Monday, August 6, 2007

در آستانه

به اندیشیدن خطر مکن - روزگار غریبی ست نازنین
معمولن حوصله ی خرید از جاهای به این شلوغی رو ندارم. با بانی ایستادیم یک گوشه و بچه ها رفتند برای خرید. یواشکی به پهلوم زد و گفت اینو ببین. یک زن جوون و یک جفت پسر دوقلوی 4-5 ساله. هیچکدوم ابرو نداشتند. یعنی ابروها تراشیده شده بود. زن معلوم الحال بود. موهای بچه ها فرفری و کرم رنگ شده بود. از ریشه های بیرون زده فهمیدم. دستشون رو میکشید و از این مغازه به اون مغازه میبرد. دو تا آدم قلچماق سه برابر هیکل من دنبالشون راه افتادندو زن معطل نکرد. از مغازه که بیرون اومد با یکیشون گرم صحبت شد. دیگری دست بچه ها رو گرفت و 5 نفری راهی شدند. از تصور آنچه پیش میومد ... نمیدونم...نمیدونم...

و توان غمناک تحمل تنهائي – تنهائي – تنهائي - تنهائي‌ي عريان.
چیزی که همیشه و در هر شرایطی درم وجود داشت آرامش بود. و برای آروم کردن دیگرانی که دوستشون داشتم ازش بهره میبردم. مدتیه احساس میکنم از دستش دادم. شبها تا 2-3 صبح بیدارم. مشکل خاصی وجود نداره که بگم برطرف میشه یا بهش عادت میکنم و درست میشه. بیدارم و فکر میکنم. از شدت خستگی به خودم میپیچم ولی ذهنم درگیره. تمرکزم رو از دست دادم . هرکاری رو باید حداقل دوبار انجام بدم. ذهنم آشفتس. چکارش کنم...

هرچند که غلغله‌ي آن سوي در زاده‌ي توهم توست نه انبوهي‌ي مهمانان
با اینکه با آنچه در تصورم بود تفاوتهای زیادی داشتند. با اینکه در مقابلشون مثل کسی بودم که از پنجره به محیط نگاه میکنه. با اینکه مدتهای مدید درگیر اجرا یا عدم اجراش بودم. دوستشون داشتم . از صمیم قلب. با تفاوتهاشون. صمیمتشون رو. سادگیشون رو. گرماشون رو. متفاوت بودنشون رو. حتی تعجب و من نبودنشون رو! و تبعاتش ... نمیدونم شاید آشفتگی ذهنم از اونه ...