Monday, May 7, 2007

خرچنگ

هوا خوبه هنوز کامل روشن نشده. دوچرخه رو برمیدارم و میزنم بیرون. فقط دو سه تا دختر جوون دارن کنار خیابون نرمش میکنن و صدای اونا با صدای پرنده ها قاطی میشه. با سرعت رکاب میزنم. تندتر و تندتر. خوشبختانه نه ماشینی وجود داره نه دست اندازی ! اووووه...چه کیفی میده
برمیگردم خونه صبحانه حاضره. خودم رو با کیک وخامه خفه میکنم. حالا میرم یک چرت میخوابم! بیدار که شدم میرم خرید. میخوام اون کاپشن شلوار آدیداسه رو که مدتیه تو نخشم بخرم. به به نه ترافیکی... نه دود و دمی...نه جیغ و دادی...نه آدم بدریخت بداخلاقی...چه خوشبختم امروز! راحت میرم تو پارکینگ مرکز خرید بدون اینکه آقای پارکینگی دوباره شماره پلاک رو ازم بپرسه.چه خوب و خلوت! نه تنها لباس مورد علاقه ام بلکه یک عالمه مدلهای جدید هم حراج شده ! تا میتونم برای خودم و بقیه (حتی شما که دارید اینا رو میخونید)خرید میکنم. حالا میرم استخر...اوه چه خلوت و خوبه. تازه مجبور نیستم دمپایی بپوشم. میرم تو سونای خشک و میگیرم مبخوابم اصلن هم از خفه شدن نمیترسم. میام بیرون. برای نهار با یکی از بچه ها که مدتهاست میخوام ببینمش قرار دارم. به به...چه رستوران تمیزی. نه گارسون کنه ای داره، نه یک مشت سیب زمینی خمیر شده به اسم اردور به خوردت میدن. تازه رفیقم هم 1 ساعت دیر نمیاد. دو ساعتی مینشینیم و میگیم میخندیم. با هم میریم کتاب فروشی و یک خروار کتاب میخریم. برمیگردم خونه بدون اینکه دوستم موی دماغم بشه که یا منو ببر به خونتون یا بیا خونه ی ما . موسیقی که دوست دارم رو میزارم و بدون ترس از اینکه ساعت 3 بعد از ظهره و الان همسایه ها اذیت میشن صداشو بلند میکنم. دراز میکشم و کتابمو میخونم. عصر هم با یک سری از بچه ها قرار دارم. آهان بچه های بلاگستانن! آی بخندیم...آی بخندیم. هیچکدوم نه غمی دارن نه ترسی نه نگرانی! کافی شاپ طولانی میشه و به رستوران میرسه بعدش هم به دیسکو و بزن برقص. البته بدون خلاف . با انرژی تخلیه میام خونه و راحت و بی دغدغه میگیرم میخوابم. ای خدا من چه خوشم

نمیدونم این یک روز آرمانی من بود. حداقل آرزوهام توش بود. متاسفانه به مرحله ای رسوندنم که آرزوی نداشتن یک سری چیزها برام از داشتن یک سری چیزهای دیگه مهمتر شده
میخوام صبح هروقت خواستم بیدار بشم. محبور نباشم زود پاشم برم سرکار یا به زور بخوابم که جبران روزهای کم خوابیمو بکنم
میخوام هرچی دوست دارم بپوشم بیام بیرون. از این روپوش و مغنعه ی مسخره متنفرم
میخوام بدون ترس از قوانین اداری و بدون کم شدن حقوقم هروقت خواستم بیام سرکار واگر نه اصلن نیام.
میخوام منشیمون اینهمه مشکل نداشته باشه و قیافش افسرده نباشه
میخوام رئیسم آدم زبل و باهوشی باشه
میخوام همه ی آقایون ریشهاشونو بزنن.خوش تیپ باشن. و لبخند بزنن
میخوام راننده داشته باشم. ترافیک ودود و دم و سرو صدا و دعوا و جیغ و داد و بوق و...نباشه
میخوام یکی دیگه به جای من بره بانک
میخوام کامنتهای پستهام حداقل 10 خط باشه
میخوام نهار برم رستوران عصرها کافی شاپ
میخوام عصرها دینی رو با کالسکه ببرم گردش. بدون ترس از آلودگی و پشه و حساسیت و چاله چوله
میخوام 10 کیلو وزن کم کنم بدون ترس از مریض شدن
میخوام مامان بانی بره خارج یک مدت خیالم از بابتش راحت باشه
میخوام شبها دیر بخوابم
میخوام یک عالمه کتاب بخونم
میخوام بتونم ستون طنز نبوی تو روز رو بخونم
میخوام خونمون بزرگتر باشه
میخوام آدامسمو با صذای بلند بترکونم
میخوام هروقت نخواستم حرف نزنم.
میخوام برای بانی فارنهایت صد میلی بخرم بدون اینکه خسیسیم بیاد
میخوام برم مسافرت بدون سرخر- ای بی ادب
میخوام این فونت کوفتی رو عوض کنم
میخوام اینقدر خودسانسوری نکنم هرچی دلم میخواد اینجا بنویسم
...