Saturday, October 6, 2007

یک یاد یک خاطره

از تاکسی پیاده شدند صدای جیغ و داد و خندشون خیابون رو پر کرده بود. ساکهای گنده و پر رو به دوش میکشیدند و نمیدونستند با کدوم دست چی رو باید بلند کنند. بی اختیار ایستادم و نگاهشون کردم. یاد خودم افتادم. دوران دانشجویی. خوابگاه. دانشکده. چرت زدن سر کلاس ترمودینامیک. مسخره کردن استاد معادلات دیفرانسیل. قرار مدار با استاد پدیده های انتقال.
...و عشق و عاشقی های پاییزی. این اسمش بود. اول ترم پاییز از کلاس که بیرون میومدیم جمع منتظران پشت در کلاس بود. تا یک هفته معمولن نمیشد تشخیص داد کی برای کی اومده. کارآگاه بازی در میاوردیم. زاغ بچه ها رو چوب میزدیم. دنبالشون راه میافتادیم. من و مهتاب. کرم داشتیم. وسط کلاس با بهانه های مختلف میپریدیم بیرون و پشت در حمید و شیرین رو در آغوش هم دستگیر میکردیم. این میشد موضوع یک هفته خنده و مسخره بازی. به زهره شک میکردیم و دو سه روز تحت نظر میگرفتیمش بعد سه روز بازو در بازوی آرش تو کوچه پس کوچه ها میدیدیمشون. نمیدونم چه لذتی در این کار نهفته بود. وهر پاییز متفاوت از دیگری میگذشت.

سال اول: دل تو دلمون نبود هم کلاسیامونو ببینیم. ساعت اول شیمی عمومی. بعد کلاس هر دو وا رفته بودیم. خدای من چهار سال تمام باید این موجودات رو به عنوان هم کلاسی تحمل میکردیم!!! تمام پاییز به شب شعر گذشت و تبعات شب شعر. مهتاب کسی رو میخواست که اون نمیخواستش. منو کسی میخواست که من نمیخواستمش. هرگز لذت پاییز اون سال تکرار نشد.

سال دوم: از در کلاس که بیرون اومدم یکراست افتادم تو بغلش. بی انصافی نکرد و کلهم پدیده ی بغل کردن رو محقق کرد. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. صورت سبزه و چشای سیاه.
- چه خبرته؟
- دیوونتم!
- بله؟
- همینه که هست!
(صدای شلیک حنده ی پسرهای کلاس از توی کلاس.)
-ام ...ام...ام...و فرار.
کل ترم پشت در کلاس بود. فراری بودم از این دیوونه بازیا.

سال سوم: تمام پاییز تو مخابرات بودم. حتی کمک هزینه ی ترمیک رو هم دادم به مخابرات .زمزمه ها به گوشم میخورد..چرا؟چرا؟چرا؟ همون جواب همیشگی: به شما چه!

سال چهارم: حلقه دستم میکردم. بهم تکه میانداختند و بی خیال بودم. همه شده بودند کارآگاه که ببینند کیه. بالاخره فهمیدند. براش میزدند و اهمیت نمیدادم. بهش زنگ میزدند و چند و چون ارتباطمون رو میپرسیدند و به همشون میخندیدم. حتی استادها هم نسبت به این مسئله کنجکاوی نشون میدادند. روزگار باحالی بود.

پاییز همیشه برام فصل خوبی بوده. علاوه بر حس خوبم نسبت به هوا و رنگها و کلن پدیده افتادن برگ از درخت و سوز سرما و نم بارون و بوی پاییز...اتفاقات خوبی تو زندگیم میفتاده.غم پاییز رو دوست دارم. دلم میخواد برگردم دانشگاه. دلم شیطنت های پاییزی میخواد.