Wednesday, July 25, 2007

پستی از سر دیوانگی

همیشه معتقد بودم چیزی که به دیگری ضرری نمیزنه رو باید برای تصدیق امتحان کرد. بوش حالم رو دگرگون میکنه. سعی میکنم نفس نکشم . اولین دور به همین ترتیب میگذره و من فقط احساس گزگز و کرخی زبونم رو دارم. دورهای بعد مثل آدمی شدم که پیاز خورده و بوی پیاز رو دیگه احساس نمیکنه. این دفعه سعی میکنم مزه مزه ش بکنم. اوه. انگار تو لیوانم عطر ریختم بوش خوبه و طعمش تلللللللللللللخ. حتی تلختر از شکلات تلخ . دیگه زبونم بی حس شده. دور سوم و چهارم و پنجمه. یواشکی در گوشم میگه سرت گیج نمیره. با بی خیالی و اینبار از سر جسارت مثل دهانشویه از اینور دهنم به اونور منتقلش میکنم و میگم نه. میخنده و میگه :"ولی من گیج گیجم. میخوام برم دستشویی میترسم ولو بشم". میگم:" باهات میام". بلند میشم و انگار نه انگار. باهاش تا دم دستشویی میرم و بر میگردم و بار ششم! بر میگرده. با تعجب نگاهم میکنه. میگه "خدایی بار اولته؟" میخندم و میگم "چطور؟" میگه "حالت خوبه؟ دستاشو جلوی صورتم تکون میده. میخندم میگم "دوتاست. دودوتا هم چهارتاست. کاشف آمریکا هم کریستف کلمب بوده. آخرین پادشاه فرانسه هم لویی شانزدهم. انتگرال ایکس هم میشه ایکس دو دوم! اسم بابام هم رضاست!دیگه چی؟" غذا تموم شده و بار هشتم هم! دیگه چشمها داره دو دو میزنه و خنده ها بی امانه. ولی من... کیفم رو بر میدارم. با هم میایم بیرون. تو دلم میگم کاش من رانندگی میکردم. از تصور خودم پشت لکسوس خند میگیره. صورتش رو جلو میاره و میگه: "دیدی حالا! گرفتت!" میگم به چی فکر میکردم. میخنده. مناظر به سرعت از جلوی چشمم میگذرند. میخوام بگم" آرومتر برو...میخوام با دقت بیشتری ببینمشون". نمیتونم... خوابم میاد...چشمامو میبندم و دیگه هیچی نمیفهمم...میخوابم.. نه یک خواب شیرین...یک خواب عمیق ولی تلخ!
اینطوری شد که فهمیدم من اهلش نیستم!

یک چیزی سنجاق قفلی نوشته بود درباره آداب معاشرت. ویک چیزی رضا 53 نوشته بود درباره اغوا گری!
و یک چیزی من مینویسم:
وقتی سیگار بین لباشه و حرف میزنه یک اغوا گر به تمام معناست! این ژست رو خیلی دوست دارم.