و هر از گاهی داد بزنم مامااااان این خانومه کیه تو عروسی خاله کنار بابا بزرگ ایستاده. و مامان بزرگم از تو آشپزخونه داد بزنه : اون زری خانوم زن آقای مهرجوه. همسایه ی خونه ی ایستگاه درویش. خدا بیامرزدشون.