Monday, May 28, 2007

گزارش

بی جنبگی : در راستای مبارزه با غم و غصه و نک و نال تصمیم گرفتم به موسیقی های شادتری گوش بدم. نمیدونم چرا تازگی ماشینها اینقدر با سرعت از کنارم رد میشن . نمیدونم چرا اینقدر سریع میرن کنار. نمیدونم چرا هی سپر عقبشون به سپر جلوی ماشین من نزدیک میشه. نمیدونم چرا راه 25 دقیقه ای رو یک ربعه میام!
من همینم همینجوری : مطمئن نیستم رئیس اینجا رو میخونه یا نه. پستهام از حال و هوای روزانه ام سرچشمه میگیره و این دلیلیه که احتمال میدم جملاتش از رفتار منه نه از خوندن بلاگم! خدایی تصور کنید اینجا رو بخونه. بیچاره با خوندن اصول مدیریت چه حالی شده ... اگر بعد از تمدید گواهینامه این دوره من از کار بیکار شدم بدونید که اینجا رو میخونده... سلام رئیس من خیلی خوبم به خدا!
پاستیل : یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم پاستیله.مخصوصن از اون خرسیا. از صبح تا حالا فکر کنم یک دویست گرمی خورده باشم! گمونم خرسها دارن تو شکمم تظاهرات میکنن تو دلم آشوب به پا شده.
ادعا : خدایی خیلی بده آدم ادعا کنه چیزیه که نیست. مثلن من ...مقدسم و تا ماهی یکبار مجلس ...تو خونم نندازم ماهم ماه نمیشه بعد میام تو بلاگم ادعا میکنم یک روشنفکر فرهیخته ام و چنین و چنان. خوب خیلی از ماها تو بلاگمون بهتر از بیرونیم (یکیش خود من) ! ولی دیگه تفاوت از کجا تا کجا؟
هدیه : دلم میخواد برای مامانم یک انگشتر که خیلی وقته تو نخشه رو بخرم خوب راستش یک کمی گرونه خریدنش برای منم زیاد ساده نیست. ولی یک مشکل بزرگتر دارم. نمیخوام با کسی شریک بشم. بعد اگه من اونو بخرم این وسط بابام ضایع میشه با اون کادوش! بعد هم که میدونید چی میشه!
همسر شفیق : دیشب بانی بیچاره که تازه از ماموریت اومده بود خرید کرد بعد شام درست کرد بعد هم زیخت و پاشها رو جمع کرد. من هم دینی رو میخوابوندم و تا بلند میشدم برم گریه میکرد. بعد که بانی اومد بخوابه دیدم هی یه چیزایی میگه ولی خوب من هدفون تو گوشم بود نمیشنیدم چی میگه. بعد ده دقیقه دیدم میزنه بهم. میگم چیه؟ میگه فکر کردم غش کردی چرا جواب نمیدی؟ میگم چی میگفتی ؟ میگه داشتم غر میزدم. میگم من داشتم آهنگ گوش میکردم. حیف که اینجا شکلک انفجار نداره . خیلی بانی اون شکلی شده بود.