Saturday, December 15, 2007

گلیو بلاستو مولتی فرم

بذارید بگم...آره دقیقن تا همین سه سال پیش از مرگ نمیترسیدم. به نظرم یک چیز خیلی طبیعی بود. خوب بالاخره هر کسی یک روز عمرش تموم میشه و میمیره. بعدش هم که روحش جدا میشه و جسمش هم نابود میشه. من هم که نه وظیفه ی حساسی دارم نه کار خیلی بدی کردم که بخوام از جدا شدن از این زندگی هراس داشته باشم یا از رفتن به دنیای دیگه(در صورت وجودش) بیم. خلاصه همینطوری باحال و خوش بین بودم تا اینکه داییم فوت کرد.(از تسلیتتون ممنونم) اون هم به طرز وحشتناکی که حال یادآوریشو ندارم وگرنه براتون تعریف میکردم. خلاصه زمان به خاکسپاری دایی جان ناگهان آنچنان ترسی بر من مستولی شد که بیا و ببین. حالا به جای اینکه برای از دست دادن داییم گریه کنم های های به حال خودم گریه میکردم که ناگریز از مرگم.
جون من فکرشو بکنید من بمیرم.
اول از همه کی از دینی مراقبت میکنه؟ حتمن اولش یک مشت فردین جمع میشن و میگن اول.اول. بعد که به عمل رسید مامان من میمونه و مامان بانی. بعد از اونجایی که لابد بانی میره با مامانش زندگی کنه(خوب دیگه من نیستم که عامل جدایی مادرو فرزند بشم) لابد اینطور بهتر میبینه که دینی رو هم با خودش ببره. ولی از اونجایی که مامان بانی اهل فعالیت زیاد و این چیزا نیست و بچه های خودش رو هم یکی دیگه بزرگ کرده بعد مدتی به طور ناخودآگاه دینی دلش برای مامان من تنگ میشه و میاد اونجا زندگی کنه. بعدش هم که بانی تنها میشه و فامیلش زورش میکنن که تو جوونی و حیفی و اینا و مجبور میشه(دقت کنید که مجبور میشه دلش نمیخواد ها) که تجدید فراش کنه. بعد خوب میره یکی رومیگیره دیگه. بعد دیگه کم کم دینی رو فراموش میکنه و عین این فیلم هندیا آخر فیلم دینی میفهمه بابا هم داشته.
دوم از همه دلم خیلی به حال مامانم میسوزه. فکرش رو بکنید تا زنده بودم مدام بهش غر میزدم که چرا اینطوری چرا اونطوری. تا میومد برام دو کلوم درد دل و غیبت کنه فوری روشنفکریم میگرفت و نمیذاشتم حرفش رو بزنه و مدام بهش میگفتم خاله زنک. با هم که بیرون میرفتیم مدام بهانه میگرفتم که زود باش و چونه نزن و الکی قیمت نکن و اینو نخر و اونو بخر و ... حالا هم که مردم و داغ فرزند بر دلش گذاشتم که بیچاره تا عمر داره باید بسوزه تازه بدتر از همه یه وروجک هم رو دستش مونده که چون خاری هر روز باید بر چشمش بره و خاطرات منو براش یادآوری کنه.
سوم از همه دلم برای بانی میسوزه. خوب بالاخره منو دوستم داشت که تن به عمل بی خردانه ازدواج باهام داد دیگه. درسته که اون هم از شر غرغرها و نق نقهای من راحت میشه. درسته که از اینکه هر شب بیرون شام بخوریم یا شام نداشته باشیم یا اگر هم داشته باشیم تا سه روز منت سرش باشه راحت میشه. ولی خوب بیچاره حتمن دلش برای من تنگ میشه نه؟ کی باهاش هی کل کل کنه؟ کی تو خونه دنبالش کنه که بزندش؟ کی شب همه ی پتو رو بکشه رو خودش تا اون سرما بخوره؟ کی هی بهش اس ام اس بزنه و براش مسخره بازی در بیاره؟ کی وقتی ناراحته کلی دلداریش بده بعد وقتی خوشحال شد فوری حالگیری کنه؟ کی سر برنامه نود انواع و اقسام دردها و غصه ها رو بگیره و نذاره با خیال راحت برنامه ی دلخواهشو ببینه. آخه خل و چل تر از من از کجا میتونه پیدا کنه. تازه یک بچه هم که مونده رو دستش.
بعدش دلم برای بقیه ی خانواده ام میسوزه. خوب بالاخره کسی بودم برای خودم. بچه ی مهربون و خوبی بودم. میتونستم یک ساعت و نیم پای تلفن به حرفاشون گوش بدم و به هر جک بی مزه شون قاه قاه بخندم. درسته که سالی یکبار شایدم دوسالی یکبار دعوتشون میکردم خونمون ولی خوب کیفیت مهمه نه کمیت وقتی میومدن خودم رو هلاک میکردم براشون. آخی لابد خیلی دلشون برام تنگ میشه.
بعد از همه هم دلم به حال دوستان و همکارام میسوزه. هرجند خیلی نامردند و منو زود فراموش میکنند ولی خوب بالاخره روزهای خوبی با هم داشتیم تازه خوبه آدم تو جوونی بمیره مردم بیشتر دلشون میسوزه . کارام که همه ردیفند هرکی بیاد سرجام میگه خدا بیامرزدش چه کارمند خوبی بوده. چه فایلهای منظمی. چه برنامه ریزی دقیقی(خواهش میکنم) ولی خدایی باید حداقل اندازه یک آمیب مخ داشته باشه تا دستش بیاد کی به کیه. الان به ذهنم رسید یک روش اجرای انجام اقدامات بعد از مرگ مسئول تضمین کیفیت بنویسم! این هم از همکارام و دوستام.
حالا میمونه این سرای مجازی. مرگ که خبر نمیکنه ، پسورد اینجا رو هم که کسی جز خودم نداره. حالا اومدیم و فردا من افتادم شما همتون مردید کی میاد اینجا خبر بده که من مردم؟ خوب تلفن خونمون رو هم که کسی نداره. موبایلمم که حتمن قبل از مردن خاموش میکنم شما هم که چه میدونید من کجا کار میکنم. خدایی من مردم از کجا میفهمید؟ البته از چیزی نمیترسما فقط از اینکه جنازه ی بلاگم اینجا پشت درهای بسته بمونه و بپوسه ....درهمین راستا تصمیم دارم پسورد بلاگ رو به مزایده بذارم!
-----------------
پ.ن فوری:
آقا عنوان این پست یعنی تومور مغزی بدخیم آره. ولی اینو از تو سریال خانه ی سبز یادگرفتم اونجا که آقا رضای صباحی تو کله اش گلیو بلاستو مولتی فرم پیدا شده بود و نزدیک بود بمیره "مرگ سبز". بابا من زنده و سالمم (حداقل خودم اینطوری فکر میکنم!) .میام میزنمتونا!