Tuesday, December 23, 2008

حد اشباع

اولین باری که بادوم زمینی خوردم خیلی دوست داشتم. یادم میاد پاکتش رو گذاشتم جلوم و بعدش که فقط حجم بود نه جرم تحویل مامان دادمش. مامانم اصرار میکرد که برای بچه ها (آی از اول از این لقب بدم میومد)بادوم زمینی خوب نیست. ولی بابا معتقد بود که باید یک دل سیر بخورم تا از این حالت اشتیاق دست بردارم. همون شد. از اون شب تا حالا فکر نکنم دویست گرم هم بادوم زمینی خورده باشم. اشباع شدم.

مدرسه که میرفتم همش دنبال بهترین نمره بودم . گذشت و گذشت..تا دبیرستان. جاذبه اش رو برام از دست داد. سال آخر هیچ تشویقی درم اثر نمیکرد. اشباع شده بودم.

هنرمند شدم. نقاشی. شعر. ساز.خطاطی.عکاسی بگیر و برو. این یکی رو خیلی زود اشباع شدم.

یه مدت دنبال جلب توجه بودم. کفشای جیغ. روسریهای عجیب غریب. حرفای گنده تر از دهن. هرجا میرفتم بعدش گوش به زنگ بودم ببینم کی چی گفته در موردم. گفتند و شنیدم و گذشت و گذشت. به جایی رسیدم که تو چهارتا مهمونی در یک ماه یک لباس پوشیدم . اشباع شده بودم.

اینجا که اومدم تا مدتها ایده میدادم. شده بودم یک پای هر جلسه ای آخر هر جلسه چشمها به دهن من بود که بازخورد چیه. برام خیلی هیجان انگیز بود. خوشم میومد از بهت زدگی آدمهای پنجاه شصت ساله که خلاقیتشون خشکیده بود.الان بیشتر از دو فصله که جلسات رو میپیچونم. اشباع شدم.

یه مدت افتاده بودم تو خط ساعت. هر مدلی هرجا میدیدم میخواستم. رو میز سه تا رو کتاب خونه چهارتا. زیر بالش تو کشو لای کتابا. مرض ساعت گرفته بودم. اونم مچی...الان سه ماهه یک ساعت بستم به مچم. حال ندارم باطری ساعتهامو عوض کنم. اشباع شدم.

مدتیه دست به هر کاری میزنم وسطاش از خودم میپرسم آخه که چی؟ آخرش چی؟ میگم نکنه دور از حونم خدای نکرده زبونم لال دارم اشباع میشم؟