Wednesday, July 11, 2007

!یه عصر سگی دیگه

1- یک سمند زرد نو! از شیشه های بالاش متوجه شدم کولر روشن کرده. چی از این بهتر!
- دربست...
*تا کجا میری؟
-....
*بیا بالا.
حدود نیم ساعتی که تو راه بودیم کلی حرف زدیم. محور گفتگو منفی شدن عکس العمل مردم و آسیبهای اجتماعی و فشار بیش از حد بر قشر آسیب پذیر بود. یک دختر 4 ساله داشت . کلی ازش تعریف کرد و عکسش رو نشون داد و گفت که چقدر عاشقشه...مثل همشون از اینکه چند سالمه و چه کاره ام و ازدواج کردم یا نه و بچه دارم و...پرسید . باز هم درباره ی خطر نا معلوم بودن آینده ی بچه ها و آه و افسوس...
رسیدیم . کرایه رو بهش دادم. همراه پولها دو دستی دستم رو هم گرفت. خیلی محکم. با تعجب نگاهش کردم. گفت اسم من بابکه میتونم باز هم ببینمت...؟؟؟ وا رفتم...به زور دستم رو از دستاش بیرون کشیدم و پیاده شدم و فرار کردم...
---------------------
2- میترسم. میدونم خیلی هاتون بهم میخندید وبه نظرتون مسخره میاد.
خیلی وقت بود با خودم کلنجار میرفتم . خیلی دوست دارم خیلی از شما دوستان مجازیم رو ببینم. ولی میترسم.
از اینکه اون چیزی که من فکر میکنم نباشید میترسم.
از اینکه بعد از دیدنتون دیگه نتونم راحت چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بنویسم میترسم.
از اینکه ...
مدتی بود قبول کرده بودم که ... دیروز دیدم نه...جامعه ی ما خراب تر از این حرفهاست.
شماها که تجربه ی دیدن بچه های بلاگستان رو دارید بگید. تا چه حد مخاطبانتون شبیه نوشته های بلاگشون بودند.
بعد از این دیدارها هنوز تو بلاگتون آزادی عمل قبل رو دارید؟؟
-------------------
1 و 2 به هم مربوطند. شاید دلیلی باشند بر تشدید اینرسی در من! ولی منظورم دید منفی از اون لحاظ به بچه های بلاگستان نیست. با هم قاطی شون نکنید!!