Saturday, August 25, 2007

مهر- به ضم اول

خود کمک کنی: روزهای خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. احساس تنهایی که همه ی وجودم رو گرفته بود . و اتفاقی که با هیچکس نمیتونستم در میونش بذارم ...
بگذریم...
احساس میکنم اون روزهای سخت داره تموم میشه. و شیرینی نتیجه ی صبری که به خرج دادیم حتمن و حتمن تلخی ، شوری و گسی اون روزها رو از بین میبره.
راستی که باید خودمون به خودمون کمک کنیم. چرا وقتی دوست یا همکار یا هرکدوم از نزدیکانمون مشکلی براش پیش میاد. ما میشیم راهنما، روانشناس، کارشناس حقوقی، مشاور اجتماعی ، ... خودمون رو به آب و آتیش میزنیم و هرکاری که از دستمون برمیاد با صرف هر هزینه ای انجام میدیم. فقط و فقط برای اینکه اوضاع بهتر بشه. رفیقمون درست تصمیم بگیره. راه خطا نره . اشتباه نکنه.
ولی وقتی خودمون درگیر مسئله ای میشیم... وا میریم... یادمون میره ما همون روانشناسه ، همون راهنماهه ، همون مشاور اجتماعیه هستیم. خودمون رو میبازیم و یک نفر دیگه باید بیاد و برامون نقش ناجی رو بازی کنه. دستمون رو بگیره. دلداریمون بده. و راه پیش پامون بذاره. آیا این اندوخته ها فقط باید صرف دیگری بشه؟ خودمون کی میخوایم ازشون بهره ببریم؟
فراموش نکنیم چنانچه ما نباشیم دیگران هم نیستند. و هیچکس هیچکس و هیچکس نمیتونه به اندازه خود آدم بهش کمک کنه.

درون متلاطم بیرون آرام : وقتی درست احساساتت رو بروز ندی میشی مثل من.
دارم میپوکم . دارم خفه میشم. میخوام کلمو بکوبم به دیوار. مامانم تماس میگیره :
خوبی نیکو؟
آره مامان . خیلی . چه هوایی شده! ازآبشار نیاگارا چه خبر؟ (یک چیز بی ربط)
مامان خیالش راحته که من خوبم. ولی من دارم میمیرم!

دارم های های گریه میکنم. یکی از بچه ها زنگ میزنه. تا میگه الو صدای هر هر خنده ی منو میشنوه. یک ساعت کل کل میکنیم و جک و چرت و پرت میگیم و هفت تا پشت خطی رو دست به سر میکنیم. فکر میکنه الان نیکو توپه . خوش به حالش غرق خوشیه. من قطع میکنم و ...!

از سر درد دارم میمیرم. میخوام خونه که رسیدم فقط بیفتم بخوابم. در رو که باز میکنم میبینم بانی با لباس بیرون جلوم سبز شد.
اااااااااا...نیکو! یادم رفت بهت بگم امشب داییم مهمونی داده باید بریم اونجا.
اخم و تخم و دعوا فایده ای نداره. چیزی نمیگم و آماده میشیم و میریم. مجبورم یک ربع یکبار برم صورتم رو بشورم. سرم حقیقتن داره میترکه. ولی با برو بچ مهمونی رو برگذار میکنم!

ذهنم مثل یک چمدونه که وسط خیابون درش باز شده محتویاتش ریخته بیرون. تند تند همه چیز رو جمع کردی و چپوندی توش. رئیس میاد بالای سرم و درباره ی مقایسه سیستم 18000و اچ اس ای ازم نظر میخواد. ای خدا... یک آن همه چیز باید راست و ریست بشه و فقط اطلاعات مربوطه بریزه بیرون.

خیلی دلم میخواد خودم باشم. بگم نه. بگم خوب نیستم. گریه کنم. بگم نمیام. بگم نمیخوام. بگم وقت ندارم. بگم ... ولی نمیدونم چرا بیشتر دلم میخواد یکی دیگه باشم!

بودن و نبودن : احسانه مطلب قشنگی از دکتر شریعتی نوشته بود. حقیقتن انسانهایی وجود دارند که وقتی بین ما نیستند باز هم موثرند. توی اون روزهای سردرگمی بعد از یک شوک ناگهانی و دیوانه کننده تنها و تنها حضور بی حضور اون بود که بهم کمک کرد. بهم یادآوری کرد که انسان بزرگوارتر و محکم تر از این مسائل و اتفاقاته. و اینکه چنانکه میخوایم به هدف برسیم باید خیلی چیزها رو تحمل کنیم ، تحمل ، تحمل و تحمل ...


دلیل کم نویسی :این جا خونه ی تنهایی هام بود. مینوشتم راحت میشدم. این چند روز دیدم اینجا هم دارم با ماسک وارد میشم. پس ننوشتم!