Wednesday, May 23, 2007

مسئله این است

1.صبح اول وقت (ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه: این بهترین رکوردمه) نیکو با لب خندون. آرایش ملایم. بوی عطر الور. شیک و مرتب وارد میشه. با منشی خوش و بشی میکنه و میره دم میز رئیس و میگه : سلام آقای مهندس...صبحتون به خیر حالتون خوبه؟رئیس در حالیکه چشمش تا کیبورد یک بند انگشت فاصله داره تکونی به لبش میده.که معلوم نیست خمیازه کشیده؟ بی صدا گلاب به روتون آروغ زده؟ آه کشیده؟ یا جواب سلام داده. نیکو عصبانی میشه و میره تو دکش وآرزو میکنه این دکه در داشت تا درشو محکم بکوبونه به هم! بعد یادش میاد جواب بررسی اهدافش از امورقراردادها نیومده.چی از این بهتر؟ گوشی رو بر میداره و خودشو آماده میکنه که تلافی رئیسو سر مدیر قراردادها در بیاره. درحالیکه آرزو میکنه ایکاش سبیل داشت تا میتونست اونو بجوه شروع میکنه لبشو گازگازی کردن. بعد شونصد تا زنگ یادش میفته هنوز ساعت هشته و مدیر مربوطه درحالت خوش بینانه ساعت نه و نیم ده تشریف میاره. کس دیگه ای هم نیست. آهان منشی مربوطه. از پشت میزش با صدای خفه میگه خانو...هنوز حرفش تموم نشده که میبینه منشی با چشم گریون میاد طرفش و میگه که مامانش بیمارستان روانی بستری شده و... خوب نیکو رو که میشناسین اونقدرها هم وحشی نیست. تصمیم میگیره بره حساب رئیس رو بذاره کف دستش و حالش رو بگیره. چند تا کلمه ی قلمبه سلمبه از استاندارد در میاره و باز میره سر میز رئیس . این دفعه با بدجنسی خاصی کلمه ی مهندس رو حذف میکنه و میگه آقای...که رئیس حرفش رو قطع میکنه و شروع میکنه از موضوع آپ دیروز نیکو حرف زدن. نیکو تعجب میکنه. رئیس زرنگی میکنه و چند تا از تکه کلمه های نیکو روهم به کار میبره. نیکو بهت زده به رئیس نگاه میکنه و مسخ شده برمیگرده تو دکه اش و تا عصر با خودش فکر میکنه: لو رفتن یا لو نرفتن مسئله این است!

2. نیکو که سه روزه حموم نکرده خودشو تو آینه آسانسور نگاه میکنه . موهای ژولی پولیش از مغنعه ریخته بیرون ولی حالشو نداره درستشون کنه. چشمها هر کدوم به قاعده ی یک گوجه فرنگی. لبو لوچه ی آویزون.با یک اخم منهدم شده .خودش رو میکشه پشت دکه اش و به زور با منشی احوال پرسی میکنه که چشمش میخوره به رئیس. رئیس نیشش تا بناگوش باز میشه با شعف فریاد میکشه: سلام خانم مهندس نیکو! حالتون چطوره. دختر کوچولو چطوره؟ آقای مهندس چطورن؟ عمه ی همسایه ی مامانتون چطوره؟ دیشب خوب خوابیدین؟ چه صبح زیبایی!! نیکو شاخ در میاره. تا میاد جنب بخوره رئیس پریده تو دکه و کلی از ماجراهای جلسات گذشته و کارهای در دست انجام و برنامه های آتی سخن میگه و اعتراف میکنه چقدر مشاورین از هوش و خلاقیت و مدیریت و اخلاق و منش و پتانسیل نیکو تعریف کردند و فلان و بهمان. نزدیک ظهرصدای گرفته ی رئیس از پشت تلفن نیکو رو میخواد. نیکو با لب خندون درحالیکه سعی میکنه موهای ژولی پولی رو سرو سامون بده میره پیش رئیس هنوز ننشسته که باز رئیس میره سر موضوعی که دیروز آپ شده و باز هم چند تا تکه کلام از نیکو. هنوز نیکو کاملن بهت زده نشده که سر رئیس پایین و پایینتر میره و در یک بند انگشتی کیبورد متوقف میشه صدای مشکوکی از خودش ساطع میکنه که به معنای پایان مذاکراته. باز هم نیکو مسخ شده برمیگرده تو دکه اش و تا عصر با خودش فکر میکنه: لو رفتن یا لو نرفتن مسئله این است!