Monday, July 9, 2007

عصر سگی


روز زن بود. بانی ماموریت بود. عصر به کلم زد دینی رو سوار کالسکه کنم ببرم گردش. خیابون درختی قشنگی داریم که به موازاتش یک خیابون خیلی خلوت هست که میتونی با کالسکه توش راه بری. تو عالم هپروت بودم و به sms هایی که میرسید و نمیدونستم از کیه هی جواب میدادم same 2 u!! به چهارراه رسیدم. سر چهارراه یک مجتمع هست مخصوص کارکنان نمیدونم کجا. معمولن از توش آقایون ریشو و خانومهای چادری بیرون میان. دم درش جلوی ماشینها رو میگرفتند و شربت بهشون میدادند. به ماشینهای آخرین مدلی که برای گرفتن یک لیوان شربت آب زیمپو اون ترافیک رو درست کرده بودند نگاه میکردم و به لیوانهای یکبار مصرفی که از شیشه بیرون پرت میکردند و به نهر آب خوشگلی که پر لیوان شده بود!! تصمیم گرفته بودم عصر خوبی داشته باشم و خودم رو به خاطر نشناختن sms فرستها و لیوان و ترافیک و...ناراحت نکنم. خودم رو آماده کردم که در جواب شربتی که بهم تعارف میکنن بگم" نه مرسی میل ندارم."(خوب من یکمی وسواسیم) دو سه تا جوونک تازه ریش دراورده بودند و دو تا عاقله مرد. نزدیک شدم .جوونک سینی به دست داشت جلو میومد که عاقله مرد رفت جلوش و چیزی گفت. همونجا ایستاد . من رد شدم و تشکر تو دهنم ماسید. صداشو از پشت سرم شنیدم. طوری که بشنوم میگفت: یعنی اگه فاطمه ی زهرا تو این زمان زندگی میکرد اینطوری لباس میپوشید و بیرون میومد. شاید یکی از مشکلات گنده ی من حجاب اجباری باشه ولی همیشه حد خودم رو رعایت میکنم. اینطوری راحت ترم. نه روپوش آنچنانی تنم بود و نه شلوار تا زانو به پام و نه آرایش زیادی داشتم. حتی اگر اینطور هم بودم خودم رو از خیلی از بانوان محترمه ی با حجاب آنچنانی و یا بی حجاب اینچنینی بهتر میدونستم.
فقط میتونم بگم که دلم سوخت.
برگشتن مجبور بودم باز از جلوشون رد بشم. همون جوونک سینی به دست با لبخند جلو اومد و اشاره ای به دینی کرد و گفت : روزتون مبارک. به چشمهای معصومش نگاه کردم و بی اختیار خندیدم و لیوانی برداشتم.
تو راه فکر میکردم : یعنی فردا اون هم مثل عاقله مرد میشه؟؟؟