Monday, June 23, 2008

زنانه

1. فهمیده ام "مرد" بودن یک " زن" کار ابلهانه ای بیش نیست. که تو به عنوان یک زن بدبختیهای یک مرد را تحمل میکنی و در نهایت نتیجه ای که یک مرد از تحمل بدبختیهایش بدست می آورد ، بدست نمی آوری.

2. میخواهم قبول کنم که یک "زن" یک" زن" است و فرقی نمیکند که شوهر کرده است یا بچه دارد. به زندگی اش علاقه مند است یا هرچه. او یک "زن" است و باید به چشم یک "زن" به او نگریست. باید هر روز به رنگ و مدل لباس و مو و آرایش او دقت کرد. باید توجه کرد که چاق شده است یا لاغر. باید درباره ی تن صدایش ساعتها بحث کرد.باید لبخندش را به خود گرفت و رفتار محبت آمیزش را "نخ دادن" تصور کرد. که اگر نمیخواهد در جامعه حضور پیدا نکند ، که اگر نمیخواهد لبخند نزند، که اگر نمیخواهد مثل یک انسان با انسان دیگری رفتار نکند که مثل یک "زن" در مقابل یک "مرد" رفتار کند. که اگر خندید یعنی "جلف" است و اگر تو را چون انسانی پذیرفت ، ارتباط کلامی با تو برقرار کرد، هراز گاهی شوخی چاشنی صحبتش کرد، و حرفت را "متلک" نپنداشت و با حرفی پاسخش گفت، اگر گاهی سراغی از تو گرفت که چرا نیامدی یا چه شده که غمگینی، یعنی که تو موجود خاصی برایش هستی. یعنی که حفره ی خالی در قلب یا مغز او را تو پر میکنی. یعنی که آنچه دارد برایش کافی نیست و تو،"یک مرد" دیگر، برآورنده ی نیازی هرچند عاطفی در اویی. که اگر چنین نبود با تو رفتاری دگرگونه داشت.

3.علی رغم زندگی جند سال اخیر و فرهنگ جامعه و هزاران درد بی درمون دیگه که به من اثبات میکرد که اگه میخوای بهتر از الانت باشی " مرد" باش. از امروز صبح تصمیم گرفتم "زن" باشم. بدبختی ها و مصائب "زن" بودنم را بپذیرم و بپذیرم که هیچ جای دنیا آسمانی آبی تر از اینجا ندارد.

4. دیروز درباره ی موضوعی ، با دوستی ، بحثی ، داشتم. نه چندان بحث که بیشتر شنونده بودم و تحلیلگر تا گوینده. میخواستم ببینم نظر کسی که از مسائل(شاید بهتر است بگویم حوادث) اخیر زندگی ام بی خبر نیست- درباره ی آنچه میپندارم هستم- چیست؟ روشنتر شدم و غمگینتر !