Saturday, May 26, 2007

مادرانه

داشتم پرواز میکردم... نه زیاد راحت...نه زیاد سبک... ولی پرواز میکردم.
یک دفعه دیدم یک چیزی از پام آویزون شده. سنگین و سنگین تر شدم. نگاهش کردم. نتونستم از خودم جداش کنم. بغلش کردم . به سینه ام چسبوندمش. لطیف-نازک-بی پناه و گرمی بخش بود.
سنگین و سنگین تر میشد.داشتم سقوط میکردم. پایین و پایینتر اومدم.
کسی کمکم نکرد.
تسلیم نشدم. بال زدم بال زدم... محکم و محکمتر درآغوش گرفتمش.
بالاخره یاد میگیرم چطوری دوباره پرواز کنم تا اون بالاها.
این دفعه با تو!