Tuesday, July 31, 2007

آقای خدا

امممممم بذارید راستش رو بگم:

بچه که بودم یک پیرمرد مهربون بود. قد خیلی بلندی داشت. لباس بلند سفید میپوشید و موها و ریش سفید بلندی داشت. همیشه لبخند میزد. از این آبنباتهای گنده گرد رنگ رنگی دوست داشت و رو صندلی راحتیش کتاب میخوند و بلند بلند میخندید.

الان نسبت به قبل جوونتر شده . ولی باز هم مرده. باز هم خیلی قد بلنده. باز هم لبخند میزنه. دستهای خیلی بزرگی داره. موهاش کوتاهه. خسته که میشم بهش پناه میبرم. آغوشش همیشه برای من بازه. همیشه گرمه. همیشه مهربونه.
بعضی وقتها خودم رو براش لوس میکنم. میدونه ولی به روی خودش نمیاره. میخنده و بهم پر و بال میده.
بعضی وقتها فراموشش میکنم. هرگزچوب لای چرخم نمیذاره خودم کلمو میزنم به سنگ و باز میدوم پیشش.
از بعضی دیوونه بازی های من هم خوشش میاد و همچین قاه قاه میخنده که عرش به صدا در میاد!
بعضی وقتها مثل پارسال ازش بدم میاد باهاش قهر میکنم و بهش حمله میکنم و مشت بارونش میکنم. باز با لبخند همیشگیش نگاهم میکنه دستامو میگیره و آرومم میکنه. کمتر حرف میزنه و نگاهش برام گویاست. گاهی صحنه هایی ازنتیجه ی آنچه به خیال من نباید در حق من میکرده بهم نشون میده و به بلاهت خودم پی میبرم. ولی خوب آدمم دیگه...
بعضی وقتها چشمشو به روی اشتباهاتم میبنده و نمیبینه چه میکنم.
بعضی وقتها برام جفت پا میگیره و ولوم میکنه کف هستی.
بعضی وقتها چیزهایی که لازممه به زور بهم میده .
بعضی وقتها هرچی اصرار میکنم بهم محل نمیذاره.
بعضی وقتها با هم جک میگیم و میخندیم.
بعضی وقتها مثل این چند روز یک حال اساسی بهم میده که میبردم تو آسمونها ...
ولی چیزی که دائمیه اینه:
خیلی مهربونه و خیلی شوخ! تنها کسی که میدونم حمایتم میکنه و دوستم داره. حتی اگه عاصی و لگد انداز باشم.
پ.ن:
آقا ما در به در به دنبال بلیط کنسرت شجریانیم. خلاصه گفته باشم که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.